عنوان کتاب: از میان تمام روزهایی که برای تو نوشتم
نویسنده: مریم علی دادی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
تو هم یک روز بزرگ می شوي تو هم با فلسفه عشق آشنا می شوي و مطمئنم یک روز از من می پرسی: عاشق شده اي…؟
مدت هاست به این سوال تو فکر می کنم! به جواب خودم…
باید همین جا برایت بگویم… شاید دیگر دلم نخواهد آن خاطرات را دوباره براي خودم یادآوري کنم یا اینکه شاید اگر الان حقیقت را به تو نگویم، آن روز از بازگو کردنش واهمه داشته باشم و همیشه در قلبم مثل یک راز نگهش دارم!
اما نه، به تو می گویم…
امروز که تصمیم گرفتم برایت از روز هاي عاشقانه ام بگویم هوا ام ابریست، باور می کنی؟ خودت حس میکنی چقدر دلم گرفته…
همه چیز داشت خوب پیش می رفت، بزرگ شده بودم و دیگر دنبال اسباب بازي و عروسک و شیطنت هاي بچه گانه نبودم. درس هایم را می خواندم و دلم می خواست هرچه زودتر وارد دانشگاه شوم.
کنکور را به هر سختی شده گذراندم، انتخاب رشته کردم و دیري نگذشت که نتایج اعلام شده کنکور، خبر از قبول شدنم در آن را می داد و چند ماه بعد من سر افرازانه وارد دانشگاه شدم.
برایم خیلی غرور انگیز و افتخار آفرین بود
اما مشکل اینجا بود که دانشگاهی که قبول شده بودم در یکی از شهرستان هاي اطراف محل زندگی ام بود و من براي رفتن به کلاس ها هر بار باید مسافتی طولانی را میرفتم اما ذوق قبول شدن در دانشگاه، فاصله سه ساعته خانه تا دانشگاه را کمرنگ کرده بود.
چند ترم اول به خوبی سپري شد، کلی دوست پیدا کرده بودم و البته چندین دوست صمیمی.
در تمام ترم ها تنها نبودم وشیرین همراهم بود، همیشه باهم رفت و آمد می کردیم و در راه از اتفاقات جالب افتاده براي هم تعریف می کردیم.
شیرین دختري بود باهوش و پر انرژي، ازآن هایی که خوب بلد است روي پاي خودش بایستد، جسارت و شجاعت دارد و دروغ چرا، دختر زرنگ و خوش قلبی است، ما هردویمان بسیار پر حرف بودیم.
یک بار در اتوبوس آنقدر باهم حرف زدیم که از دانشگاه عبور کردیم. یادمان رفت پیاده شویم و بعد مجبور شدیم چند کیلومتر راه را پیاده برگردیم. از کلاسمان هم جا مانده بودیم. اما هردویمان لذت آن روز ها را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد.
خنده هاي خوب آن دوران… روز هایی که توهم قطعاً تجربه خواهی کرد.
تو هم یک روز دوستی صمیمی پیدا می کنی و ممکن است گاهی به جاي درد دل کردن با من او را انتخاب کنی.
ممکن است بیشتر وقتت را با او بگذرانی. می دانم که بعضی چیز ها را به من نخواهی گفت. شاید بترسی از این که سرزنش یا نصیحتت کنم. اما دروغ چرا، من دلم می خواهد اولین نفري باشم که اتفاق هاي مهم زندگی تو را می دانم.
دلم می خواهد بیشتر از هر کسی تلاش کنم تا اولین دوست صمیمی تو باشم. کسی که بتوانی بدون ترس راز هایت را به او بگویی. من براي پیدا کردن این جایگاه در قلب تو همه ي تلاشم را خواهم کرد.
من و شیرین از همه چیز با هم صحبت می کردیم و چیز مخفیانه اي بین ما نبود. گاهی از پسران دانشگاه می گفتیم. که مثلا فلانی چقدر درسش خوب است و آن یکی چقدر خوشتیپ است.
بعضی های شان هم خوب بلد بودند تا ما دختر ها را در کلاس ضایع کنند و همیشه روي اعصاب ما راه بروند.
یک بار که باهم در محوطه دانشگاه راه می رفتیم، تبلیغی دیدیم از یک فعالیت خارج از درسی که قرار بود در خود دانشگاه برگزار شود. شیرین اصرار میکرد که ثبت نام کنیم. و من خودم را به آن راه می زدم که فرصت نمی کنیم. می خواستم که بیخیال شود اما نشد. قسمت آن جا بود تا دست من را بگیرد و من را ببرد به جایی که نباید…!
(از میان تمام روزهایی که برای تو نوشتم )