عنوان کتاب: راننده ی رویاها
نویسنده: هاله صدیق
کتاب راننده رویاها مجموعه ۴ داستان از نویسنده معاصرایرانی، هاله صدیق میباشد. راننده ی رویاها، رِد وِلوِت و لاته ماکیاتو، روز مرگ تو امروز است و دو دو دقیقه نام داستانهای این مجموعهاند.
درونمایه همه داستانها روابط عاطفی میان انسانها به ویژه زوج ها و بحرانهایی است که برای این رابطهها پیش میآید. خواندن این کتاب زیبا را به علاقمندان داستان های فارسی پیشنهاد میکنیم.
خلاصه ای از کتاب:
راننده ی رویاها
دختر کوله اش را روی پایش گذاشت و در صندلی جلو نشست. فرهاد بیرون از ماشین ایستاده بود، زیرچشمی نگاه کرد و به نظرش آمد دختر دانشجوست. بعد داد زد “فاطمی سه نفر.”
پسری که در صندلی عقب نشست لباس سربازی به تن داشت. مرد مسن و چاقی هم، مسافر سوم تاکسی شد. فرهاد خم شد و از شیشه صندلی عقب را نگاه کرد، بعد صاف ایستاد و داد کشید “فاطمی یه نفر”. مرد جوانی سوار تاکسی شد و فرهاد پشت فرمان نشست. لبخندزنان گفت “سلام به همگی، روزتون بخیر” و راه افتاد.
از توی آینه نگاهی به سرباز انداخت و گفت “پسرم چند ماه خدمتی؟”
پسر بی حوصله گفت “نوزده.”
فرهاد گفت “پس خیلی نمونده. کجا هستی؟”
سرباز گفت “کهریزک.”
فرهاد شانه ای بالا انداخت و گفت “دوران سختیه ولی وقتی تموم شد بعدها یادش می افتی و گاهی دلت براش تنگ می شه. من دوران آموزشی ام پرندک بودم. قشنگ یادمه آذر ماه بود، شب ها تا صبح از سرما می لرزیدیم.
حدود 250 نفر بودیم، اکثرا دکتر. لیسانسه هم بین مون بود ولی بیشترمون پزشک بودیم. هیچ وقت یادم نمی ره سرتیپی که اونجا بود اصرار داشت وقتی صدامون می زنه بهمون نگه دکتر، فقط می گفت سرباز احمدی. می گفت دکتر و مهندسش برای من فرقی نداره، اینجا همه سربازن.”
دختر دانشجو با تعجب پرسید “شما پزشک هستین؟!”
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت “بله”.
دختر دوباره پرسید “یه دکتر الان باید توی مطب باشه، پشت این ماشین چی کار می کنه؟!”
فرهاد سری تکان داد و گفت “روزگار، منو به اینجا رسونده.”
مرد جوانی که آخرین نفر سوار تاکسی شده بود گفت “جسارتاً ببخشید شما تخصص تون چیه؟” و خنده کنان ادامه داد “اقلاً الان یه ویزیت مجانی بشیم!”
فرهاد با خوش اخلاقی گفت “شرمنده تون هستم، خدا نخواست که من توی امتحان تخصص شرکت کنم. وقتی پزشکي عمومیم رو گرفتم اول رفتم سربازی. وقتی تموم شد برای گذروندن طرح رفتم بانه. هنوز سه ماه بیشتر نگذشته بود که پدرم سکته کرد و فلج شد. مادرم هم سنش زیاد بود و نمی تونست خرجی بده. خودم زن و بچه داشتم هیچی، مجبور بودم خرج پدر و مادرمم بدم. درآمدم کفاف دو تا خونواده رو نمی داد.
نشستم خوب فکر کردم دیدم وقتی طرحم تموم بشه تازه می تونم امتحان تخصص بدم، اونم اگه قبول بشم اقلا سه چهار سال طول داره تخصص بگیرم، بعد دوباره باید برم طرح تا بتونم به عنوان متخصص کار کنم. خلاصه یه حساب سر انگشتی کردم دیدم حداقل شیش هفت سال دیگه مونده تا یه درآمد درست و حسابی داشته باشم. اینها به کنار، مادرم برای نگهداری پدرم احتیاج به کمک داشت.
نمی تونستم هر روز از بانه بیام تهران به مادرم کمک کنم و برگردم. تصمیم گرفتم طرح رو ول کنم و با همون مدرک پزشکي عمومی کار کنم تا یه پولی دستمو بگیره.” فرهاد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد “احتمالا خودتون می دونید دیگه، پزشک عمومی که طرح نگذرونده باشه نمی تونه به صورت قانونی کار کنه. اوضاع منم اون موقع خیلی بد بود.
صبح ها کارهای پدر و مادرم رو انجام می دادم و فقط شب ها می رفتم پیش زن و بچه خودم. عصرها هم به صورت پاره وقت توی یه مطب ویزیت میکردم، البته یواشکی! وقتی بازرس ها فهمیدن، از همون کار هم بیکار شدم. حسابی دست تنگ بودم. یه روز به خودم گفتم فرهاد! کار که عار نیست، حالا توی بیمارستان نشد یه جای دیگه. دیدم تنها کاری که سریع یه پولی دستم میاد مسافر کشیه. همون روز ماشینم رو بردم اتحادیه ی تاکسیرانی.
” فرهاد به اینجا که رسید دستی روی فرمان ماشین اش کشید و لبخندزنان گفت “از اون موقع تا الان، روزیِ ما رو این ماشین رسونده. پنج شش سال پیش مادرم فوت کرد، پدرم دیگه تنها شده بود و زمین گیر. آوردمش پیش خودم و طبق وصیت مادرم خونه شون رو فروختم. آخه خونه به نام مادرم بود، ارث پدریش بود و با پولی که از فروختن خونه اش دستم اومد وضعم بهتر شد. حالام شکر، گرچه طبابت نکردم ولی راضی ام.”
همه ی سرنشینان تاکسی تحت تاثیر سرگذشت تلخ فرهاد سکوت کردند راننده ی رویاها.
بالاخره مرد مسن در صندلی عقب سکوت را شکست، آهی کشید و گفت “مملکتی که پزشک هاش مسافر کشی کنن، معلومه وضعش بهتر از این نمی شه.”
فرهاد کلید انداخت درِ خانه را باز کرد و رفت تو. شیر آب حوض را باز کرد و با صدای بلند گفت “محبوب … چایی.” و دست هایش را زیر شیر گرفت.
راننده ی رویاها محبوبه در آشپزخانه برای فرهاد چای ریخت و فکر کرد، “چند ساله دارم بهش میگم خوشم نمی یاد بهم بگی محبوب؟”
فرهاد شیر آب را بست و توی حوض به انعکاس چهره اش نگاه کرد. بیشتر موهایش سفید شده بود، حالا خیلی راحت می شد صدایش کرد “پیرمرد”. در همین حین، نگاهِ فرهاد متوحه چیزی در کف حوض شد. با دقت بیشتری نگاه کرد، کف حوض مکعب های کوچک قهوه ای رنگی پراکنده شده بودند. محبوبه با سینی چای وارد حیاط شد، فرهاد با اخم پرسید “محبوب اینا چیه کف حوض ریختی؟”
محبوبه سینی چای را روی لبه ی حوض گذاشت. با خودش فکر کرد “باز گفت محبوب” و با حرص گفت “تریاک های جنابعالی. راننده ی رویاها توی بالش پیداشون کردم.”
فرهاد داد کشید “باز دوباره رفتی وسایل من رو وارسی کردی؟ مگه تو مفتّشی انقد به همه چیز کار داری؟”
محبوبه به تبعیت از فرهاد صدایش را بالا برد و گفت “من به وسایل کوفتی تو دست نزدم. روبالشی ات رو درآوردم بشورمش تریاک ها رو دیدم.” و ادامه داد “روز اولی که زنت شدم بابای خدا بیامرزت بهم گفت دخترجون بچه ی من تو زندگیش سختی زیاد کشیده این تریاک مثل مُسکّن شده براش.
گفتم عیب نداره بالاخره ترک می کنه. گفت بچه ی من مسافرکش شده چون مجبور بوده کار کنه درس نخونده. گفتم عیب نداره من که درس خوندم می رم کار می کنم عوضش شوهرم کارش سبک می شه می تونه همزمان درس بخونه دیپلمشو بگیره.
هر چی از روز اول مراعاتت رو کردم پرروتر شدی که بهتر نشدی. شصت سالت شد مرد، دیگه کارد به استخونم رسیده. بچه هات بزرگ شدن رفتن پی زندگی شون تو نه مسافرکشی رو ول کردی نه تریاک رو. فرهاد به همین قبله قسم اگه یه بار دیگه مواد توی این خونه بیاری برای همیشه می ذارم می رم.”
فرهاد عربده کشان گفت “بذار برو ببینم سر پیری کجا می خوای بری. اصلاً کجا رو داری که بری.”
محبوبه به سمت اتاق رفت و گفت “وقتی رفتم، می فهمی کجا رو دارم برم.”
فرهاد ماشین را خاموش کرد. پیاده شد و گفت “فاطمی چهار نفر.”
یک مرد شیک پوش که عینک آفتابی به چشم داشت و کیف به دست گرفته بود با عجله خودش را جلوی فرهاد رساند و گفت “آقا دربست فاطمی رو می ری؟” فرهاد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت “بستگی داره چقد بدی.”
مرد گفت “هر چقد بخوای، فقط من خیلی دیرم شده زود باش.”
فرهاد معطل نکرد و به راه افتاد.
موبایل مرد شیک پوش مرتب زنگ می خورد، مرد در جواب اکثر تلفن هایش می گفت “خب ماشینم خراب شد چی کار کنم، راننده ی رویاها الان دربست گرفتم دارم میام.”
فرهاد نگاهی از آینه به عقب انداخت و گفت “جسارتا ببخشید، اگه سوال من باعث نمی شه دیرتون بشه می خواستم بدونم شما تخصص تون دقیقا چیه؟”
مرد شیک پوش گفت “مهندسم.”
فرهاد گفت “به به چقدر عالی. مهندس چی؟”
مرد با بی حوصلگی گفت “فوق لیسانس هوافضا دارم” و در دل فکر کرد “الان یه ساعت باید براش توضیح بدم هوافضا چی هست اصلاً!”
فرهاد گفت “پس یه جورایی کارتون به کار من نزدیکه …” و مکث کرد. وقتی پوزخند مرد شیک پوش را دید، گفت “من قبل از انقلاب توی نیروی هوایی شاهنشاهی ایران بودم. راننده ی رویاها سال 53 به امریکا اعزام شدم و توی دوره ای که اونجا گذروندم پرواز با هواپیمای f5 رو یاد گرفتم و با درجه ی second lieutenant که می شه همون ستوان دوم خودمون برگشتم ایران. وضع زندگیم خیلی خوب شده بود.
کم کم تونستم برای زن و بچه ام یه خونه ی بزرگتر بخرم. وقتی درگیری ها و ماجرای انقلاب پیش اومد ما هم مثل بقیه ی نیروها طرف مردم بودیم. خوب یادمه اوایل سال 59 بود که بعضی وقت ها احساس می کردم دیدم نسبت به قبل کمی ضعیف شده. اول ها فکر می کردم شاید مال خستگی بعد از پرواز باشه.
وقت هایی که چشمم اذیت می شد سعی می کردم خیلی بهش فشار نیارم ولی کم کم سردرد هم اضافه شد. رفتم دکتر بعد از معاینه گفت باید عکس بندازی. دوباره که رفتم پیش دکتر معلوم شد یه غده ی خیلی بدخیم توی سرم دارم. عمل شدم و برام شیمی درمانی رو هم شروع کردن. دوره ی درمانم خیلی طولانی بود و خودم رو کاملاً باخته بودم. موهام ریخته بود، حتی جرات نداشتم توی آینه خودم رو نگاه کنم.
از خانواده ام فراری بودم، اصلاً دلم نمی خواست من رو توی اون وضع ببینن. مدام خودم رو توی اتاق حبس می کردم چون نگاه دلسوزانه ی بقیه اعصابم رو خورد می کرد. دیگه نمی تونستم کار کنم. می دونید که ارتشی ها به این راحتی نمی تونن استفعا بدن، منم با هزار مصیبت تونستم از کار توی نیروی هوایی استعفا بدم. بیچاره زنم انقدر نذر و نیاز کرد تا بعد از دو سال و نیم خدا خواست و من شفا پیدا کردم.”
فرهاد سکوت کرد. اثر پوزخند از روی چهره ی مرد شیک پوش کاملاً محو شده بود. فرهاد ادامه داد “همه ی خانواده ام حسابی خوشحال بودن که حال من خوب شده، مرتب بهم می گفتن باید این مدت رو فراموش کنم و مثل قبل به زندگیم برسم.
” فرهاد مکث کرد، صدایش را پایین آورد و گفت “ولی من نمی تونستم فراموش کنم. کارم، عشقم که پرواز بود رو برای همیشه از دست داده بودم. راننده ی رویاها خانواده ام نمی تونستن درک کنن من چه احساسی دارم. با اینکه از نظر جسمی کاملاً خوب شده بودم و موهام دوباره دراومده بود ولی مدام فک می کردم یه موجود بیمارم که هر لحظه ممکنه مرگش فرا …”
مرد شیک پوش حرف های فرهاد را قطع کرد و گفت “آقا ببخشید وسط صحبتت باید بپیچی توی همین کوچه ی دست راست.”
فرهاد توی کوچه پیچید. راننده ی رویاها مرد به یک ساختمان بسیار بلند اشاره کرد و گفت “همین جاست” و پول فرهاد را حساب کرد و پیاده شد.
توی آساسنسور ساختمان بسیار بلند، مرد شیک پوش با خودش فکر کرد “باورم نمی شه یه خلبان نیروي هوایی تحصیل کرده ی امریکا داره پشت فرمون یه تاکسی قراضه عمرشو تلف می کنه.”
فرهاد درِ خانه را باز کرد و رفت تو. شیر آب حوض را باز کرد، دست هایش را شست و گفت “محبوب … چایی.”
هیچ صدایی نیامد. فرهاد صدایش را بلندتر کرد و گفت “محبوب با تو ام ها. بت می گم چایی.” و سرش را زیر شیر گرفت.
باز هم صدایی نیامد. فرهاد شیر آب را بست و ایستاد. با تعجب خانه را برانداز کرد، چراغ ها خاموش بود و تمام پرده ها کشیده. به سمت اتاق رفت. کفش هایش را توی حیاط در آورد، رفت تو و چراغ را روشن کرد.
قاب عکس پدر فرهاد همیشه روی پیش بخاری بود و پیش بخاری هم دقیقا رو به روی درِ اتاق. فرهاد وقتی سال ها بعد از ازدواجشان به این خانه نقل مکان کردند از همان اول به محبوبه گفته بود “الهی نور به قبر آقام بباره که وصیت کرد این خونه رو بدن به ما.
حالا که خودش مرده و خونه اش به ما رسیده باید عکسش یه جایی باشه که هر بار از در اومدم تو ببینمش.” و از همان موقع، قاب عکس پدرش با چهره ی اخم آلود را روی پیش بخاری گذاشته بود.
حالا فرهاد روی قاب عکس بزرگ پدرش، کاغذ کوچکی می دید به همراه یک کیسه که کنار قاب گذاشته شده بود. کاغذ را برداشت، دست خط محبوبه بود:
گفته بودم اگه یک بار دیگه مواد توی این خونه بیاری برای همیشه از اینجا می رم.
خدا بیامرز از همون اول بهم گفته بود تریاک به جونت بنده، من باور نکردم.
خوشحالم که از این به بعد وقتی اومدی تو، مجبوری بگی فرهاد، چایی.
فرهاد کیسه ی کنار قاب عکس را باز کرد، تریاک هایش آن تو بود.
فرهاد از ماشین پیاده شد و داد زد “فاطمی چهار نفر.”
یک زن چهل ساله با دو پسربچه جلوی فرهاد ایستادند، زن پرسید “آقا فاطمی همین ماشینه؟” فرهاد سر تکان داد. زن گفت “بچه ها برین تو” و با پسرهایش در صندلی عقب ماشین قرار گرفتند.
فرهاد داد زد “فاطمی یه نفر”.
مرد جوانی در صندلی جلو نشست. فرهاد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
پسربچه ها مدام با هم دعوا می کردند و زن چهل ساله سعی داشت پادرمیانی کند. راننده ی رویاها فرهاد نگاهی به عقب انداخت و برای اینکه به دعوای بچه ها خاتمه بدهد لبخند زنان پرسید “بچه ها شما چند سالتونه؟”
پسر بزرگتر سریع گفت “من یازده سالمه. اینم فقط هفت سالشه هنوز خیلی کوچیکه!” فرهاد برگشت پسر بزرگتر را نگاه کرد و با اخم پرسید “داداشت مگه اسم نداره که بهش می گی این؟!” پسر بزرگتر خجالت کشید، گفت “چرا داره. اسمش علی ئه.”
فرهاد پرسید “اسم خودت چی؟” پسر جواب داد “محمد.”
فرهاد از توی آینه نگاهی به زن چهل ساله کرد، گفت “خانوم ایشالا خدا این بچه ها رو برای شما و پدرشون نگه داره.”
زن لبخندی زد و گفت “مرسی آقا ولی فک کنم باید بگی خدا من و شوهرم رو برای این بچه ها نگه داره، فک نکنم از دست دعواهای اینا زیاد عمر کنیم!”
فرهاد سریع گفت “خدا نکنه، ان شاءالله صد سال زنده باشید و سایه تون بالای سر این بچه ها.”
فرهاد برای دقایقی سکوت کرد. بعد لبخند تلخی زد و گفت “خانوم، بچه همه ی امید و شور زندگی آدم می شه. اگه بچه نباشه زندگی هر چقدر هم که خوب باشه باز یه چیزی کم داره.”
زن چهل ساله با خودش فکر کرد لابد فرهاد و زنش بچه دار نمی شوند. یک لحظه دلش برای آنها سوخت، برای همین سعی کرد به نوعی به فرهاد دلداری بدهد. هر چه فکر کرد چیزی برای گفتن به ذهنش نرسید، فقط توانست خجالت زده با لحن آرامی سوال کند “شما بچه ندارین؟”
فرهاد گفت “داشتم. ولی الان دیگه ندارم.”
زن ناخودآگاه گفت “آخی … خدا رحمتشون کنه.”
فرهاد خنده اش گرفت، گفت “خانوم فکر نکنم بچه هام مرده باشن. احتمال می دم هنوز زنده اند.”
زن نگاه گیجی به فرهاد انداخت، “احتمال می دین؟!”
فرهاد گفت “بله، فقط احتمال می دم. این تنها کاریه که از دستم بر میاد.” و از توی آینه نگاهی به زن انداخت. وقتی چشم های مشتاق زن را برای شنیدن ادامه ی ماجرا دید، گفت “من بچه هام رو از وقتی که تقریبا هم قد بچه های شما بودن تا الان دیگه ندیدم. یه پسر داشتم یه دختر، سیروس و ونوس.” و آهی کشید و ادامه داد “الان پسرم حتما سی و پنج سالش شده.”
پسر بزرگتر زن توی ذهنش یک داستان جنایی سر هم کرد و هیجان زده پرسید “بچه هاتون رو دزدیدن؟”
فرهاد خندید و گفت “نه عمو جون. یه روز مامانشون بچه هام رو برداشت و رفت. دیگه هم برنگشت.”
زن چشم غره ای به پسرش رفت و رو به فرهاد گفت “دنبالشون نگشتین؟”
فرهاد سری تکان داد و گفت “نمی تونستم … خواهرم داستانش طولانیه سرتون درد میاد.”
زن که موضوع برایش جالب شده بود گفت “خب هنوز خیلی تا فاطمی مونده، برامون تعریف کنین!”
فرهاد نگاهی به زن و سپس به بچه هایش کرد و گفت “ماجرا اینطوری شروع شد که من مدت ها قبل توی یه شرکت کار می کردم، اسم رئیسش تهرانچی بود. من تمام تلاشمو برای منافع اون شرکت می کردم.
تهرانچی هم که می دید دارم شب و روز زحمت می کشم و توی تمام پروژه ها سربلند بیرون میام روز به روز اعتمادش بهم بیشتر می شد. بعد از مدتی بهم پیشنهاد داد بخشی از سهام شرکتش رو به نامم کنه و با هم شریک بشیم. منم از خدا خواسته قبول کردم. وضع زندگیم خیلی خوب شده بود و دیگه از خوشحالی روی پا بند نبودم.
دیدم اوضاعم خوبه و می تونم یه زندگی رو بچرخونم برای همین تصمیم گرفتم ازدواج کنم، تهرانچی تا فهمید قصد ازدواج دارم دخترش رو بهم معرفی کرد. بعد از چند جلسه رفت و آمد شدم همسر نازآفرین تهرانچی. وقتی پسرم سیروس به دنیا اومد احساس می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم. درست از همون موقع مشکلاتمون شروع شد.
همه اش فکر می کردم تهرانچی داره توی شرکت کارای غیرقانونی انجام می ده ولی هیچ مدرکی نداشتم. انقدر همه چیز رو قانونی جلوه می داد که نمی تونستم دستشو رو کنم. یه کم بعد ونوس به دنیا اومد ولی زندگی من به جای گرم شدن داشت نابود می شد. شک ام به تهرانچی داشت دیوونه ام می کرد. تا اینکه یه روز تهرانچی منو صدا کرد و بهم گفت تنها آدم مورد اعتمادشم و ازم خواست برای یه ماموریت پنج روزه برم اصفهان. منم رفتم.
وقتی برگشتم همه چیز تموم شده بود. تهرانچی با نازآفرین و بچه هام از ایران خارج شده بودن، من مونده بودم و یه شرکت که پشت پرده ی چهره ی قانونیش قاچاق وارد می کرد و نصف سهامش هم به نامم بود. اون موقع تازه فهمیدم چرا تهرانچی این همه به من اعتماد داشت و همه ی کارا با امضای من انجام می شد. هیچی دیگه، خونه و ماشین و همه چیزم ضبط شد و خودم هم افتادم زندان. پدر و مادرم جفت شون توی مدتی که زندان بودم فوت کردن.
یک سال و نیم بعد بالاخره تونستن ردّی از تیم قاچاق تهرانچی بگیرن. خلاصه وقتی بعد از دو سال آزاد شدم دیگه چیزی برام نمونده بود. چون سوءسابقه داشتم هم هیچ جا بهم کار نمی دادن. تا اینکه یکی از آشناهای پدر خدا بیامرزم منو پیدا کرد و وقتی فهمید جایی بهم کار نمی دن و اوضاعم چقدر بَده گفت حاضره ماشینش رو بهم بِده که روش کار کنم و در عوض هر ماه بخشی از پولی که در میارم رو به اون بدم.
منم با خودم فکر کردم دیدم دیگه چیزی واسه باختن ندارم و حتی اگه این هم بخواد سرم کلاه بذاره نهایتا دوباره می افتم زندان. برای همین قبول کردم.” فرهاد نفسی تازه کرد و گفت “الان بیست و پنج ساله دارم روی ماشینش کار می کنم. بیست و هفت سال هم هست که سیروس و ونوسم رو ندیدم. به خودم می گم اینم حکمت خدا بوده، الان هم شُکرش، بالاخره داره زندگی ام یه جوری می گذره.”
زن چهل ساله با تمام شدن حرف های فرهاد پسرهایش را در آغوش گرفت و فکر کرد، چقدر دعوای پسرهایش را دوست دارد.
فرهاد کلید انداخت درِ خانه را باز کرد و رفت تو. شیر آب حوض را باز کرد و گفت “محبوب … چا …” و یادش افتاد محبوبه از خانه رفته.
داشت دست هایش را می شست که کسی به درِ خانه زد. فرهاد در را باز کرد. مامور پست پرسید “آقای فرهاد احمدی؟”
فرهاد گفت “خودمم.”
مامور پست یک کاغذ به دست داشت، فرهاد اسم دادگستری جمهوری اسلامی ایران را در بالای برگه دید.
محبوبه درخواست طلاق داده بود.