عنوان کتاب: دست های سرد
نویسنده: نسرین یاقوتی
چکیده ای از کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی باهم میخوانیم:
(دست های سرد) به قلم نسرین یاقوتی
انگار زمین و زمان از حرکت ایستاده اند، ثانیه ها متوقف شده اند و نبض زمان دیگر نمی زند.
همیشه می دانستم که روزی ترکم خواهد کرد، بارها غم از دست دادنش را در ذهنم به تصویر کشیده بودم و هر بار سخت دلم لرزیده بود. خوب می دانستم بدون او دنیا جای قشنگی برای زندگی کردن، نیست.
تا به حال این قصه ی تلخ را فقط در ذهنم مرور کرده بودم اما این روزها، روز دیگریست و آنچه همیشه از اتفاقش می ترسیدم، اتفاق افتاده است.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
نمی دانم چطور جای خالی اَش را تحمل کنم؟ نمی دانم چطور نبودنش را تاب بیاورم؟ نمیدانم چگونه باید بدون او نفس بکشم؟ برمی گردم و پشت سرم را نگاه میکنم، مادرم، خواهر و برادرهایم نگران نگاهم می کنند.
+ اَه، چرا همه را تار می بینم؟
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.
مادر با صدایی بغض آلود می گوید: مطمئنی می خوای تنها باشی؟
سرم را تکان می دهم و کلید را از توی کیفم در می آورم و قفل در را باز می کنم.
داخل آپارتمان می شوم و قبل از بسته شدن در نگاه نگران مادر و خواهر و برادرهایم را دوباره می بینم که هنوز مرا می پایند، اما وقتی صدای بسته شدن در را می شنوند، می فهمند که تصمیمم برای تنهایی جدی ست. انگار همه ی در و دیوار خانه می خواهند مرا ببلعند، به سویم هجوم می آورند.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
یک راست می روم به سمت اتاق خواب، پیراهن چهارخانه ی زرشکی خاکستری اَش را که روز آخر بعد از برگشتن از اداره، سرِ جالباسی آویزان کرده بود، بر می دارم و در آغوش می کِشم. همین چند روز پیش، برای تولدش خریده بودم. بوی ادوکلن تلخ و سردِ لالیک و عطرِ تنش با هم آمیخته شده است، عطر تنش برایم عزیزترین عطر دنیاست.
پیراهنش را روی صورتم می گذارم و نفس می کِشم، اما هر بار هم نفسم تنگ تر می شود و هم دلم، انگار سال هاست او را ندیده ام!
دارم خفه می شوم، بلند می شوم و پنجره را کمی باز می کنم، دمدمه های غروب است اما دلم می خواهد در همین تاریک و روشن بمانم و خاطراتم را مرور کنم، مو به مو هرگوشه ی خانه، مرا یاد او می اندازد.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
لباس هایش، برسش، صندل هایش، آخرین کتابی که می خواند.
این طرف، روی پاتختی نگاه می کنم ساعتش، انگشتر هایش، گوشی تلفنِ سامسونگ قدیمی اش قاب عکسمان را از روی دراور بر می دارم ، سال ها از آن روز گذشته، انگار عکس های روی میز خاطرات ، به من دهن کجی میکنند.
هر کدامشان می خواهند زودتر از دیگری خاطره شان را به رخم بکِشند، میز خاطرات را معمولا دراتاق پذیرایی می چینند، اما ما این کار را نکردیم، ازچیدمان شلوغ متنفرم.
برعکسِ او که عاشق چیدمان شلوغ بود…
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
(پری کوچک غمگین) به قلم نسرین یاقوتی
کلید را که در قفل در می چرخانم، سکوت عمیق خانهام مرا درآغوش می گیرد، از همان دم در صدا می زنم:
+ سلام پری، پری کوچولوی من سلام، من اومدم
جوابش را که نشنیدم دلم هُرری ریخت، باچند قدم بلند خودم را رساندم کنار پنجره حدسم درست بود. همان جا بُق کرده بود و زُل زده بود به صفحه ی آبی آسمان چند پرنده در آسمان می پریدند و زینت بخش آن بودند، اگر چه آبی یکنواختش را به هم می زدند.
این که حرفی نمی زند و صدایش در نمی آید، نگرانم می کند.
درچشم های گرد و سیاهش غمی ست و حسرتی
آن روز هم که جِفری برای همیشه رفت ، درست همین حال و روز را داشت.
لیلی من هم یک پری بود، درست مثل همین پری کوچک
روزی که با آن لباس سفید و بلندش پا به خانه ام گذاشت فقط یک جفت بال از فرشته ها کمتر داشت.
آدم رفیق بازی بودم، وقتی گفت: رفیق راهت میشم به شرطی دست از رفیق بازی برداری! قبول کردم.
از همه بریدم که او همه کَسم باشد، وقتی که از من برید و رفت، درد بی کسی به جانم افتاد.
بعضی آدم ها وقتی می روند، همه ی دنیای آدم خالی می شود.
دنیا بی ذوق بود و نخواست من و لیلی را با هم ببیند
لیلی که رفت و تنهایم گذاشت، زندگی سخت شد.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
دست و دلم به کار نمی رفت، جای خالی اش دیوانه ام می کرد.
صبح ها بی هیچ انگیزه ای چشم باز می کردم، تمام روز بدنبال هر رَد و نشانه ای بودم که از او به جا مانده بود
همه ی خانه پر از عطر او و خاطراتش بود.
گاهی ساعت ها خیره می شدم به مرد درون آینه که با چشم های سیاه همیشه خیس نگاهم می کرد، چقدر لیلی عاشق این چشم ها بود.
مردی که هنوز به مرز سی سالگی نرسیده، فقط در عرض چند ماه، موهای سر و صورتش جو گندمی شده بود.
گاهی با خودم حرف می زدم، گاهی با در و دیوار لاغر و زرد و زار شده بودم. ازهمه ی آدم ها فراری بودم. دلسوزی ها، ترحم ها، مهربانی ها و توصیه هایشان برای بهتر شدن حالم، نه تنها بهترم نکرد که کارم را به مرز جنون رساند.
رفتن لیلی، نبودنش، بیچاره ام کرده بود.
هفته ها و ماه ها خودم را در خانه ام حبس کرده بودم.
نذر و نیاز های مادرم، دعا هایش ، رمال و دعا نویس و روان شناس، هیچ کدام نتوانستند درد مرا درمان کنند.
داغی که لیلی به دلم گذاشته بود، سرد شدنی نبود.
نه حریف لیلی شدم که بماند، نه حریف خودم که باجای خالی اَش کنار بیایم .
وای لیلی!
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
چقدر دلم میخواست مقابل چشمانم راه برود با آن دامن بلند گلدارش.
راه که نمی رفت، می خرامید. انگار یک باغ پر از گل جا به جا میشد و من از شوق داشتنش، می مُردم و ترس از دست دادنش جان به لبم می کرد. زنجیرش کردم، بال و پرش را چیدم، خانه نشینش کردم، تا برای خودم بماند.
اما او آدم یک جا ماندن نبود.
نتوانست تحمل کند، تاب نیاورد، رمید و رفت.
پری و جِفری هدیه ی مادرم بودند و مهمان های ناخوانده ی خانه ام، شاید که کمی درد تنهایی ام را درمان کنند و ذره ای جای خالی لیلی را پر کنند.
پر از نشاط و انرژی بودند، آرام وقرار نداشتند. دیدنشان حالم را خوب میکرد.
صبح ها که ازخواب بیدار می شدم، عصرها که به خانه بر می گشتم،
باصدایشان و به زبان بی زبانی با من حرف می زدند.
زیبا بودند و بسیار ظریف، پری با آن نوک نارنجی پر رنگش، با پاهایی دقیقا به همان رنگ و با گونههایی که انگار دو توپ نارنجی کوچک روی آن جا خوش کرده بود، خیلی دوست داشتنی بود.
جفری هم، اگرچه به زیبایی او نبود و شبیه گنجشک بود، ولی برای من دوست داشتنی بود.
اگر یک روز می آمدم و صدایشان را نمی شنیدم می ترسیدم و نگران می شدم. از دست دادن لیلی، یک ترس دائمی را به جانم انداخته بود.
خیلی وقت پیش تر ها یک روز که برگشتم صدایشان در نیامد.گشتم، ولی پیدایشان نکردم.
با خودم گفتم: حتما پنجره باز بوده و رفته اند.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
هر پرنده ای آزادی را به قفس ترجیح می دهد، حتی اگر آن قفس به بزرگی یک خانه باشد، حتی اگر آن قفس در بهشت خدا باشد.
لیلی که می رفت، گفت: زندونت ارزونی خودت
گفتم: بی انصافی نکن لیلی! اینجایه قصره، نه زندون
گفت: توی قصر هم که باشی اگه بال و پرت بسته باشه انگار تو قفسی!
لیلی قفس را تاب نیاورد، گریخت و رفت و من نتوانستم برای خودم نگهش دارم.
لیلی که رفت، تمام زندگی ام تهی شد.
دو سه روزی گذشت و نا امید شدم از پیدا کردنشان
یک روز که برای یافتن کتابی سراغ کتابخانه ام رفتم
در نهایت ناباوری دیدم که روی کتابی قطور که جلد سفید رنگی داشت، لانه ساخته اند.
پنبه ها را از روی دراور اتاق خواب برداشته بودند و در کتابخانه، برای خودشان لانه ساخته بودند.
پنج شش تخم کوچک توی لانه بود. چشم هایم ازخوشحالی برق زد.
خدای من!
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
حضور موجودی زنده، زایش و تولدی دیگر، حال وهوای زندگی داشت.
رو کردم به آن ها وگفتم: آخه شما دو تا، با این مغز کوچولوتون ازکجا یاد گرفتین لونه بسازین؟ اونم اینجا و مخفیانه؟!
آنها جیک زدند، شاید گفتند:
دلمان می خواهد جوجه هایمان در قفس نباشند.
اگر چه درِقفس باز بود ولی آب و دانه شان را همیشه توی قفس میگذاشتم. آن روز آخری که جفری رفت، حال و روز امروز پری را داشت.
آمده بود کنار پنجره و بُق کرده بود و زل زده بود به آسمان و بعد هم رفت برای همیشه پری هم دل از لانه وجوجه هایش کند و آمد کنار جفری از کنارش تکان نمی خورد.
جفری را لای دستمال کاغذی گذاشتم تا کنار گلدانی چالش کنم. اما پری نمیگذاشت، به دستم نوک می زد و اعتراض میکرد. دور ازچشم پری، پای گلدانی چالَش کردم.
از فردای آن روز، پری مدام دور و بر همان گلدان می چرخید.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
بعد از رفتن جفری، پری هم تنها شد، درست مثل من حالا هر دو انیس و مونس هم شده بودیم. عصر ها که می شد بی توجه به سرما و گرمای هوا، هر دومی نشستیم پشت پنجره، برای خودم لیوانی چای می ریختم و برای پری چند دانه برنج پخته و خرد شده، گاهی هم چند پَر جعفری آهنگی را پِلی می کردم و من چشم می دوختم به خیابان و او چشم میدوخت به آبی آسمان شاید که معجزه ای شود، جفری او از راه برسد یا لیلی من!
می گفتم: می بینی پری تنهایی با آدم چه می کنه؟
با چشم های گرد و سیاهش نگاهم می کرد و جیک می زد.
انگار می گفت: تنهایی آدم ها رو شاعر می کنه، شاعر شدن که بد نیس!
+ آره بد نیس ، اگه به همین جا ختم بشه
باز جیک می زد، شاید می گفت:
ختم نشه چی میشه مثلا؟
+ آدم فیلسوف میشه یا شایدم مجنون!
و او باز جیک جیک می کرد…
(دل نگران) به قلم نسرین یاقوتی
با شنیدن صدای زنگ آیفن، شعله ی گاز را تا آخر کم کردم و کفگیر تفلون را در ظرف کنار گاز گذاشتم و با عجله به سمت آیفن رفتم، هم زمان نگاهی به ساعت دیواری انداختم، هشت و ربع را نشان می داد.
شب گذشته خوب نخوابیده بودم، اضطرابی که در صدایش بود و عجله ای که برای دیدن من بعد از مدت ها داشت، نگرانم کرده بود.
در صفحه ی آیفن تصویر یاسمن را دیدم، چقدر زود آمده بود!
تا آسانسور هفت طبقه را بیاید بالا، همان جا مقابل در ایستادم.
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
غبار نشسته بر لبه ی آیفن را که فراموش کرده بودم پاک کنم، با نوک انگشت گرفتم و فوت کردم در هوا.
ذرات گرد و غبار در هوا شناور شدند، باخودم فکر کردم ذرات گرد و غبار از بین نمی روند، بلکه از جایی به جای دیگر منتقل می شوند.
یاد حرف چند روز قبل مهدی افتادم که با شور و هیجان گفت:
نرگس! می دونستی عشق در مرد ها از بین نمیره و فقط از زنی به زن دیگه منتقل میشه؟!
و وقتی حرص خوردن من را دید قاه قاه خندید و کوسنی را که به طرفش پرتاب کردم در هوا گرفت و گفت:
قربونت بشم نرگسم! دلم برای حسودی کردنات تنگ شده بود، عاشقتم.
و هنوز لبخند نشسته بر لبم از یاد آوری حرف مهدی جمع نشده بودکه آسانسور ایستاد.
بادیدن یاسمن بعد از دوسال، کرونا و فاصله گذاری را به کل فراموش کردم و آغوش گشودم.
_ چقدر دلتنگت بودم، می دونی چند وقته ندیدمت؟!
+ من شرمنده تم، می دونم، قصه ها داره، میگم واست
با اشاره ی دست به سمت هال هدایتش کردم، چادرش را کمی بازکرد و قبل ازاین که کاملا از سرش بردارد گفت: آقا مهدی خونه س؟
_ نه، راحت باش، گفت:
میرم بیرون شما ها راحت باشین
+ دخترا کجان؟
_ اونام رفتن پِیِ کاراشون، عصر میان که ببیننت
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
چادرش را سرِ جالباسی بالای جاکفشی گذاشت و روسری ساتن زرشکی رنگش را باز کرد، شومیز سفید رنگی پوشیده بود که حالت خاصی به چهره اش می داد، که من آن را تعبیر کردم به نوعی پاکی و تقدس
می خواست ماسکش را بردارد
+ بردارمش دیگه؟ با فاصله می شینیم، نفسم تنگ شد
_ نه اینکه یه دیقه قبل تو بغل هم نبودیم؟! اگه قراربه انتقال کرونا باشه، منتقل شد، خیالت راحت!
ماسک را که برداشت به نظرم رسید بیشتر از آن چیزی که فکرش را می کردم تغییر کرده است.
چروک های ریز اطراف چشم ها و لبش غیر منتظره بود. مقابل آینه ایستاد تا قبل از نشستن، مو هایش را که زیر چادر و روسری به هم ریخته بود، مرتب کند.
دستی زیر مو های لخت و بلندش بردم و با شیطنت گفتم :
_ پس بالاخره با دل محمد آقا راه اومدی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
+ نه بابا، اینم قصه داره، امروز و فرداست که ازشرشون خلاص بشم
_ با این حساب امروز قراره یه مجموعه داستانی تعریف کنی واسم
خندید. روی مبل نشست. همین طور که به سمت آشپزخانه می رفتم، پرسیدم:
_ چای؟ شربت؟ نسکافه؟
+ یهو بگو کافی شاپه دیگه!
_ برای یاسِ من بله، کافی شاپه…
سفارش کتاب دست های سرد به قلم نسرین یاقوتی
کتاب دست های سرد مجموعه داستانهای نسرین یاقوتی است داستانهایی با درونمایه عاشقانه و اجتماعی که با توصیفهایی قوی، مخاطب را به عمق ماجراها میبرد.
دست های سرد، داستانهای کوتاهی دارد که هرکدام، بیانگر بخشی از احساسات انسانی هستند. نویسنده در این داستانها، با کمک توصیف و فضاسازیهای قوی، موفق شده تا اثری بیافریند که به شدت تاثیرگذار است و میتوان حال و هوای هر آنکس که این صفحات را ورق میزند، عوض کند.
بیشتر بخوانید