عنوان کتاب: مثل کشمش
نویسنده: مجید محمدی فر
داستان کوتاه فارسی
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
سریع به حالت اولیه برگشتم و به موقعیت مقصد توجه خودم را معطوف نمودم. و همسرم با پسر گُلم نشسته بودند و مشغول خوردن میوه بودند . و من از صدای موسیقی بلندی که در اتوبوس پخش می شد به وجد آمدم. تا اینکه ساعت 8.40 صبح رسیدیم و چقدر زود ….
آقای اضافی مارا برای صرف صبحانه بمنظور. روشن شدن و پرهیزاز چُرت زدن و کسب انرژی برای رقصیدن و بزن و بکوب تشویق نمود.
هنوز گیج و منگ ماهیت معنایی راهنمای تور ورزشی بودم. که یاد توضیحات همسرم که شب گذشته قبل از تصمیم به آمدن من برای شرکت در این مسافرت از نوع گردشگری افتادم. و با هر قدمی که برمی داشتم . در عوالم خودم تصور می کردم که قرار است بزودی در بیابان و دشت و دمن که بیشتر احساس ورزشی دارد تا خوشگذرانی پیاده روی داشته باشیم. ولی چاره ای نبود باید بخاطر همسر و فرزند کوچولوی با صفایم باربُد رفتار لیدر و اهداف او را همراهی میکردیم.
وارد یه کوچه خاکی و خراب متعلق به عهد دقیانوس شدیم . با حال و هوای روستایی که داشت زور میزد بسوی شهر شدن حرکت کند. معلوم نبود آقای قاضی زاده که مبدع و طراح این ساختمان به ظاهر قدیمی و کشکول مانند بود .
از روی عشق و زنده نگاهداشتن هویت باستانی این دوره زمانی از زندگی نیاکان این روستا و منطقه جغرافیایی دست به طراحی و ساخت این بنا در این بیقوله زده است.
و یا بدنبال سودآوری و پیاده کردن مردمی که تشنه دیدن هویت گذشتگان خود بودند به این فکر افتاده است. وشایدم بخاطر نبود محلی برای تفریح و تخلیه کردن خودشون. دنبال سرپناهی امن بودند که دست به کار ساخت این عمارت شده اند. (مثل کشمش)
بیشتر از این عقلم کار نمیکرد که به اتفاق همسرم از پله های تنگ و مارپیچ بالا رفتیم. و بر خلاف بقیه که به انتهای سالن غذاخوری که در کنج یک دیوار قطور بود رفته بودند. و روی تخت هایی که به شکل زیبایی مشابه دوران قاجار تزئین شده بود نشسته بودند. اما ما سه خانواده ای که جلوی اتوبوس جانمایی شده بودیم. (مثل کشمش)