عنوان کتاب: چرخش
نویسنده: فاطمه ملکی
این یک داستان کوتاه و تخیلی است و اسامی شخصیت ها مغروضانه نیست.
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
من لیلا زنی ایرانی که سال ها عمر خود را برای تحقیق و از بین بردن دشمنی های مردم و ملت ها کرد. زنی که حدود بیست و پنج سال از همه وجودش سرمایه گذاشت تا بشود آن چه که شد. از داستان و کتاب نوشتن تا رفتن به آفریقا و کشورهای جنگ زده ای که قربانیان اصلی آن ها کودکان بودند.
زنی که صدها کودک را به فرزند خواندگی و زیر پوشش خود قرار داد. زنی که توانست با ارائه دادن تئوری و نظریه اش جهان را تکانی محکم دهد؛ و افکار دنیا را به سمت و سویی دیگر بچرخاند.
آری چرخش نام تئوری من بود؛ که با این نظریه مابقی فلاسفه و دانشمندان و محققان و پژوهشگران دست در دست یکدیگر دادند تا نتیجه را عملی کنند.
بیست و پنج سال زمان برد تا مردم حرف مرا بپذیرند و تغییری در حال و هوای زندگی خود دهند.
بیست و پنج سال زمان برد تا در مدارس تصویب شود علاوه بر درس یک ساعت و زنگ خاصی را برای کودکان در نظر بگیرند و به آن ها عشق را تدریس کنند.
زنگی که در آن به کودکان آموخته شد جنسیت برتری طلبی نمی آورد. نژاد حد و مرز انسان ها نیست؛ و مذهب برای نجات آمده نه برای جدایی و نفرت.
همه دنیا دیگر مرا می شناسند و بیشتر به نام لیلی مادر عشق صدایم می کنند. من برای به دست آوردن چنین مرتبه ای از همه دل خوشی ها و علایق و نفسانیتم دست کشیدم و تمام وابستگی هایم را سر بریدم.
و این که مهم ترین مرحله و آخرین قدم را بر می دارم. رفتن به مکانی که می دانم آخرین منزل گاه من است.
مدتی بود که به ژاله شک کرده بودم و می دانستم به سیاهی تبدیل گشته. دوستی که سال ها لحظه به لحظه زندگی ام را برایش و در کنارش گذراندم.
ژاله همیشه مرا مربی خود می دانست؛ و شاگردی اش را در نظر عالم و آدم عیان کرده بود؛ اما او برای من این چنین به چشم نمی آمد زیرا او بعد دیگری از من بود؛ و خوبی ها و بدی هایش را با هم پذیرفته بودم.
دیگر فهمیدم بودم ژاله در پی توطئه و از بین بردن من است. او به بهترین حالت ممکن نقش دوست را تا همین اکنون بازی کرد؛ و نتوانست از امیال و طمع های درونش دست بکشد و با کسانی که از نور بیزارند هم پیمان نشود.
ژاله زیبا و جسور است تخصصش شاخه هوش مصنوعی بود و چندین مقاله های علمی هم نوشته که جایگاه مهمی در دنیا دارد. خانواده اش کنارش هستند و هیچ مشکلی نه در کودکی و نه در جوانی اش داشته.(چرخش)
یک بار ازدواج کرد و بعد از چند سال جدا شد و مابقی عمرش را مانند من سعی داشت تنها زندگی کند.
اما من بعد از فوت پدر مادرم تنها خواهرم عضو اصلی خانواده ام شد. که او هم بعد از ازدواجش در پاریس ماندگار شده بود. و امشب مانند نیمی بیشتری از مردم آماده پخش زنده مراسم نوبل بود.
استکهلم سرد و آرام شده و تمام وجود من به عجزی رسیده که میان دو راهی رفتن یا ماندن خشکیده است. عجز اوج تهی شدن یک انسان در برابر خالقش است.
نمی خواهم به حاشیه ها وارد شوم. و می خواهم در اندک زمان باقی مانده از ابتدای حقیقت ماجرا راه بیست و پنج ساله ام را بازگو کنم. کاغذ های دست نوشته آن سال ها را از لابه لایه مدارک شخصی ام بیرون می کشم. همان نوشته هایی که هیجان زده بعد از اولین سفر طولانی ام در هستی با اشتیاق زیاد نوشتم و هرگز راز اصلی را فاش نکردم.
حال خوبی دارم. آرام و نرم کفش های پاشنه بلند سفیدم را از پا درآوردم. روی صندلی کارم لم می دهم و می روم به بیست و پنج سال پیش…
(چرخش)