به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
آتش-جهنم-و- گندم-بهشت نویسنده بهروز آل جزایر
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب آتش جهنم و گندم بهشت
محصول قبلی
هندبوک-تصفیه-آب-دگرمونت-جلد-6-عطران-atran
کتاب هندبوك تصفیه آب دگرمونت (ویرایش هفتم ۲۰۰۷ جلد 6) 170,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
اصول-بازاریابی-رسانه-های-اجتماعی-مترجمین-شادان-وهاب-زاده-منشی--ومصطفی-حسین-زاده
کتاب اصول بازاریابی رسانه های اجتماعی 80,000 تومان

کتاب آتش جهنم و گندم بهشت

85,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: آتش جهنم و گندم بهشت

نویسنده: بهروز آل جزایر

کتاب آتش جهنم و گندم بهشت نوشته بهروز آل جزایر میباشد. داستان این کتاب دربارهٔ شخصیتی به نام حشمت باغی خان است که در بازار مغازهٔ سفال فروشی دارد و روایت اتفاقات داستان از روزی شروع می شود که شهردار عوض شده و شهردار جدید قرار است به همه معرفی شود. این کتاب را به دوست‌داران داستان‌های بلند ایرانی کسانی پیشنهاد می‌کنیم.

قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:

صبح روز پس از اعلام کردن خبر عوض شدن شهردار،  دست در جیب دم در دکان ایستاده بودم. به چپ و راست نگاهی انداختم. چند دکان آن طرف تر گروهی از کسبه ها به صحبت مشغول بودند. می توانستم حدس بزنم که احتمالاً مانند دیگران داشتند راجب شهردار حرف می زدند. این موضوع آنقدر برای مردم اهمیت پیدا کرده بود که امثال باقر بنا برای رسیدن به مقام شهردار دندان تیز کرده بودند اما خوشبختانه کسی او را قبول ندارد. رهگذری آشنا با قد کوتاه و ریش های بلند در حالی که با عجله رد می شد و توبره سیاه رنگی را هم با یکدست در بغل گرفته بود، برایم دست بلند کرد و گفت آقای باغی خان.

او را شناختم و در پاسخش با لبخند دستی تکان دادم و گفتم بفرمایید آقای شجاع. به ساعت جیبی ام نگاهی انداختم. همان لحظه کالسکه ای اشرافی به رنگ سفید که دو اسب سیاه اصیل آن را می کشیدند و روی سقف اتاقکش میله هایی طلایی رنگ برای گذاشتن اسباب قرار داشت، جلوی دکان ایستاد. آقای زوریان به کمک عصای چوبی اش از کالسکه پایین آمد. قد بلند و خوش اندام بود. حدود سی و پنج سال سن می کرد. صورت صاف و اصلاح کرده ای داشت. چشمانش درشت و رنگ روشن بودند.

موهای بورش زیر نور خورشید می درخشیدند. کت شلوار سورمه ای رنگی به تن داشت و کلاهی آبی هم روی سر گذاشته بود. کفش های سیاه رنگش واکس زده بودند و به نظر کراوات قرمز رنگش را برخلاف دفعات پیش کمی آزادتر بسته بود. یک ماه پیش خیلی اتفاقی داخل ساختمان خزانه داری عمومی یا همان بانک با او آشنا شدم. وقتی فهمید که حشمت باغی خان هستم سر صحبت را باز کرد و گفت که خریدار عتیقه جات است. و از آنجا که هیچ کاسبکاری از پول بدش نمی آید، پذیرفتم که در ازای مبلغ بسیار گلدان عتیقه ای را که چند ماه پیش از یکی از تاجران گرفته بودم برایش نگه دارم.

تاجری که با او کار می کنم همیشه همراه ظروف سفالی ساده،  به صورت پنهانی برایم عتیقه نیز می آورد. هیچگاه دوست نداشته ام که کسی از این موضوع بویی ببرد. در این زمانه به هرکسی نمی شود اعتماد کرد. به خصوص این مردم که حرف در دهانشان نمی ماند. یک مثال قدیمی می گوید هیچ وقت اجازه نده از درویش گرفته تا شهردار شهر، بفهمند که عتیقه فروش هستی وگرنه دیر یا زود باید با آن ها شریک بشوی.

آدم باید آنقدر مراقب باشد که حتی همسایه دیوار به دیوارش هم چیزی نفهمد. با این حال آقای زوریان در همان دیدار اول اعتمادم را جلب کرد. از او خوشم می آمد چون مرد باشخصیت و آرامی به نظر  می رسید. به هیچ عنوان اهل گله مندی نیست و اگر گفتگوی ما چندین ساعت هم طول بکشد یقین دارم که جز کار از چیز دیگری صحبت نخواهد کرد. پس از سلام و احوال پرسی گرم،  به نشانه احترام اجازه دادم که ابتدا او وارد دکان بشود. سپس پشت سرش درِ دکان را بستم.

آقای زوریان تمام دکان را یک وارسی چشمی کرد و گفت:  از دیدنتان خوش حالم آقای باغی خان.

گفتم:  همچنین. امروز به خاطر شما کمی زودتر دکان را باز کردم.

آقای زوریان گفت:  اگر دیر کردم پوزش می طلبم. حالا می توانیم بی معطلی گلدان را ببینیم؟

پاسخ دادم:  بله،  دنبالم بیایید.

همراه آقای زوریان به سمت انتهای دکان رفیتم. جایی که تقریباً داشت حکم انباری را پیدا می کرد. گلدان را پشت کوزه های سفالی گذاشته بودم و رویش نیز پارچه ای خاکستری انداخته بودم. پس از آنکه پارچه را برداشتم چشمان آقای زوریان باز شد و حیرت زده نگاه کرد. گویی همان لحظه شیفته آن گلدان شده بود و این را خیلی خوب فهمیدم.

آقای زوریان گفت:  امکانش هست گلدان را کمی جلوتر بیاوریم تا بدنه گلدان را داخل نور بهتر ببنیم؟

سری تکان دادم و به کمک خودش دو نفری گلدان را بلند کردیم و کمی جلوتر آوردیم. گلدان خیلی سنگین بود و روی بدنه اش دو ترک ریز داشت. نقش بدنه گلدان تقریباً از بین رفته بود اما با کمی دقت می شد حدس زد که احتمالاً طرح روی گلدان نقاشی گل بوده است. داخل گلدان نیز کمی خاک ریخته شده بود. از زیبایی گلدان خودم هم متعجب شدم. آقای زوریان در حالی که خم شده بود و به بدنه گلدان دست می کشید با حس کنجکاوی پرسید:

– چه کسی این گلدان را آورده؟

گفتم:  یکی از تاجرها.

آقای زوریان دوباره پرسید:  از کجا آورده؟

گفتم:  نمی دانم و بهتر است که هیچ وقت این سوال را از یک تاجر نپرسیم.

بی آنکه نگاه کند سری تکان داد و ساکت شد.

پرسیدم:  این گلدان همان چیزی بود که می خواستید؟

با تاخیر سری تکان داد و ایستاد. به سمت پیشخوان رفتم و پس از آن که متوجه منظورم شد،  از پشت شیشه در دکان به پسر جوانی که بالای اتاقک کالکسه نشسته بود و وظیفه هدایت اسب ها را به عهده داشت اشاره ای داد. پسر جوان فوراً با بسته ای وارد دکان شد و بسته را روی پیشخوان گذاشت.

بسته را باز کردم و هنگامی که چشمم به اسکناس های دسته شده خورد،  به خوش قول بودنش بیشتر پی بردم. سپس آقای زوریان به گلدان اشاره ای کرد و پسر جوان پس از آنکه پارچه را دور گلدان پیچاند،  خیلی راحت آن را بلند کرد و از دکان بیرون برد تا داخل اتاقک کالسکه بگذارد. آقای زوریان کلاهش را به نشانه احترام تکان داد و گفت:  شاید دوباره با یکدیگر معالمه کردیم.

سری تکان دادم و گفتم:  از آشنایی با شما بسیار خرسند شدم.

با بدرود گفتن تا بیرون همراهی اش کردم. خوب می دانم که آدم امثال آقای زوریان را یکبار بیشتر نمی بیند. چون آن ها مدام در حال سفر اند. از این شهر به شهری دیگر و از یک کشور به کشوری دیگر. آنقدر عتیقه معامله کرده ام که اخلاق این چنین آدم ها دستم آمده باشد. مهم زرنگی یک کسبه است که بتواند دکان را بچرخاند و از علاقه سرمایه دارها کسب درآمد داشته باشد. تنها توصیه ام به خودم در زندگی این است هرگز به گذشته بازنگردم.

بخش دوم

نام حشمت باغی خان در میان کسبه ها،  بازاریان و ریش سفیدان شهر شناخته شده بود. حشمت بیست و پنج سال پیش از روستای خاکو به شهر آمده بود و حالا یکی از اهالی قدیمی کوچه سفیدابی به حساب می رفت. حرفش میان بازاریان سند بود و هرکجا می رفت به احترامش بلند می شدند. همه جا از او به عنوان کاسبکاری نمونه حرف می زدند که تا به حال حقی را زیر پا را نگذاشته است. با این حال اما کم تر کسی از گذشته ی آقای باغی خان خبر داشت. روزهای نخستی که حشمت خان جوان تازه به شهر آمده بود،  در محیطی ناآشنا به دنبال حرفه ای برای یادگیری می گشت.
با این که به غریبه ها سخت کار می دادند اما پس از مدت کوتاهی با پیرمرد فخاری به نام آقاجان کوزه گر آشنا شد. آقاجان کوزه گر باتجربه حشمت را به شاگردی پذیرفت. حشمت تا چندین سال در دکان کوچکی که انتهای بازارچه محلی بنا شده بود شاگردی و نظافت می کرد. صبح ها کف سیاه دکان را تمیز می کرد،  تکه های شکسته سفال ها را جمع می کرد و عصرها هم ظروف گلین را روی گاری می گذاشت و در شهر می چرخید.

تابستان های گرم پارچه ای خیس دور گردنش می انداخت و زمستان های سرد هم با جامه ای یکدست بلند به کار ادامه می داد. حشمت جوهر کار داشت و فردی کاری بود. به همین خاطر راه و چاه کار کردن را خیلی زود پیدا کرد. پس از دوران شاگردی کردن،  یک دکان کوچک برای خودش دست و پا کرد تا کار و کاسبی اش را شروع کند. سپس کم کم با افراد مختلف و تاجرها آشنا شد.

حشمت در شهری غریب دست تنها از هیچ شروع کرد و حتی آن اویل جای خواب‌هم نداشت. یکی از روزها که از فرط خستگی و ملالت در دکان دراز کشیده بود،  با صدای چوب حارس های بازارچه که به در دکان می کوبیدند از جا پرید و چون او را دزد تصور کرده بودند،  تنها پس از تصدیق آقاجان کوزه گر راضی به رها کردنش شدند. به قول آقاجان کوزه گر همیشه در پَس روزهای سخت رنجش آمیز که آدمی را اجبار به پذیرش دشواری ها می کند،  سفالگری با سفال های شکسته و دست های گلی غمگین در لالجین نشسته است.

پس از آن روزهای سخت حالا بواسطه اعتباری که در این سال ها کسب کرده بود،  بی آنکه کسی سفارشش را کند یا نیاز باشد که او را تضمین کند،  تاجرها برایش ظروف رنگی و تزئینی سفالی می آوردند و سفالگرها به سفارشش ظروف سفالین می ساختند. شاید که سفالگرش لبخند زده بود. هرچند که نمی شود از کمک بسازای ابراهیم میرزا به حشمت در طی این سال ها غافل شد. کسی که در طی چند سال گذشته نقش پررنگی در شکل گیری روابط حشمت با تاجرها از جمله سلطان بازرگان را داشته است.

سلطان بازرگان پیرمردی تاجر بود که از خانواده اشراف به حساب می رفت. در آن زمان اکثر مشاغل مورثی بودند و پسر خواسته یا ناخواسته به سمت شغل پدر کشیده می شد. به همین جهت نام های خانوادگی بر اساس همین موضوع انتخاب می شدند. و سلطان بازرگان هم همانطور که از نامش پیدا بود،  تاجری بزرگ و شناخته شده بود که برای کار کردن با او سر و دست می شکستند. بیش از هفت سال می شد که حشمت از میان تمام تاجران تنها با سلطان بازرگان کار می کرد.

میان حشمت و سلطان بازرگان رابطه ای کاری که در آن هر دو طرف پایبند توافقات بودند برقرار بود. و برای پابرجا بودن این رابطه یا شاید هم دور بودن از فضای خسته کنند بازار و کار،  هر دو طرف هر از چند مدت در چایخانه ای که نبش بازارچه واقع بود دقایقی را به گفتگو می نشستند. حشمت از وضعیت اصناف حرف می زد و سلطان بازرگان از سختی های این شهر به آن شهر رفتن. بعضی روزها هم حشمت به دل خاطرات می زد و از روزهای سخت کارگری کردن سخت می گفت،  آنوقت سلطان بازرگان‌هم از خدا خواسته معامله گری و داد و ستدهای روزهای ابتدایی کارش را با آب و تاب نقل می کرد.

تمام کار و بار حشمت با تجارت های سلطان بازرگان گره خورده بود. در یکی از دیدارهایشان سلطان بازرگان دو طاقه پارچه طرح دار به حشمت هدیه داد و این پیش کش رابطه کاری آن ها را محکم تر از قبل کرد. همکاری آن ها با یکدیگر برای هر دو طرف سودمند بود. اما در بازار تاجران بزرگ به داهی بودن مشهور بودند. به خصوص تاجر دنیا دیده ای مثل سلطان بازرگان. به قول معروف تاجرها جایی نمی خوابیدند که آب زیرشان برود. در بازار می گفتند کار کردن با تاجری که دندان طمع دارد مثل این می ماند که خود را طعمه گرگ کرده باشی.

صبح روز چهارشنبه بود. خیابان اصلی مثل همیشه شلوغ و تکاپوی مردم برای زندگی به خوبی قابل مشاهده بود. دو شاطر نانوایی با روپوش سفید رنگ به تن در حالی که به کمک هم کیسه بزرگی را حمل می کردند،  از جلوی دکان سفال فروشی حشمت رد شدند. حشمت مثل هر روز صبح اول وقت دکان را باز کرده بود و مثل هر چهارشنبه هفته کف دکان را حسابی آب و جارو کرده بود.

به همین خاطر سنگ فرش های جلوی دکان خیس بودند. پس از نظافت سطل آب را بیرون پشت در دکان گذاشت. سپس به سراغ کاسه های سبز رنگ رفت و چند تا از آن ها را در قفسه چوبی که به دیوار زده بود چید. همچنین کوزه سفالی بزرگ را قدری هم سنگین بود و قرار بود چند روز پیش جابه‌جا کند،  به زحمت از کنج دکان بلند کرد و پشت کوزه های کوچک تر گذاشت. صبح تا شب،  هر روز و هفته حشمت همین بود.

برخلاف دیگر کاسبان که همگی برای این کارها شاگرد و پادو داشتند،  حشمت خودش به تنهایی تمام کارهای دکان را انجام می داد. از این موضوع گله ای که نداشت هیچ،  راضی هم بود. اخلاق و شیوه او در کاسبی با دیگر کاسبان تفاوت داشت. حرفش یکی بود و دوتا نمی شد. به آنچه می گفت و می خواست اطمینان کامل داشت و غیر از آن را ضعف می دانست. حشمت هیچگاه راضی به شاگرد گرفتن نمی شد و متقاعد کردنش هم تقریباً امری غیرممکن بود. حتی مدت ها پیش چند تن از کسبه های نزدک چند جوان درستکار و اهل کار را به او معرفی کردند اما حشمت ندیده و نشناخته از جوان ها عیب و ایراد گرفت و پیشنهادشان را رد کرد.

همان جوادی کر و لال را هم که آزارش به مورچه نمی رسید،  به زور می آورد و وقتی هم که می آورد شش دانگ بنده خدا را می پایید تا مبادا دست از پا خطا کند. برای نپذیرفتن شاگرد دلایل خودش را داشت. جدا از این که دوست نداشت که کسی در دکان کنار دستش باشد،  اعتقاد بر این داشت که شریک یا شاگرد کار را می دزد و دکان را چنگ صاحبش بیرون می کشد. یا مثلاً سخت گیرانه می گفت آدم چه می داند دکان را به چه کسی سپرده یا چه کسی را پشت دخل نشانده است.
حشمت نه می توانست و نه دوست داشت که به کسی اعتماد کند. حتی یکبار هم در جواب ابراهیم میرزا که پرسیده بود آقای باغی خان چرا برای کمک به خودت شاگرد نمی گیری،  گفته بود یک دفعه دیدی شاگرد نابکار از آب درآمد و دکان را آتش زد.

ابراهیم میرزا آن روز از این پاسخ کمی جا خورد اما حشمت اعتماد نکردنش را پشت سخت گیری و بد اخلاقی هایش پنهان می کرد. سوای تمام این ها از خودش می پرسید کدام عتیقه پنهانی فروش نادانی شاگرد می گیرد. سپس پس از دودوتا چهارتا کردن مثل همیشه به این نتیجه می رسید که شاگرد آدمی اضافی‌ست و آدم اضافی هم در نهایت کار را خراب می کند.

حشمت مثل همیشه ظهر را خانه نرفته بود و یکسره تا عصر در دکان مانده بود. از صبح تا عصر چهار پنج مشتری بیشتر نداشت و این مسئله خستگی اش را بیشتر کرده بود. آخرهفته کم فروختن برای هر دکان داری زجرآور است و به قول خودش کسبه باید روزی یک مشتری دست به خیر داشته باشد تا بتواند تا شب خوب کار کند. هوای پاییز دزد بود و هنگامی که دم در می ایستاد،  کت را از تن درنمی آورد.

چراکه مجازات خود را گرم نگرفتن یک هفته خانه نشینی اجباری بود. چیزی که کسبه ها از آن بیزار بودند. پس از خوش و بشی کوتاه با صاحب دکان بغلی،  حرف را نیمه تمام گذاشت و با عذرخواهی به دکان خودش برگشت. چون دلبر دوباره طبق قرار از قبل تعیین نشده تنها برای نشان دادن عشق و علاقه خود به پدر، غذا آورده بود. و علیرغم مخالفت های شدید حشمت،  او آنقدر این قرارها را تکرار کرده بود که حشمت سخت گیر ناخواسته مجبور به پذیرفتن شده بود.

اما تنها به شرط آنکه دلبر صبح ها بیاید و تا قبل تاریک شدن هوا هم برگردد. حضور یک دختر در بازار یا دکان برای کاسبی مثل حشمت قابل پذیرفتن نبود،  آن هم با وجود مشتری ها و صاحب دکان هایی که مدام بلند بلند شوخی می کردند و یا با لحن کوچه بازاری بر سر اجناس چک و چانه می زدند. حشمت به شرطی که گذاشته بود اصرار داشت و اگرکه دلبر قانون را زیر پا می گذاشت،  آنوقت باید تمام روز چشم غره های پدر را تحمل می کرد.

دلبر وارد دکان شد و پس از سلام کردن بقچه کوچک غذا را روی پیشخوان گذاشت. نازک اندام و ظریف بود. صورت گردی داشت. ابروهایش باریک بودند و چشمان درشت عسلی رنگش زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود. بینی و لب های کوچکی داشت. به معنای واقعی پریچهر و ناز بود.

انگشتان دستانش ظریف و کشیده بودند و به انگشت دست چپش همیشه انگشتر یادگاری مادرش را می گذاشت. پوستش آفتاب ندیده بود و صدای دخترانه ی دلنشینی داشت. کت و دامن خاکستری رنگی را که خودش دوخته بود می پوشید و مثل همیشه برای رفتن به دکان پدر چادر سیاه رنگ مادرش را به سر زده بود. دل نازک بود و با قلبی مهربان و آزرم جو،  احساستش را نسبت به هرچیزی بیان می کرد.

حشمت بقچه غذا که بوی خوشی می داد را پایین پیشخوان کنار پایش گذاشت و با لحنی آرام اما حق به جانب گفت:

– باید صبح خبر می دادی که می خواهی غذا بیاوری.

دلبر به سمت سفال های چیده شده رفت. عاشق ظروف رنگی و کارهای ظریف بود. گویی او بهتر از هر سفالگر دیگری با کارهای دستی زیبا ارتباط برقرار می کرد. حتی برخی روزها که به دکان می رفت جای سفال ها را تغییر می داد و به سلیقه خودش می چید. مثلاً ظروف داخل قفسه پشت پیشخوان را او با وسواس خاصی چیده بود. حتی یکبار یک روز تعطیل به خواست خودش همراه حشمت به دکان رفته بود تا نعلبکی های سفالی مورد علاقه اش را خودش بچیند. کم پیش می آمد که حشمت به این موضوع اعتراض کند.

دلبر کاسه سفالی سبز رنگ را برداشت و گفت:  ظهر تصمیم گرفتم. (کاسه سفالی را در دست چرخاند) دیدم که باز ظهر برای ناهار در دکان مانده اید.

حشمت برگه ای را داخل کشوی پیشخوان گذاشت و گفت:  گرسنه که نمی ماندم. شب به خانه می آمدم و لقمه نانی می خوردم.

دلبر کاسه سفالی سبز رنگ را میان دو کاسه بی رنگ گذاشت و گفت:  اینجا جایش زیباتر است. پدر شما که بهتر می دانی،  مشتری چشمش به این سفال های زیبای دورافتاده نمی خورد. باید تمام سفال های رنگی و بی رنگ را یکی درمیان اینجا بچینید.

حشمت در حالی که با چرتکه کار می کرد گفت:  دختر به سفال ها دست نزنی ها. صبح خودم آن ها را جابه‌جا کرده ام.

دلبر پس از این که جای دو کاسه سفالی دیگر را به میل خودش تغییر داد،  چادرش را صاف کرد و کنار پیشخوان ایستاد.

– پدر خسته نمی شوید از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب کردن؟

– تن که به کار عادت کند خستگی معنا نمی دهد.

– کاش این آخر هفته را خانه بمانید و استراحت کنید.

– دختر پس چه کسی دکان را بچرخاند؟  نمی شود چراغ دکان را خاموش گذاشت.

– یادم می آید که قرار بود به رحمان سفالگر سفارش جدید بدهید. دادید؟  به نظرم الان زمان مناسبی است.

– هنوز نه. این موقع ها سرش شلوغ است. (زیرچشمی به دلبر نگاهی انداخت) با راه و چاه کار آشنا شده ای هان.

– چه بگویم. از کودکی با این سفال ها بزرگ شده ام. هنوز هم عاشق بوی ظروف گلین هستم.

– بله،  خوب می دانم که هنوز هم از آن گلدان سفالی روی طاقچه مثل چشمانت مراقب می کنی.

– مادر هم آن گلدان را دوست داشت. با خودم فکر کردم که اگرکه دکان به خانه نزدیک تر بود خیلی بهتر می شد.

– فقط خدا می تواند این خیابان پهن طول و دراز را جابه‌جا کند. در ضمن اگر خانه به محل کار نزدیک باشد آنوقت از سر و صدای مسگرها و داد و فریاد کارگرها آرامش نخواهیم داشت.

– این سر و صداها آواز زیبای بازار اند.

– بازار محل کسب و کار است. جای گل و بلبل و محفل آواز خواندن نیست. این صداها فریادهای کار و کوشش اند دختر.

– کار و کوشش کارگران دیدنی نیست؟

– کارگران و شاگردانی که مدام از ساعات کاری می دزدند تا استراحت کنند و مزد مفت بگیرند خیر، دیدنی نیست.

– پس شما همچنان به گرفتن شاگرد خوشبین نیستید؟

– خداراشکر خدا به پدرت قدرت کار کردن داده است تا خودش کار کند. (لحنش به زمزمه تبدیل شد) تا اسیر آتش نشود.

– راستی پدر، از آنجا که تا چشم روی هم بگذاریم این دو هفته هم گذشته و فصل سوز و سرما سر می رسد و من هم دلم نمی خواهد که دوباره شما را مریض احوال در خانه ببینم،  می خواهم برایتان بافتنی ببافم. باید قول بدهید که زیر بافتنی را زیر کت یا پیراهنتان می پوشید.

– باشد دختر. حتماً می پوشم.

– در ضمن با شکم خالی که نمی شود کار کرد. پس حتماً غذایی که آورده ام را میل کنید.

دلبر همیشه نگران پدرش بود و سعی می کرد مهر و محبتی دخترانه را به حشمت نشان بدهد. به خوبی حشمت را درک می کرد. از سخت گیری ها،  غرغر کردن ها و چشم غره هایش ناراحت نمی شد. شیطنتی کوچک در پس چشمان شاداب دلبر پنهان بود و گاهی اوقات با زبانی شیرین به نرمی،  اگر پیش می آمد با حشمت شوخی هم می کرد. از آنچه حشمت به او گوش زد کرده بود سرپیچی نمی کرد تا مبادا پدر را از خود رنجانده باشد.

پس از چند دقیقه حشمت به ساعت جیبی اش که کنار دستش بود نگاهی انداخت و گفت:

– کمی زودتر به سمت خانه برو تا هوا تاریک نشده است.

– چشم،  الان می روم. فقط پدر مثل چند روز قبل ظرف غذا را فراموش نکنید.

دلبر دوباره چادرش را صاف کرد و به زیر روسری سفید رنگش دست برد تا موهایش را نیز صاف کند. سپس حشمت دلبر را تا دم در همراهی کرد و مثل هردفعه دم در دکان ایستاد و رفتن دلبر را تا زمانی که دور بشود،  نگاه کرد. دلبرهم هر چند قدم برمی گشت و به پشت سر نگاه می کرد.  و همچو دختری که از نگاه پدرش مطمئن باشد با خیالی آسوده به رفتن ادامه می داد. حشمت بسیار مراقب دلبر بود.

بخصوص پس از مرگ همسرش. حد و مرزهایی را که اکثر زن های جامعه رعایت می کردند،  دلبر نیز باید رعایت می کرد. اخلاق حشمت حجب و حیا را برای کمالات یک زن کامل می دید و آن را گوهر یک می دانست تا مبادا چشم ناپاکی به ریبت و هوس به زلف عفیف دختری که قرار است روزی مادر فرزندانی باشد بیفتد. پیش از آنکه بحث گناه و معصیت در میان باشد،  بحث مردانگی‌ست که باید در وجود هر مردی نهادینه باشد. به همین جهت حشمت دم در دکان می ایستاد و اگر امکان داشت که در آن ساعت روز برای مدتی دکان را ببندد تا همراه دلبر باشد،  حتماً این کار را می کرد.

پس از این که دلبر از جلوی چشمان حشمت میان رهگذران محو شد،  حشمت چند دقیقه ای به سَر دَر قدیمی دکانش نگاه کرد و سطل آبی را که بیرون از دکان گذاشته بود تا خشک شود،  برداشت و پایین پیشخوان چوبی اش گذاشت تا آخر شب هنگام رفتن فراموش نکند. همانطور که به انتظار آمدن مشتری نشسته بود،  چشمش به کاسه های سفالی که دلبر جابه‌جا کرده بود افتاد.

به نظرش چیدمان مناسبی می آمد. حشمت آدمی نبود که دوست داشتن را به زبان بیاورد. همیشه هنگامی که دلبر مسیر دکان تا خانه را طی می کرد نگران بود. احساسات در قلب آدمی همچو حشمت باغی خان که یک بازار روی او و لحن خشک بازاری اش حساب باز می کردند،  همچو زمردی بود در زیر برف که هرقدرهم نورانی باشد و بتابد اما بازهم زیر برف است. به همین خاطر او بارها به جای گفتن دوستت دارم دلبرجان به دلبر تاکید کرده بود که به پایین نگاه کن و مستقیم به سمت خانه برو. بیراه نبود اگر کسی در رابطه با حشمت می گفت که دوست داشتن دلبر با اخلاق بازاری اش گره خورده است.

شاید اگر دلبر پسر بود تمام وقت کنار دست حشمت در دکان می ماند و آنوقت هم دل نگرانی حشمت کم تر بود و هم باغی خان خیابان اصلی شاگردی مطمئن داشت که حاظر بود با خیالی آسوده حساب و کتاب دکان یا حتی فروش پنهانی عتیقه را به او بیاموزد. دلبر اما اگر شاگرد دکان نبود،  بجایش دختری حواس جمع،  با محبت و همیشه همراه پدر بود که با فوت مادر چراغ خانه را روشن نگه داشته بود و امورات خانه را به تنهایی انجام می داد. پس با این که حشمت علاقه پدر و دختری را به زبان نمی آورد،  اما دلبر منظور حرف های حشمت را می فهمید.

حتی فراتر از احساسات معمولی،  او از نگاه های حشمت هم منظورش را می خواند. و به این درک فراتر از احساس هیچ چیز جز عشق به پدر نمی شود گفت. حشمت کم و بیش گذشته ی سختش را برای دلبر بازگو کرده بود. چراکه او هم مانند دیگر انسان ها ناگفته هایی در سینه داشت که ترجیح می داد برای کسی بیان نکند. شاید حریم شخصی هر انسان را گذشته ای مشخص کند که کسی به آن سر نزده باشد یا آینده ای که کسی از آن خبر نداشته باشد.

صبح اولین روز هفته همراه پدر از خانه خارج شدم. او باید به سمت دکان می رفت و من برای خرید سبزی باید به گاری چی می رسیدم. گاری چی مرد مسن زالی بود که سر و روی سفید و چشمان ریز سیاه اش بهانه ی ترسیدن بچه های کوچک و خندیدن نوجوان ها شده بود.

قد متوسطی داشت و هنگام ایستادن کمی قوز می کرد. کلاه نمدی روی سر می گذاشت و روی جامه یکدست خاکستری اش جلیقه ای مشکی رنگ می پوشید. گیوه هایش قهوه ای تیره بودند. یک پارچه سبزهم دور مچ دستش می بست. هر روز صبح روی گاری اش سبزی می گذاشت و با صدایی گرفته می گفت:
((آهای سبزی تازه از باغچه دارم. آهای تربچه قرمز و تمیز دارم.)) همیشه نبش دو کوچه بالاتر از کوچه ما می ایستاد. همه محل می دانستند که از کجا باید سبزی بگیرند. هنگامی که ما به گاری چی سبزی فروش رسیدیم،  پدر خداحافظی کرد و به مسیرش ادامه داد. من همچو هفته پیش به اندازه دو سه روزمان سبزی خریدم و بهایش را پرداختم.

سپس از بقالی نبش کوچه خودمان قابلمه ای را که پدر دیروز بخاطر ماست آنجا گذاشته بودم تحویل گرفتم. صاحب بقالی مرد حدوداً چهل و پنج ساله ی پرحرف اما مهربانی بود به نام بابا میری. قد بلند داشت و لاغر اندام بود با صورتی استخوانی و ابروهایی پهن که عادت داشت به هنگام حرف زدن مدام به بینی عقابی شکلش دست بزند. آنقدر تند تند کلمات را ادا می کرد که هیچ نمی فهمیدم و احساس می کردم اگر به بینی اش دست نزد رشته کلام از دستش می پرد.

همچنین آنقدر اهل تعارف کردن بود که گاهی مجبور می شدم پول را روی پیشخوان شیشه ای بگذارم و قبل از آنکه بخواهد حرف دیگری بزند،  تشکر کنم و بروم. قابلمه ماست سنگین بود و برای باز کردن درب خانه باید به اجبار آن را روی زمین می گذاشتم. تمام مدت حواسم به نگاه های زیرکانه بی بی خاتون که وانمود می کرد جای دیگری را نگاه می کند بود.
خنده ام می گرفت. او همیشه رفت و آمدهای محل را زیر نظر می گرفت و آمار شب و روز را داشت. گاهی اوقات جلو می آمد و سر صحبت را بی دلیل با سوال پرسیدن باز می کرد. پدرت چه وقت بازمی گردد یا آخرهفته چه غذایی درست می کنی،  از سوال های تکراری بودند که همیشه می پرسید.

بعضی وقت هاهم به انتهای کوچه اشاره می کرد می کرد و می گفت آفتاب خانم فقط برای نفس کشیدن از خانه بیرون می آید. با این حال اگر نگاه کردنش به من به منظور قصد و نیتی خیر برای پسرش بود بی هیچ توضیحی می گفتم نه.

شب ها با حاظر کردن شام و چای از پدر پذیرایی می کنم. پدر عادت دارد که استکان چای را روی طاقچه بگذارد و در حالی که کتابچه کوچکی را ورق می زند،  جرعه جرعه چای داغ بنوشد. غذای مورد علاقه اش گزنه پلو است. بعضی شب ها که با نان سنگک به خانه می آید می فهمم که هوس کرده است پس از شام نان و ماست بخورد. همین که تن پدر را سلامت می بینم خداراشکر می کنم.

از دیرزو بافتنی را شروع کرده بودم و امید داشتم که نهایتاً تا اوایل ماه آینده کار را تمام کرده باشم. پدر باید بیشتر خودش را گرم می گرفت. از این که او را ناخوش احوال در خانه ببینم می ترسیدم. شاید بخاطر آنکه مادر را در فصل زمستان از دست داده بودیم.

بخش سوم

پنج شنبه روز بود و حشمت مطابق عادت باید حساب و کتاب می کرد. چرتکه چهار گوش چوبی که نه ردیف و چهل و هفت مهره داشت را روی پیشخوان گذاشت و مشغول شد. فروش کل هفته را جمع زد تا کاسبی اش را بسنجد. در آخرِ عمل حسابگری هم طلب یا بدهی تاجر و سفالگر را می نوشت تا از یاد نبرد.

همیشه می گفت حساب کسبه باید مثل کف دست صاف باشد. از این که قرانی از قلم بیفتد بیزار بود. در تمام سال های کاری اش یک بار مرتکب اشتباه شد که ناچاراً ضررش را از جیب داد. به جمله آدم جایزالخطاست اعتقادی نداشت و می گفت کسبه اگر خطا کند پس از کجا سود کند. پس از حساب و کتاب،  چرتکه و دفترش را از روی پیشخوان جمع کرد و با عجله از داخل دخل چند تومانی برداشت.

آن روز باید پیش خسرو پارچه فروش می رفت. خسرو یکی از دوستان نزدیکش بود که هر از چند مدت به او سر می زد. (البته بیشتر برای پارچه خریدن) و به خاطر دوستی که با خسرو داشت،  او و سلطان بازرگان را برای کار کردن با یکدیگر آشنا کرده بود تا بلکه به دوستش لطفی کرده باشد. قفل آویز را برای اطمینان به درب دکان زد و به سمت مرکز خیابان به راه افتاد. در حین راه رفتن دستانش را در جیب گرم نگه داشته بود اما برای سلام کردن به دوتا از حجره داران آن سمت خیابان مجبور شد که دست تکان بدهد.

چند قدم جلوتر سه مرد تنومند تنه ی درختی را روی شانه هایشان حمل می کردند و پاسبانی پشت سرشان سوت می زد تا رهگذران از سر راهشان کنار بروند. کمی جلوتر مرد میانسالی روی یک گاری پارچه ای پهن کرده بود و روی پارچه نان قندی گذاشته بود. گاری را هل می داد و رو به رهگذران داد می زد نان قندی نان قندی. حشمت یادش آمد که چند روز پیش بعد از ظهری از این مرد دست فروش نان قندی گرفته بود. مرکز خیابان ازدحام بیشتری داشت و تعدا پاسبان‌های آنجا نیز بیشتر بود. مراد پاسبان آنسوی خیابان ایستاده بود که با دیدن حشمت به احترام کلاهش را تکان داد.

حشمت هم از دور با تکان داد سر جوابش را داد. سپس به سَر دَر دکان های کنارش نگاه کرد تا این که مقابل پارچه فروشی خسرو ایستاد. دکان پارچه فروشی خسرو کمی از دکان خودش کوچک تر بود. قفسه های جا دار با طاق های پارچه پر شده بودند. طی و سطل فلزی آب گوشه دکان دیده می شد. وسط دکان تخته چوبی پایه دار مستطیل شکلی قرار داشت که روی آن یک قالیچه و چند طاق پارچه رنگی گذاشته بودند. انتهای دکان تکه پارچه های سیاه رنگ بریده شده روی زمین پا می خوردند که دیگر جزء آشغال پارچه ها حساب می شدند.

کف دکان نیاز به جاروب کردن داشت چون به نظر کسی با کفش های گلی در دکان قدم زده بود. فضای دکان کمی بهم ریخته به نظر می رسید و حشمت هم از دکان نامرتب بیزار بود. خسرو،  صاحل دکان،  مردی چاق و شکم بزرگ بود که به زور خودش را پشت پیشخوان کوچک و رنگ رو رفته اش جا کرده بود. سرش طاس بود و هیچ مویی هم حتی روی صورتش دیده نمی شد. صورتی گوشتی داشت و گونه هایی باد کرده. مدام با چشمان ریز و سبزش پلک می زد و برای خواندن هر مطلبی،  حتی نوشته های درشت اطلاعیه،  باید حتماً از عینک استفاده می کرد.

هر سال بیشتر از سال قبل دچار اضافه وزن می شد. تا جایی که دکمه های پیراهنش حالا به سختی بسته می شدند و از شدت چاقی دو سالی می شدکه بدون عصا حتی نمی توانست طول دکانش را قدم بزند. هرچند که خودش علت آن را پا درد بیان می کرد. تابستان یا زمستان برای خسرو فرقی نمی کرد چراکه او همیشه خیس عرق می شد. بخصوص وقتی بلند یا با عصبانیت حرف می زد. به همین خاطر همیشه تکه پارچه ای قرمز یا سفید رنگ برای پاک عرق پیشانی اش دم دست داشت. روی میزش هم پیپ قهوه ای رنگش دیده می شد و هم ته سیگارهای روزهای قبل. زیر پایش هم همیشه خرده غذاهایی که در طول روز می خورد ریخته بود.

حشمت گلویش را صاف کرد و گفت:  سلام

خسرو عینک را از چشم برداشت و سرش را بالا آورد. با دیدن حشمت با گشاده رویی گفت:

– به به حشمت خان. از این طرف ها. پارسال دوست امسال آشنا. شما کجا و مرکز شلوغ خیابان کجا. احتمالاً که اتفاقی رد می شدید و با خود گفتید ببینیم این خسرو زنده است یا مرده.

حشمت جواب داد:  ابتدا و انتهای خیابان که یکسر یکی‌ست. این صاحب دکان های دیگر هستند که رد می شوند و دستی هم تکان نمی دهند. حیف که این دکان ها پا ندارند و به زمین چسبیده اند،  حیف.

خسرو در حالی که لبخند کوچکی به لب داشت با ناله گفت:  اگر منظور جنابعالی بنده هستم که باید بگویم ما با این پا درد نا نداریم از جا بلند بشویم چه برسد به این طولِ این خیابان دراز را قدم بزنیم. (با چهره ای ناراضی عصایش را بلند کرد و به حشمت نشان داد) مگر نمی بینی دو سه سال است که این تکه چوب خشک شده پای سوم ما. (از جا بلند شد و شکمش به لبه میز خورد. سپس با دست به صندلی چوبی کنارش اشاره کرد) حالا بفرما بنشین ببینیم در این دو سه ماه بی خبری چه کردی و چه نکردی.

حشمت جلو رفت. با خسرو دست داد،  صندلی را کمی عقب کشید و نشست.

خسرو گفت:  چه خبر؟

حشمت گفت:  ما که از دنیا بی خبریم والا. صبح تا شب ایستاده دم دکان.

خسرو گفت:  چای چی؟  چای که می خوری هان؟

خسرو بدون آنکه منتظر جواب حشمت بماند،  بلند خطاب به شاگردش ادامه داد:  بچه جان،  دو استکان چای بریز و بیاور.

حشمت گفت:  نمی خواهد. قبل از این که بیایم چای خورده ام.

خسرو بلافاصله دوباره بلند به شاگردش گفت:  تازه دم و گرم باشد هاااان.

شاگرد خسرو بچه سال،  کوتاه قامت و آنقدر ریزجثه بود که حشمت به هنگام ورود اصلاً متوجه حضورش نشده بود. او هم یکی از بیشمار بچه ای بود که طبق سنت کار کردن،  جای مکتب خانه سر از بازار و شاگردی در آورده بود. به امید آنکه این شغل را ادامه بدهد و پارچه فروش بشود.

خسرو که برای این که سر صحبت را باز کند شوخی می کرد و برای شوخی کردن هم عادت به کنایه زدن داشت،  گفت:  دیوارهای دکان را تازه رنگ زده ای؟  آخر بوی رنگ تا اینجا آمد.

خسرو این را در حالی می گفت که حشمت سال پیش دیوارهای دکان را رنگ زده بود و به نوعی می خواست به دیر به  دیر سر زدن های حشمت و به بی خبری از او کنایه بزند. یا به قول خودش با این کنایه زدن ها می خواهد طرف مقابلش را بسنجد.

حشمت خیلی اهل شوخی کردن،  تعارف کردن و صمیمی شدن نبود. اما از آنجا که با این خصلت خسرو آشنایی داشت،  به کنایه یا شوخی پاسخ داد:  پس باد تازه بوی رنگ را به اینجا رسانده.

خسرو سرش را بالا گرفت و از ته دل خندید. سینه اش خِرخِر صدا می داد و تمام بدنش تکان می خورد. دستش را دو بار روی پایش زد و حین خندیدن گفت:

– هنوز همان حشمت سابق… هنوز همان حشمتی.

حشمت به دور و بر نگاهی انداخت و گفت:  باید دستی به سر و وضع دکان بکشی. این وضع…

خسرو حرف حشمت را قطع کرد و گفت:  آخر هفته ها آنقدر کار بر دوش آدم هست که فرصت سر خاراندن هم ندارد. نظافت خوب یک روز تعطیلی کامل می خواهد. (دستانش را بهم زد) این حرف‌ها را فراموش کن. اول از همه بگو ببینم که خبر شهردار جدید به گوشت رسیده یا نه؟

حشمت با چهره ای درهم که گویی دیگر حوصله حرف زدن راجب شهردار را ندارد یا برایش مهم نباشد،  بدون این که بگوید بله شنیدم،  تنها سری تکان داد.

خسرو ادامه داد:  می دانی،  حالا میرزا بهتر از هرکس دیگری از همه چیز خبر دارد. با او حرف نزده ای که… که مثلاً از زیر زبانش بکشی بیرون ببینیم شهردار جدید چه کسی است؟

حشمت گفت:  نه،  کجا میرزا را ببینم؟  اتفاقاً الان اصلاً نمی شود میرزا را دید. چون او در حال حاظر مشغول فراهم کردن مقدمات ورود شهردار جدید است.

خسرو گفت:  اول فکر می کردم که خود میرزا شهردار بشود اما دیدم نه،  ظاهراً چنین قصدی ندارد. (سرجایش کمی تکان خورد) شنیده ام که شهردار جدید کمی سخت گیر است.

حشمت گفت:  روی حرف مردم نه می شود حساب کرد نه می شود قضاوت کرد. فرقی نمی کند چه کسی شهردار باشد. میرزا هم شهردار می شد هیچ سودی برایمان نداشت. چه کسی سخت گیر تر از خود میرزا؟  هرکس که بیاید دو سه سالی شهردار است و بعد هم می رود. برای ما مهم اتحادیه اصناف اند که به باید ساز غیر از کسبه نرقصند.

خسرو با گفتن بله با حشمت هم نظر شد و با تکان داد سر هم حرفش را تایید کرد.

شاگرد خسرو با دو استکان چای برگشت. استکان ها را روی پیشخوان گذاشت و به کف دستانش فوت کرد. سپس دست در جیب شلوار برد و چهار حبه قند کنار استکان ها گذاشت. کمی با خجالت به حشمت و خسرو نگاه کرد. انگارکه دلش می خواست جای آن ها باشد یا شاید هم زودتر بزرگ بشود. خسرو یکی از استکان ها و دو حبه قند را جلوی حشمت گذاشت. آنگاه مقل همیشه به استکان خودش دستی زد و گفت:

– این که آب سرد است نه چای (قند را در چای زد) خب،  اوضاع دکان چطور است؟

حشمت که دستش را دور استکان چای حلقه کرده بود گفت:  مثل همیشه. اوضاع هر طور که باشد باید ساخت.

خسرو جرعه ای چای نوشید و گفت:  نمی خواهی دکان را تغییر بدهی؟  جای خوبی سراغ دارم.

حشمت گفت:  تغییر؟  نه،  به همین راضی ام.

خسرو سری تکان داد و یک نفس چای را سر کشید. سپس دستمال سفید رنگ را برداشت و عرقش را پاک کرد.

حشمت استکان چای را پایین آورد و گفت:  نکند به فکر تغییر دکان افتاده ای؟

خسرو تنها پوزخندی زد و پیپ را برداشت. حشمت هم جوابش را فهمید و بی آنکه چیزی بگوید چند جرعه چای نوشید. دقیقه ای بعد خسرو شروع کرد به پیپ کشیدن. این کار را همیشه پس از اتمام ای انجام می داد.

حشمت گفت:  تغییر دیگر برای ما نیست. آدم باید دو دستی دکان خودش را بچسبد. در این دوره و زمانه چه کسی حاظر است که برای کسیک کاری کند یا دست کسی را بگیرد؟  هیچ کس. به سود و زیانش نمی ارزد آدم برای تغییر مال و اموالش را به خطر بیندازد.

خسرو گفت:  همین طوره. شاگرد چی؟  بالاخره شاگرد گرفتی یا نه؟

حشمت استکان چای را روی پیشخوان گذاشت و با سر جواب منفی داد.

خسرو گفت:  این جوادی بدبخت را سر کار بیاور. هم ثواب دارد هم به خودت کمک کردی. درست است که نمی تواند حرف بزند اما جوان مطمئنی‌ست و دست و پا شکسته می تواند کار راه بیندازد.

حشمت گفت:  نه،  نمی شود. دکان را باید خودم بچرخانم. دکان حساب و کتاب دارد. کارها یک طرفه نیست. (لحنش کمی آرام شد) یک دفعه دیدی در نبود من همه چیز را به آتش کشید.

برای بار دوم بود که حشمت آتش را بهانه ای برای شاگرد نگرفتن می کرد. معمولاً عذر و ایراد دیگری را می آورد.

خسرو گفت:  آتش…؟ چه حرف ها. زیادی سخت گیری می کنی.

حشمت نمی خواست راجب این موضوع حرف بزند. جوابی نداد و پس از این که به ساعت جیبی اش نگاهی انداخت گفت:  خب،  غرض از مزاحمت سفارش پارچه است.پارچه های رنگی که می خواستم رسیدند؟

خسرو به قفسه های روبه رو اشاره کرد. حشمت از جا بلند شد و به سمت قفسه ها رفت. خسرو هم به زحمت پاهای ورم کرده اش را داخل گیوه های سیاهش گذاشت و به زور از روز صندلی اش بلند شد. با یک دست پیپ را گرفته بود و با دست دیگر عصا را گرفت. به زحمت فراوان از پشت پیشخوان کنار آمد و آرام آرام به کمک عصا به سمت حشمت رفت.

حشمت پرسید:  پارچه ها همین ها هستند؟

خسرو بی توجه گفت:  برایم سوالی پیش آمده حشمت خان.

حشمت گفت:  چه سوالی؟

خسرو گفت:  هر دو ماه یا یک یا دو طاق پارچه سفارش می دهی و می خری. اگرکه برای جهزیه دختر می بری،  فکر نمی کنی که دیگر کافی باشد. (خندید) یا نکند که پارچه فروشی باز کرده ای؟ حشمت بی اختیار سرفه ای کرد. تنها خودش می دانست که این همه پارچه را برای چه کسی می خرد. به همین خاطر با اِن و مِن گفت:  خب… دختر پارچه زیاد دوست دارد. (کمی فکر کرد) این روزها هم تمام طول روز را به خیاطی و پارچه دوزی سرگرم است.

خسرو سری تکان داد و پیپ را به دهان گذاشت. حشمت مشغول وارسی چشمی پارچه ها شد و با اشاره یکی را نشان داد. خسرو فوراً به شاگردش علامتی داد. شاگرد خسرو چهارپایه کوچکی را زیر پا گذاشت. روی چهار پایه کمی پا بلندی کرد و پارچه مورد نظر حشمت را از داخل قفسه بیرون کشید.

حشمت روی پارچه دست کشید و گفت:  فکر کنم این رنگ را قبلاً برده ام.

خسرو گفت:  پارچه که زیاد برده ای اما خب راستش پارچه های جدید را پس دادم. دیگر با سلطان بازرگان کار نمی کنم.

حشمت متعجب پرسید:  چرا؟

خسرو با بی حوصلگی گفت:  راستش نه حوصله قدیم را دارم،  نه دیگر به آن اندازه که باید فروش دارم. (پیپ را در هوا تکان داد) می دانی،  سلطان بازرگان آدم حساسی است. یا شاید هم کمی زود رنج  وعصبانی،  نمی دانم. اما چون از طبقه اعیان است خوب می دانم که مهمان نوازی،  تشریفات و روسمات برای او خیلی اهمیت دارد. به دلیل کاسبی ضعیف چند ماه پیش پارچه های جدیدی که برایم آورده بود را پس فرستادم. فکر کنم خیلی به مذاقش خوش نیامد.

اما چیزی نگفت تا این که مدتی بعد شخصاً به دکان آمد تا با هم صحبت کنیم. ابتدا شاگرد کم سن و سالم چای را جلویش روی پیشخوان ریخت،  که بابت این کار این بچه را تنبیه سختی هم کردم،  بعد چون من پیپ می کشیدم به هنگام صحبت کردن کمی دود به صورت مبارکش خورد. او هم سرفه ای کرد و بی آنکه حرفی بزند با عصبانیت از جا بلند شد و از دکان بیرون رفت.

حشمت گفت:  آدم باید کمی ملاحضه کند. تاجرهای دیگر در مقابل او خرده فروش اند. از دست دادن همچین کسی زیان است. خودت را خفه کردی با پیپ کشیدن. می خواهی دوباره با سلطان بازرگان حرف بزنم؟

خسرو پیپ را دست شاگردش داد،  با دستمال سفید رنگ عرقش را پاک کرد و گفت:

– نه،  نمی خواهد. دیگر خیلی دل به کار نمی دهم. نصف دکان پر بشود و بفروشم برایم کافی‌ست.

خسرو برخلاف حشمت بی خیال بود و این چنین مسائل برایش اهمیتی نداشت. انگارکه هر روز بیشتر از روز قبل از کار خسته می شد و دوست داشت هرچه زودتر دکان را به کسی بسپارد. حشمت کمی به پارچه ها نگاه کرد و پس از این که دو پارچه مدنظرش را انتخاب کرد،  پانزده ريال به خسرو داد.

خسرو ابتدا نپذیرفت اما حشمت به زور پول را روی پیشخوان گذاشت و قرار شد که شاگرد خسرو چند روز دیگر پارچه ها را به دکان حشمت ببرد. حشمت که همچنان از ماجرای سلطان بازرگان کمی عصبانی بود،  چند دقیقه ای در این رابطه با خسرو صحبت کرد. اما برای این که زودتر به دکان خودش برسد،  ترجیبح داد که گفتگو را طولانی تر نکند و خداحافظی کرد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که صدای خسرو را پشت سرش شنید.

– راستی یادم رفت بگویم که خانعلی را به نظمیه برده اند. شنیده بودی؟

حشمت برگشت و متعجب گفت:  خانعلی؟  به چه علت؟

خسرو شانه بالا انداخت و گفت:  نمی دانم.

خسرو پس از دادن این خبر به پشت پیشخوان برگشت. حشمت ابتدا با شنیدن صدای خسرو فکر کرده بود که خسرو نظرش راجب سلطان بازرگان تغییر کرده است اما با شنیدن جمله خانعلی را به نظمیه برده اند حسابی جا خورده بود. به همین خاطر در طول مسیر با خودش فکر می کرد که یعنی خانعلی پیرمرد چه مشکلی بوجود آورده است. بدگمانی نسبت به خانعلی سخت بود. در آن زمان مردم وظیفه
داشتند که در صورت دیدن ناامنی و یا در صورت بروز هر گونه مشکلی به نظمیه مراجعه کنند.
نظمیه وظیفه ایجاد امنیت شهر را برعهده داشت. پاسبان ها از رئیس نظمیه دستور می گرفتند تا دو دست فرد خاطی را از بازو به بالا ببندند و کت بسته تحویل قانون بدهند. حالا این که چرا آن ها خانعلی پیرمرد را حتی در حرف زدن هم مشکل داشت به نظمیه برده بودند مشخص نبود و جای تعجب داشت. چراکه هیچ کس نمی توانست تصور کند که خانعلی کوچک ترین هنجار شکنی کرده باشد.

حشمت پس از این که وارد دکان شد،  اولین کاری که کرد روی برگه مقابل اسم خسرو مبلغی که بابت پارچه داده بود را نوشت تا بداند که این پول را برای چه پرداخت کرده است. سپس چند ريال اضافه را داخل گذاشت تا یک قران هم اشتباه نشود. همان حین اولین مشتری از راه رسید.

مردی مسن و چهارشانه بود که چهره ای آراسته داشت. ریش هایش بلند و موهایش شانه شده بود. چشمان ریزی داشت و ابروهایش باریک بودند. پیراهن خاکستری رنگی به تن کرده بود و روی شلوار قهوه ای رنگش لکه های دانه ای سفید رنگ دیده می شد. به نظر رنگ کار می آمد. چون با کمی دقت چند تار موی مرکب سر قلمویی که از جیب شلوار بیرون زده بودند را می شد دید.

مشتری گفت:  سلام

حشمت پاسخ داد:  علیک سلام،  بفرمایید.

مشتری به دور و بر نگاهی انداخت و ادامه داد:  راستش آقای باغی خان چند کاسه سفالی ساده می خواهم.

حشمت از پشت پیشخوان کنار آمد و یک کاسه بی رنگ سفالی را دست مشتری داد. مشتری کاسه را بررسی کرد و پسندید. سپس سه تا از همان کاسه ها را خواست. حشمت کاسه ای سه ریال حساب کرد که جمعاً می شدند نه ریال.

مشتری گفت:  آقای باغی خان من هم مثل شما کاسبکارم و می دانم که جای چانه زدن اضافه نیست اما کاسه ای سه ریال به نظر قدری گران می آید. منصفانه تر حساب کنید.

حشمت به برگه ای که روی پیشخوان گذاشته بود اشاره ای کرد و با لحنی محکم گفت:

– نرخ تعیین شده سفال ساده همین قدر است.

مشتری که به نظر تسلیم نرخ نامه شده باشد،  جایی برای چانه زدن ندید و همان قیمت را پرداخت کرد. حشمت سه تا کاسه را داخل هم گذاشت و با بند باریکی آن ها را محکم بست تا مشتری راحت تر کاسه ها را بگیرد. حشمت شاید در معامله سفت و سخت بود اما آن روی اخلاقش که انصاف و عدالت را رعایت می کرد نیکو و پسندیده بود. حقوق را زیر پا نمی گذاشت و حلال و حرام سرش می شد. از این جهت هیچ سفالی را بالاتر از ارزش واقعی اش به مشتری نمی فروخت.

همان قیمتی که اتحادیه اصناف اعلام کرده بود را به مشتری می گفت. یکی از قانون هایش هم این بود که به هیچ کس نسیه ندهد. حشمت آدمی محتاط بود و احتیاط در هر زمینه ای را لازمه کار می دانست. تمام این بیست و پنج سال رویه کار حشمت این گونه بوده و همه می دانستند که تا بیست و پنج سال بعد نیز، او با همین شیوه کار خواهد کرد. یعنی بدون آنکه شاگرد بگیرد،  استراحت کند و یا سفالی را نسیه بدهد. چراکه آنچه در سرشت آدمی‌ست را به سختی بتوان تغییر داد.

آخر شب شده بود. قرص کامل ماه در آسمان دیده می شد و هوا سردتر از شب های قبل شده بود. حشمت مطابق عادت هر شب تا دیروقت در دکان می ماند و حتی این اواخر در تمام روزهای ماه،  پس از نیمه شب به خانه رفته بود. و در جواب دیر به خانه رفتن می گفت زمان کاسبی تا دیری می طلبد.

دکان سفال فروشی باغی خان آخرین دکانی بود که تعطیل می شد. حشمت پس از چک سفال ها نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت و از دکان خارج شد. قفل آویز بزرگی برای اطمینان به درب دکان زد. باید عرض خیابان را تا آن دست خیابان طی می کرد. سپس چند متری طول خیابان را به سمت پایین قدم بزند تا به اولین خیابان فرعی برسد. وارد خیابان بشود،  دو سه کوچه را رد کند تا نهایتاً به کوچه سفیدابی محله خودشان برسد.

این تمام مسیری بود که باید هر روز صبح ها و شب ها برای رفتن به دکان و برگشتن به خانه طی می کرد. کوچه سفیدابی کوچه ای بن بست،  تاریک و تنگ بود که جوی باریک آبی داشت و خانه های آجری را دل خود جای داده بود. در تمام محله ها خانه ها جفت جفت و گاهی هم با فاصله از هم بنا شده بودند اما دل های بزرگ به یکدیگر نزدیک بودند. همسایه از همسایه خبر داشت و زشت بود برای کسی که از مشکل همجوارش بی خبر باشد. اگر کدورت یا آزردگی خاطری پیش می آمد،  بزرگ محله دورهمی می گرفت تا دلخوری ها را رفع کند.

افراد محله همانقدر که با یکدیگر احساس صمیمیت داشتند،  همان اندازه نسبت به غریبه یا تازه وارد حساس بودند. کار برخی ها هم در محله از پنجره یا لای در مراقب رفت و آمدهای این و آن بودن بود. خانه حشمت ابتدای کوچه اولین خانه بود. خانه ای با تک در آهنی سبز رنگ که نقش لوزی داشت و ورودی درب نیز سکویی با سه وجب بلندی دیده می شد. حشمت در حالی که کتش را روی دست راست گذاشته بود و دو پلاستیک میوه را با دست چپ گرفته بود،  از کنار جوی آب قدم برمی داشت. با احتیاط به دور و بر نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و بی آنکه به طرفین نگاه کند از مقابل خانه خودشان رد شد.

امشب هم برای دقایقی مقصدش انتهای کوچه بود. انتهای کوچه خانه ای بود با درب دو لنگه سفید رنگ فلزی که حشمت بارها درب آن خانه را بخاطر داشتن گلی در بیابان زده بود. هنگامی که به آن خانه رسید آرام دَر زد و دوباره به دور و بر نگاهی انداخت. صاحبخانه که گویی از قبل خبر داشته باشد و ساعت ها پشت در منتظر کسی باشد،  فوراً در را باز کرد. گل بیابان عطشان حشمت زنی بود به نام آفتاب که صورت زیبایی داشت. ابروهایش پیوسته بود و طنازی چشمان مشکی رنگش می تواست افسون کند. روی گونه هایش کمی قرمز بود و بالای لبش خال ریزی داشت. هنگامی که سرش را پایین می گرفت چند دسته تار حنایی رنگ موهایش از زیر روسری سفیدش پیدا می شد.

چادر سفید گلداری به سر داشت و کفش های روباز سیاه رنگ ساده ای به پا کرده بود. لحنش آرام و شمرده شمرده بود و به هنگام حرف زدن به چشمان طرف مقابلش خیره می شد. با این که خوب سر و گردنش را پوشانده بود اما هنگامی که می خواست چادرش را صاف کند،  برق زنجیر طلایی رنگ گردنبندش دور گردن ظریفش در تاریکی شب به چشم می خورد.

حشمت در حالی که به پایین نگاه می کرد گفت:  سلام آفتاب خانم. دیر موقع که مزاحم نشدم؟ (پلاستیک میوه ها را بالا گرفت) بفرمایید آفتاب خانم. برای شما گرفته ام.

آفتاب با لحنی عشوه آگین گفت:  خیلی زحمت کشیدید حشمت خان.

حشمت بلافاصله پاسخ داد:  چه زحمتی. همسایه اگر برای همسایه کاری نکند پس برای چه کسی کار کند.

آفتاب چادرش را صاف کرد و پلاستیک میوه ها را گرفت. برجستگی النگوهایش از زیر آستین بلند لباسش پیدا بود. دوباره از حشمت تشکر کرد و در حین آنکه پلاستیک میوه ها را برای این که جلوی پا نباشند پشت در می گذاشت گفت:  واقعاً لطف شما من را شرمنده می کند.

حشمت گفت:  دشمن باید شرمنده باشد. خدمت به خانم محترمی مثل شما آنقدر دلاویز است که آدم هیچ سختی را احساس نمی کند.

آفتاب گفت:  این روزها در شهر مرد واقعی کم پیدا می شود.

حشمت گفت:  این روزها تشخیص مرد از نامرد سخت است. در کاسبی هم هستند خدانشناس هایی که می خواهند برای قرانی بیشتر سر زن و بچه مردم کلاه بگذارند.

آفتاب به نرمی با گفتن بله همین طوره حرف حشمت را تایید کرد.

حشمت دوباره به دور و بر نگاهی انداخت و دستپاچه گفت:  می خواستم به شما بگویم که…

آفتاب که فکر می کرد این بار حشمت بی مقدمه حرف دلش را می زند،  با عشوه گفت:

– بفرمایید،  گوش می کنم.

حشمت اما پس از اندکی تامل گفت:  اگرکه کاری داشتید حتماً به بنده اطلاع بدهید. اگرکه همسایه به همسایه نگوید پس به چه کسی بگوید.

آفتاب در حین این که دستی به زیر روسری اش برد تا موهایش را صاف کند گفت:

– از وقتی که به این محله آمدم شب هایش آنقدر تاریک است که دلم می گیرد. گاهی آدم هراس دارد که در این تاریکی از خانه بیرون بیاید.

حشمت که می خواست پاکدامنی اش را نشان داده باشد،  همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت:

– بله،  روزها و شب ها شهر زمین تا آسمان تفاوت دارد. اصلاً هم درست نیست که خانم محترمی مثل شما شب ها برای کاری بیرون باشد. تمام کارهایتان را به من که تا دیروقت در دکان می مانمبگویید. همسایه همین وقت ها به درد همسایه می خورد.

آفتاب با افسوس گفت:  تنها گاهی اوقات اول صبح ها برای سبزی یا نان خریدن تا نزدیک بازارچه می رود و برمی گردم. دیگر با این چهاردیواری اخت گرفته ام. سعی کردم که خودم را مشغول کاری کنم اما آدم که بی حوصله بشود هر کاری بی معنا می شود.

حشمت گفت:  بله،  خوب می دانم که بی حوصلگی چیست. گاهی آدم ناصبوری می کند بی آنکه بداند که چه می خواهد. بی حوصلگی بخاطر خستگی‌ست. باور کنید آفتاب خانم من‌هم گاهی آنقدر خسته می شوم که خرده کاری ها را پاک فراموش می کنم. دلبر همیشه می گوید پدر این خستگی گذراست و باید یک مدت استراحت کنید. (خندید) اما من تحمل خانه نشین شدن را ندارم.

آفتاب آرام و با لحنی تاثیر گذار گفت:  مردِ کاری و زحمت کشی همچو شما هیچ وقت نمی تواند یکجا بنشیند.

حشمت پس از شنیدن این حرف با احساسی غرورآمیز گفت:  بنده همیشه معتقدم که یک مرد باید نان زور و بازویش را سر سفره خانواده ببرد.

آفتاب ناگهان دستش را گزید و گفت:  آخ،  می بینید توروخدا…! به کل فراموش کردم که برایتان لیوان آبی بیاورم. تازه آمده اید و حتماً تشنه اید.

حشمت گفت:  نه،  نه… نیازی نیست. چند ساعت قبل گلویم را تر کرده ام. دم دکان روز ده لیوان آب و چای می خوریم.

آفتاب لحظه ای به پایین نگاه کرد و گفت:  اگر بدانم خودم برایتان چای می آورم.

حشمت گفت:  نمی خواهم خدای ناکرده باعص زحمت بشوم. لطف دارید و همین که به فکر هستید من را شرمنده می کنید.

آفتاب که به نظر می خواست خودش قدمی در مسیر حرف دل حشمت بردارد گفت:

– از آنجا که من خیلی به گردن شما زحمت داشته ام و تمام روزهای خداهم تنها ام،  به این فکر بودم تا به بهانه جبران،  شما و دختر خانمتان را برای وعده شامی دعوت کنم.

حشمت با لبخندی کوچک،  جوابش را تنها در یک کلمه خلاصه کرد و گفت:  تشکر.

آفتاب اما با رفتار و حرف زدنش می خواست که حشمت را مجاب به زدن حرف دل کند. حشمت با این که می خواست حرف دل را بزند،  اما مثل همیشه صحبت را طولانی تر نکرد و گفت:  بیش از این،  این وقت شب مزاحمتان نمی شوم.

آفتاب دوباره تشکر کرد و پس از خداحافظی در را آرام بست. حشمت در تاریکی به دور و بر نگاه کرد و به سمت خانه خودش برگشت. اگرکه کسی آن وقت شب او را دم در خانه آفتاب که زن بیوه ای هم بود می دید،  با حرف هایی که پشت سرش زده می شد باید آبروی بیست و پنج ساله اش را دست می گرفت و از شهر می رفت.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب آتش جهنم و گندم بهشت

دسته: رمان و داستان برچسب: آتش جهنم, آتش جهنم و گندم بهشت, آقای زوریان, اسب سیاه, بازار مغازهٔ سفال فروشی, بنا, بهروز آل جزایر, چاپ کتاب در خارج از کشور, حدس و گمان, حشمت باغی خان, دکان, دندان تیز, ساعت جیبی, شلوار سورمه ای, شهردار, عتیقه جات, عصای چوبی, کاسبکار, کالسک, کالسکه, کتاب آتش جهنم و گندم بهشت, گندم بهشت, میله های طلایی, نشر ملی عطران, هزینه چاپ کتاب رقعی
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

مثل-کشمش-مجید-محمدی-فر
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مثل کشمش

50,000 تومان
قلم جوانی عباس علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم جوانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره داستان کوتاه)

60,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
رها-تر-از-فرياد-مجموعه-آثار-منتخب-سومین-جشنواره-ی-بزرگ-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رها تر از فریاد (مجموعه آثار منتخب سومین جشنواره ی بزرگ داستان کوتاه)

75,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
مشق-عشق-مجموعه-آثار-منتخبین-اولین-جشنواره-شعر-و-داستان-کوتاه
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مشق عشق (مجموعه آثار منتخبین اولین جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

80,000 تومان
پاییز-را-خزان-نکن-ایده-مفرح
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب پاییز را خزان نکن

60,000 تومان
مردی-از-جنس-باران-نويسنده-سهیلا-سپهری-؛-ويراستار-سايه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مردی از جنس باران

70,000 تومان
تو-بهترینی-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو بهترینی

60,000 تومان
دخترک-عاشق-نویسندگان-سایه-مهری‌چمبلی،-بهناز-ترابی‌مره‌جین،-عادل-علاف‌صالحی؛-ویراستار-عباس-علاف‌صالحی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دخترک عاشق

50,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
کتاب عبور از نقطه تلاقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عبور از نقطه تلاقی

70,000 تومان
نامه-هایی-که-لیلا-نخواند-نویسنده-مطهره-میرزایی-؛
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نامه هایی که لیلا نخواند

50,000 تومان
اتانازی-نويسنده-نسترن-لیاقتمند
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اتانازی

60,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
چهرزاد-مجموعه-آثار-منتخبین-جشنواره-اول-فاخته
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

چهرزاد (مجموعه آثار منتخبین جشنواره اول فاخته)

99,000 تومان
مسافر-فرنگینویسنده-لیلا-گرگانی-؛-ویراستار-آیگین-امیدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر فرنگی

70,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا