عنوان کتاب: آخرين نت زندگی
نويسنده: منیژه صالحی شهرستانی
رمان و داستان
سخن نویسنده
زندگی زیباست ای زیبا پسند، آری زیباست. به زیبایی گل های رنگارنگ در دشت ها، به لطافت پرواز بال پروانه ها و طراوت و شادابی شبنم روی چمن ها و سبزه ها. به خوش آهنگی صدای پرندگان و لالایی جیرجیرک ها و قوک ها.
آری برای درک این زیبایی ها باید همه حواس را جمع کرد. همه چیز آنقدر زیبا و دوست داشتنی است. که حتی یک لحظه خواب و ندیدن این زیبایی ها حسرت آور می شود. اما نه خواب هم زیباست، چون گاهی رویایی را که قسمتی از واقعیت است. آنطور که می خواهی می بینی در حالیکه چشم هایت بسته است. آنقدر روشن و واضح که همه چیز واقعی به نظر می رسد.
فکر می کنی می بینی، تصور می کنی همه چیز واقعی است. و اینکه دنیایی جز خواب وجود ندارد. به خیالت رویای شیرین خواب دائمی است. وقتی پی به این توهم می بری که از خواب بیدار می شوی. به راستی چگونه می بینی در حالیکه چشم هایت بسته است؟ آری چشم هایت بسته است، واقعیت این است. تو با چشم های بسته می بینی و فکر میکنی واقعیت است،
ناگهان چشم هایت باز می شود، چیزهای تازه می بینی. می بینی چیزهایی را که میدیدی جز سایه ای از واقعیت نبوده و خواب و رویایی بیش نبود. حال با چشم های باز به اطراف می نگری، خیلی با رویا تفاوت دارد، گاهی خوشحال، چه خوب زودتر بیدار شدی و گاهی افسرده و ناراحت که ای کاش بیدار نمی شدی و آن خواب واقعیت داشت،
گاهی هم برایمان تفاوتی ندارد، اما مسئله اینجاست: وقتی چشم هایمان بسته است می بینیم. پس چگونه باور داریم با چشمان باز واقعاً می بینیم؟ کاش، کاش می فهمیدیم هنوز چشم هایمان بسته است و خود نمی دانیم. واقعیت زندگی ما مثل خوابی است که در خواب می بینیم.
امروز زیباترین روز زندگیم است، خورشید در آسمان نیست چون در کنارم نشسته و با درخشندگی خیره کننده اش تمام جهان مرا روشن کرده.
همانطور که ماشین را در جاده ای سرسبز میراندم لحظه ای چشم از جاده برداشتم و نگاهی به آینه انداختم، دستی به موهایم کشیدم در دل گفتم: چقدر عوض شدم، در همان موقع صدایی دلنشین تر از آهنگ سازم مرا به خود آورد، این نسیم بود که می گفت: تو خوش قیافه ترین داماد دنیایی عشق من، حواست به جاده باشه.
نگاهی به چشمان گیرا و زیبایش انداختم، با آرایش دو صد چندان شده بود و با هر حرکت کوچک بدنش در آن لباس و تور سفید مثل فرشته ای بود که در حال بهم زدن بال هایش به نظر می رسید.
یک آن آرزو کردم این لحظه هیچ وقت تمام نشود، لبخندی زدم و به جاده چشم دوختم، فشاری در قلبم احساس کردم، مدتی بود که قلب مریضم از اذیت کردنم دست برداشته بود حال چرا دوباره شروع کرده بود نمی دانم، شاید طاقت این همه خوشی و سعادت را نداشت، در یک لحظه فشار زیاد و زیادتر شد و در حالی که به چهره نگران نسیم می نگریستم که فریاد می کشید دنیا برایم تیره و تار شد.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
صدای آرام زن و مردی به گوش می رسد که با یکدیگر نجوا می کنند، آرام چشم هایم را باز می کنم، همانطور که روی تخت خوابیده بودم سرم را چرخاندم، مرد و زنی آشنا اما مدت ها بود که با آن ها غریبه شده بودم، فوری بلند شدم و نشستم و سلام گفتم.
پدر: سلام آقا، حالت چطوره؟
مادر: سلام شهیادم (با گفتن این جمله اشک از چشمانش سرازیر شد).
از جا بلند شدم و گفتم: خوبم.
مادر: تو چقدر لاغر و ضعیف شدی، آخه چی به سر خودت آوردی؟
مادرم مرا به آغوش کشید و های های گریست، به همراه او من هم گریه کردم، با خودم فکر کردم چطور توانسته بودم دل عزیزترین هایم را پر از درد و غصه کنم؟
من، منی که حتی از جانشان بیشتر مرا دوست دارند و من اینگونه باعث رنجشان شدم. در همان موقع چشم هایم به پدرم افتاد که آرام اشک می ریخت، مادرم مدام چیزهایی را کنار گوشم زمزمه می کرد، اما چون با ناله و گریه اش همراه بود فهمیدن کلمه ها برایم سخت بود.
بعد از چند دقیقه بالاخره راضی شد کمی از دورتر به من نگاه کند.
مادر: خدا رو شکر، خدا رو شکر که تو رو دوباره بهم برگردوند.
در همون موقع صدای شهرام را از پشت سرم شنیدم، تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت به خودش کش و قوس می داد: خیلی ممنون که ما رو اینقدر تحویل می گیرید.
مادر: هر دوتون عزیزید، هیچ کدومتون فرقی برای ما ندارید.
بلافاصله به طرفش برگشتم: کی برگشتی؟
شهرام که خمیازه می کشید از تخت پایین آمد و گفت: نمی دونم، یه دو سه ساعتی میشه.
گفتم: خب؟ چی شد؟
شهرام: هیچی، به موقع رسیدیم، تازه کلی از من به خاطر کمک های به موقع تو تشکر کرد، فکر کنم منو با تو اشتباه گرفته بود.
گفتم: تازه فکر کنی؟ خب اشتباه گرفته بود دیگه.
مادر: اینجا چه خبره؟ در مورد چی حرف میزنید؟
شهرام: همسایه امون دیشب حالش بد شده بود، نمی دونید داداش چه گلی کاشت تا من برم کمک بیارم به موقع به دادش رسید، دخترش اینقدر از من تشکر کرد که نزدیک بود آب بشم……
(آخرين نت زندگی)