به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
آسیمه-دهر-نویسنده-حسین-یار-مرادی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب آسیمه دهر
محصول قبلی
معجزه-یک-زن-نویسنده-مینا-خداکریمیان
کتاب معجزه یک زن 50,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
موفقیت تضمینی در بازار بورس به شیوه وارن بافت نویسنده عباس علاف صالحی
کتاب موفقیت تضمینی در بازار بورس به شیوه وارن بافت 50,000 تومان

کتاب آسیمه دهر

60,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: آسیمه دهر

نویسنده: حسین یار مرادی

 

کتاب آسیمه دهر نوشته حسین یارمرادی میباشد. این کتاب داستان‌ زندگی مجموعه‌ای از آدم‌ها در یک روستا اطراف شهر کرمانشاه است که با سختی روی زمین‌های کشاورزی خود کار می‌کنند و برای نان تلاش می‌کند.

راهله دختر یکی از اهالی چشم‌هایش ضعیف شده است و می‌خواهد دخترش را به دکتر ببرد اما همه چیز به خوبی پیش نمی‌رود.این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

 

قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:

اسفند که از نیمه گذر می کرد باران سبز رنگی به کل روستای چمن می بارید. درختان و کوه ها، باغ و مزارع، دشت و دره و همه و همه جا بزک می کردند و لباس عید می پوشیدند. نوای خوش پرندگان و آب خروشان رودخانه مثل ترانه ای تکراری اما خاطره بار روح را تسخیر می کرد و دل و جان را تازه. چشم نوازی روستا، مردمان دور و نزدیک را آخر هر هفته به آنجا می کشاند. آن‌ها که صبح علی الطلوع به روستا می آمدند باغی را تا عصر همان روز اجاره می کردند.

بقیه هم که در خواب اول صبح مانده بودند اطراف باغ ها و کنار رودخانه و چشمه ها اطراق می کردند؛ تا روزشان را شب کنند. مهمان هایی که به تفرج آمده بودند اول صبح آتشی درست می کردند و ذغال ها را به سر قلیان و ته کتری می دادند و بعد از ظهر وقت نهار که می شد کباب جوجه راه می انداختند. صدای جیغ و شادی و سروکله زدن کودکان هم تا روستا خالی می شد، تمامی نداشت.

آسیمه دهر زن بیوه ی تنها و طرد شده آبادی با گیس بافته شده ی سیاه و سفید رنگ به عادت همیشگی هر روز از همان دم دمای صبح از خانه ی برادرش که آنجا را برای همیشه ترک کرده بود بیرون می آمد و به سمت باغی می رفت که درخت پیر و بزرگ گردوی نظرکرده ای در آن بود.

اسم باغ بیله وی بود و یک زمانی جاسم، شوهر کلثوم با رضا دوست جان جانی اش آن را خریده بودند تا خودشان و اهل و عیال شب های تابستان را آنجا چادر بزنند و گرمای فصل را در خنکای باغ سپری کنند. مردم، آسیمه دهر وی را نظرگاهی مقدس و پر ثمر و از بلا به دور می دانستند؛ درخت گردوی نظرکرده را هر کس که می دید پارچه ای سبز را بر شاخه اش گره می زد و به آن دخیل می بست.

آسیمه دهر بدنش مثل ورقی تخت و باریک زیر پیراهن سرتاسری سیاه و پینه بسته ای که پوشیده بود، به طرز مشمئز کننده ای جلوه می کرد. ترکه ای در دست گرفته بود و آن را بی اختیار به هر طرف می کوبید. لبش بی هدف می جنبید و هاج و واج در باریکه راهی که مثل صورتش پر چین بود؛ مابین حاشیه ی رودخانه و باغ های روستا قدم های ریز و تیزی بر می داشت و می رفت. هر جنبنده ای از آدم گرفته تا سگ و الاغ از او فاصله می گرفتند.

در مسیر، بچه هایی که در حال بازی بودند را نشانه می گرفت و نعره زنان به سوی آن‌ها هجوم می برد تا بازی شان را بر هم بزند. خانواده ها متعجب و آشفته، بچه ها را صدا می زدند که از مهلکه نجات پیدا کنند، خودشان هم سر در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند و چپ چپ کلثوم را می پاییدند.

بعضی ها هم به مسخره پوزخند می زدند و همین که احوالات پیرزن را می فهمیدند بی اعتنا به تفریح سرگرم می شدند، می گفتند و می خندیدند. کلثوم یکی یکی از رو به روی هر باغی که رد می شد می ایستاد و داد می زد: «شوخی نکنید، شوخی نکنید… اولش شگون نداره، آخرش هم خونِ»

آسیمه دهر و مردها دور آتش نشسته بودند و حیرت زده به هم نگاه می کردند و حرفی نمی زدند تا صاحب باغ می رسید و کلثوم را از آنجا دور می کرد. کلثوم هم تقلا می کرد که هر طور که هست حرف بزند و مثل ماهی به همه جا سر می خورد تا بالاخره پیروز شود و به باغی سر بکشد.

سرش را در لابه لای پرچین ها که می کرد انگشت اشاره به سمت آتش وسط باغ نشانه می گرفت و موقع فریاد زدن باقی مانده ی دو دندان سیاه و کرم خورده ای که داشت در دهانش ناخوشایند پیدا می شد. بعد می گفت: «کباب نکنید تا کباب نشید» و این‌قدر تکرار می کرد تا باغبان کلافه شود و او را از آنجا با تهدید و چوب و چماق دور کند؛ به محض اینکه از شرش خلاص می شد کمی از حال کلثوم به مهمان ها می گفت تا دلگیر نشوند و ختم ماجرا.

ماجرا به اینجا ختم نمی شد. کلثوم هنوز به باغ بیله وی نرسیده، سرتا پایش خیس و گِلی بود و بچه های سرتق به سوی او سنگ پرت می کردند. کلثوم به آن‌ها هجوم می برد و حرف هایش را طوطی وار از سر می گرفت و آخرسر هم غلتان و خیزان از آنجا رانده می شد. مردم روستا حال و روزش را می دانستند و از کنارش رد می شدند ولی با اشاره به هر مهمانی که می دیدند به آن‌ها می رساندند که: «این زن دیوانه است.»

آسیمه دهر آگاه بود که کانون ایما و اشارات شده است ولی بی اهمیت از هر جا که می گذشت با ترکه اش به زمین می کوفت و آن‌قدر بی باک و بلند بلند حرف هایش را می گفت تا باز هم با جنگ و دعوا دَکَش کنند.

باغ بیله وی بزرگ بود و روزهای جمعه چند خانواده آنرا اجاره می کردند. کلثوم هنوز از راه نرسیده به سرعت سمت پرچین ها دوید. زن های داخل باغ را خطاب قرار داد و محکم گفت:

«شما دخالت نکنید. کلاً دخالت نکنید»

لطیف مرد میانسال صاحب باغ فوراً سر رسید و داد زد: «صداتو بِبُر»

لطیف که سال‌ها پیش بیله وی را خریده بود، صبح های جمعه آنجا را اجاره می داد و تا عصر، خودش در همان حوالی می ماند تا هم خرده کارهای باغ را در دور اطراف انجام دهد و هم مراقب اوضاع باشد. او هر روز خدا را منتظر آمدن کلثوم می بود و می دانست که سر و کله اش دیر یا زود پیدا می شود. تندی به سوی اش دوید و او را از جلوی باغ دور کرد بعد به مهمان ها فهماند که: «این زن دیوانه است.»

آسیمه دهر شکسته خاطر و غمناک داخل رودخانه رفت و روی سنگ بزرگ وسط رودخانه نشست. چشمش به باغ خیره بود و فکرش در جای دیگر. صدای رودخانه در سرش می لولید و دیوانه وار با ترکه ی دستش شلاق به آب می زد. زیر لب با خود زمزمه می کرد و حرف نامربوط می زد. گاه گاهی که صدایش بلند می شد لطیف از دور فریاد می زد: «خفه شو کلثوم وگرنه نمی‌زارم آنجا بشینی» او هم بی اعتنا به لطیف نگاه می کرد و با کف دست به دهانش کوبید.

و باز زمزمه هایش را از سر می گرفت:

«زن هم زن قدیم. مثل من. کی گفته کباب درست کردن کار مردهاس؟ مرد اگه چاقو دستش بدی بچه بازیش می گیره. همان کباب هم خودمان درست می کنیم و خلاص. شب هم که میشه مرد و زن باید داخل خانه ی خودشان بخوابن. نرن داخل باغ چادر بزنن با رفیقاشون. هرکسی خانه ی خودش.

هر کسی هم حمام خودش. جای ماه گرفتگی و کبودی و خال و زخم و زهرمار هم شوهر آدم ببینه بهتر از مادر و خواهر و رفیقه. رفیق هم خوبه ولی شریک آدم نباشه شرطه. شریک اگه خوش بود که خدا یکی برای خودش می گرفت. ولی رفیق خوبه. به شرط این باشه که هرکسی غذا خانه ی خودش بخوره و خوابم خانه ی خودش باشه. اصلاً زندگی به همین خواب و خوردنشه. سر پتی و لخت آزادِ آزاد کنار شوهرت. البته زن قدیم جلوی حلاش هم با حیاست.

خجالت می کشه از شوهرش. شوهرشم با رفیقش شوخی کنه و حرف بزنه، زن که دخالت نمی کنه. منم که حرفی نمی زنم. به من چه آخه؟ به زن چه آخه؟ زن دخالت بکنه خون میشه. زن قدیم در هیچِ شوهر دخالت نمی کرد. چون هی حرف میشه و حرف میشه و زیادی حرف میشه. به قول مادر شوهرم: زیادی گفتن هم فقط از قرآن خوشه»

سال چهل و دو سپاه دانش معلمی را از کرمانشاه به آبادی فرستاده بود تا به بچه ها سواد یاد بدهد. آقای سامنی کُرد نبود. او اصالتاً اهل اراک بود و بنا به اَمریه ی اجباری اش به این منطقه فرستاده شده بود. مردم آبادی به رسم و عادات ذاتی و پیشینیان، همه دوستش داشتند و حلوا حلوایش می کردند.

هر شب یکی از اهالی او را به خانه اش می برد و مهمانی ای برایش می گرفت که مثالش را به خواب هم ندیده بود. روزها هم چادری برایش زده بودند و آنجا به بچه ها و گاه هم بزرگ‌تر ها درس می داد و از شاهنامه می خواند و گلستان سعدی. آقای سامنی با حس غریبانه و ماتم زده ای آمده بود، ولی دیر زمانی نگذشت که محو طبیعت و مردمان بکر آنجا شد.

جاسم و رضا از بچگی با هم بزرگ شده بودند و چون در همسایگی هم زندگی می کردند آن‌قدر صمیمی و نزدیک به یکدیگر بودند که جانشان بی هم در می رفت. با همه ی دل مشغولی های تمام نشدنی باغ و زمین ها، خود را به هر طریقی که می شد به کلاس آقای سامنی می رساندند.

آن‌ها با وجود فاصله ی زیاد بین باغ های پدری، هر دو به اتفاق و زحمت بیشتر کارهای همدیگر را انجام می دادند که فقط در کنار هم باشند. در جوار هم از بس شوخی می کردند و می خندیدند که خستگی را فراموش می کردند. خانواده ها هم اُنس این دو به یکدیگر را پذیرفته بودند و دیگر توان مقابله با آن‌ها را نداشتند. دوستی آن‌ها بر سختی های کار و درس هم غلبه کرده بود.

آن‌قدر شوخ و شاد می مانستند که غبطه ی همگان را برانگیخته بودند. از صبح سپیده دم کتاب در دست با خنده و بازی به باغ ها می رفتند و یکی یکی کارها را انجام می دادند و بعد از ظهر هم در کلاس آقای سامنی پیشتاز همه بودند. آقای سامنی هم آن‌ها را دوست داشت و مثال آنان را همه جا می زد. از کلاس که بیرون می آمدند بازیشان می گرفت، آن‌قدر شوخی و شیطانی می کردند که صدای آن‌ها همه جا به گوش می رسید. بعضی از بچه های آبادی هم از حسادت، دو نفر را سبک سر و سخیف می دانستند.

آقای سامنی اجباری اش که تمام شد به اراک رفت و نامزدش را به روستای چمن آورد. هر چه کرد نتوانست دل از آبادی بکند. کدخدا زمینی بلاعوض به او داد تا خانه ای در آن بسازد. خانه را که ساخت در باغ های روستا سه شبانه روز عروسی گرفتند و ساز و دهل زدند و رقصیدند. در روستایی در دشت دیره مدرسه ای شبانه روزی احداث شد که سامنی همان‌جا مشغول به کار شد.

صبح را به آنجا می رفت و شب ها به خانه اش باز می گشت. سامنی در چمن ماند و خانواده اش هم هر ساله چند دفعه ای که به روستا می آمدند دلبسته ی آنجا می شدند و رفتن برایشان سخت می شد. سامنی خودش را از کرمانشاه می دانست و به جای جایش خو گرفته بود.

آسیمه دهر همیشه به خانواده اش می گفت: «کرمانشاه یعنی همنشینی مردم گوران و سوران و کلهر، تا برسد به هورامان و کرمانج. هر کدام هم تاریخی دارند و فرهنگی، به قدِ بشریت»

جاسم که سیکل اش را گرفت آقای سامنی در یک پروژه ی تونل آبرسانی به عراق، در نزدیکی روستای نسار، برای او کاری درست کرد و جاسم در آنجا مشغول شد. صبح ها دیگر عاطل و باطل دور آبادی نمی چرخید و سر کار می رفت. کار در تونل را می توانست تحمل کند و برایش راحت بود اما دوری از رضا آزارش می داد و انگار محرک و انگیزه ای برای ادامه نداشت.

عصر ها که با آبادی بر می گشت به سختی رضا را می دید و اغلب خسته بود و همان اول شب می خوابید. رضا هم مزاحم استراحت او نمی شد و خودش را سرگرم کارهای باغ کرده بود. هنوز دو ماه نگذشته بود که طاقت جاسم تمام شد و با اصرار و التماس مکرر به صاحب کارش و وساطتت آقای سامنی رضا را هم در پروژه به طور روزمزد استخدام کردند.

تونل، بهشت کارگرها شده بود. از سر صبح که صبحانه را می خوردند و کار شروع می شد جاسم و رضا همه و همه چیز، از حشرات زیرِ زمین گرفته تا برسد به ابرهای آسمان را دست می انداختند و شوخی می کردند. از خود شروع می کردند و تا هفت پشت غریبه هم ملعبه گویی ها ادامه داشت. بازار سرگرمی کارگران جور بود و نمی دانستند روز را چطور گذرانده اند.

تا چشم بهم می زدند کار تمام می شد و به خانه بر می گشتند. شب هم که می شد انگار انرژی دو چندانی گرفته بودند یک در میان، در منزل های پدری شام و بعد از آن چای را که می خوردند شروع می کردند، از گفتن خاطرات خوشمزه ی روز کاری و آن‌قدر ادامه می دادند تا خوابشان ببرد و صبحگاه هم روز و روزی از نو.

پاییز سال بعد که میوه ها چیده شده بود؛ میرزا، صاحب باغ بیله وی قصد مهاجرت به سرپل ذهاب کرد و باغ را برای فروش گذاشت. باغ بیله وی چشمگیر و باصفا بود. جاسم و رضا هم فرصت را غنیمت دانستند. آن‌ها همیشه به جایی که برای خودشان باشد فکر می کردند و آرزوی صاحب شدن جایی مثل آنجا را داشتند. باغ بیله وی، بزرگ و برای آن‌ها زیاد هم بود.

درنگ نکردند و هر چه پول درآورده بودند را روی هم گذاشتند و باغ را با هزار قرض ریز و درشت و تقلا خریدند. آقای سامنی هم پیش پرداختی داده بود که باغ را بخرد، اما پولش را پس گرفت و از معامله کنار کشید تا جاسم و رضا به آرزوی خود برسند.میرزا می گفت: «این باغ قدمگاه امامِ. درخت نظر کرده داره. از شَر به دوره»

سامنی هم پاسخ میرزا را این گونه می داد: «به این حرف ها که نیست. آدم خودش باید مراقب باشه»

بساط خوشی با خرید باغ جور شده بود. کل پاییز و زمستان جاسم و رضا از سر کار که می آمدند به باغ می رفتند تا آنجا را آن‌طور که باب میل بود درست کنند. وجین می کردند و گیاهان هرز را از ریشه درمی آوردند. منقلی هم برای کباب ساخته بودند و یک چادر هم زدند تا شب های بهار و تابستان را آنجا بگذرانند. روزها هم در باغ را باز می گذاشتند تا هر کسی دخیلی دارد به درخت گردوی نظر کرده ببندد و حاجتش را بگیرد. درخت گردو غرق در تکه های پارچه ی سبز رنگ شده بود.

آقای سامنی می گفت: «به سنگ هم دخیل ببندی برات معجزه می کنه»

بالاخره شکوفه ها مژده ی روزهای خوش را آوردند و هوا رفته رفته بهتر شد. زمین هنوز نم نمکی داشت اما جلودار جاسم و رضا نمی شد. عصر ها که از سرکار می آمدند بساط قلیان و کباب و چای را به باغ می بردند و گرم عیش و خوشی می شدند. شب موقع خواب هم زمانی که دیگر فکشان توان حرف زدن و خندیدنی نداشت چوب ریزه های خشک را به ارتفاع سه وجب داخل چادر انبار می کردند تا از نم زمین در امان باشند، بعد رویش را با پتو می پوشاندند و همان‌جا می خوابیدند.

گاهی شب ها هم قبل ازینکه بخوابند خودشان را نشانه می گرفتند و آن‌قدر پیش می رفتند که دنبال هم با چوب و چماق می دویدند و کار را با کتک کاری پایان می دادند. بعد هم با سر و کله ی سرخ شده و خنده های کم جان، مثل مُردار لَش و بی روح می افتاند، تا خوابشان ببرد.

نزدیک های تابستان همان سال خانواده ی آقای سامنی از اراک به روستای چمن آمدند تا سری به پسرشان بزنند. کلثوم خواهر آقای سامنی هم آمده بود. نوزده سالی را داشت. مادر جاسم یک نظر که کلثوم را دیده بود مجذوبش شده بود. عصر همان روز که جاسم از سر کار آمد، مادرش چند نان ساجی درست کرد. نان ها را لای سفره گذاشت و به جاسم داد تا برای آقای سامنی و مهمان هایش ببرد.

مادر جاسم گفت: «فارس ها که نان ساجی نخوردن؛ ببر تا بدانن چرا آقای سامنی دل از اینجا نَکَنده»

جاسم رفت. حیاط خانه ی آقای سامنی دیوارهای کوتاهی داشت و جاسم نرسیده به آنجا از دور سیمای کلثوم دستش را به لرزه انداخت. آسیمه دهر که پوستش را انگار برق انداخته بودند صاف و سفید، ظریف مثل برگ گل با قد نیمه کوتاهی که داشت، تا چشمش به جاسم افتاد سریع داخل خانه ی برادرش شد. جاسم مدهوش چشمان سیاه کلثوم همانجا خشکش زده بود.

آقای سامنی بیرون آمد و نان را گرفت هرچه اصرار کرد جاسم داخل نرفت و غرق در خیالات به خانه بازگشت. آن شب را با رضا به باغ بیله وی نرفت. مادر هم که احوال پسرش را دید، صبح روز بعد یک کشکول روغن کرمانشاهی را به خانه ی آقای سامنی برد و اجازه ی خواستگاری خواست. آقای سامنی گفت: «جاسم مثل پسر خودمه» و همین‌طور هم بود.

آخر همان هفته به خواستگاری رفتند. آسیمه دهر با بینی نخودی و دهان کوچکش که موقع حرف زدن به سختی باز می شد سرش را پایین انداخته بود و با حالتی شرم گون گفت: «هر چی داداشم بگه»

خواستگاری که تمام شد و همه رفتند؛ سامنی به خواهرش گفت: «کُردها مثل کوه هاشون هستن؛ تکیه گاهَن.»

رضا دوش بدوش رفیق قدیمی در همه ی مراسمات حضور داشت و فقط مانده بود عروسی، که قرار آن را برای اوایل مهر گذاشته بودند. جاسم هنوز خودش زن نیاورده بود به جان رضا افتاد و شرط کرد تا رضا هم سروسامان نگیرد عروسی نکند. برای آن‌ها دوستی قدیمی شان خیلی مهم بود و به هیچ روی نمی خواستند که از بین برود. آقای سامنی هم موافق بود و یک روزه لیستی از همه ی دختران دم بختی که می شناختند تهیه کردند تا بالاخره رضا دهان باز کرد و علاقه اش را به زهرا دختر دایی اش فاش کرد.

منزل داییِ رضا در سرپل ذهاب بود و آن‌ها هر سال چند باری به روستا می آمدند تا هوایی تازه کنند. در این کش و قوس و رفت و آمدها رضا دلباخته ی دختر دایی شده بود و هیچگاه دم نزده بود. مادر رضا، خانه ی برادرش رفته بود تا مزه ی دهان زهرا را بفهمد. زهرا هم بی میل نبود. بعد هم مشخص شد زهرا هر باری که آبادی آمده بودند کم دلبری نکرده تا دل از رضا ببرد آسیمه دهر.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب آسیمه دهر

دسته: رمان و داستان برچسب: آب خروشان, آسیمه دهر, آسیمه_دهر, باغ بیله وی, چاپ کتاب ارزان در قشم, چاپ کتاب ارزان در کیش, چاپ کتاب در کیش و قشم, حسین یار مرادی, حسین_یار مرادی, سرپل ذهاب, عطران, کتاب آسیمه دهر, کرمانشاه, کلثوم, مسابقه نویسندگی عطران, هَلپَرکی
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

دچار-بايد-بود-نويسنده-مهسا-ذوالفقاری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دچار بايد بود

60,000 تومان
مسافر-فرنگینویسنده-لیلا-گرگانی-؛-ویراستار-آیگین-امیدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر فرنگی

70,000 تومان
مسافر-صبا-گردآوری-علی-صالحی-؛-‏‫ویراستار-سمیه-حبیبی.‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر صبا

150,000 تومان
مردی-از-جنس-باران-نويسنده-سهیلا-سپهری-؛-ويراستار-سايه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مردی از جنس باران

70,000 تومان
برایم-از-عشق-بگو-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب برایم از عشق بگو

50,000 تومان
‏عنوان-و-نام-پديدآور‏‫شهنواز‮‮‬‏‫-نویسنده-حمید-قوام‌آبادی‮‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب شهنواز

50,000 تومان
سوری-بانو-مجموعه-آثار-منتخب-پنجمین-جشنواره-ی-ملی-داستان
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)

70,000 تومان
تو-بهترینی-نویسنده-پریسا-سلطانی-؛-ویراستار-سایه-مهری.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب تو بهترینی

60,000 تومان
اسپرسوی-زهرماری-نویسنده-ابراهیم-نیرومند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اسپرسوی زهرماری

50,000 تومان
رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)

90,000 تومان
‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
مجموعه-داستان‌های-الهه-شب‌های-بی‌هوس-نویسنده-حسن-دوستی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مجموعه داستان های الهه شب های بی هوس

70,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
دختري-که-خان-هاش-روي-ابر-بود-نویسنده-فاطمه-سعید-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دختري که خانه اش روي ابر بود

40,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
نوازش-پروانه-های-ساکت-فریدون-صمدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نوازش پروانه های ساکت

60,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا