عنوان کتاب: آناشید
نويسنده: سارا شاطرعباس
رمان فارسی
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
آناشید اخبار داخل قصر را از یکی از سربازها می پرسید و او ریز به ریز ماجراهایی که اتفاق افتاده را برای او بازگو می کرد. نیمی از قصر خالی شده بود.
یک روز آناشید از دوری مادر به زیر آواز زد. صدایش همچون بلبلی خوش الحان بود. صدایش از روزنه های دیوار آشپزخانه به بیرون رفته بود. سیاوش در باغ قدم می زد، به سمت صدا برگشت. از ندیمه ی خود صاحب صدا را خواست اما او هم اظهار بی اطلاعی کرد. صدایش در قصر، پژواک شده بود و هر رهگذری را مجذوب خود می کرد.
سیاوش در دل خود گفت: باید خیلی غصه دار باشد که آنقدر سوزناک می خواند. تنها سرگرمی آناشید خواندن بود. همه به صدای او عادت کرده بودند و انتظار شنیدن صدایش را می کشیدند سیاوش هم علاقمند به شنیدن آن صدا بود.
خدمتکار میز غذا را برای پادشاه چیند. سیاوش به پشت میز نشست و نگاهی به خدمتکار کرد و گفت: سرآشپز را نزد من بیاور.
خدمتکار با تعجب گفت: اتفاقی افتاده؟ سیاوش با چهره ای برافروخته رو به مرد گفت:
آیا لازم است به تو جوابی بدهم؟ آنچه شنیدی را اطاعت کن.
خدمتکار با ترس و ذهنی پر سوال به روی او تعظیم کرد و فوراً از آن جا دور شد. او به سمت آشپزخانه رفت تا آناشید را از خواسته ی پادشاه آگاه کند. آناشید در گوشه ای از آشپزخانه مکانی را برای خوابیدن در نظر گرفته بود. خدمتکار هراسان به سمتش دوید.
آناشید با چهره ای خواب آلود گفت: چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ خدمتکار گفت: برخیز که پادشاه می خواهد تو را ببیند.
آناشید با تعجب گفت: من؟ مگر چه شده است؟ غذا ایرادی داشت؟
خدمتکار از سوال های مکرر او خسته شد و گفت: نمی دانم تو فقط به پیشش برو خودت می فهمی. او در تالار غربی قصر حضور دارد. خدمتکار رفت و آناشید را با هزاران سوال تنها گذاشت.
او برخاست تا برود اما باز به دیوار شیشه ای برخورد کرد. نمی دانست چطور از این زندان خلاص شود. همان جا نشست.
گنجشک کوچکی به لبه ی پنجره ی چوبی که در بالاترین نقطه ی آشپزخانه بود، نشست. آناشید به سمت گنجشک رفت و دستش را برای او دراز کرد، گنجشک به روی دست او نشست. آناشید با مهربانی او را نوازش کرد.
سیاوش در انتظار سرآشپز بود؛ از اینکه او آمدنش را به تعویق انداخته بود، سخت عصبانی بود.
فردای آن روز خدمتکار برای پادشاه غذا برد. چهره ی عبوس و پرغضب پادشاه، وحشتی سر تا پای او را فراگرفته بود. بدون نگاه به پادشاه فوراً میز را چیند و خواست با اجازه پادشاه برود که صدای او، خدمتکار را در جایش میخکوب کرد.
پادشاه دستی به زیر چانه اش برد و گفت: به او گفتی که من منتظرش هستم؟ خدمتکار با ترس گفت: آری گفتم؛ نمی دانم چرا تا کنون نیامده است؛ اگر بخواهید باز به او می گویم.
سیاوش پشت میز نشست و ران مرغ را به دندان کشید. باز صدایش در گوشش طنین انداز شد. بلند شد تا به سمت صدا برود. او نمی دانست به کدام سو قدم بردارد هرچه به سمت شرقی قصر نزدیک می شد، شدت صدا بیشتر و بیشتر می شد. آرام خود را به دیوار آشپزخانه چسباند.
آناشید پشت به او مشغول تمیز کردن آشپزخانه بود. دسته ی بلند جارو را با خود به رقص در آورده بود و از این سو به آن سو می کشید و گنجشک ها کنار هم با آواز او سرها را تکان می دادند.
جادوگر پیر در اتاقش آرمیده بود که ناگهان، گوی جادوییش مدام روشن می شد. از خواب برخاست دستی به روی گوی کشید. تصویر برایش واضح و نمایان شد.
سیاوش در حال نزدیک شدن به دخترش بود و این یعنی تمام نقشه های آنها درحال نقش بر آب شدن بود. جادوگر عصایش را به طرف گوی نشانه گرفت و از گوی خواست تا سیاوش را به خوابی عمیق دعوت کند.
سیاوش با خمیازه های پی در پی به خواب رفت و با چشمانی بسته از آن جا دور شد و به سمت اتاق خوابش راهی شد……
(آناشید)