عنوان کتاب: آنی از بیکرانگی (مجموعه اشعار هایکو،کوتاه و مینیمال )
نویسنده: نیکناز مقدم
کتاب آنی از بیکرانگی: مجموعه اشعار هایکو، کوتاه و مینیمال سروده نیکناز مقدم ، جهانی معماگونه و گاه خیالی و گاه رئالی را رو به دیدگان شما میگشاید و بینش و دید هر انسانی با هر برههای از زمان که قرار دارند یا هر تجربهای که کسب کردهاند را بازگو میکند.
شعر هایکو کوتاهترین شعر در دنیا است که توسط ژاپنیها ابداع شده است. هایکو شما را در دنیای حال و کنونی غرق میکند و کاری میکند که برای لحظاتی به گذشته و آینده فکر نکنید. در حقیقت این موضوع شما را به سوی تعریفهایی از مراقبه و ذن هدایت میکند.
چکیده ای از کتاب:
کارگردان رفت
نگاه بازیگر در افق محو شد
پرنده به صعود رسید
رود در جریان است.
نگاهی رفت
احساسی ماند
شیشهی شب شکست
روزنههای نور، ستاره شدند
خوابی هم در هم ریخت
روزنههای نور
نمایان در هیچ
دو چشم (ه) دو ستاره
نقطههای (ی) و (چ) پنج ستاره
لحظهای که هفت ستاره
به وحدت میرسند
نور عظیمی پدیدار میشود.
بر روی مینهای خفته در دل تاریکی خاک
پایش را بی د رنگ میگذاشت و میرفت
من جلوتر از او با شتاب با پاهای برهنه
گذر میکردم، تا زمینش را هموار سازم
و چشمانش را بینا
تلاش زرد
شهد زندگی است
زرد و سیاهیها
طلایی میشوند
خورشید و ماه
جایت خالی بود
تو نبودی
و من مدام ترانههایت را
زیر و رو میکردم.
ساده بگویم
که آشیانهی قلبم
در روزهای غم و اندوه
جایی امن برای توست
که به آن فکر و تنها نمانی
صدای نیاز از ته کوچه شنیده میشود
گربهای که هنوز
نگاهش به دستهای آدمهاست
بلبلی بر درختی آواز میخواند
و صدای او در صدای باد
غرق میشود
جوجه تیغی در کنار گل کاکتوس
آرام گرفته است
او مادرش را گم کرده است.
جزیره ایست نزدیک دریایی ناآرام
که مدام بیقرار و بیتاب است
و امروز جزیره از قلب تپندهی دریا
به ستوه آمده است
جسم چون شیشه ایست
که میشکند
و روح چون نوری است که اشعهی آن
تمام روزنهها را پر میکند
و سیرت تو چون دریایی است که
در کوزهای بزرگ هم جای نمیگیرد.
چشمان خیس پیرمردی
که به گلبرگهای گل سرخی
میبارد
خورشیدی را دیدم
که بر بالای نیزهای
همیشه جان میگرفت
و مرا گرم میکرد.
باران میبارد
هوا سرد است
صدای دسته از دور میآید
و گرمای عاشورا مرا
دوباره به خود میآورد
پیرزنی شال گرم میبافد
و با خود زمزمه میکند ((به یاد همسرم میبافم))
و گربهای با نخهای کلاف بازی میکند
و ستارهای که از پشت شیشهی پنجره
با تبسمی گرم و دوست داشتنی
به شال نیمه بافته شدهی پیرزن مینگرد.
ابرها اشک میریزند
و قطره، قطره میبارند
و آدمها دلشاد از این قطرات باران
و فقط من هستم که میفهمم ابرها چرا میگریند.
در برزخ به سر میبرم
جایی بین بیابان و بهشت
با پاهای آبله راه گم کرده در پوچی
و ندانستنها را به آغوش کشیده
جایی بین نیکی و بدی
و بقچههای تضادها را به پشت خود انداخته
و در بن بست عدم به دیواری تکیه دادهام
آیا کسی هست مرا از این ورطه
یاری کند؟
انسانهای رفته و آمده
در دل تاریخ زندگی من
و من در حال ورق زدن
دفترچهی ذهن خود،
به گذشتهام خیره ماندهام