کتاب: آواي عشق
نویسنده: فاطمه جلالی فراهانی
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ساعت ها گذشت، خورشید بالاخره طلوع کرد و صورت تابانش را به همگی نشان داد و با صدایی گرم همه را از خواب هایشان بیدار کرد.
امروز همان روز است، همان روزی که در انتظارش بودم و لحظه شماری می کردم. اکنون باید همگی در سالن غذا خوری جمع شویم و صبحانه بخوریم و سپس خود را برای تولد سوفیا حاضر کنیم…
_ نمی توانم صبر کنم، دوست دارم خانم ساعی زودتر تولد را جشن بگیرد و سوفیا بهترین کادویش، یعنی هدیه ی من را باز کند و خانم ساعی بفهمد که من خیلی هم او را اذیت نمی کنم.
همین گونه در حال فکر کردن بودم که یک دفعه دیدم بر روی زمین چیزی افتاده است، خم شدم و آن را برداشتم…
ترقه بود! برای چهارشنبه سوری پارسال که گذشت، با خودم کمی فکر کردم:
_ شاید بتونم این رو داخل جعبه بگذارم، تا وقتی جعبه ها را باز کردند، برویم به بیرون از پرورشگاه و در فضای باز این ترقه رو روشن کنیم. تازه با این کار حتماً هیجان جشن بیشتر هم می شود…
در همین لحظه، خانم ساعی آمد و گفت:
_ خب بچه ها حالا همگی به سالن جشن بیایید.
ما همگی حاضر بودیم، دست یکدیگر را گرفتیم و به سالن رفتیم.
همه جا تزیین شده بود و بهترین خوراکی ها و غذاها برای ما و مهمان های خانم ساعی، فراهم شده بود و دور تا دور میز سوفیا با شمع های کوچک و بزرگ فانتزی چیده شده بود.
خانم ساعی همه را ساکت کرد و بعد کیک تولد را با خود آورد و جلوی سوفیا قرار داد. سپس به سوفیا گفت تا آرزو کند… سوفیا هم از ته قلبش آرزو کرد و با تمام توانش شمع ها را فوت کرد…
خانم ساعی هم بعد از بردن کیک در کنار سوفیا نشست و کادوها را یکی یکی باز کرد. قلبم خیلی تند می زد، مدام به این فکر می کردم، که نکند این جشن تولد هم به خاطر من خراب شود…؟
_ گلاب، گلاب کاشونه
_ تولد سوفیا جونه
_ سوفیا جونم تو سالنه، منتظر کدوم جونه؟
_ منتظر آوا جونه
نوبت من شده بود، لب هایم را گاز می گرفتم و خدا خدا می کردم تا اتفاق بدی نیوفتد، تا این که…
سوفیا کادو را باز کرد و پروانه از جعبه به بیرون پرواز کرد، سوفیا خیلی خوش حال شده بود، چون می خواست پروانه را بگیرد، جعبه بر روی میز پرت شد و ترقه ای که خیلی خطرناک بود با یکی از شمع ها برخورد کرد و…
ترقه ترکید و آتش سوزی فجیعی در سالن به وجود آمد و همگی پا به فرار گذاشتند. بعد از بیرون آمدن کسی از مهمان ها صدمه ندید اما سوفیا به خاطر این که ترقه نزدیکش بود زخمی شد و بیهوش شده بود.(آواي عشق)
خانم ساعی در حال گریه کردن بود… او به من گفت:
_ فکر کردم دیگه عاقل شدی بچه، چرا آخه تو این قدر خنگی! یه ذره از هم سن و سالهات یاد بگیر!
اشک در چشمانم جمع شده بود، پاهایم می لرزید و به مِن مِن کردن افتاده بودم، نمی دانستم چکار کنم، در آن لحظه تنها کاری که به ذهنم رسید فرار کردن بود.
دویدم و دویدم… تا توانستم به سمت شمال دویدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم… همین گونه که در حال دویدن بودم، پایم به سنگی گیر کرد و در چاله ای نسبتاً عمیق افتادم. از شدت ترس و خستگی چند لحظه خوابم برد و دیگر توان بلند شدن نداشتم، تا این که صدایی آشنا به گوشم رسید:
_ از کجا آغاز کنم؟
گفتن ماجرایی را که یک عشق چقدر می تواند بزرگ باشد.
ماجرای عاشقانه شیرینی را که از دریا کهنسال تر است.
حقیقتی ساده درباره ی عشقی که به او می بخشد.
از کجا آغاز کنم؟…
(آواي عشق)