عنوان کتاب: اتانازی
نويسنده: نسترن لیاقتمند
داستان های کوتاه فارسی
فهرست داستانهای کتاب (کتاب اتانازی):
کلاغ
انار
زخم بابا
نهال
مجازی
هفت سین
اُتانازی
بسی
جوش
(کتاب اتانازی)
در بخشهایی از کتاب می خوانیم:
انار
مادربزرگ با چشمان عسلی رنگش، برای من همیشه نماد آرامش و زیبایی بود. اگر چه به خاطر سکته ی مغزی، قدرت راه رفتنش را از دست داده بود. اما وزنه ی سنگین آرامش، در خانه ی ما بود.
همه “مامان ناری” صدایش می کردند.
بخاطر شاغل بودن پدر و مادر، تقریباً تمام وقت من، با مامان ناری می گذشت.
تابستان بود و من که بخاطر تعطیلی مدارس، آزاد بودم، کلافه از بیکاری در خانه، داشتم به جان مامان ناری غر می زدم که حوصله ام سر رفته و من هیچ سرگرمی ندارم.
مامان ناری گفت: «برو کتاب داستان بخون»
با لحن بهانه جویانه ای گفتم: «تمام کتاب هامو خوندم. قرار بود مادر برایم کتاب داستان جدید بخرد، که هنوز نخریده.»
مادربزرگ برای اینکه من را سرگرم کند تا مادر از سر کار بیاید، گفت بیا بنشین تا خودم برایت یک داستان واقعی تعریف کنم.
من که عاشق داستان گویی او بودم با شوق آمدم و کنارش نشستم.(کتاب اتانازی)
گفتم واقعیه؟ زندگی کیه؟؟
مادربزرگ گفت: من واست تعریف می کنم. بعد خودت حدس بزن که داستان زندگی کی بوده.
من که برایم جالب شده بود، قبول کردم و سراپا گوش، مقابلش نشستم.
مادربزرگم داستان زندگی یک زن را به شرح زیر برایم تعریف کرد:
پاییز بود. همه جا زرد و نارنجی پوش برگ های خزان زده شده بود.
هفده ساله بودم و باردار. در حقیقت بچه ی دومم بود ولی چون بچه ی اولم، بلافاصله بعد از زایمان، در اثر بیماری مرد، این بچه ی اولم محسوب می شد.
آرام و قرار نداشتم. یکجا نمی توانستم بنشینم. با اینکه شکمم بزرگ شده بود و باید تحرک برایم سختتر میشد، ولی نمی دانم شوق آمدن بچه بود، یا نیروی جوانی، که باعث می شد یک لحظه آرام نگیرم. و همین مسئله، صدای اعتراض همه را به جانم بلند کرده بود………
نهال
بچه که بودم، یک روز میوه ی کُناری از درخت همسایه چیدم و خوردم. خیلی شیرین بود. هسته اش را حیف دیدم.
در باغچه ی کوچک خانه مان خاکش کردم. مثل یک گنج با ارزش. چند وقت بعد، گنجم از زمین سر برآورد.
پدرم دبیر ادبیات بود. از بچه گی برایم کتاب هایی در باب درختکاری خوانده بود. من همیشه دوست داشتم مثل شخصیت های کتاب ها، برای خودم درختی داشته باشم.
یک روز که پدر داشت حیاط را آب و جارو می کرد، جوانه ی کوچک کُنار را در باغچه دید. مکثی کرد و با تعجب گفت: « این کنار اینجا چه میکنه؟؟»
با ذوق گفتم: « این را من کاشتم. ببین چقدر قشنگه.»
پدر در حالیکه سرش را به حالت تایید تکان میداد، با لبخند ملایمی که بر لب داشت، گفت: آفرین.
کار بسیار خوب و قشنگی کردی، اما فکر همه چیز را کردی و اینکار را انجام دادی؟
باید مراقب باشی دخترم.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: « فکر به چی؟ مراقب چی؟؟»
پدر با همان لبخند نگاهم کرد و گفت: « فکر بزرگیش! کُنار تو همیشه همین قدر کوچک نمی ماند.»
با خنده گفتم: خوب بهتر. من هر کاری بتوانم برایش انجام می دهم تا درختم بزرگ شود.
پدر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تو موجودی را به این دنیا آوردی، به او زندگی دادی، پس ازاین به بعد مسئول زندگی این نهالی. مثل انسانی که بچه دار می شود.
من با بی تفاوتی گفتم: کار سختی نیست. مثل اینهمه بچه که هر روز به دنیا می آید…..
(کتاب اتانازی)