عنوان کتاب: از تحلیل گری سهام تا شیشه شویی فاصله زیادی هست(زندگی نامه هاروکی موراکی)
نویسنده: افشین علاف صالحی
کتاب از تحلیل گری سهام تا شیشه شویی فاصله زیادی هست (زندگی نامه هاروکی موراکی) نوشته افشین علاف صالحی میباشد. او در این کتاب به زندگینامهٔ هاروکی موراکامی، نویسنده محبوب ژاپنی میپردازد. هاروکی موراکی نویسنده محبوب و مشهور ژاپنی که آثارش در سراسر دنیا خوانده میشود و طرفداران بسیاری دارد.
او در کودکی کتابهای فرانتس کافکا، گوستاو فلوبر، چارلز دیکنز، کورت وونهگات، فیودور داستایوفسکی، ریچارد براتیگان و جک کرواک را میخواند و همین موضوع سبب شده بود تا داستانهایی جذاب و تاثیرگذار خلق کند. درست مانند نویسندگان محبوبش. البته اینکه موفق شده است جایزه جهانی فانتزی، جایزه بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را از آن خود کند هم عجیب نیست.
چکیده ای از کتاب:
هاروکی موراکامی، تولد و کودکی
موراکامی متولد سال 1949 در کیوتو ژاپن است. او تنها فرزند خانواده ای سه نفره بود. دوران کودکی موراکامی در شهر های مختلفی چون نیشی نومیا، آشیا و کوبه سپری شد.
پدر و مادر هاروکی هر دو استاد ادبیات ژاپنی بودند. پدر موراکامی از سربازان جنگ دوم امپراتوری ژاپن و چین بود و در طی این درگیری ها به شدت دچار جراحت شده بود.
موراکامی از دوران کودکی، شیفته ادبیات و موسیقی غربی بود. دوران کودکی و نوجوانی او با مطالعه آثار نویسندگان برجسته اروپایی و آمریکایی و روسی سپری شد. شاید بتوان گفت یکی از دلایلی که بسیاری از منتقدان و خوانندگان معتقدند که نوشته های او سبک غربی دارد در این باشد.
علاقه موراکامی به ادبیات و موسیقی غربی بیشتر به این دلیل بود که او در فضایی بزرگ شده بود که بیشتر ادبیات ژاپنی در خانه متمرکز بود. خود موراکامی در مصاحبه ای با روزنامه سانفرانسیسکو گفت: «چون پدرم استاد ادبیات ژاپنی بود، دلم میخواست یك كار دیگر انجام بدهم. به همین دلیل آثار كافكا و داستایوفسکی و تولستوی را خواندم.
از داستان های این نویسندگان خیلی خوشم آمد. داستایوفسکی هنوز هم قهرمان ادبی من است.» علاقه او به ادبیات غربی و تاثیر آن در نوشته هایش، یکی از ویژگی هایی است که آثار او را از سایر نویسندگان ژاپنی متمایز می کند.
زندگی هاروکی موراکامی قبل از نویسندگی
یادداشتی را که موراکامی برای «تلگراف» نوشته میخوانید:
اکثر مردم ژاپن مدرسه را تمام می کنند، کار پیدا کرده و بعد از مدتی ازدواج می کنند. با این که من هم در اصل قصد داشتم چنین الگویی را در پیش بگیرم، یا حداقل تصور میکردم باید اینطور باشد، اول ازدواج کردم، بعد شروع به کار کردم و در آخر موفق شدم به نحوی فارغ التحصیل شوم. به زبانی دیگر، ترتیبی که من دنبال کردم کاملاً برعکس آنچه بود که عادی تلقی میشد.
چون از کار کردن برای یک کمپانی متنفر بودم، تصمیم گرفتم کسب و کار خودم را راه بیاندازم، جایی که مردم بتوانند در آن به موسیقی جاز گوش دهند و قهوه و اسنک بخورند. ایده ای ساده، اما خوش بینانه بود. فکر می کردم داشتن چنین شغلی به من اجازه می دهد با خیال راحت از صبح تا شب به موسیقی مورد علاقه ام گوش دهم. مشکل اینجا بود که ما در حالی ازدواج کردیم که هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودیم. بنابراین پولی نداشتیم.
در نتیجه سه سال اول من و همسرم مثل برده ها کار کردیم، انواع کارها را انجام دادیم تا در حد توانمان پسانداز کنیم. بعد از آن، دوره افتادم و پول اضافی دوستان و فامیل را قرض گرفتم. بعد هم پولی را که به سختی جمع کرده بودیم گذاشتیم تا کافیشاپ کوچکی را در کوکوبونجی راه بیاندازیم. پاتوقی دانشجویی در حومه غربی توکیو.
سال 1974 بود. آن زمان نسبت به الان، مغازهدار شدن خیلی آسان تر بود. جوان هایی مثل ما که به هر قیمتی می خواستند از زندگی برای کمپانی ها در بروند، این طرف و آن طرف مغازه ای کوچک راه می انداختند. کافه، رستوران، خرازی فروشی، کتابفروشی یا هر چه به ذهنتان برسد. بیشتر مغازه های نزدیک ما توسط هم نسل های خودمان خریداری و اداره می شد.
کوکوبونجی تبدیل به یک پاتوق چند فرهنگی قدرتمند شد و بسیاری از افرادی که به آنجا می آمدند، دانشجویانی بودند که از جنبش های دانشجویی عقب کشیده بودند. دوره ای بود که می توانستی در سرتاسر جهان، شکاف درون
سیستمها را ببینی.
پیانوی قدیمی ام از خانه پدری آوردم و آخر هفته ها در کافه اجرا میکردم. نوازندگان جوان موسیقی جاز بسیاری در منطقه کوکوبونجی زندگی می کردند که (به نظر من) خوشحال می شدند با دستمزد کمی که به آن ها می دادیم، برایمان اجرا کنند. خیلی از آن ها بعد ها تبدیل به موسیقی دان های مشهوری شدند. گاهی الان هم در کلاب های جاز توکیو به آن ها بر می خورم.
گرچه ما کاری که دوست داشتیم انجام می دادیم، اما پس دادن قرض هایمان یک درگیری دائمی بود. به بانک بدهکار بودیم و همینطور به افرادی که از ما حمایت کرده بودند. یک بار که در پرداخت قبوض بانکی مان گیر کرده بودیم، آخر شب با سری افکنده از خیابان رد می شدیم که به مقداری پول برخوردیم.
دقیقاً همان چیزی بود که لازم داشتیم. نمیدانم این یک همزمانی بود یا نوعی پادرمیانی الهی. از آنجا که روز بعد موعد پرداخت پول بود، این اتفاق واقعاً یک شانس لحظه آخری بود. اتفاقات عجیبی مثل این در برهه های متعدد زندگی من رخ داده است.
شاید اکثر ژاپنی ها در این موقعیت کار درست را انجام می دهند و پول را به پلیس میسپرند. اما با موقعیت سختی که ما داشتیم، نمیتوانستیم براساس چنین حسن رفتاری روزگار بگذرانیم. با همه این احوال خوش می گذشت. اصلاً شکی در این نیست. جوان بودم و تازه نفس و می توانستم آقای قلمرو کوچک خودم باشم و تمام طول روز به موسیقی محبوبم گوش دهم.
مجبور نبودم فواصل دور را در قطارهای شلوغ طی کنم، در جلسات حوصله سربر شرکت کنم و مجیز رئیسی را بگویم که از او متنفرم. در عوض فرصت داشتم با انواع و اقسام آدم های جالب آشنا شوم.
بنابراین 20 تا 30 سالگی ام از صبح تا شب به پرداخت بدهی ها و کار فیزیکی سخت مثل ساندویچ و کوکتل درست کردن و میزبانی مشتریان دهان پر گذشت. بعد از چند سال، صاحب ملک ما تصمیم گرفت ساختمان کوکوبونجی را نوسازی کند.
بنابراین ما به مکانی جدیدتر و جادارتر نزدیک مرکز توکیو، در سندگایا نقل مکان کردیم. جای جدید مان فضای کافی برای یک پیانوی گرند را در اختیارمان گذاشت اما در نتیجه میزان بدهی هایمان هم افزایش پیدا کرد. در نتیجه کارها آسان تر نشد.
وقتی به عقب بر می گردم، همه آنچه بیاد می آورم سخت کار کردنمان است. فکر می کنم مردم تقریبا در این سن به استراحت و خوشگذرانی مشغول هستند اما ما هیچ وقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی دوران جوانی» نداشتیم.
خیلی کند پیش می رفتیم. اگر وقت آزادی هم گیر می آوردم، به مطالعه می پرداختم. در کنار موسیقی، کتاب ها خوشی بزرگ زندگی من بودند. مهم نبود چقدر مشغول، دلسرد یا خسته بودم، هیچکس نمیتوانست این لذت ها را از من بگیرد.
همانطور که به 30 سالگی نزدیک می شدم، بار جاز سنداگایای ما بالاخره داشت نشانههایی از ثبات وضعیت را نشان می داد. درست است که نمی توانستیم تکیه دهیم و استراحت کنیم، هنوز قرض داشتیم و فروشمان کم و زیاد میشد، اما حداقل کارها داشت در یک مسیر درست قرار میگرفت.
استاد جاز و عاشق سوشی
موراکامی برای پنهان کردن عشقش به موسیقی کوچکترین تلاشی نمی کند. او خودش یک موسیقی باز حرفه ای است و به گفته جیمز روبین، یکی از مترجمان آثارش به زبان انگلیسی، در کلکسیون شخصی اش دست کم ده هزار صفحه گرامافون دارد.
عنوان خیلی از کتابهایش، مثل «جنگل نروژی»، «جنوب مرز، غرب خورشید» و همین کتاب آخر، «سوکورو تازاکی بیرنگ و سال های زیارتش»، از قطعات موسیقی معروف قرض گرفته شدند. با این حال تاثیر موسیقی در کارهای او از عنوان کتاب هایش فراتر میرود.
لئو رابسون، منتقد کتاب می گوید: «او بیش از هر چیزی تحت تاثیر موسیقی جاز است. و خب، جاز معروف است به بداهه نوازی و تغییرات ناگهانی و پیش بینی نشده. نثر موراکامی هم همین طور. او یک دفعه تصمیم می گیرد موضوع بحث را عوض کند و با شور و حرارت خاصی درباره موضوعی به ظاهر بی ربط صحبت کند.
مثلاً وسط تحقیقات قهرمان داستان برای پیدا کردن همسر گمشده اش، یکدفعه شروع می کند به نوشتن درباره انواع متفاوت کلاه گیس… در نهایت ولی، وقتی کتاب را تمام می کنید و زمین می گذارید، حس نمی کنید که این بداهه نوازی ها زائد و بی ربط بوده اند. این ریتم پیش بینی ناپذیر و این تغییر جهت های مداوم، باعث می شود نثر او شباهت زیادی به موسیقی جز پیدا کند.»
داستان نویسندگی هاروکی موراکامی
موراکامی در این رابطه اینگونه میگوید:
«یک بعدازظهر آفتابی در سال 1978 بود که به یک مسابقه بیسبال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل سکونت و کارم دور نبود. اولین مسابقه لیگ مرکزی بین «یاکولت سوالوز» و «هیروشیما کارپ» بود که ساعت یک شروع می شد.
من آن روزها از هواداران سوالوزها بودم، بنابراین پیاده رفتم تا بازی را ببینم. بازی حساس شد و اطرافیانم یکی در میان شروع به تشویق تیمشان کردند. در این لحظه، بدون هیچ پیشزمینهای، این فکر به ذهنم خطور کرد. فکر میکنم میتوانم یک رمان بنویسم.
هنوز هم می توانم دقیقاً همان حس را بیاد بیاورم. احساس کردم چیزی از آسمان فرود آمد و من به راحتی آن را در دستانم گرفتم. اصلاً نمی دانستم چرا فرصت در مشت گرفتن آن باید نصیب من شود. آن موقع نمیدانستم الان هم نمیدانم. دلیلش هر چه که بود، اتفاق افتاده بود. مثل یک انقلاب بود.
یا شاید تجلی نزدیک ترین کلمه باشد. همه آنچه می توانم بگویم این است که زندگیم از آن لحظه به طرز جدی و دائمی تغییر کرد. بعد از بازی سوار قطار سینجوکو شدم، یک برگ کاغذ و یک روان نویس بیرون آوردم.
آن زمان هنوز کامپیوترها نیامده بودند و این به معنای آن بود که باید همه چیز را دستی می نوشتیم. حس نوشتن خیلی تازگی داشت. یادم میآید چقدر خوشحال بودم. مدت ها از آخرین باری که نوک رواننویس را روی کاغذ گذاشته بودم، می گذشت.
از آن به بعد هر شب وقتی دیروقت به خانه برمی گشتم، پشت میز آشپزخانه می نشستم و می نوشتم، همان چند ساعت پیش از سپیده دم عملا تنها زمان خالی من بود. در شش ماه آینده «صدای باد را بشنو» را نوشتم. اولین نسخه را درست با پایان یافتن فصل بازی های بیسبال تمام کردم.
«صدای باد را بشنو» کار کوتاهی است، بیشتر یک داستان بلند است تا رمان. با این حال زمان و انرژی زیادی از من گرفت. البته بخشی از آن به محدودیت زمانی بود که داشتم. اما مشکل اصلی این بود که نمی دانستم چگونه باید رمان بنویسم. راستش، گرچه همه جور کتابی می خواندم، نگاه جدی به ادبیات داستانی معاصر ژاپن نداشتم.
رمان های قرن نوزدهمی روسیه و داستان های کارآگاهی داغ آمریکایی ژانرهای مورد علاقهام بودند. بنابراین نمی دانستم چه نوع رمان های ژاپنی روی بورس بودند یا اینکه چطور باید داستانی را به زبان ژاپنی بنویسم.
تا چند ماه حدسی جلو می رفتم، سبکی که فکر می کردم درست است را پیش میگرفتم و ادامه می دادم. اما در نتیجه می دیدم که اصلاً تأثیرگذار نبود. به نظر میرسید ملزومات ظاهری یک رمان را دارد اما انگار خستهکننده بود و کتاب در کل دلسردم می کرد. با خودم می گفتم اگر نویسنده چنین حسی داشته باشد، واکنش خواننده احتمالاً خیلی منفیتر از این خواهد بود.
با دلسردی فکر می کردم انگار آنچه برای این کار لازم است را در درونم ندارم. در شرایط عادی، کار باید همین جا تمام میشد، باید فرار می کردم. اما الهامی که در سراشیبی سرسبز ورزشگاه جینگو دریافت کرده بودم، هنوز هم به وضوح ذهنم را قلقلک می داد.
بنابر آنچه گذشت، طبیعی بود که نمی توانستم یک رمان خوب بنویسم. اشتباه بزرگی بود اگر تصور می کردم فردی مثل من که تاکنون در عمرش چیزی ننوشته، به یکباره می تواند اثری درخشان خلق کند. داشتم سعی می کردم غیرممکن را ممکن کنم. به خودم گفتم فکر نوشتن چیزی سطح بالا را کنار بگذار. ایده های دوراندیشانه درباره «رمان» و «ادبیات» را هم فراموش کن.
احساسات و افکاری که به سمتت می آیند را با آرامش بهگونه ای که دوست داری نظم ببخش. در حالی که حرف زدن راجع به آرام کردن احساسات راحت بود، به انجام رساندن آن چندان هم آسان نبود. برای آدم مبتدی مثل من بهطور ویژه ای سخت بود. بهترین شروع، خلاص شدن از شر حجم عظیم دست نوشته ها و روان نویسم بود.
تا وقتی این ها جلوی چشمم بودند، هر چه انجام می دادم حس «ادبیات» به من می داد. به جای آن ها، دستگاه تایپ قدیمی «اولیوتی»ام را از کمد بیرون آوردم. بعد برای امتحان تصمیم گرفتم شروع رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. چون مایل بودم هر چیزی امتحان کنم، به خودم گفتم چرا این نه؟
نیازی نیست بگویم که توانایی من در انگلیسی خیلی بالا نبود. واژگانم خیلی محدود بود، درست مثل دستور زبان انگلیسی ام. فقط می توانستم جملات کوتاه و ساده بنویسم. و این به معنای آن بود که هر چقدر هم افکار متعدد و پیچیده دور سرم می چرخیدند، نمی توانستم حتی تلاش کنم آنها را همان گونه که به ذهنم خطور می کنند، به نگارش درآورم. زبان باید ساده می بود.
ایده هایم باید به روشی ساده فهم بیان می شد، توصیفاتم از هر نوع چیز اضافی خالی و قالب کارم ساده می شد. همه چیز باید برای جا شدن در قالبی کوچک تنظیم می شد. نتیجه، نوعی نثر خشن و رام نشده بود. با این حال وقتی داشتم تقلا می کردم خودم را با این روش ابراز کنم، آهسته آهسته یک ریتم خاص شکل گرفت.
از آنجا که من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شده بودم، واژگان و الگوی زبان ژاپنی این سیستم را در حد انفجار پر کرد، درست مثل طویله ای مملو از چهارپایان. وقتی میخواستم افکار و احساساتم را در قالب کلمات بریزم، این حیوانات شروع می کردند به جنب و جوش و کل نظام فرو می ریخت. نوشتن به زبان خارجی، با تمام محدودیتهایی که با خود دارد، این مانع را از سر راه بر می داشت.
علاوه بر این باعث می شد من کشف کنم چگونه افکار و احساساتم را در مجموع محدودی از کلمات و ساختارهای دستوری ابراز کنم و در عین حال با روشی ماهرانه آن ها را به طرز تأثیرگذاری با هم ترکیب کنم و ارتباط دهم. خلاصه بگویم، یاد گرفتم نیازی به یک عالم کلمه قلمبه و سلمبه نیست و مجبور نیستم سعی کنم مردم را با عبارات زیبا تحت تأثیر قرار دهم.
بعدها فهمیدم «آگوتا کریستوف» هم چند رمان خارقالعاده به سبکی که تأثیری مشابه داشته، نوشته است. کریستوف نویسنده ای بلغاری بود که در سال 1956 در جریان انقلاب سرزمین مادری اش به نوشاتل سوئیس فرار کرد. او واقعاً مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد.
اما از طریق نوشتن به آن زبان خارجی بود که موفق شد این سبک جدید و مختص به خودش را به کار بگیرد. ریتم قوی بر پایه جملات کوتاه، واژگانی که هرگز سردرگمکننده نبود و همیشه مستقیم می رفت سر اصل مطلب با توصیفاتی مناسب که از بار احساسی خالی بود، از خصوصیات این سبک بودند. رمان های او در فضایی پر رمز و راز که حاکی از مسائل مهم پنهان شده زیر سطح بود، غوطه ور بودند.
یادم می آید وقتی برای اولین بار با کارهایش آشنا شدم، نوعی حس نوستالژیک را تجربه کردم. کاملاً تصادفی، اولین رمانش «دفتر بزرگ» در سال 1986 درست هفت سال پس از انتشار «صدای باد را بشنو» به چاپ رسید. بعد از این که تأثیر کنجکاوی برانگیز نوشتن به زبانی خارجی را کشف کردم و در نتیجه ریتم خلاقانه مختص به خودم را به دست آوردم، دستگاه تایپم را دوباره در کمد گذاشتم و کاغذ ها و رواننویسم را درآوردم. بعد نشستم و فصلی را که به زبان انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی ترجمه کردم.
البته «پیوند» به جای «ترجمه» فکر می کنم واژه مناسب تری باشد، چون یک ترجمه دقیق و کلمه به کلمه نبود. در این جریان به طور ناگریز یک سبک جدید ژاپنی پدید آمد. سبکی که مال من بود، که خودم کشفش کرده بودم. به خودم گفتم، حالا فهمیدم باید چکار کنم. وقتی مقیاس ها از چشمم افتادند، لحظه شفافیت حقیقی برایم رخ داد.
بعضی می گویند: «کارهای تو حس ترجمه به آدم می دهد.» معنای دقیق این جمله را متوجه نمی شوم اما به نظرم از طرفی درست است، ولی به طور کلی بخش هایی را مغفول می گذارد.
از آنجا که اولین بخش داستان بلندم به معنای دقیق کلمه «ترجمه» شده بود، این نظر کاملا غلط نیست، اما در مورد فرآیند نوشتن چندان درست نیست. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمه آن به ژاپنی به دنبالش بودم، چیزی کمتر از خلق یک سبک بیپیرایه و خنثی که به من آزادی عمل بیشتری بدهد، نبود.
دوست نداشتم فرمی آبکی در زبان ژاپنی به وجود بیاورم. می خواستم گونه ابراز زبان ژاپنی که تا حد ممکن از زبان ادبی مصطلح دور است را بسط دهم تا با صدای طبیعی خودم بنویسم. این نیازمند سنجش و قیاس فراوان بود.
در آن زمان تا جایی پیش رفته بودم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی حساب نمیکردم. بعضی از منتقدانم، این را توهینی تهدیدآمیز برای زبان ملی ما می دانستند. با این حال زبان خیلی سرسخت است، سرسختی که پشتش به یک تاریخ طولانی گرم است.
حاکمیت آن در برخوردی خیلی شدید هم به طور جدی آسیب نمی بیند و از بین نمی رود. حق ذاتی همه نویسنده هاست که تا آنجا که تصوراتشان قد می دهد، امکانات زبانی را مورد آزمون و خطا قرار دهند. بدون این روح ماجراجو، هیچ چیز جدیدی به دنیا نمی آید. سبک ژاپنی نوشتن من با سبک «تانیزاکی» و «کاواباتا» فرق می کند.
این کاملاً طبیعی است. از همه این ها گذشته، من یک انسان دیگر هستم، نویسنده ای مستقل به نام «هاروکی موراکامی».صبح یکشنبه ای آفتابی در بهار بود که دبیر مجله ادبی «گونزو» با من تماس گرفت و گفت که «صدای باد را بشنو» به فهرست نهایی جایزه نویسندگان نوقلم آنها راه یافته است.
حدود یک سال از مسابقه نخست لیگ که در استادیوم «جینگو» برگزار شد، می گذشت و من 30 ساله شده بودم. ساعت حدود 11 شب بود اما به خاطر این که شب گذشته تا دیروقت کار کرده بودم، خیلی زود خوابم برده بود. تلوتلوخوران گوشی را برداشتم بدون این که بدانم کی پشت خط است و چه میگوید.
راستش را بگویم، آن موقع کاملا فراموش کرده بودم «صدای باد را بشنو» را برای «گونزو» فرستاده ام. وقتی دست نوشته را تمام کردم و آن را به دست فرد دیگری سپردم، اشتیاقم برای نوشتن فروش نشسته بود. نوشتن آن کتاب حرکتی از سر مبارزهطلبی بود. به راحتی آن را نوشتم، همانطور که به ذهنم رسیده بود. بنابراین فکر این که ممکن است نامزد نهایی شود اصلاً به ذهنم خطور نکرده بود. در واقع من تنها نسخه داستان را برایشان فرستاده بودم. اگر آن ها انتخابش نکرده بودند، مسلما برای همیشه گم و گور می شد. (گونزو دست نوشته های رد شده را باز نمی گرداند). به احتمال زیاد دیگر هم رمانی نمی نوشتم. زندگی عجیب است.
دبیر مجله گفت که به غیر از من چهار نامزد دیگر هم هستند. غافلگیر شده بودم اما خیلی هم خوابآلود بودم، بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاد را دقیقا خاطرم نیست. از تخت بیرون آمدم. صورتم را شستم، لباس پوشیدم و با همسرم به پیاده روی رفتم. درست وقتی داشتیم از روبروی مدرسه ابتدایی محلمان می گذشتیم، متوجه کبوتری شدم که میان بوتهها قایم شده بود.
وقتی برش داشتم متوجه شدم بالش شکسته و یک آتل فلزی به پایش بسته شده است. به آرامی در دستم گرفتمش و آن را به نزدیکترین ایستگاه پلیس در اویاما، اوموتساندو بردم. همانطور که خیابان های هارامبوکو را طی می کردم، گرمای کبوتر زخمی در دستانم نفوذ می کرد. لرزیدنش را حس می کردم. آن یکشنبه، هوا صاف و آفتابی بود و درختان، ساختمان ها و پنجره مغازه ها به زیبایی زیر آفتاب می درخشیدند.
این لحظه ای بود که تکانم داد. داشتم جایزه می گرفتم و تبدیل به رمان نویسی میشدم که طعمی از موفقیت را می چشد. تصویری جسورانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم که اتفاق می افتد. کاملاً مطمئن بودم. نه به شکل تئوری بلکه مستقیماً و از طریق حسم.
«پینبال» را سال 1973 در ادامه «صدای باد را بشنو» نوشتم. هنوز کافه جاز را داشتم و این به آن معنا بود که «پینبال» هم آخر شب ها پشت میز آشپزخانه به نگارش درآمده است. با ترکیبی از عشق و کمی خجالت این دو کارم را رمان های «میز آشپزخانهای» می نامم.
کمی بعد از تمام کردن «پینبال» در سال 1973 بود که تصمیم گرفتم یک نویسنده تمام وقت شوم و بلافاصله کار روی اولین رمان بلندم «تعقیب گوسفند وحشی» را آغاز کردم. فکر می کنم این شروع واقعی شغلم به عنوان یک رماننویس بود.
با همه این احوال، این دو کار کوتاه نقش مهمی در دستاورد کلی من داشته اند. کاملاً غیرقابل جایگزین هستند، مثل دوستان قدیمی. این دو حضوری حیاتی و ارزشمند در زندگی آن دوران من داشتند. قلبم را گرم می کردند و برای طی ادامه راه تشویقم میکردند.
هنوز هم به وضوح تمام یادم می آید چه حسی داشتم وقتی 30 سال پیش روی چمنهای پشت حفاظ زمین ورزشگاه جینگو نشسته بودم و چیزی به پرواز درآمد و در دستانم قرار گرفت. دقیقاً همان حس گرمایی که کبوتر زخمی اواخر همان سال در نزدیکی مدرسه ابتدایی سنداگایا به دستانم منتقل کرد.
همیشه وقتی به دلیل نوشتن یک رمان فکر می کنم، به این حس ها رجوع می کنم. این خاطرات ملموس به من یاد دادند که به آنچه در درونم دارم، ایمان داشته باشم و درباره فرصت هایی که در اختیارم می گذارند، خیالپردازی کنم. چقدر شگفت انگیز است که آن احساسات هنوز در درونم زنده هستند.»
سبک روایی داستان های هاروکی موراکامی، یکی از سبک های مشهور که به دلیل جذابیت های فراوان از فروش فوق العاده ای نیز برخوردار می باشد. با این حال خوانندگان بسیار زیادی نیز هستند که علاقه ای به آثار نوشته شده ی هاروکی موراکامی ندارند.
آن ها در مورد کتاب های وی میگویند: «نوشته های موراکامی فاقد جذابیتهای لازم است و نمی تواند خواننده را درگیر خود کند. از لحاظ جذابیت داستان های او به مانند قصه هایی است که در شبکه های اجتماعی بیان می شود و پر از هیجان و هیاهو می باشد.