عنوان کتاب: استاد ساده گذشت
نویسنده: کبری چاشتی
داستان کوتاه فارسی
در قسمتهایی از کتاب می خوانیم:
اتاق عمل:
تمام حواسش معطوف به کتاب تاریخی بود که این اواخر خوانده بود. همان طور که گوشه ی خیابان دست در جیب راه می رفت به تاریخ هم فکر می کرد.
به دلیری های کورش کبیر و بی لیاقتی داریوش سوم و مابقی. هر ازگاهی نیز فکرهایش بی اختیار بلند بلند از دهانش خارج می شد. از پیچ پیاده رو گذشت. عابر بانک ملت آن طرف خیابان بود.
آمد که ازخطوط سفید رنگ پیاده رو بگذرد. آن درد همیشگی کلیه به سراغش آمد، چنان ناجوان مردانه تیر می کشید که سیامک روی زانو افتاد و با کمر دولا از درد مثل مار زخمی به خود پیچید. آه و نالش توجه عابرین را جلب کرد. مرد و زن هایی دورش جمع شدند و مثل طوطی سؤال چی شده؟! هان چیزی شده؟ پرسیدند.
سیامک از درد به خود پیچید و پیچید. در این وانفسا جوانی عاقل اندیشید که به جای سؤال به درد نخور چی شده؟ کار دیگری صورت دهد. ماشینی دربست کرد و سیامک را به بیمارستان خاتم الانبیاء بالاتر از میدان دلفین سابق بُرد. سیامک روی تخت نسبتاً کثیف بیمارستان دراز کشید. دو دستش را روی کلیه سمت چپش گذاشت و فشار داد از شدت این درد جانکاه صورتش کبود می شد.
بعد از نیم ساعت تلاش برای پیدا کردن دکتر از این اتاق به آن اتاق ـ بالاخره دکتر از اتاق همیشه شلوغ عمل بیرون آمد. جوان خیر دکتر را به بالای سر سیامک هدایت کرد. دکتر بعد از معاینه های دقیقی که با چشمان درشتش انجام داد.
(کتاب استاد ساده گذشت)
دیوانه:
چارلی چاپلین را می شناسی؟! دستش را پشت گوشش گذاشت. هان؟! با توأم چاپلین را میشناسی؟! چاپلین را می شناسی؟! احمق لال که نیستی. «چارلی چاپلین را می شناسی» سه یا چهار بار پشت سرهم این جمله را تکرار کرد هر بار از بار قبلی خَش صدایش بیشتر می شد.
شیشه های اتاق آسایشگاه لرزید. بالاخره کفر نگهبان را درآورد، آمد داد زد؛ داوود ـ داوود بیا دیگه. نگهبان بعدی که اسمش داوود بود آمد او را به زور کشان کشان در حالی که می پرسید: احمق عوضی چاپلین را می شناسی؟! به اتاق 612 بردند.
سکوت حاکم شد. در نیمه باز بود. چند لحظه بعد عزمم را برای رفتن جزم کردم. صدای تلفن همراهم بلند شد. مادر بود جز پرسیدن حال اشکان چه کار دیگری با من داشت. جوابش را ندادم دوباره زنگ زد. سه بار زنگ زد. او هم مثل اشکان سمج است.
از آسایشگاه بیرون آمدم. هوای تازه را استشمام کردم، قدم زنان به اشکان هم فکر می کردم. انگار بعضی ها حق شان است که دیوانه شوند! اشکان قبل از سه سال پیش هم خل و چل بود حالا که دیگر پاک دیوانه زنجیری است فقط داد و فریاد می کشد کار وحشتناک دیگری از او سر نمی زند. (کتاب استاد ساده گذشت)
بالفرض که می گفتم چاپلین را نمی شناسم او دیگر کیست؟ یا می شناسم یک آسمان جُل محتاج به شام شب که بازیگر و کارگردان شد. خب که چه؟! دردی از کسی دوا می کند. از پل هوایی گذشتم آن طرف خیابان از دکه ی روزنامه فروشي مجله جدول گرفتم با هم تلفنم زنگ خورد.
ـ سلام مامان… در شلوغی سرسام آور خیابان ها چیزی نشنیدم اما صدایی تکیده و لرزان پشت خط بود؛ اشکان بهتر که نشده هیچ بدتر هم شده باز شروع کرد به داد و بیداد کردن. فرقش با سه هفته پیش فقط این بود که به جای این که بگه دیوید کاپر فیلد را می شناسی؟! می گفت چاپلین را می شناسی؟!
(کتاب استاد ساده گذشت)