عنوان کتاب: اسپرسوی زهرماری
نویسنده: ابراهیم نیرومند
داستان های کوتاه فارسی
قسمتی کوچک از کتاب:
خوشگل مو شرابی
صدای پدرم: مرد باهاس غیرت داشته باشه.
صدای علی: خوشگل مو شرابی، دوست دارم حسابی
پچ پچ تمام همکلاسی ها
همه داشتن منو با دست نشون می دادن و می خندیدن.
صدای پدرم بلند تر شد: حقا که پسر جاوید جنگنده ای.
مادرم هم به جمعشون اضافه شد.
دستام رو مشت کردم و خواستم به سمتشون برم که پاهام به زمین چسبید و تلاشم برای حرکت بی فایده بود.
از خواب پریدم، خیس عرق بودم.
شب از نیمه گذشته بود وبرای دومین بار این کابوس لعنتی رو می دیدم.
از دوروز پیش که توی راه خونه با چند تا از همکلاسی هام دیدمش این کابوس امونم رو بریده بود.
علی اون طرف خیابون رو نشون داد.
به غیظ گفتم: خجالت بکش، سن مادرته.
– مادرم که اگه اینجوری بود بابام هوو نمیاورد سرش.
بی معطلی دو دستی زدم به سینه اش، علی که افتاد بچه ها وساطت کردند. هیچ کدوم علت واقعی عصبانیت منو نفهمیدند.
اون خوشگل مو شرابی که علی نشون داده بود، مادرم بود.
تمام ذهنم درگیر شده بود. خوب که نگاه می کردم مادرم انچان شکسته نشده بود، هنوز هم رنگ و لعابی داشت.
فندک یادگار خدابیامرز پدرم را برداشتم و داخل حیاط رفتم، یاد بچگی افتادم، روزی که از مادرم کتک مفصلی خوردم. شب، وقتی که پدرم از سرکار برگشت بهش گفتم: مامان ظهری بدون چادر رفت نون خرید. صدای کتک خوردن مادرم رو که می شنیدم، کیف می کردم. سیگارم رو روشن کردم و رفتار های مادرم را مرور کردم.
این دو سه ماهی چند بار رنگ موهاشو عوض کرده بود و مرتب ارایشگاه می رفت. سگ شده بودم و فکرای بیخودی می کردم. همیشه به زن ها حس بدی داشتم. به چشمم همه گناهکار بودند و این میراث سرمشق زندگی ام، پدرم بود……….
نیمه شب اتفاق افتاد.
نیمه شب بود، با بدختی خودم را به جاده اصلی رساندم.
خانه ی ما در روستایی کوچک یک ساعت مانده به تهران در جاده ی فیروزکوه بود. باید صبح خیلی زود به پادگان محل خدمتم می رسیدم. سر جاده طبق معمول به امید کامیون یا تریلی هایی که از سر دلسوزی یا محض هم صحبتی سربازها را سوار می کردند ایستاده بودم. هوا سرد بود و از اقبال من چراغ سر گذر روستا هم خاموش بود.(کتاب اسپرسوی زهرماری)
ماشینی از دور پیدا شد. راننده با نور ماشینش بازی کرد، دستم را چند بار بالا پایین کردم، ایستاد.
ار شدت تاریکی و سرما فقط متوجه شدم وارد یک وانت باری شدم، راستش فقط رسیدن برایم مهم بود. بعد از سلام و تشکر راننده پرسید:
– کجا میری سرکار؟
– پادگان اول ورودی تهران
ماشین از گرگان حرکت کرده بود و تهران می رفت. خیالم راحت شد. سوال های راننده که از خدمت سربازی و حواشی آن تمام شد شروع کرد از خودش گفتن، از سختی کارش، از رفت و آمد های گاه و بیگاه
ولی من تمام مدت ذهنم مشغول بود. بوی داخل ماشین مرا درگیر خودش کرده یود.
بویی که هم می دانستم و هم نمی دانستم چیست.
راننده می گفت: بارش باید حتماً سر وقت می رسید.(کتاب اسپرسوی زهرماری)
تمام یک ساعت راه من درگیر کشف منشأ بوی ماشین بودم ولی خجالت می کشیدم بپرسم. چراغ های پادگان سو سو می زد که راننده جهت اجابت مزاج توقف کرد و به دنبال یک مکان مناسب در تاریکی شب محو شد.
ذهن جستجو گر من ناگهان فعال شد……..
سخن نویسنده:
نویسندگی، بویژه قصه سرایی و داستان نویسی، همتی بلند می طلبد و صبوری می خواهد و هوشی خلاق و چشمانی تیزبین و شسته از عادات روزمرگی که مدام اتفاقات و رخدادها را مینیاتور وار به تماشا بنشیند و آنگاه، حاصلِ این کشف و شهود را در قالب زیبای داستان بیاراید و مخاطبان خویش را لذتی تام و تمام بخشد.
شروع به نوشتن مقدمه ی داستانش کردم و با هر قلمی که زدم در دلم شهامت و عشق ورزی این جوان را ستودم. اهالی قلم نیک می دانند، آثار خلق شده، حکم فرزند را دارد برای نویسنده اش. امیدوارم صاحبان مسند و مقام، خیرخواهانه، آرزوی این عزیز را در مساعدت برای چاپ اثر همت نمایند…….(کتاب اسپرسوی زهرماری)