عنوان کتاب: اگر اين پنجره را باز کنی، میفهمی…
نويسنده: دانا محمودزاده کوهی
مجموعه اشعار فارسی
در صفحه ای از کتاب می خوانیم:
پنجره
اگر این پنجره همراهم بود
مرغ دل، حسرت پرواز نداشت
کوچه باران زده عاشق شده بود
صد هزار خاطره از رفتن داشت
باز برشیشه ی تن، لحظه ای
لمس حقیقت زده بود
باد هم خیسی اندوه مرا باور داشت
اگر این پنجره مات نبود، لااقل آیینه داشت!
گرمی بودن من، کم از آفتاب نداشت
خواستم باز کنم پنجره را
راستی …؟
چقدر این پنجره امنیت داشت؟
راستی …؟
چقدر این پنجره امنیت داشت؟
در جایی دیگر آمده:
دست های بلوریین
کشیده تیزی ناخن
سفیدی را به خون شب
به زخم جان به در بردن
کشیده آهوان را در لباس ببر
چه فریادی از این جنگل
به اعدام حقایق ها
که اینجا قاتلان ماهند
و اعدامش، شقایق ها
گریزانند همه از سنگ
از این سرد و کبیث و غش
که ساکن مانده افکارش
به سوی خواب نیلوفر
که تکراریست، مردابش
از این بیهوده گفتن ها، چه بیزارم
شدند زخمی و آهنگین
تمام استخوان هایم
شدم سقفی برای غم
برای ناتوان هایم
چه بیتام
برای هرچه ویرانی
برای آنچه می بودند، نهانند همچنان در من
گریزانم منم از سنگ
از این تکرار
از این اندوه شرمینی که می گوید، دست بردار
تنم می لرزد و سختم
هنوز هم طاقتی دارم
سکوتت را بگیراز حجم سیاه ناتوان من
نگاهت را بُکش از خرابی اعمالم
نگاه های تو
زهر آلودند و مرا در تلخی حقیقت هایم
می ورایند (غرق می کنند)
من فقط یک دست می خواهم
که برخیزم، به پا دارم
تن افتاده ی خود را به زیر سقف خودکامی
به دست آسمانی ها
برای گرم تر هایی
تو اشکی باش برای خانه ای ابری
برای خاک این خانه
سیاه و کشت و پوشالی
گِل آوین کن، بساز از من
که این ویرانه ی مغرور
به پوست و جان می دارد رهایی را
به تن دادن به حبس خاک، نمی دارد آزادی
چنین بودن چه بیهوده، به سنگ حتی سیاهی تر
به آب حتی، ننگ یک مرداب
چه ترسان و گریزان و خیالی پست، به نیلوفر
مرا از دست هایی که بلورینند، ناخن می کشند بر من
سفیدی می کنند در فوج، فوج بی سرانجامی
رهایم کن
دوست من…
(اگر اين پنجره را باز کنی، میفهمی…)