عنوان کتاب: بادبور
نویسنده: محمود شریفی
داستان کوتاه فارسی
در بخشی از این کتاب بادبور می خوانیم:
آفتاب تموز همچنان تیغ می کشید. بچه ها توی خاک و خُل سرگرم بودند. چندتا گوسفند از کوچه عبور کردند. مسیر نگاهش را شکستند. اما برکه های چشمانش همچنان طوفانی بود.
به تازگی مردم روستا خبر عجیبی شنیده بودند جوانی شهری با آن کُت جِلف و لباسهای نونوار که معلوم نبود کدخدا از کجا او را آورده، خواستگار عطیه از آب در آمده بود! چشم های همه داشت از حدقه در می آمد! بیش از همه خود عطیه ناباور و مبهوت که به چه حساب و کتابی؟! حال عجیبی یافته بود.
بعد از سالها سکون و سکوت، شور عجیب و بارقه ای از امید که تا به حال تجربه نکرده در جانش زبانه میکشید. احساس غریب دوستی و دوست داشتن و شاید دوست داشته شدن. نمی دانست چه می کند. جلو آینه رفت.
چهره ای چون کویر خشک و بی رونق و لباس هایی بی رنگ و رو و کثیف. دستی به سر و صورتش کشید. یک پیراهن تمیز و گُلدار که از زن قبلی مراد به جا مانده بود از داخل صندوق بیرون کشید و به تن کرد. اخمهایش باز شده و گویی چیزی در دلش به جوشش در آمده بود. حال خوشی یافته، یک همدم یک همراه. کسی پیدا شده که شاید او را دوست بدارد، به او محبت کند، سر از پا نمی شناخت … خدا خیرش دهد.
کدخدا تلاش می کرد تا این وصلت را جور کند. عطیه را نزد شیخ حسین ملای ده بردند و یک جلد کلام ا… مجید و یک شاخه گل محمدی در کنج قباله اش انداختند و به عقد آقا «امین» در آمد.
امین او را به خانه ای که کدخدا در خانه خودش روبراه کرده بود برد. عطیه از او و خانواده اش هیچ نمی دانست هر چه که بود اولین بار شادی را در قلب خویش احساس کرد گویا این روزگار لعنتی سرانجام به او رو نموده و سختی ها و سیاهی ها به پایان رسیده است.
شب فرا رسید و عطیه برای لحظاتی خود را مانند دیگران دید، یک شوهر درست و حسابی که می شود به او امید بست و در آغوشش آرمید. به رختخواب که رفتند «امین» دستی به سر و صورت عطیه کشید و بوسه ای بر او زد.
وای چه حال عجیبی! از شوق داشت منفجر می شد. اضطرابی خوشایند. با سختی میخواست جمله ای را بگوید: اما نتوانست. ناگاه سر بر شانه امین گذاشت و گریست …
اندوه و غم انباشته برجانش را گریست … بغض چهل ساله را گریست و گریست … انفجار آتشفشانی خاموش، شکستن سدی عظیم.
امین او را نوازش کرد و گفت: نگران نباش همه چیز درست می شود.
اکنون آرامشی به او دست داده بود گویی از زیر باری سنگین و دردناک بیرون آمده بود. پرنده ای که بال های بسته اش را گشوده اند و در آسمان آبی پرواز داده اند. چه حال خوشی است زوال میاد الهی! آرام گرفت و خوابید. خوابی عمیق و نرم….