عنوان کتاب: باران تویی (جلد اول)
نویسنده: ندا سعادتی نسب
کتاب باران تویی (جلد اول) نوشته ندا سعادتی نسب میباشد. اتفاقات داستان تلفیقی از واقعیت و تخیل نویسنده است و اسامی شهرها، مکانها، دانشگاهها و افراد، غیرواقعی است. گاهی باید ماند گاهی نباید به دنبال دورترین ها رفت.
ماندن جرأت می خواهد، ماندن عشق می خواهد. گاهی عشق در همین حوالی است. نزدیکِ نزدیک. گاهی عشق میشود زندانت و گاهی پرِپروازت و تو باید انتخاب کنی راه و مقصد را. کتاب باران تویی (جلد اول) را به علاقهمندان به داستانهای ایرانی عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
خلاصه ای از کتاب:
فصل اول
باران تویی (جلد اول)
آن قدر در آبی دریا غرق شده بودم که زمان و مکان را فراموش کرده بودم. نسیمی که از روی دریا گذشت و دست مهربانش صورتم را نوازش داد، مرا بخود آورد. چقدر در آن حال بودم و نمیدانم ولی هوا رو به تاریکی بود و من باز مثل کسی که در امواج گرفتار شده باشد و راه فرار ندارد، غرق شده بودم.
ناخودآگاه به ساعت مچی ام نگاه کردم. عقربه های آن هفت و بیست دقیقه را نشان می داد. از جایم بلند شدم. شنهای روی شلوار جینم را تکاندم و بسمت مخالف دریا حرکت کردم. در آن هوای سرد کسی نمیتوانست در دریا شنا کند ولی تک و توک کسانی بودند که درحال قدم زدن کنار دریا بودند یا مثل من رو ماسه ها نشسته بودند و محو زیباییها و آرامش دریا شده بودند.
برسرعت قدمهایم افزودم تازودتر به خوابگاه برسم. دقیقاً نمیدانم این همه مدت به چه چیزهایی فکرکرده بودم که گذشت زمان را متوجه نشده بودم.
همیشه وقتی از درس یا روزمرگی یا دلتنگی خسته میشدم برای تجدید قوا و آرامش گرفتن، پناه می آوردم به دریا تا حالم بهتر شود. دریا هم همیشه سخاوتمندانه دلتنگیها، استرسها، ناامیدیهای مرا میگرفت و بجای آن آرامش و سبکبالی می داد، بی هیچ انتظاری و این همان حسن دریا بود که وسیع و مهربان و دست و دلباز است.
از چند خیابان که گذشتم ساختمان خوابگاه پیدا شد.یک ساختمان دو طبقه نه چندان نو با سقف شیروانی قرمز و سفید و پنجره های بزرگ که البته مدتی بود جلوی آنها را حصارکشیده بودند ولی باز از طبقه دوم می شد نمایی از دریا را دید. اینجا خانه دوم من تو شمال بود که قرار بود تا وقتی که اینجا درس میخواندم موقتی پذیرایم باشد.
شهری که درآن بودم،شهر بدی نبود، خیلی هم زیبا بود مثل همه شهرهای ساحلی شمال ولی گاهی خیلی دلگیر می شد، بخصوص بعضی روزهای بارانیش که خیال تمام شدن نداشت و اجازه نمیداد آفتاب خودنمایی کند و این دلگیرترش می کرد و همین روزها بود که من بیشتر بیقرار میشدم. بیقرار دیدن خانواده ام که کیلومترها با من فاصله داشتند و من نمیتوانستم آنها را ببینم.
آن هم خانوادهای که من اصلاً طاقت دوریشان را نداشتم و نمیفهمیدم چطور تاب می اوردم این همه مدت دور از آنها باشم؟ یک خانواده گرم وصمیمی که خیلی بهم وابسته بودند و همیشه میبایست از حال هم باخبر باشند. وقتی دانشگاه اینجا قبول شدم، یک درصدم فکر نمی کردم که بیایم، هرکس میپرسید قبول شدی؟
میگفتم نه، باید یه سال دیگه هم درس بخونم که توی همین شهر خودمون تهران قبول بشم ولی همه با اینکه دوست نداشتند جای دور بروم از اینکه رشته مورد علاقهام که معماری بود قبول شده بودم، دچار تردید بودند و میگفتند ؛حیف است شاید یک سال بمانی ولی نتوانی رشته ای که دوست داری قبول بشوی ،پس بهتر است این دوری را بجان بخری ولی رشته مورد علاقه ات را بخوانی و این حرفها کم کم جدی شد ومن الان اینجا هستم.
از اینکه الان دارم رشته ای را که دوست دارم میخوانم، خوشحالم ولی گاهی دوری و دلتنگی بدجور اذیتم میکند. هر وقت فرصتی گیر می آورم سریع میروم تهران ولی فصل امتحانات دیگر این امکان نیست، بابا هم همیشه می گوید نمیخواهد در این جاده خطرناک مدام رفت و آمد کنی و من گاهی برخلاف میلم، سعی میکنم به ماندن عادت کنم و این فرصت را تجربه ای برای مستقل شدن بدانم.
دم درخوابگاه به احمد آقا نگهبان پیر و دوست داشتنی همه بچه ها، سلام کردم و وارد حیاط شدم. حیاط دلبازی که دورتا دورش درختان سیب و آلو بود. از در خروجی خوابگاه و در راستای حیاط راهرویی بود که انتهای آن به پله ختم می شد که دو طبقه از همانجا راه داشت. طبقه همکف که زیرپله بود و با راهرویی به چندین اتاق می رسید. اولین اتاق هم اتاق مسئول خوابگاه بود.
دو طبقه بالا هم هرکدام شش اتاق کنار هم داشت که اتاق من در انتهای طبقه دوم بود. بدی اتاق تو این طبقه ،پله های زیادش بود و خوبیش وجود بالکن کوچکی بود که می شد دریا را تا حدودی دید و بوی آنرا استشمام کرد. آن اوایل که آمده بودم همیشه ناهار یا عصرانه را با بچه ها آنجا می خوردیم و لذت می بردیم ولی از چندوقت پیش که حصار کشیدند و جلوی پنجره ها و بالکن ها را ایرانیت گذاشتند ، دیگر صفای سابق را نداشت.
تو اتاق فقط سحر بود که روی تختش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. با دیدنم اخمی کرد و گفت:باران تویی (جلد اول)
– معلومه کجایی دختر؟ من که از تنهایی دق کردم.
لبه تختم نشستم. تخت دوطبقه ای که من طبقه پایینش را صاحب بودم. شال نخی سفیدم را از سرم برداشتم وگفتم:
– پس بقیه بچه ها کجا رفتن؟
سحر کتابش را کنارش گذاشت. روی پهلو برگشت. کف دستش را تکیه گاه سرش قرارداد و گفت:
– الهه که صبح زود رفت دانشگاه .گفت از اونجا هم میره قزوین خونشون. مستانه هم که رفته کلاس و تا شب هم نمیاد. تو نگفتی کجا رفته بودی؟ تیپ اسپرت زدی …دانشگاه که نبودی،خرید هم که نکردی…
دراز کشیدم و در حالیکه کش موهایم را باز می کردم، گفتم: رفته بودم ساحل کمی قدم بزنم
– کمی! معنی کمی رو هم فهمیدیم …
و بعد در حالیکه کف دستش را زیر چونه اش می گذاشت گفت :راستی تلفن داشتی.
مثل برق زده ها از جایم پریدم وگفتم: کی بود؟ کی زنگ زد؟
سحر اول از عکس العمل ناگهانیم ترسید و دستش از زیر چونه اش رها شد .زهرماری نثارم کرد و بعد این بار نگاهی از سردلسوزی به من انداخت:
– آروم باش چت شد یهو؟ دخترک بی نوای زندونی… انگار بهش گفتم ملاقاتی داری… خنده ای کرد و این بار بالشت سفید بالای سرش را جلو کشید سرش را روی ان گذاشت و ادامه داد:
– مامانت بود تقریباً یه ساعت پیش تماس گرفت و پیجت کردن.
در حالیکه باز موهایم را با کش پشت سرم می بستم از جا بلند شدم
– پس برم یه زنگی بهش بزنم. این بی موبایلی هم بد دردیه ها… یادم باشه تو اولین فرصت ببرمش تعمیر. همیشه خدا مشکل داره.
در همان حال تندتند کیفم را زیرورو کردم، کارت تلفنم را در آوردم و با عجله کفشهایم را پوشیدم و به طبقه پایین رفتم. سحر انگار هنوز داشت حرف می زد ولی من بقول او انگار زندانی بودم که به ملاقاتش آمده بودند .هیجان زده شده بودم و بی توجه به او فقط به رسیدن به تلفن فکر می کردم.
تلفن گوشه حیاط توی محوطه باز کنار درخت کاجی بود که توی این سرمای زمستان هم سبز مانده بود برخلاف باقی درختان که خشک و عور شده بودند.
سایبانی آبی از جنس شیروانی هم بالای سر دستگاه تلفن دیواری خاکستری بود. خدا را شکر کسی با تلفن صحبت نمی کرد وگرنه حوصله انتظار را نداشتم. شماره خانه را گرفتم و خود مامان گوشی را برداشت. تا فهمید منم با خوشحالی گفت:
– سلام عزیزم خوبی؟ زنگ زدم نبودی
به دیوار پشت سرم تکیه دادم گفتم:باران تویی (جلد اول)
– آره سحر بهم گفت … رفته بودم کنار دریا
– طبق معمول…
و هر دو خندیدیم.
– چه خبرا مامان؟ بابا چطوره؟ بچه ها خوبن؟
– بابا هم خوبه سرکاره، هنوز برنگشته.
– بابا نمی خواد دیگه این بانکو ول کنه و بازنشستگی رو بپذیره؟
– باباتو که میشناسی میگه نمیتونم بیکار بمونم وگرنه چرا، میتونست خیلی زودتر از اینا بازنشسته بشه.
می دانستم بابا از بیکاری و تو خانه ماندن متنفر است.
– آره میدونم… بچه ها چطورن؟
– همگی خوبن. دیشب همگی برا شام اومده بودن اینجا. جات خیلی خالی بود. همه سراغتو میگرفتن و میگفتن این دختر شیطون که توی خونه نیست، خونه صفایی نداره بخصوص هستی. همه اش میگفت عمه بارانرو میخوام
در حالیکه با پایم سنگ ریزه ای را به بازی گرفته بودم از تصور چهره ناز هستی دلم غنج رفت – الهی قربونش برم .حالش چطوره؟
– خوب. چند روزیه میره مهدکودک
باد بود و درختان توی محوطه را تکان می داد. موهایم را که توی صورتم پریشان شده بودند کناری زدم:
– جدی؟ قربونش بشه عمه
– دیشب بابات میگفت پس بخاطر بارانس که همه میاین اینجا، اگه دستم بهش نرسه .
باد مستقیم سینوسهایم را هدف گرفته بود و چون سابقه سینوزیت داشتم با هر باری که باد می خوردم، پیشانی ام درد می گرفت. رویم را برگرداندم طرف دیوار تا کمتر باد به صورتم بخورد. در جواب مامان خندیدم و گفتم: حالا چون نیستم اینقدر عزیز شدم وگرنه هر وقت میام که همش میگن کی میری از دستت راحت بشیم.
مامان خندید و گفت: اونم از دوست داشتنه. باران تویی (جلد اول) راستی آخر هفته می تونی بیای؟
یک نفر آمده بود روبرویم ایستاده بود. فهمیدم منتظر تلفن است. توی خوابگاه همین یک تلفن کارتی را داشتیم. بجز این باید می رفتیم باجه مخابراتی سرخیابان. بی توجه به او گفتم:
– مگه چه خبره؟
– دیروز نسترن و مامانش یه توک پا اومده بودن. کارت عروسی آوردن. نسترن گفت ؛به باران هم گفتم باید برای عروسیم حتماً باشی.
از این خبر یک لحظه شوکه شدم. زمان چه زود می گذشت.
– ای وای یادم رفته بود بس که درگیر درس و کلاسام.
صدای پرتردید مامان شنیده شد:باران تویی (جلد اول)
– حالا چیکارمیکنی میای یا نه؟
دختر روبروییم که معلوم بود حوصله اش سر رفته از انتظار، ساعت مچی اش را نگاهی کرد و به من نگاه کرد. معنی این نگاهش تابلو بود. با تنگ کردن چشمانم و سرتکان دادن به او رساندم که الان مکالمه ام تمام می شود و وقتی پیامم مخابره شد حواسم معطوف خبری شد که مامان داده بود.
من که همیشه منتظر بهانه ای برای رفتن بودم گفتم: من که از خدامه، سعی میکنم بیام ولی قول نمیدم آخه نمی دونم تا کی باید بریم کلاس؟ قرار بوده برای فرجه قبل از امتحانات کلاسا زودتر تموم بشه ولی هنوز چیزی نگفتن.
– باشه مادر، کلاسات مهم تره. هرجوری بشه، خوبه. خودتو ناراحت نکن.
– شما اینو میگین، نسترن هیچ دلیلی رو قبول نمیکنه. اگه نرم عروسیش پوستمو قلفتی میکنه. میشناسیش که …چقدر حساسه.
– آره راست میگی. ایشالله که جور بشه بیای. ما که از خدامونه
کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم. تلفن را که قطع کردم صدای دختر روبروییم را شنیدم که با طعنه زیرلبی گفت: انگار بالاخره رضایت دادین؟ و بعد بطرف تلفن رفت و گوشی را با وسواس برداشت.
معلوم بود بخاطر ناخنهای مانیکور کرده درازش حساسیت به خرج می دهد. حالا خوبه من می شناختمش. روزی ده بار پای این تلفن بود و تابلو بود که با دوست پسرش صحبت می کند بس که غمزه و کرشمه می آمد برایش.
در حالیکه قدمی بطرف پله ها بر می داشتم گفتم:باران تویی (جلد اول)
– بذار طرف کمی تو انتظار بمونه. خیلی در دسترس بودن خوب نیست
باتعجب برگشت طرفم.
– چی ؟با منی؟
به آرایش غلیظ و موهای هایلایتش نگاه کردم وگفتم:
– نه با مخاطب خاص بودم
– مسخره می کنی؟
پایم را روی اولین پله گذاشتم و گفتم:باران تویی (جلد اول)
– نه مسخره برای چی؟
با شک و تردید و البته اخم نگاهم کرد. خواست چیزی بگوید که ارتباطش با آن سوی خط برقرار شد و چنان رفت تو جلد عشوه آمدن و لوندی که پاک من را فراموش کرد. منم بی خیالش شدم. برگشتم بالا و داشتم دنبال راهی برای رفتن به تهران میگشتم که صدای سحر من را بخود آورد:
– خب خانم لوس مامانی، با مامان جونتون صحبت کردین؟ منم که داشتم برای دیوار فک می زدم … وای که چقدر حالت تهوع می گیرم از این لوس بازیا … من نمی دونم یکی تو یکی اون خانم هم اتاقی که اینقدر مامانی تشریف داشتین برای چی پاشدین اومدین اینجا؟
– من کجام مامانیه؟ فقط حوصلم سر رفته بود و دوسه روزی بود از تهران خبری نداشتم واسه همین خوشحال شدم
-آهان آره منم که همون حیوون دوشاخ …فقط بخاطر بی حوصلگی داشتی پرواز می کردی به طرف تلفن …
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم. ذهنم حسابی مشغول شده بود. مانتو و شالم را به جارختی پشت در اویزان کردم ولی تو افکار خودم بودم که دوباره سحرگفت: خوش بحالت…هر روز تلفن. یه بار مامانم بود یه بار بابام بودم یه بار داداشم بود، تازه بماند تماسای خاله و دایی و پسرخاله و دختردایی ها.
مانتو و شالم را روی رخت آویز مرتب گذاشتم و با بی حوصلگی گفتم
– اَه بسه دیگه. حسودی می کنی؟
قیافه مظلومی بخودش گرفت و گفت: آره، آخه ما از بس تعدادمون زیاده اصلاً ننه، بابام یادشون رفته دوتا از بچه هاشونم فرستادن این سر کشور واسه همین سراغی هم ازشون نمیگیرن. میدونی حالا بابام به مامانم میگه آخیش انگار کمی سرمون خلوت شده و خونه شلوغ نیست دیگه ولی بیچاره یادش رفته دختر و پسرشو فرستاده شمال دانشگاه.
خندیدم وگفتم: دیوونه ..مگه میشه یادشون بره؟
– آره چرا نمیشه، خیلی خوبم میشه. من مثل تو راهمم نزدیک نیست تا بتونم هی برم و بهشون یادآوری کنم که بابا ما هم زنده ایم.
سحر دختر شوخ و خوبی بود. او و برادرش به فاصله دو سال از همدیگر دانشگاه اینجا قبول شده بودند و از کرمانشاه به اینجا آمده بودند. برادرش ستار عمران میخواند و سحر مثل من معماری. اتفاقاً خانواده خوب و گرمی داشت ولی پرجمعیت بودند و آنها ته تغاری های خانه بودند ولی او عادتش بود همیشه غلو کند و همه چیز را به شوخی بگیرد.
من و سحر سال دومی هستیم و تقریباً شباهتهای زیادی هم با هم داریم و این دوستی مان را پایدارتر کرده. سراغ کتابهایم رفتم و کتاب نقشه کشی مدرن را از لابلای آنها بیرون کشیدم. پشت میز نشستم و کتاب را باز کردم و بدون اینکه بخوانم فقط ورق میزدم. فردا همین درس را با آن استاد سخت گیرش داشتیم.
زیر لب برای خودم غر می زدم و از این درس شاکی بودم.
– وای حالا این درس و کجای دلم بذارم؟ اونم با پروژه ای که این جلالی داده… هنوز فرصت نکردم چند فصل و حتی نگاه کنم …
مداد را دور موهای فرم که همیشه مزاحم و بی پروا جلو و اطراف صورتم ولو می شدند، می پیچاندم و با حرص به صفحات نخوانده کتاب نگاه می کردم.
سحر با دیدن این حالتم خنده اش گرفت :
-چته؟ چی غرغر می کنی؟ منم مثل توام ولی این همه ناراحتی نداره… این پسره بلوطی قول داده بهم تقلب برسونه
-خاک تو سرت … موندی به امید اون؟ ندیدی اون دفعه چطور پیچوندت
– اون دفعه که بدشانسی آوردیم و مراقبه شک کرد و چسبید بهش و نذاشت کاری کنیم
– واقعاً مثلا می خواستین وسط این همه آدم چه غلطی کنین؟
– وا… ببند درِ اون ذهن خرابتو… منظورم تقلبه
می خواستم سر به سرش بگذارم پس گفتم:
– آهان من فکر کردم از همون کارایی که با اون دختره مرجان می کنه با تو هم بله…