عنوان کتاب: باران تویی (جلد دوم)
نویسنده: ندا سعادتی نسب
کتاب باران تویی (جلد دوم) نوشته خانم ندا سعادتی نسب، که از مجموعه کتابهای رمان و داستان های عاشقانه هست که نویسنده با قلم شیوا داستان زندگی را به تحریر درآورده است.
اتفاقات داستان تلفیقی از واقعیت و تخیل نویسنده است که ادامه در جلد اول این کتاب میباشد میباشد. اگر به دنبال داستان عاشقانه هستید این کتاب را از دست ندهید.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
فصل شانزدهم
کتاب باران تویی (جلد دوم)
تو همین روزها بود که باز ورق زندگیم برگشت و آن دوشنبه ای بود که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. میخواستم درب پارکینگ و برای ورود ماشین باز کنم که یکی از پشت سر گفت: سلام به خانم بداخلاق، لجباز و یک دنده.
به تندی برگشتم و با دیدن سیروان شمس که در چند قدمیم ایستاده بود سر جایم خشکم زد.
با شیطنت نگاهم کرد یک تای ابرویش را بالا برد
-
چیه ؟ نمیخوای جواب سلاممو بدی؟
باز چیزی نگفتم که گفت:
– دلم نیومد علی رغم اون حرفایی که بهم زدی، نیام. باید یه مطلبی رو بهت میگفتم … درضمن من به دخترداییم یه قولی داده بودم. من سرم بره قولم نمیره. بخصوص که در ارتباط با یه دختر پریزاده بداخلاق ولی خوشگل باشه ….حالا اگه میشه بجای زل زدن به من، بریم یه جایی کمی صحبت کنیم.
– کجا؟
– ماشینتو بذار تو بعد با ماشین من میریم یه کافی شاپی جایی
دیگر بی محلی کردن یا تریپ اخم کردن مال بچه مدرسه ای ها بود و دور از ادب بود. بی حرف، کاری را که خواسته بود انجام دادم. مگه مریض می بودم که دوباره به او می توپیدم؟ماشین و که گذاشتم تو حیاط مامان آمد تو ایوان. مجبور به دروغ شدم و گفتم یادم رفته یه کتابی رو که میخواستم بخرم میرم و زود برمیگردم.
– چرا با ماشین نمیری؟
– خیابونا شلوغه. با مترو میرم زودتر میرسم
دیگه نگذاشتم ادامه بدهد و جلوی سوالاتش را با رفتنم به بطرف در گرفتم فقط گفت:
-
درپناه خدا. زود برگرد که به شب نخوری
چاره ای نبود نمیشد که به او بگویم با سیروان شمس دارم میروم کافی شاپ تا در مورد موضوع اخراجم صحبت کنیم. بی شک سکته می کرد.
توی سانتافه مشکی شیکش نشستم و به تصویر روبرویم که نمایی از خیابانها و ماشیت ها بود زل زدم. کمی که گذشت بطرفم برگشت و گفت:
– نه اون قیافه عبوس و داد و بیدادتو دوست دارم نه این سکوتتو. چرا چیزی نمیگی؟ میدونم که از لحن اونروزت پشیمونی و غرورت نذاشت با من تماس بگیری.
با پوزخند گفتم:
– اونوقت چطور به این نتیجه رسیدین؟
خندید .
-دوست عزیزتون دوباره با من تماس گرفتن و گفتن که خودت بخاطر اون حرفا پشیمونی و بعید نیست از عذاب وجدان دست به کارای نامتعارفی بزنی
با تعجب گفتم:
– مثلا چه کارایی؟
-چه میدونم …اون ادمایی که به آخرخط میرسن و یهو به سیم آخر میزنن هرکاری ازشون برمیاد. ممکنه یهو دست به خودکشی هم بزنن.
مانده بودم این حرفها را راست می گوید یا دارد شوخی میکند. واقعاً سحر به او زنگ زده و این چرندیاتو گفته یا خودش نظرش راجع به شخصیت من اینجوریه.
انگار ذهنم را خوانده باشد گفت: اینقدر این کله کوچولوتو خسته نکن.
تو چشمات همه چیز معلومه. اگه بگم خودمم بدم نمی ومد دوباره ببینمت، چی میگی؟ از آخرین شبی که تو کرمانشاه دیدمت خیلی وقته میگذره و من هنوز فراموشت نکردم.
دختر خاصی هستی و البته متفاوت. اینکه برعکس بقیه دخترای دوروبرم بجای اینکه خودتو بهم بچسبونی ازم دوری می کنی و اینقدر مغروری خوشم میاد. نمیتونم بهت فکر نکنم.
حرفهایش دستپاچه ام می کرد. احساس می کردم گونه هایم قرمز شده و داغ کردم. برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:
– فکر می کردم خواننده ها تو خلوتشون یا تو ماشین فقط به آهنگای خودشون گوش میکنن. اشاره کردم به آهنگی که داشت از ضبط ماشین به گوش می رسید و یه خواننده دیگه بود.
خندید و گفت:
– خیلی باهوشی
-چطور؟
– هیچی… تو نگاهش به من معلوم بود می گفت خودتی ولی روی زبانش چیز دیگری نشست:
– باید بگم که ما خواننده ها هم از بس صدای خودمونو میشنویم دیگه حالمون بهم میخوره دیگه تو خونه و ماشینم که نباید صدای خودمونو بشنویم.
نگاهش کردم که باز خندید.
– شوخی کردم..برای تنوع خوبه. من آهنگای خیلی از خواننده ها رو گوش میکنم و لذت می برم.
خیلی شوخ بود واسه همین مرز بین شوخی و جدی را توی حرفهایش نمی فهمیدی. برای همین مدام احساس می کردم دارد بازیم میدهد. بعد گفتم شاید من نمی شناسمش و او واقعاً همیشه همینطوریه.