عنوان کتاب: بازی سرنوشت
نویسنده: وحید خداکریمیان
داستان کوتاه فارسی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
بعد از ظهر شده بود و کارش در مغازه تمام شد ۲ ریال پول روزانه خودش را گرفت و به سمت بستنیفروشی حرکت کرد. مغازه بستنیفروشی و نجاری دقیقاً در جهت خلاف یکدیگر نسبت به محل سکونتشان قرار داشت؛
یعنی در زمان رفتن از نجاری به سمت بستنیفروشی بهشرط آنکه مدرسه تعطیل بود میتوانست به خانه در حد پنج دقیقه سری بزند.
چند قدمی به خانه نمانده بود که متوجه صدای گریه خواهر و برادرش شد. کمی جلوتر، مادرش را درحالیکه بیشتر وسایل زندگیشان در میان کوچه ریخته شده و در حال التماس به صاحبخانه است دید.
هراسان به سمت مادرش دوید. این مسیر کوتاه که انگار زمین را از زیر پایش میکشیدند را طی کرد تا به مادرش رسید.
سؤالی نبود که بخواهد بپرسد و جوابش را نداند. اجاره چند ماهشان عقبافتاده بود و صاحبخانه، بیرونشان کرده بود؛
مانند کسی که آب یخ روی سرش ریخته باشند فقط بیرون ریخته شدن وسایلی که برای داشتنشان چشمان مادرش پای چرخخیاطی کم سو و دستانش در لباسهای شسته شده مردم پیر شده بود را نگاه میکرد. دیگر هیچچیز نمیشنید.
(بازی سرنوشت)
صاحبخانه که کارش تمام شد، بهجای اجاره جامانده، چیز به درد بخوری پیدا نکرد. چرخخیاطی را به زیر بغل گرفت و به راه افتاد. پسرک دیگر زجه های مادرش را هم نمیشنید. فقط رفتن صاحبخانه با تمام امید مادرش در دستانش را نظاره میکرد. به ناگاه تکانی خورد و به سمت صاحبخانه دوید.
وقتی به او رسید جلویش را گرفت و گفت: خواهش میکنم اینو نبر. مادرم با این، کار میکنه و برای برادر و خواهرم غذا میخره! مرد اول بیاعتنایی کرد و به راه خود ادامه داد ولی وقتی اصرار پسرک بیچاره را دید به یک تکان او را بر زمین انداخت و به راه خود ادامه داد. پیر زنی که در حال عبور ازآنجا بود دستمالی به او داد و گفت: پسرم بیا دهنتو پاککن داره خون میاد.
با کمک دو نفر از همسایهها وسایل را موقتاً به حیاط یکی از آنها بردند و به آنها اجازه دادند بهصورت موقتی در سیزان بمانند تا اتاقی را برای زندگی پیدا کنند. در آن محله وضع مالی همه در تنگنا بود و توانی برای کمک به یکدیگر نداشتند.
وقتی وسایل از میان کوچه جمع شد نزدیک عصر بود و هوا گرگومیش شده بود.
به ناگاه وحید یادش افتاد که باید به بستنیفروشی برود. بهمانند تیری که از چله کمان رهاشده باشد به سمت محل کار خود دوید. بهمحض ورود به مغاره، یک نفر را در حال تمیز کردن میزها بالباس کار خودش دید.
رو به عباس آقا گفت: چرا لباس من را پوشیده؟ مردک چاق با بی اعتناعی گفت: من دیدم نیومدی یکی دیگه رو آوردم. مگه اینجا خونه خالس که هر وقت خواستی تشریف بیاری؟؟؟ برو پی کارت ببینم کارداریم؛
و بعد رو به مشتری کرد و ادامه داد، بفرمایید آقا چند تا بستنی میل کردید…؟
پسرک با پایی که بهزور حرکت میکرد، از مغازه بیرون آمد؛ و اصلاً نمیدانست به کجا باید برود.
دیگر ناراحتی در وجودش نبود، چون او هیچوقت تا به امروز راحتی را تجربه نکرده بود. به جستوجو کار جدید رفت اما هر جا میرسید از او ضامن یا معرف میخواستند. ولی دریغ از یک نفر.
(بازی سرنوشت)