عنوان کتاب: بخوان به نام عشق
نویسنده: فائزه شریعتی نیا
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
شوق زندگی
سبک بار باش. بگذار روح ملکوتیت در هوای عشق نفس بکشد. دیرگاهیست که تمام هم و غمت تن خاکی شده. این قفسی که روحت را در بر گرفته. اکنون زمان آن رسیده تا زنجیرهای تعلق را رها کنی و به هیچ چیز دل مبندی. بگذاری روحت در آرامش متولد شود و همچون پروانه پیله ی خودپرستی را پاره کند و با بالهای نورانی و لطیفش پرواز کند.
آنگاه حقیقت را خواهی دید نه با چشم سر بلکه با چشم دل. حقیقت را خواهی دید بدون پرده و حجاب و عشق در درونت طوفان به پا می کند.
آن هنگام است که شوق زندگی در قلب تو جاری می شود و عطر آن وجودت را پر می کند. زندگی که جاودانه است و حتی پس از مرگ کالبد خاکیت ادامه می یابد. زندگی که رنگ بوی راستی و درستی در آن موج میزند و بالاترین موهبت آن آرامش است.
نجات الهی
الهی مرا از غم نجات بخش آنچنان که حضرت یونس (ع) را از شکم نهنگ نجات بخشیدی. خدایا کمکم کن تا بت های کعبه ی دلم را بشکنم همچون حضرت ابراهیم (ع) که یاریش نمودی تا بت های خانه ی تو را بشکند.
الهی مرا از طوفان بلاها و مصیبت ها برهان همچون حضرت نوح (ع) که از طوفان عظیمی رهانیدی
خدای من میدانم که هیچ بلایی بدتر و عظیم تر از فراموشی تو نیست. پس یادت را لحظه به لحظه همچون باران بر خانه ی وجودم ببار.
پروردگار من یاریم کن تا خودم را قربانیت کنم همچون حضرت ابراهیم (ع) که فرزندش را قربانی تو کرد و تسلیم امر تو شد.
خدای من می دانم که اگر خودم را قربانیت کنم تولدی دوباره خواهم کرد و همچون سیمرغ در آتش از نو متولد خواهم شد.
الهی مرا زنده کن همچون حضرت عیسی مسیح (ع) که به امر تو مرده را زنده می کرد.
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
لبخند کودک
تو را در لبخند یک کودک و در آخرین نگاه انسان منتظر می توان دید.تو را در زلال جویبار و و درخشش یک ستاره در دامان سیاه شب می توان نگریست.صدای تو را در تپش های قلب و در سکوت شبانگاهی می توان شنید.صدای تو را در زمزمه ی باد و خروش رود می توان شنید.
تو را در اعماق وجود می توان یافت. جایی که چشمه های حکمت و آگاهی می جوشند. جایی که درختان سربه فلک کشیده اش ملکوت را تمنا می کند. جایی که عشق و مهربانی همچون موج دریا جاری می شود.
جایی که سکینه و آرامش همچون باران بر قلب نازل می شود.
آری تو را در لحظه لحظه ی زندگی و در ذره ذره ی هستی می توان حس کرد.
آگاهی
جهان درونت بشناس. تمام هستی در وجود تو خلاصه شده. هنگامی که نفس می کشی هزاران معجزه در حال رخ دادن است. تو عظیم ترین موجود این جهانی، پس خودت را عزیز بدار. جویبارها در درون تو جاریند. خورشید در اعماق قلب تو طلوع می کند. گلها در درون تو می شکفند. جهان آینه ای است که روح بزرگ تو در آن منعکس شده
وقتی خودت را شناختی و با کائنات یکی شدی آنگاه عشق و مهربانی در روحت همچون چشمه ای می جوشد و نور زیبای حقیقت خانه ی قلبت را روشن می کند. غولهای دروغین ترس و اضطراب برای همیشه نابود می شوند و بار سنگین غم از پشتت برداشته می شود. آن هنگام است که آرامش و سادگی همچون دریایی بیکران روح تو را در بر می گیرند و عاشقانه به سوی ملکوت پرواز خواهی کرد.
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
نوبت مهربانی
اکنون نوبت عشق و مهربانیست و باید از سنگهای همچون آب روان عبور کرد. دیگر
سخت و زمخت بودن افتخار نیست. جهان از همه وقت بیشتر تشنه ی محبت و احترام است.
گلهای عشق در قلب نرم می رویند و از قلب سخت و نامهربان هیچ نمی روید.
آری جهان بر مدار عشق آفریده شده چون خدای ما عاشق است و از محبتش ما را آفریده.
ای دوست بگذار کوره ی بلاها و سختیها قلبت را نرم کنند. آنگاه شکوه و زیبایی را در ذره ذره ی این جهان مشاهده خواهی کرد و قلبت تا ابد عاشق خواهد ماند.
تولدی دوباره
زندگی را زندگی کن. از خیالات و اوهام فاصله بگیر و ذهنت را ساکت کن.
آنگاه آرامش چون سیمرغی تو را در بر می گیرد. و تا ملکوت تو را همراهی می کند.
دوست من ذهن جایگاه دروغ و فریب است و آنچه حقیقتاً وجود دارد قلب توست. ذهن را به سکوت فرمان بده تا قلبت سخن گوید و ترانه عشق سر دهد.
آری آنگاه روح تو آزادانه به پروازی با شکوه بال می گشاید و سیمرغ وار در آتش عشق الهی خواهی سوخت و از خاکسترت متولد خواهی شد.
آری این است تولدی دوباره…
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
اقیانوس ستاره ها
به سوی آفتاب عشق پرواز کن.
بگذار تا نور هستی بخش در آینه ی قلبت بدرخشد.
بگذار کهکشانها همچون اقیانوسی از ستاره ها در وجودت جاری شود.
از هجوم سایه های بر روی دیوار نهراس. کافیست پرتو نور ایمان را بر آنها بتابانی تا محو شوند.
دیدگانت را در چشمه مهر الهی شستشو بده تا بینا شود.
آن هنگام تاریکی ترس و ظلمت به یکباره ناپدید می شود و همه چیز رنگ عشق و مهربانی می گیرد.
آنوقت است که از دیدن یک گل چنان سرمست می شوی که تمام لذتهای پست و زودگذر دنیا در برابر آن هیچ نیست.
از عشق لبریز و در خدا فانی شو. آنگاه تمام جهان از آن توست و در درون تو.
آنگاه شادمانی در دلت خانه می کند و تو را برای همیشه از غم می رهاند.
رها
به هستی عشق بورز. بگذار درونت خالی از نفرت و کینه شود. بگذار جویبار مهربانی در دلت جاری شود. آری زندگی یک موهبت است که لحظه لحظه ی آن سرشار از زیبایی است.
هر دم سرشار از حضور است
هر لحظه مملو از عشق است
پس غم گذشته و ترس آینده را رها کن و تنها در حال زندگی کن. آنگاه می بینی شور زمانه را و از عشق ناب سرشار می شوی.
شالوده این دنیا با عشق و محبت آفریده شده پس تو نیز بگذار قلبت جایگاه عشق و مهربانی شود. همه را ببخش تا وجودت مملو از نور الهی شود. چشمانت را در زلال آگاهی شستشو بده تا جهان بار دیگر به تو لبخند زند و زندگی سراسر شور و شعور داشته باشی.
شعوری آگاهانه که تو را از تاریکی و ظلمت می رهاند و به هستی پیوند می زند.
آسمان لاجوردی
گاهی به آسمان نگاه می کنم. آسمان لاجوردی با تکه های کوچک ابر مرا سر ذوق می آورد
آسمان مرا به ورای این دنیا و دغل بازی هاش می برد. انگار نسیم خنکی روحم را نوازش می کند و مرا تا بیکران پرواز می دهد.
وقتی به آسمان می نگرم و سکوتش تمام روحم را در بر می گیرد از این دنیای پرهیاهو کمی فاصله می گیرم. با خودم می اندیشم که چقدر کوچکم و در عین حال روح بزرگ و پیچیده ای دارم. روحم تمام جهان هستی را در بر می گیرد و حتی بزرگتر.
ما انسانها بسیار ارزشمندیم کاش قدر خودمان را بدانیم و گوهر وجودیمان را به اندکی قدرت ثروت و شهرت نفروشیم.
بهار دل
در بهار وقتی خیابان های شهر را می پیمایم و در آنها قدم می زنم از دیدن درختهای سبز بهاری به وجد می آیم و تمام قلبم را نشاط می گیرد. نشاطی مثل شادی بچه مدرسه ای ها در اولین روز مدرسه. احساس می کنم با آمدن بهار منم باید نو شوم. لباسهایم را نمی گویم نه. بلکه بینش و نگرشم به زندگی را می گویم.
با خودم می اندیشم چقدر زیباست رسم و رسوم عید مثل خانه تکانی. کاش بهار روح هم داشتیم آنگاه تمام کدورت ها و کینه ها را دور می ریختیم و روح و جانمان را پاکیزه می کردیم تا نور الهی در آن بتابد و از عشق و مهر لبریزمان کند.
آن هنگام است که نه از کسی می رنجیدیم نه کسی را آزار می دادیم و سراسر وجودمان مهر و محبت به بندگان خدا می شد.
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
خانه ی کوچک عشق
خانه ی کوچکم را دوست دارم
گوشه ی خلوتم و سکوت بی پایان آن را.
خانه ام را دوست دارم و گلدانهای شمعدانیم را با گلهای قرمز و ظریفش.
من تنهایی را در هیاهوی این دنیا برگزیده ام و به آن می بالم و با کتابهایم و یک فنجان چای گرم خو گرفته ام.
من هر روز با چند صفحه تلاوت کتاب آسمانی و تفالی به دیوان حافظ آرام می گیرم.
جبران خلیل جبران راست می گفت هیچ کس نمی تواند زنی که با کتاب و یک فنجان چای آرام می گیرد شکست دهد.
بگذار بنویسم
بگذار بنویسم از مهر از عشق.
بگذار بنویسم از شادی از محبت.
بگذار قلمم را روی کاغذ بگذارم تا بنویسد از زیبایی از دوستی.
می خواهم سیب سرخ شادی را با تو قسمت کنم.
راستی امروز آسمان چقدر آبی است. آن کبوتر سفید را می بینی که تنها چون من در آسمان به پرواز در آمده و سرشار از لذت سکوت شده است.
آن گل سرخ را می بینی که برای گنجشکها چه طنازی می کند.
می دانی قلبم سرشار از ترنم بهاریست. بهاری که خزان ندارد. بهاری که شکوفه هایش هیچ گاه به زمین نمی ریزد.
قلبم سبز سبز است به رنگ چشمانم. شاید گاهی نسیم بلاها برآن بتازد و چشمانم بارانی شود ولی قلبم همیشه شادمان است.
من در خواب رویاهای سبز می بینم.
آخر من خدا را دوست دارم.
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
شاپرک عشق
به زندگی عشق بورز. بگذار شاپرکهای مهربانی گرد گلهای وجودت بگردند.
بگذار نور هستی بخش، سایه های دروغین نقش شده بر دیوار را پاک کند.
بگذار طوفان عشق خانه ی دروغین وهمت را خراب کند.
گل انسان با مهر الهی عجین شده آنرا به زر و زور مفروش.
گلدان روحت را بر لب پنجره بگذار تا اشعه های طلایی خورشید مهربانی نوازشش کند. آنگاه می بینی که تا ملکوت قد علم می کند و بالا می رود و موجب حیرتت می شود.
کهکشانی از ستاره های پرفروغ در وجود تو نورافشانی می کند. وجود تو همچون آینه ای روح هستی را بازتاب می کند.
مواظب آن باش نگذار غبار تعلق و وابستگی آنرا سیاه کند. تو از خاکی اما تا افلاک می توانی بالا روی.
بخشی از کتاب بخوان به نام عشق به قلم فائزه شریعتینیا:
جرعه ی نور
شب سپاهیانش را جمع کرد و به آنها راه وسوسه آموخت به آنها آموخت که ظلم و ستم کنند و نگذرارند زمستان بیدادگری تمام شود.
او نمی دانست که با یک پرتو از نور خورشید هستی اش به باد می رود و نمی دانست که جوانه ها از دل خاک تیره شکوفا می شوند و نسیم سحرگاهی مژده ی بهار را با خود می آورد
حقیقتاً باطل رفتنی است و آنچه می ماند نور است و عشق
جرعه ای از جام نور را سربکش تا ببینی چطور زمستان سرد سرزمین وجودت بهار خواهد شد.
نغمه عشق
نغمه هایی از نو می سرایم.
در وصف تو ای عشق
به طراوت باران
و به عطر دل انگیز مریم
نوشته هایم را استشمام کن.
می بینی؟ عطر خدا می دهند.
نغمه هایم را از اعماق قلبم می نویسم.
جایی که تنها در آن نور است و عشق
نغمه هایم جاودانه است.
حتی پس از مرگم
هنگامی که از قبر من بگذری نوای ترانه ام را خواهی شنید.
من تا ابد برای عشق خواهم سرود.\\
کتاب بخوان به نام عشق نوشته فائزه شریعتینیا است.این کتاب روایت زندگی سرشار از عشق در قالب متنهایی ادبی و زیبا است.
همانطور که از نام اثر پیدا است بخوان به نام عشق، شما را با تصویر زیبایی از مفهوم عشق روبهرو میکند که تمام ابعاد زیبای جهان را میسازد. عشق قدیمیترین احساس انسان است که در ادبیات بروز پیدا کرده و ذهن او را به خود مشغول کرده است. این کتاب هم از عشق و مهربانی با شما سخن میگوید و هم زیباییهای خلقت خداوند را به شما یادآوری میکند.