عنوان کتاب: بعد از ظهر خاکستری
نویسنده: هدا حشمتیان
فهرست داستانهای کتاب (بعد از ظهر خاکستری)
دیوار کوتاه خواب های من
فندق من، شاه توت او
بردشیر
مستأجر المپ
بخاطر همین روزها
ژن های معیوب
سیم چین
چشم هایش گفته بود
نزدیکی های بهار
دیوارها
بعد از ظهر خاکستری
دست های مخالف
حفره
تمام من
قاب های کوچک
قسمتی کوچک از کتاب:
مستأجر المپ
بالا را نگاه کردم، بید بود، مجنون و باد شاخه هاش را به بازی گرفته بود. آن طرف خیابان ویترین بزرگ مزون یونیک به درازای چندتا مغازه دویده بود توی پیاده رو، روی اعلان بزرگ و پر زرق و برق مزون نوشته ویژهی خاص پسندان. مانکن های دراز و باریک توی ویترین با اطوار خاصی زل زده اند به نقطه ای توی آسمان و دست هایشان توی هوا خشکیده، انگار که وقت دیدن چیزی که نباید می دیده اند سنگ شده اند یا وقتی که دسته جمعی با لباس های شب رنگارنگشان می رقصیده اند تیر غیب خورده بهشان، صدای پیامک بهناز از پیچ و تاب دست و گردن مانکن ها بیرون می کشدم، نوشته: میخوای بیام پیشت؟؟ دست تنها نیستی؟
دلم نمی خواهد جواب بدهم، اما می دانم آتقدر پیله است که آخرش مجبور می شوم جواب بدهم، می نویسم: به اندازه کافی خاص پسند هست که یک ساعت منو بکارن دم مزون
جواب می دهد: یعنی چی؟ مگه نرفتی تو؟؟ صبر کن الان میام.
می دانم همین دوروبرهاست، گفته بودم برود، اما محال است رفته باشد، می نویسم: لطفاً نیا، ترجیح می دم تنهایی درستش کنم، فقط خودم.
قابهای کوچک
سالهاست که یائسه شده، از همان موقع بازنشستگی اش و همیشه ی خدا زانو درد دارد و بدنش گر می گیرد اما پادردش را فقط موقع خواب یادش می آید، وقتی که ستاره آمده و بچه هایش را برده و وقتی که مطمئن است ساناز خوابیده و خیالش از بابت سارا راحت است، آن موقع زانوهایش زق زق می کند، کتفش تیر می کشد و مچ دستش، مخصوصاً دست راست نمی گذارد بخوابد.
این مچ درد را از خیلی سال پیش دارد از وقتی که آشپز بیمارستان بود و دیگهای برنج را تنهایی بار می گذاشت و کسی را موقع بلند کردنش صدا نمی زد و فکر می کرد این کارها سوسول بازی است. گشتی می زند توی خانه ی دو خوابه ی کلنگی اش که انگار شخمش زده اند، دخترها رفته اند و وسایلشان گله به گله توی اتاقها پخش و پلاست، فقط سروصدایشان را با خودشان برده اند، انگار سالهاست کسی پایش را توی این خانه نگذاشته، هیچ وقت این خانه رنگ سکوت به خودش ندیده بود.
کفشهای آل استار کیان را که همانطور خاک و خلی تا روی فرشها آورده بر می دارد، پایش می رود روی چیزی و دردش می گیرد، عروسک همیشه خواب طناز، “عروسک قشنگ من قرمز پوشیده” را با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده می خواند.
قابهای کوچک
سالهاست که یائسه شده، از همان موقع بازنشستگی اش و همیشه ی خدا زانو درد دارد و بدنش گر می گیرد اما پادردش را فقط موقع خواب یادش می آید، وقتی که ستاره آمده و بچه هایش را برده و وقتی که مطمئن است ساناز خوابیده و خیالش از بابت سارا راحت است، آن موقع زانوهایش زق زق می کند، کتفش تیر می کشد و مچ دستش، مخصوصاً دست راست نمی گذارد بخوابد.
این مچ درد را از خیلی سال پیش دارد از وقتی که آشپز بیمارستان بود و دیگهای برنج را تنهایی بار می گذاشت و کسی را موقع بلند کردنش صدا نمی زد و فکر می کرد این کارها سوسول بازی است. گشتی می زند توی خانه ی دو خوابه ی کلنگی اش که انگار شخمش زده اند.
دخترها رفته اند و وسایلشان گله به گله توی اتاقها پخش و پلاست، فقط سروصدایشان را با خودشان برده اند، انگار سالهاست کسی پایش را توی این خانه نگذاشته، هیچ وقت این خانه رنگ سکوت به خودش ندیده بود.
کفشهای آل استار کیان را که همانطور خاک و خلی تا روی فرشها آورده بر می دارد، پایش می رود روی چیزی و دردش می گیرد، عروسک همیشه خواب طناز، “عروسک قشنگ من قرمز پوشیده” را با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده می خواند.