عنوان کتاب: بهار نارنج
نویسنده: زهرا غفران پاکدل
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
حال و هوای این روز ها از گلویش پایین نمی رود.
غم های دولا پهنا دنیایش را به سوگ نشانده.
هر بار که کنار بغض، نگاهش به آینه می نشیند؛
عمده بنای ویران شده اش در پیش چشمانش نقش می بندد.
مَنِ درون آینه را می گویم!
دیگر این اشک ها هم کفاف غمش را نمی دهند.
دیگر محبت هیچکس به دست و دلش قد نمی دهد.
جز مرگ چیزی در بساطش نمانده.
حتما که نباید آن ، آهن قراضه ای که در سمت چپ قفسه ی سینه
می تپد و روزی نامش دل بوده است، دست از تپیدن بکشد
تا مرگ را باور کرد.
بعضی آدم ها، در پیش چشمان خودشان، ایستاده مرده اند.
*****
غصه گر هست
بگو تا باشد
من هنوز می خندم
” بیخیال ِ من و این مردم و
هی زخم زبان می خندم “
گریه دارم ولی باز ببین می خندم
من خدایی دارم
که در این مهلکه ی دردآشوب
سر هر زخم دلم می گرید.
*****
جاده ها پر خطرند
و سفر طولانی
و دل ماست که
در پیله ی پوسیده ی اندوهِ تو
تنهاست هنوز…
با من از سختی این راه مگو
اگر این جاده شود ختم به تو
*****
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
زندگی درد قشنگی است
که به آن دل بستیم.
گاه آنقدر بی رحم
که نفست می گیرد
گاه آنقدر شیرین
که گمانت آرَد
دنیا در کف توست
و همین هم شاید
ساده ترین قصه ی یک انسان است.
گاه باید خندید
به همه دلهره ها
به هوای گلی از خاک خدا
به امید فردا
که در پَسِ نعره ی پر لحنِ سکوت پنهان است.
*****
حتما شنیده ای که می گویند:
بعضی دردها، وصله ی تن آدم نیستند.
از همان هایی که پینه می بندند به لحظه هایت
و بغض را ته گلویت می چسبانند.
می دانی! صبر آدم ها را اندازه هم نساخته اند.
بعضی ها، قد و قواره ی صبرشان به این دردها می رسد
بعضی ها هم نه.
و اگر صبرت به این دردها قد ندهد، برای اینکه کم نیاوری
مجبوری دنباله اش را بگیری و تا انتهای این دردها
با خود به یدک بکشی.
اصلش این است، بعضی دردها باید باشند
تا واژه ی صبر از چشم نیوفتد.
*****
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
مَنِ بالاتر از فردا
دلم پرواز می خواهد
سوی آن پنجره که
عشق نیازش باشد
سوی رویا به خیال
در طلوعِ بی غروبِ خورشید
سوی آن رویا که فردایش
پس از پرواز
به رنگ آسمان باشد.
*****
به گمانم جایی میان شعرهایم مرده ام.
همان جا که زور وزن هایش به دلتنگی هایم نرسید.
همان جا که بنیان قافیه اش ویرانی های ذهن آشفته ام را از نو نساخت.
همان جا که آرایه هایش، الفبای روح بیقرارم را از بر نکرد.
همان جا که با واژه هایش به پابوس جفا رفت و بی سبب به عقلم تاخت.
و حال در من دیوانه ای نفس می کشد که سعی در کتمان خویش دارد
و این است تلمیحِ تلخِ روزگارِ من.
*****
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
از دور که نگاهش می کردم؛
جزو سرخوش ترین آدم های اطرافم بود.
آنقدر قشنگ می خندید که نمی توانستم غم چشم هایش را باور کنم.
نه در قید تاریخ بود، نه در بند زمان.
بارها برایش پیش آمد که تاریخ مهم ترین امتحان هایش یادش رفت.
بیخیال نبود اما دیگر هر چیزی هم برایش مهم نبود.
به گفته ی خودش، زخمش آنقدر کاری بود
که کارد را به استخوان هایش رسانده بود و نمی برید
و به ناچار بی راهه های ناگزیر بی تفاوتی را در پیش گرفته بود.
می گفت: بعد از بعضی اتفاق ها، انسان دیگر زنده نیست،
فقط نفس می کشد.
گاهی در جمع، بغضش می گرفت اما آنقدر می خندید که وقتی
اشکش سرازیر می شد گمان می کردند از شدت خنده ی زیاد است.
موبایلم را درآوردم و دوربین جلویش را باز کردم تا از خودم
سلفی بگیرم.
به چشم های دخترک خندانی که در صفحه ی شش اینچی موبایل به خودش می نگریست نگاه کردم.
باز هم نتوانستم غم چشم هایش را باور کنم.
گفتم که… قشنگ می خندید 🙂
*****
می گویند: بزرگ ترین درد آن است
که انسان را به سکوت وادار کند.
وقتی که در تمام قصه های من
تو همان درد پنهانی
از هجوم واژه هایم به سکوت پناه می برم.
*****
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
در کوچه های یخ زده ی شهر ما
دنبال مفهومی به نام عشق نگرد
عشق واژه ی زیبایی است
و مردم این دیار
هر چیز زیبایی را خرابش می کنند.
*****
قسم بر…
واژگانِ کاغذیِ
در خیالِ من
که تو…
زیباترین شعری
میانِ واژگان من
*****
قسمتی از کتاب بهار نارنج به قلم زهرا غفران پاکدل را باهم میخوانیم
خدا
آشنای غریبی که در
هیاهوی زندگی گمش کرده ایم.
همین جاست، درست کنار من و تو.
ولی حضور همیشگی اش باعث شده
یادش کم رنگ شود،
میان فکرمان
حرف هایمان
اعمالمان
اما همین حضور دائمی اش
قشنگ ترین تکرار دنیا
و نگاه مهربانش تجلی
زیباترین عشق هاست.
دلت نگیرد از بی مهری ها
یادت باشد
به جبران تمام بی کسی هایت
خدایی داری فراتر از حد تصور بخشنده.