عنون کتاب: تاریکترین نقطه دنیا
نویسنده: سارا حسینی
کتاب تاریک ترین نقطه دنیا، نخسین تجربه نویسنده ی جوان، بانو سارا حسینی ملقب به “گنجشک مرده” است که پرنده خیال را در شبی روشن و سکوتی پر سر و صدا به بلند بالای باغ اسرار آمیزی به پرواز درآورده است که شکوه و عظمتش برای نسل های آینده ماندگار خواهد بود.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
مقبرهی خانوادگی
وقتی سیگار را کنار گذاشتم، پدرم فهمید که یک جای کار میلنگد و قطعا فاجعهای در من رخ داده است. از راههای مختلف تلاش کرد تا راه زبانم را باز کند و ته و توی ماجرا را دربیاورد، اما من بیحوصلهتر از آنی بودم که بخواهم برایش توضیح دهم که دیگرچیزی برایم اهمیت ندارد. نه خوردن و خوابیدن و نه هیچچیز دیگر.
پس پدرم دستم را گرفت ومرا تمام طول سال از مطب به بیمارستانی میبرد تا علت بیحوصلگیام را جویا شود. پزشکان که از من قطع امید کرده بودند، عذر پدرم را همخواستند تا دیگر مزاحم آنها نشود. پدرم ناامید، من را به خانه بازگرداند.
در این یکسال نبود ما، مادرم چهار بار زاییده بود. بازگشت من و پدرم به خانه و ترک سیگارم هم قوزی بالای قوز دیگری برای مادر شدهبود؛ ولی فرصتی برای این مسایل پیش پا افتاده نبود، پدرم دست به کار شد و مادرم را همراهی کرد تا قد و نیم قدهای نوبرانه اش را تر وخشک کند.
من هم راهی اتاقم شدم و دیگر از آنجا بیرون نیامدم. کسی کاری به کارم نداشت. نبودم کمکم برای پدر عادی شد و دیگر دنبال دارودرمان جدیدی برای من نمیگشت. هر از گاهی در اتاقم را بازميكرد نگاهی به دوروبرم میانداخت و بدون ردوبدل حرفی بیرون میرفت. نمیدانم چه مدت گذشته بود…
شاید یک سال شاید بیشتر، دقیق بخاطر ندارم؛ مادر وارد اتاقم شد و با تشری گفت که خواهرم زاییده و به خاطر پدرم هم که شده، ساعتی از اتاق بیرون بیایم و چاق سلامتی با اموات تازه درگذشتهمان بکنم. راستش دلم برای مادرم سوخت. فراموش کرده بودم که چقدر زیباست و حالا از آن همه زیبایی تنها خشماش ماندهاست. منتظر پاسخ من نماند و به زور دستم را کشید به داخل پذیرایی هُلام داد.
یکباره با تمام هیکل نحیف و استخوانیام افتادم روی طفل تازه زاییده شدهی خواهرم. نفس همه در سینه حبس شد و با خشم به من چشم دوختند. من با سرعت از جایم بلند شدم بچه را از زیر شکمم بیرون آوردم و پشت باسن اش زدم تا ببینم نفس میکشد یا نه… اما قبل از اینکه بچه، اولین نفس خارج از رَحِماش را بکشد تا مدرکی بر زنده بودنش باشد.
پدرم بیل را برداشت و قبری داخل باغچهی کوچک و خالیمان حفر کرد. خوشبختانه از آنجایی که همهی اموات در خانهمان جمع بودند، نیازی نبود تا به بقیهی اقوام تلفن کنیم. تشییع جنازهی نوزاد زاییده نشده را همان روز در باغچهی خانمان برگذار کردیم.
موقع خاکسپاری خواهرم خیلی بیقراری میکرد، طفلک هنوز نفهمیدهبود که بچه پسر است یا دختر، دست آخر مادرم را به باد فحش گرفت. میگفت مادر مقصر است زیرا که مرا به زور از اتاقم بیرون کشانده و حالا نحسیام به نوزاد او منتقل شده و تا همیشه گرفتارش خواهدبود. من که از شدت شوک نمیدانستم چه باید بکنم، از فرط بیچارگی مشتی به دیوار اتاقم کوبیدم.
یکباره سقف خانه ریخت روی اموات… فریاد خانوادهام چنان طنینی بر ستون فقراتم انداخت که دردِ دست شکستهام فراموشم شد. دیگر همه با نفرت به من نگاه میکردند و یک ریز زخم زبان می زدند و متلک بارم میکردند. روی قبر تازه نگاهی انداختم و آرزو کردم که کاش من هم درون آن میبودم . با ساده لوحی به خانوادهام گفتم حالا که اموات همه یک جا دفن شدند، دیگر نیازی نیست که از خانه بیرون برویم.
مادرم به من هشدار داد که حواسم باشد دست گل دیگری به آب ندهم تا آنها به سلامت از خانه بیرون بروند، آن وقت هر غلطی که دلم خواست میتوانم بکنم. موقع رفتنشان هیچکس جز پدرم برای خداحافظی به من نزدیک نشد. وقتی دید که دستم کبود شده و یکوری افتاده، دلش سوخت.
گفت که بگذارم برای آخرینبار کاری برایم انجام دهد، شاید نحسی از سرم بیافتد و دوباره رو به سیگار بیاورم. من هم از آنجایی که دلم نمیخواست تنها در این گورستان بمانم، پیشنهادش را قبول کردم. او هم مرا پیش شکستهبندی برد که شُهرهی خاص و عام بود.
در خانهی شکستهبند مدتی معطل شدیم تا کار مریض قبل از من را که ظاهرا گردنش شکسته بود را، راه بیندازد. وقتی نوبت ما شد مرد شکستهبند آمد، سلام کردم، اما به جای جواب سلام صدایی نامفهوم ازته حنجرهاش بیرون آمد. پدرم گفت که مرد شکستهبند لال است و نمیتواند حرف بزند.
من هم چیزی نگفتم تا یک وقت پدر از من نرنجد. شکستهبند دست مصدومم را گرفت و خلاف جهت عقربه های ساعت روی دیوار روبرو پیچاند. آه از نهادم برخواست و از شدت درد ناخودآگاه، پا بر میز مقابلم کوبیدم. میز هم بشدت برگشت و واژگون یکی از پایههایش بر سر شکستهبند برخورد کرد.
مرد شکستهبند، در دم روی زمین افتاد و مرد. پدرم با حیرت به من خیره شد… چیزی نمیگفت فقط خیره شدهبود. با گریه فریاد کشیدم که دست من نیست… این کار طلسم لعنتی است که ظالمانه به وسيلهی من، دارد همه را از روی زمین پاک می کند.
نه تنها دستم جا نیافتاده بود که حالا با ضربهای که نثار میز کردهبودم پایم هم شکست. روی زمین کنار جنازهی شکستهبند افتادم و شروعکردم به ضجهزدن. پدرم هنوز خیره بود و چیزی نمیگفت… شاید چون دیگر کار از حرفزدن گذشتهبود. رو به پدرم کردم،
سرش فریاد کشیدم تا شاید عکسالعملی از خودش نشان دهد. اما تنها چیزی که از دهانش بیرون آمد صدایی نامفهوم از ته حنجرهاش بود…
سفارش اول را مهمان ما باشید
از تصميم خود براي كوچ كردن به شهر جديد و يافتن آرامش بيشتر در تنهايي بسيار خوشحال بود. روز بعد از نقلمکان برای خرید مواد غذايي مورد نیازش، پا بیرون از خانهی کوچک و دنجش نهاد. لبخند بر لب، با کت و شلواری تمیز و اتو کشیدهشده پیادهروی روزانه را از خانه آغاز کرد. برخورد اولش، با پیرمردی لرزاني بود که از عرض خيابان گذر ميكرد. با خوشرویی لبخندی زد و روزبخیری زیبا گفت.
پیرمرد چنان اخمهایش را درهم کشید که انگار با قاتلِ بیرحم نوهاش برخورد کردهاست و خشمگین از کنارش گذشت. مرد تازهوارد از این رفتار پيرمرد تعجب کرد، اما سعی نمود ذهنش را درگیر نکند.
با این تصور که شاید پیرمرد ازاین ناراحت است که چرا فرزندانش به اندازهی کافی به او سر نمیزنند، پس ذهنش را معطوف به پيادهروياش نمود. تازهوارد بعد از خرید مواد مورد نیاز، به منزل بازگشت و بقیهی روزش را به مرتب کردن خانهی کوچک و نقلی خود پرداخت.
روز دوم برای هواخوری تصمیم گرفت به پارک نزدیک خانه برود و روزنامهی مورد علاقهاش را در آنجا مطالعه كند. بنابراین بعد از خرید روزنامه از کیوسک مطبوعاتی، به سمت پارک حرکت کرد.
در وسط پارک خلوتترین قسمت را انتخاب کرد که تنها دو نیمکت به فاصلهای زیاد از هم وجود داشتند. پس نیمکتی را که نزدیک خروجی پارک بود، انتخاب نمود و پس از تمیز کردن نیمکت، بر روی آن نشست و بخش آگهیهاي روزنامه را بلافاصله گشود.
همیشه اول دوست داشت قسمت آگهیهای روزنامه را بخواند اما بعد برمیگشت و از ابتداي روزنامه به خواندن ادامه میداد. حسابی غرق مطالعه بود.
تقریبا به پایان روزنامه رسيده بود که ناگهان احساس عجیبی او را از عالم مطالعه بیرون کشاند. سرش را از روزنامه بیرون آورد و متوجه شد که نظافتچی پارک، تمام خاک و کثافات سنگفرش را روی کفشهای نو و واکسزدهی او خالی کردهاست. او که از شدت خشم برای دقیقهای
چشمانش جایی را نمیدید روزنامه را با شدت تا زد به طرف مرد نظافتچی حركت کرد. اما به یکدفعه متوجه شد که اثری از نظافتچی وجود ندارد و معلوم نیست در کجای پارک ناپديد گشتهاست!
ناامیدانه با دستمال جیبیاش سعی کرد کثافت روی کفشهایش را تمیز کند. ولی نتیجهای نگرفت پس با غمی بزرگ به سمت خانهی کوچک و زیبای خود روانه شد.
آن شب آنقدر ناراحت بود که حتی حل کردن جدول روزانه هم حالش را جا نیاورد و با ناراحتی به خواب رفت. در خواب دید مرد نظافتچی تمام شهر را دنبال او گشته تا پیدایش کند. وقتی دلیلش را از مرد نظافتچی پرسید، توضیح داد واقعا متاسف است که آشغالهای سنگفرش را روی پاهاي خالی کرده و بعد ادامه داد آنقدر در افکار خود غرق شده بوده که اصلا متوجه حضور او نشدهاست.
او با دیدن این خواب انرژی زیادی برای بیدار شدن در خود پيدا کرد تا روز خوبي را آغاز کند.
روز سوم صبحانهاش را با لذت در باغچهی کوچک و زیبایش نوش جان کرد و با سوت آواز زیبایی که از کودکی ميدانست، لباسهايش را بر تن نموده و با قدمهایی رقصان وارد خیابان شد. با هر لبخندي كه نثار آدمهای خیابان و مانکنهایِ پشت ویترین ميكرد احساس سرخوشي بيشتري نصيبش ميشد.
در همان حالی که خوشحالترین آدم روی زمین بود ، تلاش نمود تا برای پیرزنی که قصد داشت از کافیشاپ بیرون بیاید در را باز نگه دارد، اما پیرزن در جواب این کار، باقیمانده نوشیدنی ِ ته لیواناش را به سمت مرد تازه وارد پاشید و بيخيال محل را ترك كرد.
او که هیچوقت به این شدت شوکه نشدهبود، درهمان حالی که در را نگه داشته بود، باید احساسات منفياش را كنترل مينمود. هرچقدر تلاش کرد بفهمد چه کار اشتباهي
انجام دادهاست كه مستحق چنین برخورد زنندهاي باشد، چیزی به ذهنش نرسید. پس نااميد به سمت خانه تغییر مسیر داد. در راه، مردم با دیدن لباس کثیف و چهرهای که معلوم نبود چه احساسی در وجودش است خندهشان گرفته بود و تلاشی برای پنهان کردنش هم نميكردند.
آخر شب قبل از ساعت خواب همیشگی که تازه کمی آرام شدهبود به اتفاقات روز فکر کرد و دلش به شدت گرفت. اما نمیتوانست باور کند و ته دلش میدانست که آن پیرزن از کارخود پشیمان است وقطعا منظوری نداشته، پس در اين افكار بود كه به خواب رفت و اتفاق روز گذشته را به فراموشی سپرد .
صبح روز چهارم کمی دیرتر از خواب برخاست و تصميماش بر اين بود تا بیشتر در خانه بماند. به باغچهی کوچک و زیبایش رسیدگی کرد. خانه را جارو کشید. کارتنهای اضافه را درون قسمت بازیافتیها قرار داد و کتابخانهی مجللش را گردگيري كرد. تقریبا عصر شده بود که تصميم گرفت از خانه بیرون برود و وسایل مورد نیازش را خریداری کند.
این بار مسیر دیگری را انتخاب کرد و راه خیابانی که کمتر مورد استفاده بود را در پيش گرفت. همه چیز آرام به نظر میرسید و او هم به ظاهر حالش خوب بود. از چهارراه گذشت و به فروشگاه مورد نظرش رسید.
سبد خریدش را برداشت و از روی لیستی که از قبل نوشته بود، یکییکی اجناس مورد نظرش را با دقت در درونش قرار ميداد. بعد از اتمام لیست خريد سبد را پشت سر دیگران در صف قرار داد تا نوبتش برسد. در مدتی که منتظر نوبتش بود کتاب جیبی اش را درآورد و مشغول خواندن آن شد. يك دفعه صدای داد و فریادی او را توجه او را جلب کرد.
کمی جلوتر رفت تا بفهمد ماجرا از چه قرار است. مردی قوی هیکل که با صندوقدار فروشگاه وارد مشاجرهی لفظی شدهبود منشا داد و فریاد به نظر میرسید. ظاهرا کسی سبد خريدش را جابهجا کرده و در واقع از صف جلو زدهاست. صندوقدار هرچقدر تلاش میکرد که صدای مرد را پایین بیاورد کمتر نتیجه میگرفت و در نهایت صدای مرد بالا و بالاتر رفت.
او که مردد بود و نمیدانست دقیقا در این لحظه چه كند سعی کرد از قائله دور شود و اینکار را هم کرد. در حین مشاجره ی آن دو زن و مرد خشمگین، مرد به تندی اجناسی که داخل سبد وجود داشت را در هوا تکان داد و فریاد زد که صاحب این اجناس کیست.
تازه وارد متوجه شد که اجناسی که مرد قوی هیکل در هوا تکان میدهد متعلق به اوست اما به خاطرنياورد كه سبدش را تا انجا حركت بدهد و در ذهنش آشوبی به پا شد و شروع کرد به زیر سوال بردن ذهن خودش…
آیا واقعا سبدش را با سبد آن مرد جابهجا کرده بود یا خیر؟ در همین افکار بود که دختر نوجوانی از دور فریاد زد: – آقای محترم این سبد متعلق به آن مردی است کتاب به دست دارد، خودم دیدم که او سبدها را جابهجا کرد. بهتر است دیگر داد و فریاد نکنید و آرامش فروشگاه را هم برهم نزنید!
مرد قوی هیکل که حال تصور میکرد دشمن خونیاش را یافتهاست به سمت تازهوارد هجوم برد، سبد را بالاي سرش گرفت و بر سر مرد بیچاره خالي كرد. او که هنوز در شوک حرف دختر جوان بود نتوانست اتفاقی که برایش افتادهاست را هضم کند و همانطور هاج و واج، خیس، کثیف و زخمی بر جاي خود خشكش زده بود. صندوقدار فروشگاه با نگاهی ملامتبار به سمت او آمد و به او متذکرشد که نه تنها باید پول این اجناس هدر رفته را بپردازد بلکه باید خسارات وارد شده به فروشگاه را هم بدهد.
او هم به اجبار برای گناهی که معلوم نبود آیا مرتکب شده یا نه چکی جهت خسارت نوشت و به دست مسئول فروشگاه داد و به سرعت از آنجا خارج شد تا بیش ازاین، نگاه قضاوتگر دیگران را تحمل نکند. زمانی که به خانه رسيد و درب را بست، پشت آن نفسی عمیق فرو داد که بیشترش از روي ندامت بود و با همان سر و وضع کثیف روی صندلی کنار باغچه نشست.
با خودش در جنگ و جدال بود و نمیدانست بايد چکارکند. تنها چیزی که به ذهنش میرسید این بود که حمام کند، روی زخمهایش مرهم بگذارد و خاطرهی تلخ امروز را در همین لحظه دفن کند.
پس به حمام رفت که نسبت به حمامهای همیشگیاش بیشتر طول کشید. ایستادن در زیر آب گرم کمی به او آرامش میداد. جدای آن که درد را هم برایش قابل تحمل میکرد.
قصد داشت چیزی برای خوردن حاضر کند که پشیمان شد. ناراحتی اشتهایی برایش باقی نگذاشته بود. کتاب جیبی نیمه خواندهاش، به همراه کت و شلوار نابود شدهاش را درون سطل زباله انداخت. سپس کمی شیر گرم کرد و در آن قرص خوابي حل نمود. عملي که قبل از نقل مکان از شهر سابقش قول دادهبود دیگر انجام ندهد. هرچند که با حوادث چند روز اخیر انتظاری بیشتري از او نميشد داشت.
چراغهای خانهی کوچک زیبایش را يكي يكي خاموش کرد و به اتاق خوابش پناه برد. در تاریکی روی صندلی نزدیک تختش نشست. با چشمان بسته به فروشگاه و آدمهایی که در آنجا حضور داشتند فکر کرد. به آن دختر جوان که گزارش او را به مرد قوی هیکل دادهبود. هنوز هم به خاطر نميآورد که آیا سبد را جا به جا کردهاست یا نه! نميتوانست باور كند که چنین کار زشت و احمقانهای از او سرزده باشد .
تپش قلب عجیبی بر جانش افتاده بود که احساس می کرد هرلحظه قلبش را بالا خواهد آورد. دوباره باخود تکرار کرد که این ها سوء تفاهماتی بیش نیستند و مطمئنم اگر آنها را بیابم و از آنها در مورد اين اتفاقات پرسوجو كنم، آنها نیز همین پاسخ را به من خواهند داد. پس لازم نیست بیش از این خود را مورد آزار و اذیت قرار دهم. با این افکار روی همان صندلی به خواب رفت. البته اين بارهیچ خوابی ندید.
روز پنجم با گردنی کج شده و چسبیده به دیوار از خواب بیدار شد، نگاهش که به ساعت افتاد متوجه شد که نزدیک به ظهر است. بعد از کارهای روزمره تلویزیون را روشن کرد و ساعتی را مشغول تماشای آن شد. در این حین به خاطرآورد که امروز تاریخ تحویل مدارک پزشکیاش است که درخواست داده بود از شهر سابقش برایش ارسال شود. ولي از آنجایی که آدرس خانه را دقیقا نمیدانست نشاني ادارهی پست محله را داده بود.
برخلاف میلش تصمیم گرفت که از خانه بیرون رود. آماده شد و با ترسی عجیب بیرون رفت. در راه تمام دقتش را میکرد که دست از پا خطا نکند. سر به پایین و فقط مقصدش را در ذهن داشته باشد. بی دردسر به ادارهی پست رسید. قبض را نشان داد و مدارکش را تحویل گرفت و با خیالی آسوده به سمت خانه بازگشت.
در راه منزل شاهد زمین خوردن دختربچهای کوچک و دوست داشتنی شد که گریه امانش را بریده بود. مچ پایش زخمي شده و خون جوراب شلواریاش را خیس کرده بود. با دیدن این صحنه حسابی منقلب شد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به طرف دخترک دوید و خیلی سریع دستمال جیبیاش را بیرون اورد و دور پای دخترك بیچاره بست تا جلوی خونریزی را بگیرد.
دختربچه میان هقهقهایش گفت که عروسکش را گم کردهاست. مرد با استرس اطرافش را از نظر گذراند و دید عروسکی در جوی کنار خیابان افتادهاست آن هم جویی كه خیلی عمیق و بسیار کوچک بود. با هزار مکافات داخل جوی رفت و عروسک را بیرون آورد، لباسش پر از چرک و گلولای شده بود. دوباره به طرف دخترک دوید. عروسک را بدستش داد.
دخترک را در آغوشش گرفت و قصد داشت تا به سمت چپ خیابان که نیمکتی در آنجا وجود داشت او را بنشاند. در همین حین در سمت راست خیابان پدرو مادر دختر بچه از ساختمانی به بیرون آمدند و با دیدن این صحنه با این تصور که مرد قصد دزدیدن و
آزار و اذیت دختر کوچک زیبایشان را دارد، داد و فریاد به راه انداختند. مرد تا خواست توضیح دهد که ماجرا از چه قرار است پدر دختربچه شروع کرد به کتک زدن او. مردم کوچه و خیابان هم با الگو قرار دادن پدر دختربچه و فریادهای مادرش به کتک زدن مرد بیچاره کمک کردند. تا آنجایی که عضو سالمی در بدنش باقی نگذاشتند.
دخترک که حسابی از دیدن این صحنه ترسیده بود با گریه در گوش مادرش توضیح داد که مرد بیچاره تنها قصدش کمک به او بودهاست. مادر دختربچه در میان جیغ و فریادی که همهی خیابان را پر کرده بود به شوهرش خبر داد که اصل ماجرا چه بوده.
پدر دختر بچه هم دست از کتک زدن مرد بیچاره برداشت و با لبخندی تصنعی کلاه او را به دستش داد و از وسط خیابان بلندش کرد و تنها گفت سوء تفاهمی پیش آمدهاست و دست دخترش را گرفت و به همراه همسرش از آنجا دور شد.
مرد تازه وارد درهم پیچیده شده بود. باور نداشت که این واقعا دنیا یک سوء تفاهم باشد اما از ترس دوباره کتک خوردن، سریع و با دردی غیر قابل وصف از جایش برخاست و راهش را به سمت خانهاش ادامه داد.
شوری اشک جای زخمهای تازهاش را میسوزاند. درک نمیکرد که واقعا چه چیزی باعث این اتفاقات دهشتناک شدهاست. او که دیگر انتظار چنین چیزی را نداشت نمیدانست کار درست در این موقعيت چیست. اینکه به سراغ پلیس برود و این حادثهی ناگوار را گزارش بدهد، یا اینکه بهتر است به خانه برگردد و ماجرا را فراموش کند. وقتی خوب فکر کرد تصمیم گرفت که به خانه برگردد. آنجا تنها جایی است که میتواند نسبت به امنیتش مطمئن باشد.
وقتی به خانه رسید و خودش را در آینه دید کسی را مشاهده ميكرد که شباهتی به او نداشت. نه به خاطر اینکه چیزی از صورتش باقی نمانده بود، بلكه به اين خاطر كه درآینه تنها کت و شلواری را می دید که بدون تنی در هوا معلقاند. این بار اما تعجبی در کار نبود. زخمها را ضد عفونی کرد و با باند و چسب رویشان را مرهم گذاشت. چند
قرص مسکن و خوابآور خورد و پوکههای خالیشان را همراه با ساعت مچي شكسته و لباس های پارهاش درون کیسهی زباله انداخت. دیگر به هیچ چیزی فکر نميكرد. تنها به خواب رفت. اين بارهم رويايي دركار نبود.
روز ششم که از خواب بیدار شد، آفتاب رو به غروب بود. مسکن ها و آرامبخش ها طوري او را خوابانده بودند که برای ساعاتی کاملا انگار از دنیا رفتهاست. دوباره پانسمانها را عوض کرد. به سمت پنجرهی حیاط خانهی زیبا و کوچکش رفت.
میخواست که از باغچهی رنگانگش امیدی را در دلش پیوند بزند، پرده را کنار کشید. تنها رنگی که در باغچه دیده میشد خاکستری و سیاه بود… انگارآتشی تازه خاموش شده و دود سفیدي ازآن بلند میشد و به سمت آسمان ميرفت. اين همهي چيزي بود كه از باغچهي رنگين كمانياش باقي ماندهاست .
باز هم تصویر دیشب توی آینه را به خاطر آورد. پرده را دوباره کشید و گذاشت تا بار ديگر، تاریکی در خانه حکم فرما شود. این بار فهمید دیگر مانعي به نام “در” امنیت ندارد. کن
سول توی پذیرایی را با دستانی که از ماجرای روز قبل له شده بودند تا پشت در پذیرایی کشید كه مانعی سنگین و سپری جلوی امنیت شکسته شدهي پناهگاهش باشد. صندلی را هم روبری در گذاشت و تا صبح روزهفتم چشم روی هم نگذاشت و با هر صدای کوچکی به هوا میپرید.
روزهفتم داشت به پایان می رسید. اوكه دراین هفته ی اخیر موفق نشده بود مواد غذایی خریداری کند و حالا در خانه هم چیزی وجود نداشت تا جلوی گرسنگی بیش از حدش را بگیرد. افكارش مانند هيولاهاي وحشتناك به ذهن خسته و معدهي خالياش حمله ميكردند و كمكم داشتند او را از پا ميانداختند.