عنوان کتاب: تا تو پرنده خواهم شد
نویسنده: فاطمه توک
کتاب تا تو پرنده خواهم شد مجموعه اشعار شاعر معاصر ایرانی فاطمه توکل میباشد. شعر امروز تصویر انسان مدرن است. این تصویر برای بیان احساسات و عواطف گمشدهاش در میان زندگی شلوغ نجاتبخش است.
زیرا به شاعر کمک میکند خودش را از قید و بند روزمرگی رها کند و با کلمات دنیای تازهای را خلق کند و به خواننده این فرصت را میدهد که تجربهی تازهای داشته باشد. خواندن کتاب تا تو پرنده خواهم شد را به همه دوستداران شعر معاصر فارسی پیشنهاد میکنیم.
چکیده ای از کتاب:
تقدیم به قلب مادرم
شب است و نغمه لالایی تو
به گوش آسمان ها هم رسیده
مرو مادر مرو که از تو بهتر
دگر پروردگارم نافریده
به چشمان تو عشقی جاودانی ست
به قلبت شعله های مهربانی ست
مرو ای مادر نیکو سرشتم
مرو که قصه هایت آسمانی ست
چو تو دیگر کجا پیدا کنم من
مرو ای مادر نیکو سرشتم
مرو که بی تو چون گلهای قالی
تباهی باید اندر سرنوشتم
تو را من دوست دارم بِهتر از جان
جدایی از تو هرگز نیست آسان
کویر زندگی با تو بهار است
بمان ای گوهر ناب و درخشان
خدا را شکر می گویم چرا که
به من داده بهشتی همچو مادر
به آغوش تو من سر می سپارم
بهشت من تویی تو ای گلِ تر
از یاد رفته
چون باد
می رَوَد از یاد
خاطراتم خسته از تردید و خاموشی
و دل هم می رَوَد تا ناکجا آباد!
چون سرد
تا اَبد با درد
در دل هر برگ خشک و زرد
خانهای ویرانه من دارم !
چون عشق
تا ابَد در این سکوتم خفته فریادی ست:
من ز یادش رفتهام آری
من ز یادش رفتهام آری!
همچو فانوسی در اعماق سیاهی ها فراموشم
تا اَبد بی عشق خاموشم
ای خدا
پُر میشود از نورت آغوشم؟
چون رود
میخروشم زود
می شَوَم آرام
و سپس در لابلای صخره ها گُم می شَوَم
بدرود!
عطر حضور
زادگاهم دنیا
بدنم از خاک است
روحم از عطرخدا
چشم هایم پاک است
با دلی غرقه به خون
شعری لبریز جنون
شبی از این شب ها
از تو من می خوانم
از تو ای حس درون
از تو ای اَبر سپید
وزش باد امید
از تو ای آیهی عشق
من تو را می خوانم
به شبستان دلم
به نهان خانهی این بندهی بی یار و غریب
وطن من اینجاست
وطنم عطر حضور من و توست
من تو را می خوانم
به شبستان دل بی کس و بی یار بیا
در پی یار بیا
در پی یار بیا!
خزان
ای که زیبایی تو چشمهی جان است و جهان
بی تو جانا عطشت برده مرا تاب و توان
تو در اینجایی و من جای دگر در به درت
آه از این بی خبری داد از این رنج و فغان
چه خوش آواز و چه خوش نقش و چه پر مایه و ناب
تو همان عشقی و عشق است همان گنج گران
در گذار شب و روز است تمام دوران
در طی روز تو شمسی و به شب ماه شبان
در تمام شب و روز و همهی ثانیهها
گر مرا شهد تو باشد چه خوش است کار جهان
عاشقت مُرد به غربت تو کجایی گل من
رفتی و بُرده بهارم قامت سرد خزان!
گذر ثانیه ها
لحظه ها در گذرند
گذر ثانیه ها
و چه کس میداند
که سرانجام کجاست؟
به که باید پیوست؟
از چه کس باید رَست؟
لحظه ها در گذرند
شاید این شامگهِ آخر شعرم باشد
شایدم در گذر ثانیه ها
شعرها باید گفت!
لحظه ها در گذرند
و قضاوت با کیست؟
عمر من رفته و پایانش چیست؟
زندگی مسأله است
و جوابش با توست
باید آن را حل کرد
و اگر بُگریزی
و اگر نَستیزی
خواهی افتاد به چاه
حاصل عمر گرانت هم آه!
زندگی چیز عجیبی ست
ولی بَس گذراست
زندگی وَه زیباست!
آه ای خالق زیبایی ها
زندگی یعنی تو
زندگی یعنی
یک سجده پُر از شوق و دعا
زندگی باید کرد
روی آوار یه عمر
زیر احساس خدا
با دو دست غرق دعا
با توأم من ای دوست
لحظه ها در گذرند
با منِ خسته بیا !
بهیاد تو
به یاد اشکهای تو
همه شب تا سحر بیدار می مانم
تمام واژه های بیقراری را
به یادت زیر لَب آهسته میخوانم
تو از جنس گل سُرخی
گل سُرخی و تَبداری و اشک آلود
وجودت تا اَبد آرام ای گلبرگ محزونم
چرا که سرنوشت ما را به غم آلود
من آن مرغ پریشانم
پریشان تر ز صد کابوس
تو ای دریای بی پایان
ز تو گشتم چو اقیانوس
برایم زندگی وهم است
به صحرا هستم و هستی سراب من
تو ای شیرین تر از رؤیا
چرا گشتی عذاب من ؟!
خداوندا تو ای چشمان بیداری
بکن بر ما تو دلداری
مگر وعده ندادی که
به چشمان نخفته تا سحر لطفی عیان داری ؟!
خداوندا بده عشقی
که بر افلاک پَر آرَد
اگر چه تا قیامت هم
ز هِجرش دل بیازارد
من او را از تو می خواهم
در آن دنیا که دیگر چشمهایم را نگیرد خواب
که دیگر زین جدایی ها
ندارم لحظهای هم تاب !
تسکین
نمی دانم چرا حرف مرا یار
کسی جز تو خدا باوَر ندارد
دل من این دل دیوانهی من
به جز تو یاوری دیگر ندارد
خداوندا خداوندا خدایم
مرا دریاب من مرغی رَهایم
به دنبال تو میگردم به هر جا
ولی هرگز نمیدانم کجایم
خوشا ای دل که درمانت خدا شد
اگر چه روی خلق از تو جدا شد
وَفا کن با همه گر چه که سَهمت
از این دنیا همه رنج و جفا شد
دل من ای دل دیوانهی من
همه دَردت تو تنها با خدا گو
کسی حرف تو را باور ندارد
تو تسکین غمت را از خدا جو
خدایا تا تو را دارم غمی نیست
به جز دوری تو هیچ ماتمی نیست
در این زندان به یادت زنده ام من
که بی یاد تو هرگز عالمی نیست
در این زندان مرا یاد تویی بَس
کشیدم از همه عالم مَنت دَس
من آن بنده تویی اَرباب و مولا
فقط جای تو است در دل نه هر کس
من آن دیوانه و عاقل تویی تو
من آن پروانه و عاشق تویی تو
من آن رُسواترین شیدای دنیا
تویی شیداتر و صادق تویی تو
کنون با تو ندارم آرزویی
تو اوج آرزو هستی خدایا
بگویم درد خود را با تو تنها
تو اوج گفت و گو هستی خدایا!
اندوه تو
در اندوه تو میسوزم
و این دردم چه شیرین است
نمی دانم چرا حِس میکنم از یاد من هرگز نخواهی رفت
و عشق تو چه دیرین است
نمیدانم چرا هر گاه کز یادت گذر کردم
درخشیدی چو نور در خاطر من و
دو چشمان تو مثل خلوت شبهای من
غمگینِ غمگین است!
گریز از عشق تو هرگز
ولی از آرزوی کهنهام دیگر گذر کردم
تو در قلب مَنی تا آخر اُقبی
و من با عشق با رؤیای ناب تو
از این دنیای بی مأوا سفر کردم
همیشه معنیِ فریاد من بودی سکوت من
من از بیهوده جُستن در دل دنیا حَذَر کردم
تو را تنها ز او میخواهم ای تنهاترین من
چو او تنها و تو تنها و من تنها
من از دنیای بی فانوسمان آری گذر کردم
اگر چه بی تو من اما سفر کردم!
جز خدا
تنهایم و تنهائیم را با کسی ناگفته ام
همچون نسیمی در قفس از بیم شبها خفته ام
دیگر ندارم آرزو چون دل اَسیر غصه است
این دل دگر دست از تمام این زمانه شسته است
هر وقت دلتنگ می شَوم یاد بهاران می کنم
یاد دل تنهای تو در زیر باران می کنم
شیدا و عاشق گشته ام یارب بگو یارم کجاست؟
گر او مرا آرامش است در این زمستان پَس کجاست؟
هرگز کسی جز تو خدا غمخوار غم هایم نشد
جز تو خدا هرگز کسی شیدای شب هایم نشد
تنها تو هستی آرزو در این دل دیوانه ام
در این جهان با هر چه هست جز عشق تو بیگانه ام
با یادت ای تنهاترین، تنهائیَم تنها مباد
تنها تو بودی آنکسی که درب قلبم را گُشاد
گویم همه دردم به تو ای اَختر شب های من
ای معنی خوب نفس در این دل تنهای من
شعر خودت آواز کن بَر این زبان بی بَیان
هرگز مباد دوری ز تو ای معنیِ عشق نهان!
ای بی محبت
ای بی محَبَّت با دل من این جفا مَکن
غیر از من و دلی که سپُردمش به تو
به کسی وفا مکن!
ای بی محَبَّت من تو را در دل سِپردهام
اِنقدر در دلی که پُر از عطر توست
خون به پا مَکن!
ای بی محبَّت در دلم طوفان به پا مَکن
آرامشم تویی
مرا در غم رها مَکن!
ای بی محبت در دلم غوغا به پا مَکن
تو شعله ِ ای و در دل لبریز درد من
جانم به قربانت ولی
آتش به پا مَکن!
ای بی محبّت با دل من
این جفا مَکن!
مرهم
ای چون ستاره در شب تارم تو روشنی
تو معنی طراوت آه دل منی
تو چون سرود جویباران نهان ز دشت
در شعر من نهفته ای و غرق شبنمی
شعر رَها از تو بود که رنگ و بُو گرفت
در تو رَها شدم و تو رَهاتر ز هَر مَنی
دریاب قلب مرا که شده لبریز عشق آه
من با تو بودم و فهمید تو با منی
آری خدا تو را نتوان رها نمود
من آن رَهایم و تو رهاتر ز هر منی
با تو سرور و امید و غم و فراق
آری خدا با تو ندارم دگر غمی
با تو فقط گویم ز اسرار نهان دل
دانم که تو هرگز دل غمناک نشکنی
مانند شمع نارَوا میسوزم از غمی
میسوزم و یاد تو باشد همچو مرهمی
آری غم دنیا بِه از حسرت در آخرت
آن لحظه که دیگر رَهایی نایَدَم همی
گیرم به هر سختی همه دَستم به دامنَت
چون تو همه اُمیدِ دل نا اُمید در منی
آغوش خود گشادهام بَهر هوای تو
تو آرزوی وصل گل در لانه ی منی
هر دل که نا اُمید ز درگاه تو شد گناه کرد
چون تو دَوای هر غم بی مرهم منی
اکنون سکوت بایَدَم حِس فراق رفت
دانم تو آن عشق و تمام هستیِ منی !