عنوان کتاب: ترمینال آقای فلانی
نويسنده: ساره تمیمی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
دور کلاس، دایرهای نشستیم. نگاه می کردم، هرکس داشت راجع به جاهای دیدنی ایران صحبت میکرد که من تمامش رو دیده و رفته بودم. یه دفعه یاد شمال و خاطراتش افتادم؛ تعریف کردم که چه لزومی داره، تعطیلات آدم بره خلاف بقیه رو ببینه؟
چرا شمال جای این کارا شده؟ و یه سری چیزا تعریف کردم و فکر کردم عادیه. یه دفعه دیدم پسرا گفتن: تو کجا رفتی؟ بگو ماهم بیایم. چرا ما ندیدیم و همه خندیدن.
بعد از این قضیه سوژه دادم دست سورج! تا نگاهش به من میخورد، میگفت: تو جاهای بد میری، حتماً چیزای بد هم مصرف میکنی. راستشو بگو شادی الکل دوست داری؟ پارتی چطور؟
منم به جایی که بگم به تو چه؟ تو درستو بده، براش توضیح میدادم که جریان اونطور که فکر میکنید نیست و همه میگفتن: نه دروغ نگو ما هم ببر ببینیم.
خلاصه اینکه من مضطرب شدم؛ ولی گفتم: شادی کم نیار. حرف مفت زیاده. تو خودتو میشناسی. ولی از اون طرف از سورج ناراحت شدم. به جایی که بحث رو جمع کنه، هی تکرار میکرد.(ترمینال آقای فلانی)
همش میگفت: خب بچهها از شادی سؤال بپرسید. بیایید صندلی داغ برگزار کنیم؛ ببینیم شادی چه کارهای دیگه انجام داده؛ حالا یه دختر، پسر تابلو داشتیم؛ اونا رو هیچکس کار نداشت. فقط من شده بودم سوژه صندلی داغ!
نمیدونم چی شد که کمکم به بحث عادت کردم. گفتم: شادی جنبه داشته باش. اشکال نداره، میگذره. به حال فکر کن. هر جوابی میخوای بده. حرف خوب و بد دیگران تو رو نمیسازه؛ بلکه خودت خودتو میسازی و از این حرفا!
ولی یه جورایی حس میکردم، مانی زیاد از حد به من خیره میشه؛ تا این که یه روز اومد نشست کنار من.
– خوبی شادی جان؟
– (من با خودم گفتم: چه غلطا!) بله خوبم شما خوبید؟
– ممنون شادی جان من کتاب نیاوردم میشه اینجا بشینم؟
– (من با خودم: نه حوصله پسر مسر ندارم) اشکال نداره
– ممنونم شادی جان
سورج اومد. دیدم حلقه دستش کرده. منو دید که کنار مانی نشستم و قرمز شد! خیلی با حالِ گرفته و بیتوجه به من، درس میداد و جواب منم نمیداد.
بعد از تایم استراحت که اومد، دیدم حلقه شو درآورده. حالا این مسئلهای نبود؛ مانی کنارم همش داشت سؤال میپرسید و نگام میکرد و دستش میخورد به من! یه کم معذب شدم، حس میکردم از قصد داره اینطوری رفتار میکنه. مضطرب شده بودم؛ جوری که خودم رو مجبور کردم، تحملش کنم و جلسه بعد، اگر مزاحمتی داشت، حالشو بگیرم.
تو راه دلم آشوب بود. همش میگفتم: به مسیر نگاه کن شادی، از مسیر لذت ببر، ذهنتو با چرندیات پر نکن. برو و بجنگ.
رفتم سر کلاس. دوباره مانی اومد کنارم بشینه من گفتم:
-برو جای دیگه بشین.
– خوبی عزیزم؟ من دوست دارم این جا بشینم.
– این جا جای سمانه ست، اون سمتم میخوام وسایلمو بذارم.
– ااااا داری میگی پیشت نشینم؟ نخیر من همینجا میشینم.
هیچی نگفتم. سعی کردم بیجنبه بازی درنیارم. بقیه اومدن مانی رو دیدن. بهش گفتن: بهبه. دوست جدید مبارک! از کی تا حالا؟
– جدیداً داریم آشنا میشیم.
– اینم مثل نسرینه؟
– نه ما تازه شروع کردیم. هنوز در اون حد نیستیم؛ ولی قراره بشیم!
من یه دفعه خون توسرم جمع شد. چه پرروووو! یه کاره نشسته میگه عزیزم، عزیزم، همشم تو صورت منه؛ الانم داره میگه ما دوستیم، قراره صمیمی هم بشیم! لعنتی حالا که اینطوریه منم دوستیمونو اعلام میکنم.
سورج اومد. شروع کرد به درس دادن و هنوز بههمریخته بود؛ البته میگفت چون یکی جلوش تو خیابون بالا آورده، دیگه نتونسته غذا بخوره و حالش خوب نیست. همچنان هم با صورت قرمز منو نگاه میکرد….
(ترمینال آقای فلانی)