عنوان کتاب: ترکش عشق
نویسنده: روح انگیز ثبوتی
کتاب ترکش عشق نوشته خانم روح انگیز ثبوتی میباشد که از مجموعه کتابهای رمان و داستان این نویسنده است این کتاب زیبا را به علاقمندان رمان و داستان های عاشقانه پیشنهاد می کنیم. اگر به دنبال داستان عاشقانه هستید این کتاب را از دست ندهید.
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
ترکش عشق
بعد از این که دادستان کیفر خواست را خواند، نوبت به پدر مرتضی رسید او برای هادی، تقاضای اشد مجازات کرد آقای رنجبر وقتی خواسته خانوادگی شان را تقاضا می کرد صورت و کف دست هایش خیس عرق شد. یک قطره عرق از روی پیشانیش سر خورد و لای ابروهای پر پشتش، به یک تار ابرو آویزان شد و روی پلکش افتاد. قاضی پرونده را کمی کنار زد خود را به طرف میزش جلو کشید و به آرنج هایش تکیه داد می خواست کوچک ترین رفتارها از نظرش پنهان نباشد.
مادر هادی از شنیدن درخواست اعدام برای یک دانه پسرش جیغ کشید و بیهوش شد. دو زن در ردیف تماشاچی ها، با لباس سیاه و چهره غمگین، پشتِ سرِ خانم رنجبر نشسته بودند که نسبت خانوادگی هم نداشتند ولی پا به پای مادر هادی، اشک می ریختند به نظر ترکش عشق می آمد این دوران را گذراندند و پای ثابت جلسه های دادگاه جنایی هستند شاید منتظر شنیدن رای بر بی گناهی متهم بودند تا داغی که بر دل داشتن، کمی آرام بگیرد، آن ها از روی صندلیشان بلند شدند و تلاش کردند مادر هادی را به هوش بیاورند.
خبرنگار ها از فرصت استفاده کردند و از زاویه های مختلف، تند تند عکس می گرفتند. سالن دادگاه پر شد از همهمه آن هایی که تا آن روز جریان این پرنده را دنبال می کردند. وکیل خانواده فنایی با اطمینان از پیروزی در این پرونده، توی صندلیش جا به جا شد. خانم فنایی از نگاه های حیرت زده و ملتمسانه خانواده رنجبر، سرش را پایین انداخت و خودش را لای چادرش قایم کرد. قاضی روی میز کوبید تا سکوت را بر قرار کند از طرفی جر و بحث میان خواهر هادی و خواهر مرتضی بالا گرفته بود و قاضی هشدار می داد اگر آرام نشوند باید ک دادگاه را ترک کنند.
هادی و پدرش در حالی که نفسشان به شمارش افتاده بود با نا باوری زُل زدند به پدر مرتضی. سالها از دوستی دو خانواده می گذشت. آقای فنایی بارها گفته بود، هادی را به اندازه مرتضی دوست دارد و دلش می خواست مرتضی مانند هادی آرام بود و صبور.
گلی خواهر هادی رنگ به رخ نداشت مادر را به آن دو زن سپرده بود همه وجودش می لرزید برای اینکه بتواند روی پاهایش بایستد به صندلی جلویی تکیه داد سعی می کرد کلمه ها را با دقت ادا کند مبادا لرزش صدایش تاکید برگناه کار بودن برادرش شود رو به خانواده فنایی چرخید، با صدای بلند گفت:
خودتون خوب می دونین که اون روز، مرتضی دنبال شَر می گشت. هادی اهل دعوا نیست، از خودش دفاع کرده.
سریع سرِ جایش نشست. بیشتر از این نتوانست روی پاهایش بند شود.
مریم خواهر مرتضی با یک دست شانه مادر را نوازش می داد و با دست دیگر با گوشه دستمال، رطوب چشم های از گریه پف کرده اش را پاک می کرد رو به قاضی ایستاد و جواب گلی را داد انگار می خواست حرفش در تصمیم قاضی اثر کند، با بغض گفت:
واقعاً؟ عقیده دارین هادی این قدر خویشتن دارِ، پس “کی” مرتضی رو کشته؟
به چشم های قاضی خیره شد گلویش را صاف کرد:
شما بپرسین چرا؟ آقای قاضی.
دادگاه به پچ پچ افتاد. قاضی این بار محکم تر روی میز کوبید.
ساکت… نظم دادگاه رو رعایت کنین.
به مریم اشاره کرد ترکش عشق.
در ضمن لازم نیست شما به من بگین چی بپرسم. بنشینید.
قاضی سینه صاف کرد و رو به پدر مرتضی گفت:
آقای فنایی، ترکش عشق نمی خواهید در تقاضای تان تجدید نظر کنید؟
آقای فنایی نگاهی به زنش انداخت زن سرش را روی شانه دخترشان گذاشت بود و بی صدا گریه می کرد به صورت مریم که منتظر نگاه پرسشی، پدر بود و داشت آب بینی اش را می گرفت چشم چرخاند. ترکش عشق مریم که خون خواهیش بیشتر از مادر بود سفت و محکم سر را به نشانه “نه” به چپ و راست تکان داد. آقای فنایی نیم نگاهی گذرا به خانواده رنجبر انداخت که چشم و گوش به او دوخته بودند.
قاضی دوباره پرسید:
آقای فنایی در تصمیمتان تجدید نظر می…؟
حرف قاضی تمام نشده بود که پدرمرتضی دهان باز کرد تا پاسخ قاضی را بدهد، ولی دهانش خشک شده بود انگار بزاقی نداشت که ترشح کند. قاضی بلندتر تکرارکرد.
آقای فنایی دارید وقت دادگاه را می گیرید.
پدر مرتضی به زحمت زبانش را که پشت دندان هایش گیر کرده بود به حرکت در آورد و نفسش را در تار های صوتی اش انداخت و جواب داد:
“نه” جناب قاضی. خواسته”ما” اعدام برای قاتلِ پسرم کشته شده.
حرفش که تمام شد آرام قدم بر داشت بی آن که کسی یا جایی را نگاه کند سر جایش نشست.
هادی عین شراره آتش از جا پرید هم زمان دست سربازی که حلقه دیگر دست بند، دور مچش بسته شده بود عین عروسک خیمه شب بازی، بالا آمد سرباز بی تفاوت سر جایش نشست به این واکنش ها عادت داشت.
هادی گفت:
آقای قاضی، اگر قصد من، کشتن مرتضی بود که نمی رسوندمش بیمارستان، نمی دونم چه اتفاقی افتاد.
مریم سر مادر را از روی شانه اش کنار زد و بر افروخته از روی صندلی برخاست:
عجب، نمی دونم چی شد… دلیل قانع کننده اییِ، نه آقای قاضی؟ آدم میکشه ولی ترکش عشق نمی دو…
قاضی به پشتی صندلی تکیه کرد و ته ماندهی باز دمش را بیرون داد، کمی مکث کرد و سپس رو به مریم خیز برداشت.
خانم مریم فنایی، یک بار به شما اخطار دادم، اگر نظم دادگاه را بهم بزنید از حضور شما به جلسه های بعدی جلو گیری می شود، بنشینید.
همه کسانی که در جلسه دادگاه حضور داشتند اخطار قاضی را بهخودشان گرفتند و از جایشان جنب نخوردند قاضی بهطرف منشی دادگاه خم شد و زیر لب فرمانی داد و منشی یادداشت کرد سپس قاضی با صدای بلند ادامه داد:
تا بررسی های جامع تر، جلسه بعدی به یک ماه دیگر موکول می شود، ختم جلسه.
روی میز کوبید و از پشت میزش برخاست و از دری که پشتِ پرده پشتِ سرش بود بیرون رفت.
خانم رنجبر با ماساژ شانه هایش و باد زدن های پی در پی کم کم به هوش آمد نگاهش روی جایگاه قاضی و دور و برش می رفت و برمی گشت برای لحظه ایی گیج بود و نمی دانست کجاست وقتی به خودش آمد انگار باید کاری انجام بدهد با شتاب از روی صندلی بلند شد ولی چه کاری از دستش بر می آمد؟ گلی با غم و اندوه دست مادر را گرفت تا کمک کند بشیند با تکان دادن سر، به او فهماند فعلاً کاری نمی شود کرد.
مادر لَخت و سست روی صندلی نشست پیش آمد های این مدت را نمی توانست باور کند سرش را با شتاب تکان داد نمی خواست به آینده فکر کند حال را با همه دردناکیش به آینده ترجیح می داد گرچه هادی در زندان بود ولی نفس می کشید اگر توانایی برگشت به گذشته را داشت، قسمتی از گذشته را هم از زندگی شان پاک می کرد، روزی که توی دفتر مدرسه به خاطر هادی و مرتضا، رو به روی آقای مدیر نشسته بود ترکش عشق روزی که دوستی دو خانواده آغاز شد.
آقای رستمی مربی ورزش حرفش را با مهربانی شروع کرد ولی ادامه اش رنگ تهدید گرفت: ن زنگ تهدید ت
خب… این هفته هم، تمرین پرش داریم. اگر بخواین عین هفته گذشته بازی گوشی کنین و شل و ول باشین، زنگ آخر وقتی همه رفتن خونه، شما می مونین و تمرین می کنین. حالا خیلی آروم و بی صدا که مزاحم کلاس های دیگه نباشین از کلاس برین توی حیاط. همه فهمیدن؟
بچه ها با سرهای تراشیده و چشم هایی عین دو گل آتش و لب هایی که از خنده به زحمت روی هم بند می آمد، یک صدا با تمام قدرت فریاد زدند:
ب…ل…ه…
و مانند تیر از کمان رها شده از کلاس بیرون رفتند. آن هایی که در تیررس معلم قرار گرفتند، به نمایندگی از باقی بچه ها پس گردنی نوش جان کردند.
چیزی نمانده بود چشم های آقای مربی ورزش از حیرت بیفتند وسط حیاط او هر تمرینی می داد بچه ها مو به مو انجام می دادند و وقت را تلف نمی کردند. بچه ها با تمام توان از روی شن ها می پریدند و بلند می شدند و فوری می پرسیدند، آقا… خوب بود، درست انجام دادیم؟
آقای رستمی هاج و واج سرش را بالا و پایین حرکت می کرد و توی دفترش چیزی می نوشت. اگر یکی از بچه ها دیر می جنبید، دو سه نفری او را کنار می کشیدند و چند تایی پس گردنی یا با آرنج ضربه ای به پهلو تحویلش می دادند و برایش خط و نشان می کشیدند و به ته صف هلش می دادند تا یک بار دیگر بپرد و رضایت آقای رستمی را بگیرد.
نقشه به خوبی پیش رفت و بچه ها توانستند باقی ساعت ورزش را طبق قرار قبلی گل کوچک بازی کنند. آقای رستمی رو سکوی کنار دیوار نشست بود و آن ها را تماشا می کرد و سر تکان می داد. شاید تمرینی برای هفته آینده در نظر می گرفت تا رو دستی را که خورده بود، جبران کند!
بچه ها چنان گرم بازی و کرکری خواندن بودند که انگار وسط زمین خاکی هستند نه حیاط مدرسه.
بازی حسابی گرم و هیجان انگیز شده بود سعید کاپیتان تیمِ مرتضی و هادی، می خواست هر جور شده آن روز، تیم برنده باشد این طرف و آن طرف می دوید و دستور می داد و غر می زد در یک فرصت مناسب توپ را برای مرتضی شوت کرد و فریاد زد:
مرتضی… شوت محکم، گل بشه بردیم. مرتضی خواست به طرف توپ بچرخد و شوت کند که پایش پیچ خورد و زمین افتاد او تا آمد خودش را جمع و جور کند، توپ نصیب تیم حریف شد و تیم شان گل خورد، حریف با فریاد شادی مدرسه را به لرزه در آورد آقای رستمی سوت زنان خود را به حیاط رساند بچه ها بالا و پایین می پریدند و توجهی هم به آقای مدیر که روی پله ها ایستاده بود و ابهتش را به رخ می کشید، نداشتند.
آقای رستمی خودش را میان حلقه شادی تیم برنده، جا داد و آن ها را یکی یکی از هم جدا کرد. او که از سوت زدن کبود شده بود توانست بچه ها را ساکت کند و پشت سرآقای مدیر، بر گردد به دفتر مدرسه. سعید با چهره بر افروخته و درهم، توپ را توی بغل گرفته بود و آرام آرام به طرف مرتضی قدم برمی داشت مرتضی دلخور از اتفاقِ افتاده.
وسط حیاط، پشت به سعید نشسته بود و مشغول بستن بندِ لنگه کفشی بود که مانع گل زدنش شده بود تیم برنده کنار آب خوری جمع شده بودند و از مهارت شان در گل زدن، حرف می زند تیم بازنده بین دو دروازه عین پرنده های روی سیم برق با صورت عرق کرده و لپ های گل انداخته، یکی در میان پشت و رو، روی زمین نشسته بودند. سعید بالای سر مرتضی ایستاد و با پرخاش گفت:
آی… درازِ بی عقل. دیدی باختیم!
توپ را محکم توی سر مرتضی کوبید.
مرتضی گیج و منگ از جا پرید سعید جلوتر آمد و او را هل داد مرتضی چند قدم عقب عقب رفت و روی دو دستش به زمین افتاد کف دست هایش خراش برداشت و سنگ ریزه های حیاط توی دست هایش فرو رفت او با آستینش بینی اش را پاک کرد و کف دست هایش را روی شلوارش مالید از زمین برخاست و به طرف سعید حمله کرد.
هادی سلانه سلانه از آب خوری بر میگشت با دیدن این صحنه به طرف آن ها دوید و مرتضی را پس زد و یقه سعید را چسبید هر دو روی زمین ولو شدند بچه ها دو دسته شدند تا هادی و سعید را از یکدیگر جدا کنند یک بار دیگر حیاط مدرسه پرشد از هیاهوی آن ها هادی روی سینه سعید نشسته بود و فریاد می زد:
وحشی. چکار می کنی؟ ببین دماغش رو خون انداختی.
دستش را مشت کرد:
بزنم توی دماغت حالت جا بیاد؟
یکی از بچه ها که برای با خبر کردن آقای رستمی به دفتر رفته بود، همراه او و آقای مدیر از پله ها سرا زیر شدند. مرتضی تازه متوجه بینی و آستین خونی اش شد و با آستین دیگرش چند بار بینی اش را پاک کرد.
آقای مدیر دست پاچه گفت:
مبصر کلاس…
وحید جلوی آقای مدیر سبز شد:
آقا اجازه، بله.
مدیر دست مرتضی را توی دست وحید گذاشت:
اینو ببر دست و صورتش رو بشوره.
چانه مرتضی را بالا گرفت:
سرت رو بالا بگیر که خونش بند بیاد.
روبه وحید کرد:
بعد بیارش دفتر. هر دو را به طرف آب خوری هل داد.
فردای آن روز مادر ها توی دفتر مدرسه، روی صندلی جلوی آقای مدیر نشسته بودند و مرتضی و هادی و سعید، پشت در انتظار می کشیدند. مادر سعید دست زیر را گرفته بود و مدام از خانم فنایی عذر خواهی و به آقای مدیر التماس می کرد سعید را ببخشد و تهدیدش را که اخراج از مدرسه بود عملی نکند. او میان عذر خواهی و التماس چشم غره ایی هم، به خانم رنجبر می رفت. آقای مدیر چند بار خواهش و تمنا را نشنیده گرفت و چشم نازک کرد و پرونده سعید را باز و بسته کرد و آخر سر گفت:
اگر خانم فنایی رضایت بدن، من حرفی ندارم ولی باید تعهد بدین.
خانم فنایی بدون اینکه سر بچرخاند و مادر سعید را نگاه کند رو به آقای مدیر گفت: اگر مرتضی، وحشیانه به پسر شما حمله می کرد، شما با عذر خواهی من رضایت می دادین؟
مادر سعید کلافه از جا برخاست و رو به روی خانم فنایی ایستاد و گفت:
قبول دارم این پسر… رفتار بدی داشته ولی خانم جون، خودتون می دونین اخراج از مدرسه بدترِ، من قول می دم دیگه از این غلتا نکنه. خودم تنبیه اش می کنم. اصن اگر اسم توپ و فوتبال اورد می زنم توی دهنش، خوبه؟
خانم فنایی انگار نشنیده باشد با مهربانی رو به خانم رنجبر ادامه داد:
من واقعاً از پسر این خانم ممنونم که…
با پرخاش به طرف مادر سعید نشانه رفت و گفت:
که، اجازه نداد پسر شما بیشتر از این بلا سرِ پسر من بیارِ، اونم به خاطر بازی؟
دوباره با لحنی قدردان و کمی دقه دل و تاکید ادامه داد:
ولی هادی جان به داد مرتضای من رسید و پسرم رو از زیر مشت و لگدِ آقا پسرِ شما نجات داد. زیر لب زمزمه کرد:
بمیرم برات مادر…
آقای مدیر از روی صندلی بلند شد، نیم چرخی زد و از قفسه آهنی که عین ماشین های صافکاری شده پراز لک بود سه برگه سفید برداشت و بی آنکه درِ قفسه را کامل ببندد پشت میزش ـنکسرجایش نشست در حالی که با چشم روی میز دنبال چیزی می گشت، گفت:
خانم رنجبر، خطای پسر شما هم کم نیست چیزی نمونده بود هادی اشتباه سعید رو تکرار کنه. خانم رنجبر با سر گفته مدیر مدرسه را تایید کرد. همینکه سر وشانه اش را به طرف خانم فنایی چرخاند، با مادر سعید، چشم توی چشم شد که با اخم ذل زده بود به او. خانم رنجبر گفت:
از محبت شما به پسرم ممنونم. هادی از همکلاسی اش دفاع کرده.
زیر چشمی به آقای مدیر و مادر سعید نگاهی انداخت و با صدای آرام گفت:
البته نه از راه درست.
از جایش برخاست و برگه هایی را که آقای مدیر به طرف آن ها سر داده بود از روی میز برداشت و بین خودشان تقسیم کرد. آقای مدیر از زیر پرونده ها دو خودکار دیگر بیرون کشید و با خودکاری که لای انگشتش داشت با احترام به خانم رنجبر داد. خانم رنجبر انگار سخن گوی آقای مدیر باشد، ادامه گفتگو را به دست گرفت.
خانم ها، باید قبول کنیم که بچه مون اشتباه کرده.
برگه ها را بهطرف آن ها دراز کرد:
اگر انتظار داریم بخشیده بشیم باید ببخشیم. وقت خود مون و آقای مدیر رو هم نگیریم. بچه ها
بیرون منتظرن و دل توی دلشون نیست.
یک ساعتی میشد که خانم و آقای رنجبر پشت درِخانه دوست قدیمی شان آقای فنایی ایستاده بودند تا شاید بتوانند برای چندمین بار از آن ها بخشش بگیرند. اما فنایی ها توجهی به در زدن و زنگ های پی درپی آن ها نداشتند. یک بار خانم فنایی به طرف آیفون رفت ولی مریم او را پس کشید و روی مبل کنار پدر نشاند. قاب عکس مرتضی را دستش داد و با پرخاش گفت:
نه اونا چیزی تازه ایی برای گفتن دارن نه ما.
رو به روی پدر و مادر ایستاد.
می گه… نمی دونم چه اتفایی افتاد!
مادر زد زیر گریه. مریم از پنجره نگاهی به درِ حیاط انداخت. سایه پاهای رنجبرها از زیر در پیدا بود پرده را انداخت و روی دسته مبل نشست و قاب عکس را از مادر گرفت دستی روی شیشه ی آن کشید.
آدم می کشه، ادعای جوان مردی هم داره، پر رو.
صدایش را کلفت کرد و با ادا و اطوار ادامه داد:
اگر قصد کشتنش رو داشتم نمی رسوندمش بیمارستان!
غم و گریه، درد سینه مادر را بیشتر کرد به سختی از جا برخاست و به هر چه سرِ راهش بود تکیه داد تا خود را به اتاق خواب برساند.
پدر بغض کرد و رفت پشت پنجره ایستاد پرده را کنار زد پیش از اینکه اشک هایش سرازیر شود، آن ها را با دستمال گرفت نگاهش به سایه پاهای خانم و آقای رنجبر دوخته شده بود. زیرلبی گفت:
مادرت وقت دکتر داره. بهتر نیست سر راه، آب پاکی رو بریزیم روی دستشون، یا صبر کنیم تا اونا برن. دیر می شه ها؟ جوابی نشنید مریم هم رفته بود. پدر پی سوالش را نگرفت شاید اصراری به انجام آن نداشت.
آقای فنایی پرده را رها کرد ولی همان جا ایستاد انگار روی پرده گذشته برایش به تصویر کشیده میشد. سال هایی که او برای هادی و گلی عمو بود و همسرش خاله. روزهایی که آقای طاهر رنجبر گاهی شعر می گفت و او “باباطاهر2 ” صدایش می زد، ساعت هایی که هنگام ورق بازی او و آقای رنجبر با تقلب بچه ها را گریه می انداختند و همسران شان حرص می خوردند و پختن شام گردن شان می افتاد.
در پارکینگ خانه فنایی ها رام آرم باز شد رنجبر ها با عجله و امید از این که سرآخر فنایی ها راضی به مذاکره شدند، به طرف درِ پارکینگ دویدند و چند قدمی وارد حیاط شدند پسر جوانی پشت فرمان ماشین گرم حرف زدن با موبایلش بود وقتی جوان را دیدند.
جلوتر نیامدند جوان موبایل را پشت فرمان انداخت و ترمز دستی را خواباند پایش روی گاز گذاشت، ماشین از زمین کنده شد. رنجبر ها خودشان را عقب کینگ کشیدند اگر کمی دیرتر می جنبیدند عین آگهی های تبلیغاتی به در و دیوار چسبیده بودند.
در پارکنیگ بسته شد و رنجبرها به انتظار ایستادند. حال و روز خانم و آقای رنجبر توجه ماشین ها و رهگذر ها را جلب می کرد که با رنگ و روی زرد و تنی بی رمق به دیوار تکیه داده بودند و آرام آرام بهطرف زمین سُر می خوردند. ضربان قلب خانم رنجبر به شماره افتاده بود و به سختی نفس می کشید. دست ها و پاهایش یخ زده بود حتی جان گریه کردن هم نداشت صحنه اعدام و تناب دار، برای لحظه ایی او را رها نمی کرد.
آقای رنجبر سر به دیوار تکیه داده بود و چشم هایش دو دو می زد هر رهگذری که از کنارشان می گذشت دهانش فرم شروع جمله ایی را می گرفت، می خواست برای هر یک درد و دل کند اما تنها آه سرد می کشید تلاش کرد از جا بلند شود اما نشد پاهایش سنگ شده بود و به زمین چسبیده بود.
سست به طرف زنش چرخید چشم هایش درست نمی دید یا زنش آن قدر مچاله شده بود که به نظر بچه می آمد؟ دوباره سر را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست به هیچ چیز و همه چیز فکر می کرد پلک هایش را محکم بهم فشرد و با تمام وجود آرزو کرد وقتی بازشان می کند.
زمان به عقب برگشته باشد، به روزی که مرتضی زنگ در خانه شان را زد. مرتضی بر افروخته بود و مانند همیشه احوال پرسی های او را جواب نداد و مدام سراغ هادی را می گرفت. آهِ سردی کشید با صدای بلند “چرا” را چند بار تکرار کرد:ترکش عشق
چرا با دیدن مرتضا به دروغ نگفتم، هادی خونه نیست؟
چرا به بهانه ایی همون جا نموندم که جلوی این مصیبت رو بگیرم؟
چرا باید به خاطر سوء تفاهم و غد بودن، یکی بمیره ویکی بیفته زندان؟
سرش را به شدت تکان داد دلش می خواست همه این چرا ها، کابوسی گذرا باشد رفت و آمد های خیابان برای لحظه ایی آرام نمیگرفت. صدای ترمز ماشینی، خانم و آقای رنجبر را به ثانیه های تلخ، برگرداند و از سر در گمی در، هزار توی افکارشان برای یافتن راه حل، بیرون کشید. روزها و ساعت ها بدون دلسوزی و همراهی با کسی، شتابان می گذشت و هادی هر لحظه به سکوی دار نزدیک تر می شد.
گلی با عجله از ماشین بیرون آمد نگران بود و عصبانی. رو به روی پدر و مادر ایستاد آنها درمانده سر بالا بردند نگاهی به دور و بر انداختند انگار نه دخترشان را می دیدند نه پیر مردی که کمی دورتر ایستاده بود و با تردید نگاه شان می کرد شک داشت که آیا پولی کف آن ها بگذارد یا نه، به سر و وضع شان نمی آمد نیاز به کمک داشته باشند. پیرمرد دختر جوان را دید که به طرف زن و مرد میرود به گمان این که می خواهد کمک کند او هم قدم به قدم جلو آمد.
گلی دو دست خود را دراز کرد تا پدر و مادر دستش را بگیرند و از روی زمین بلند شوند نتوانست جلوی بغضش را بگیرد اما از این که آن ها باز هم برای خواهش و تمنا، پیش فنایی ها آمده بودند و باز هم از طرف خانواده مرتضی مورد بی احترامی قرار گرفته بودند، با پر خاش و صدای لرزان گفت:ترکش عشق
چند بار می خواین بیاین این جا و اونا حتی حاضر نمی شن بهتون “نه” بگن؟
پدر و مادر حرفی برای گفتن نداشتند. گلی بیشتر خم شد تا پدر و مادر راحت تر به دست های او تکیه کنند مادر دو دستش را در دست او گذاشت و سنگین و نا توان از زمین کنده شد. نگاه پدر خیره مانده بود به دخترش، به قول دو دقیقه کوچک تر هادی، به او که برای آن ها همدم و دلسوز بود و برای برادرش تنها خواهر نبود و هم زمان با هادی نیمی از وجود او هم در بند شده بود.
پیرمرد در مسیر راهش به زن و مرد دردمند رسید و نا خواسته در جمع آن ها شریک شد آقای رنجبر غرق در تماشای گلی، متوجه نشد که بجای تکیه به درخت یا دیوار، عصای پیرمرد را در مشتش گرفت و برخاست. پیرمرد با تعجب ولی خوشحال از این که برداشت اشتباه خود را عملی نکرده با نگاه آن ها را بدرقه کرد.
فنایی ها آسوده از اینکه خانم و آقای رنجبر پی کارشان رفتند، برای رفتن به مطب پزشک از پارکینک بیرون آمدند گلی پشت فرمان دلش می خواست پرواز کند که از جلوی خانه فنایی ها رد نشود. همان موقع ماشین فنایی ها سر از پارکینک بیرون آورد و با شتاب با ماشین رنجبرها رخ به رخ شد. خانم و آقای فنایی و بیشتر مریم، به گمان این که خانم و آقای رنجبر، گلی را فراخواندند تا وارد مذاکره شود، هر سه با هم گفتند:ترکش عشق
اُه… خانوادگی اومدن؟
مریم عین گوله آتش از ماشین پیاده شد گلی را از پشت فرمان بیرون کشید و فریاد زد:
حالا برایمون لشگر کشی می کنین؟
و او را محکم به در عقب کوبید گلی از درد، دلش ضعف رفت دستگیره در، توی مهره های کمرش فرو رفته بود. آقای رنجبر گیج و منگ، نمی دانست به طرف ماشین فنایی ها برود و باز هم خواهش کند یا دختر ها را جدا کند. خانم رنجبر بین صندلی و در ماشین بی حرکت آن ها را تماشا می کرد. خانم و آقای فنایی سرجایشان نشسته بودند تا به رنجبرها بفهمانند، هرگز حاظر نیستند در حق آن ها گذشت داشته باشند. پسرشان دیگر در جمع خانوادگی نبود.
گلی که از درد صورتش
را درهم کشیده بود نفس عمیقی کشید تا بتواند چشم هایش را باز کند. مریم به او ذل بود و مدام تکانش می داد. نفرت در چهرهی مریم موج می زد. گلی تلاش کرد خود را از دست های او که محکم یقه اش را چسبیده بود و قلدری می کرد، برهاند اما نتوانست. انگار همه خشم و کینه ایی که داشت توی مشتش جمع شده بود.
پیرمرد با دیدن این صحنه از ادامه راه منصرف شد و آن ها را تماشا می کرد خود را به آقای رنجبر رساند پیراهنش را کشید او را هل داد و نگران گفت:ترکش عشق
چرا ایستادی؟ ترکش عشق برو جداشون کن.
آقای رنجبر با دو سه قدم خود را به دختر ها رساند در حالی که تلاش می کرد خود را کنترل کند دستش را دراز کرد تا گلی را کنار بکشد. گفت:ترکش عشق
مریم خانم، خواه…
مریم همین که چشمش به آقای رنجبر افتاد، گلی را به طرف خودش کشید و با یک حرکت او را وسط خیابان انداخت و به طرف آقای رنجبر پرید و با پرخاش گفت:
تو دیگه چی…
صدایش در ترمز ماشین و برخورد گلی با آن، گم شد.
همه مات از رفتار مریم سرجایشان میخکوب شده بودند در چشم و گوش آن ها، زمین و زمان از حرکت ایستاد تنها صدای بال زدن های پرنده ها که تا آن موقع پیدا نبود و دسته دسته از لای شاخه ها بیرون آمدند در فضا پیچید.
نگاه گلی رو به خانه فنایی ها خیره مانده بود و نفس نمی کشید یک دستش روی سینهاش و دست دیگر به طرف آنها دراز شده بود. به نظر می آمد در واپسین ثانیه ها او هم به التماس راضی شده بود.
سکوت با صدای راننده ماشین، شکست که رای به بی گناهی خود می داد و سر مریم فریاد زد:
تقصیر من نبود… تو چهکار کردی؟
مریم کنار گلی زانو زد سر او را در بغل گرفت:
گلی… عزیزم، پاشو، پاشو دیگه.
راننده ماشین غمگین گفت:
کشتیش.ترکش عشق
مریم کلافه و شوکه شده نیم تنه اش را به طرف خانم و آقای رنجبر چرخاند و ضمن گریه با خنده گفت:
عمو، خاله جون. نمی خواستم بکشمش.ترکش عشق