عنوان کتاب: تنهاترین تنها
نویسنده: فاطمه نیک سیرت
ویراستار: سایه مهری
کتاب تنهاترین تنها، شامل داستانهای کوتاه مجموعه آثار منتخب دومین جشنوارهی ملی فاخته است که به دست فاطمه نیکسیرت جمعآوری شده است.
کتاب تنهاترین تنها، مجموعهای از داستانهای کوتاه است. که به عنوان مجموعه آثار منتخب دومین جشنوارهی ملی فاخته شناخته شده است. نویسندگان و مولفان مجموعه داستانهای کتاب تنهاترین تنها، نویسندگان جوان و خوش ذوق و با استعدادی هستند که داستانهای زیبایی نوشتهاند.
چکیده ای از کتاب:
تحفه سبز
باران، شلاق کش فرود می آید بر گرده شیروانی عمارت قوامی و به تک ضربه ای از سطح شیروانی فاصله می گیرد و در برگشت شیب برمی دارد به سمت لبه ها و رشته رشته پرده می کشد و خطی افقی از زمین زیر شیروانی را آبله می کند. دده جهان از اتاق کاهگلی گوشه جنوبی عمارت بیرون آمده و شانه اش را تکیه داده به ستون چوبی زیر ایوان و گوش خوابانده به صدای باران که موسیقی دلنوازی را آغاز کرده است. چوبدستی اش را از کنار ستون برمی دارد و قدمی پیش می گذارد و کف دست چپش را رو به آسمان می گیرد. چند قطره درشت و آبدار، دل انگشت هایش را خط می اندازد و خوشحال از طراوت باران، دستش را روی صورتش می کشد و زیر لب شکر می گوید.
سهراب سر و گردن زیر چوخای پدربزرگش قوز کرده و از کنار دیوار عمارت پیش می آید تا بال چوخا توی آب و گل کوچه گیرنکند. زیر چوخایش ظرف کوچک شیری گرفته و با احتیاط گام برمی دارد، مبادا لیز بخورد ظرف کُپ شود. درچوبی عمارت نیمه باز است. سهراب زلفین در را دوسه بار می کوبد و صدای زنگ گرفته زلفین در بلند می شود. یاالله گویان وارد می شود و یکراست می رود سمت خانه دده.
دده جهان پاشنه سر به دیوار کاهگلی اتاق محقرش تکیه داده و چشم های نیمه بازش که به سپیدی گراییده، دوخته شده به سقف چوبی اتاق؛درست جایی که حصیر سقف از لابلای چوب هَرس ریشمیزخورده، شکم داده پایین و کم مانده گل سقف از لابلای آن فرو بریزد. دده مجمعه بزرگی کف اتاق گذاشته و چک چک باران، تق تق کنان بر کف مجمعه می کوبد و به اطراف پاشیده می شود. سهراب زیر ایوان، چکمه را از پایش می کند و داخل می شود. با دیدن مجمعه، چشم می گرداند به سقف و بی معطلی چوخا از دوش می اندازد و ظرف شیر را کناری می گذارد و از گوشه اتاق، یک کاسه مسی برمی دارد می گذارد جای مجمعه. دده با ورود سهراب، سر می گرداند به در اتاق و گوش تیز می کند به قدم های سهراب و می گوید:
-تونی سهراب؟
-دده سقف خونه وضعش خرابه ها! کُم داده پُویین، نکنه رُمبِه کنه… . خطر دَرِه دده!
-ها ننه!از صُب که بارون خیمه بسِّه، شُر شُر دَرِه می ریزه پویین. به ئی عاقبت بخیرِ حیدرم گفتم بیاد نیگاش کنه، هی دس دس می کنه.
-گلشوره می خواد، دده می خی بگم آقام بیاد؟
-نه ننه دردسر می شه بِرِی پیرمرد، حیدر می آد.
سهراب خرده طعنه ای در کلامش ادامه می دهد:
-اگه بیاد!
-حتمی دسِّش بندِ چیزیه بنده خدا، گیر و گرفتاری چیزی.
-بند نی دده، جایی نمی ره که بَرَش سودی نداشته باشه.
-سود! حرفا می زنی سهراب. کی از من پیرزن تَوَقا چیزی دَرِه.
-پیدا می شه… . راسّی ننه بلقیش یه ظرف شیر داده اُوُردم، تازه تازه س. هِشتمِش پیش سماور. می خِیْ داغش کنم؟
-نه ننه، می ذارمش بِرِیْ شوْ… . خدا به مالتون برکت بده، خونه تون اُوْ و دون!
-دده من باید برم، کمی کسری چیزی نَدَری؟
-نه خدا خیرت بده، پیرشی به حق امام غریب!
بعدِ درنگی کوتاه، انگار چیزی یادش آمده باشد، سهراب را صدا می زند و سهراب توی درگاهی می ایستد. دده جهان چوبدستی اش را ستون تن می کند و از جا بلند می شود و از کنار دیوار اتاق، عصا زنان می رود کنار یخدان قدیمی. چوبدستی اش را تکیه می دهد به دیوار و در یخدان را باز می کند.
کورمال کورمال دست می برد بین خرت و پرت های درون یخدان و از توی یک کیسه زرد رنگ، چند تا گردو و بادام بیرون می آورد و می گیرد سمت سهراب. سهراب گردو و بادام ها را می گیرد می ریزد توی جیب شلوارش و همانطور قوز کرده زیر چوخا می زند بیرون. دده در چارچوب در می ایستد و گوش می خواباند به صدای پای سهراب که دور و دورتر می شود و در صدای چک چک باران گم می شود.
ستونی از دود از دهانه مطبخ بیرون می آید و در رطوبت هوا رنگ برمی دارد و خرد خرد محو می شود. گلی کنار اجاق، گرگی نشسته و از کاه و کُلُور دم دستش برمی دارد و می ریزد زیر اجاق. آتش بُلازه می کشد و تا نیمه های دیگبر مسی زبانه می کشد. دیواره مطبخ از آتش دوده بسته و غباری از دود و دم آنرا فراگرفته. شیر تا نیمه های دیگ پف می کند و خودش را می کشاند بالا. گلی بوته گَونی را که به چوبی بسته، درون شیر بالا و پایین می زند تا شیر سر نرود.
شیر از لابلای ریزشاخه های گون شره میکند درون دیگ و بخار از آن بلند می شود. سهراب چوخابه دوش در دهانه مطبخ ظاهر می شود. چشم تنگ می کند تا درون را بنگرد. دمی بعد که چشمش به سیاهی عادت کرد پا به درون مطبخ می گذارد و بی هیچ کلامی از سر شیطنت بوته ای دُرمَنه برمی دارد و می اندازد زیر چِلِه اجاق. آتش زبانه می کشد و نزدیک به رَسِ سرریز شدن از دیگ، عمه اش چوب گون را برمی دارد و غرولندکنان، تند و تند درون شیر ضربه می زند تا سرریز نکند و بوی سوختگی همه جا را برندارد.
-همیشه خدا دسِت فضوله… نکنه یه جا بیشینی ها!
سهراب پوزخندی به لب، دست می برد تا سرشیر چسبیده به بوته های گون را با سر انگشت بردارد، که با نگاه غضب آلود گلی پاپس می کشد و گوشه ای به تماشا می نشیند. پسله این حرکت، تا خودش از تک و تا نیفتد دست می برد و گردویی از جیب بر می دارد و می گذارد روی سنگ تختی کف مطبخ و با سر دیگبر مسی محکم می کوبد روی گردو و صدای وحشتناکی می پیچد زیر سقف.
گلی سر در کار خود، هول برش می دارد و دستش گیر می کند به دیگ و شیر کُپ می شود کف مطبخ. بخار داغ از زمین بلند می شود و تک قطره های شیر شتک می زند پشت دست گلی، که از سوزش آن، دست زیر بغلش می برد و چهره اش از درد مچاله می شود. سهراب دیدن اتفاق را نمی ماند و پا می گذارد به فرار. گلی، خشم آلود چوب همزن شیر را برمی دارد و تا بیاید از دهانه مطبخ بزند بیرون، ننه بلقیش جلویش سبز می شود. گلی گره در ابرو انداخته و از دهانش آتش می بارد:
-خدا کنم که جز جیگر بیگیری کله خور بی همه چی!چه مرضی رِختِه تو جونت که آروم نمی گیری… ها؟!
-زبون به دهن بیگیر دختر، چیکارش دَری بچه مِه… . خدا قهرش می گیره ئی جور می گی.
-نعمت خدانِه حیف و میل کِرده، خدا خوشش می آد؟!
-بچه ن!… . صدقه سرت ننه، اوقات تلخی نکن.
بلقیس ادامه حرفش را سر میآورد بیخ گوش دخترش:
-گناه دَرِه بچه م، کله خور چی چی یِه اَ دهنت نمی افته، هی بوگو تا مردمم یاد بیگیرن. نشنفم دِییِه…
و بعد بلند جوری که سهراب از پسه پناه آغل ترس را کنار بگذارد و پاپیش بگذارد.
-حالا شیر رِختِه که رِخته، آسمون که به زمین نُوْمده، برو ننه دیگبرُ وَرِش دار، بو همه جانِه وَرِشتِه.
گلی خشمخوار سر پایین می اندازد و غرولند کنان می رود سر وقت دیگ شیر که کف مطبخ را لکه انداخته و آتش اجاق خاموش شده و دود بلند شده به هوا. ننه بلقیش برمی گردد سمت سهراب که هراس از اتفاق ناخواسته، کنار آخور ایستاده. پر چارقدش را می گیرد و صورت عرق کرده سهراب را خشک می کند.
سر سهراب را توی بغلش می گیرد و بوسه ای به روی موهای پرپشتش می زند. سهراب از بغل ننه کنده می شود و راه می کشد سمت اتاق. راست می ایستد روبروی قاب عکس دیوار و به جبران کوتاهی قد، گردنش را کمی به عقب می گیرد تا بهتر ببیند. کالهراسب با کلاه لبه دارناصرخانی و کت و جلیقه راه راه و سبیل بند انگشتی، در کنار مرد جوان با نرمه سبیلی پشت لب یک سمت تصویر و زن جوان با چادر توری گلدار در کنار ننه بلقیس با چارقد و لباس محلی قِری و گیس های بافته شده که تا زیر چانه ها کشیده شده و صورتش را در قاب گرفته، سمت دیگرتصویر.
در پشت تصویر، گلدسته های حرم امام رضا از کنار شانه های کالهراسب و ننه بلقیس قد کشیده اند و مرد و زن جوان که بی شباهت به سهراب نیستند، گنبد طلایی رنگ حرم را پوشانده اند و فقط نوک گنبد از میان شانه های آنها دیده می شود. سهراب گامی به عقب برمی دارد و شانه اش را تکیه می دهد به دیوار و همانجا می نشیند؛زانو به بغل می گیرد و نشانه غصه ای در دل، دستها را دور پاها قفل می کند و چانه می گذارد بر کاسه زانو. دمی در قاب عکس خیره می شود و باز چانه می اندازد و پلک هایش را می بندد. در روی پاشنه می چرخد و صدای چریق چریق لولاها می پیچد توی اتاق و سهراب دست ها را از دور زانوهایش آزاد می کند و خودش را می چسباند بیخ چراغ تا حال درونی اش پنهان بماند. ننه بلقیس به محض ورود متوجه جست و خیز او و به هم ریختگی اش می شود. نگاهی به قاب عکس می اندازد و می رود سر وقت قوری چای که در دهانه کتری دم می کشد.
پارچه سپید دستباف که استکان نعلبکی ها زیرش برجسته می نماید را برمی دارد و یک استکان چای می ریزد و می گذارد جلوی سهراب که سرش را پایین انداخته و در تقلاست تا مبادا چشم توی چشم مادر بزرگش بیفتد و نتواند جلوی اشکش را بگیرد. اشک توی چشم سهراب حلقه زده و تا می آید بچکد با دل انگشت آنرا می گیرد. صورتش را در پناه چراغ گرفته تا از دید ننه در امان باشد. ننه بلقیس دست می برد زیر چانه سهراب و سر او را بالا میگیرد و راست توی چشم های نوه اش می نگرد. سهراب نگاه از ننه می گیرد و چشم می دوزد به نقش قالی و دست می کشد به تار و پود قالی و نقش بزکوهی زیر دستش موج بر میدارد و برمی گردد سر جای اول. ننه بلقیس سکوت را می شکند تا بلکه سهراب دلخوری اش را بیرون بریزد.
-به دل نگیر کاکا بوآم، عمه ت رو اعصاب خوردی یه چی گُف، حیفیش اومده که چرا شیر کپ شده.
سهراب دلگیر از آنچه شنیده و آنچه خطاب قرار گرفته، قطره اشکی روی گونه اش خط می کشد و ننه با کف دست آنرا می گیرد و سر سهراب را توی دامنش جا می دهد. سهراب لب و دهانش می لرزد و چانه اش نرم نرم تکان می خورد و روی زانوی مادربزرگ اشک می ریزد. ننه، سر سهراب را از دامنش برمی گیرد و بوسه ای به گونه و پیشانی او می زند. سهر اب نگاه مادر بزرگ را تاب نمی آورد و خودش را می اندازد توی بغل ننه بلقیس تا غصه ایش را زار بزند و به بوی طبیعت ساده او مشامش را پرکند؛پنداری سینه گرم مادربزرگ او را واداشته تا اندوهش را تخلیه کند. ننه بلقیس دست می برد توی موهای سهراب و او را گرم تر می فشارد و هردم تکرار می کند:
-غصه نخور بَبَه م!غصه نخورکاکا بوآ!
سهراب فرصت می یابد تا از میانه هق هقش، زخم زبان عمه را علتی یابد.
-چرا عمه گلی… به من… می گه… کله… خور؟!
ننه بلقیس سری تکان می دهد و از روی شانه نگاهی می اندازد به قاب عکس و بغض گلویش را می فشارد. انگار داغ دلش تازه شده باشد، سر می گذارد روی سر سهراب تا سنگینی بی کسی، نوه اش را بیش ازاین نیازارد و اگر شده همناله غصه هایش بشود.
-غصه نخور بوآی چیشام! عمه ت غلط کِرده ایجور گفته، خودُم داغش می کنم تا دفِه دییِه ازی زبون درازیا نکنه
-می گه… همیشه خدا سر زبونشه، جولو همه می گه.
-خدا بگم چیکارت نکنه دختر که اَ زبونت آتیش می باره، هرجام بیگیره می سوزونه تا رو کُتُل(ته، بیخ)… بیبین آتیش زدی به دل بچه م… . پاشو قربونت زلفت برم، بسِّه دییِه، پاشو صورتتو پاک کُ تا کسی نُوْمده!
سهراب سر از دامن مادر بزرگ برمی دارد و توی چشم های او زل می زند و کمی که جان می گیرد ادامه می دهد:
-چرا عمه به من ایجور می گه؟!من کله خورم؟
-لااله الا الله! نگو ننه… او یه شکری خورده، تو دییِه زخم دلمونو تازه نکن.
-مِیْ من بوآ ننه مِِه کشتم که دم به دِقِه می کوبونه تو چیشام و می گه.
– خدا او روزو نیاره، نشنفم دییه ئی حرفو بزنی ها!
– اَیِه ایجور نیس پَه چرا می گه؟
در تا نیمه باز می شود و گلی داخل می شود. اخم کرده و چین انداخته به پیشانی اش. ننه بلقیس با دیدن او روی ترش می کند و نشانه غیظش، دندان می فشارد. گلی از کنار آنها می گذرد و پرده اتاق رخت و لباس ها را کنار می زند و می رود سراغ کَت قدیمی لباس. ننه بلقیس استکان چای را برمی گرداند و چای تازه می ریزد و می دهد به دست سهراب و قربان صدقه اش می رود:
-بخور مش سهراب، بخور که سفر در پیش دَری مَشَدی… بَبَه م می خواد مشدی بشه!نکنه بِرِیْ زیارت مانِه فراموش کنی!
گلی از پشت پرده خودش را قاطی ماجرا می کند و به جبران سوزش دست و دلش، لحن پیشین را پی می گیرد:
-همی امام رضام نشِسِّّه تا مش سهراب بره پابوسش.
-مِیْْ چشه بچه م؟
-چش نیس، فقط پاش بیگیره اونجا، آدم زنده نمی ذاره.
-لااله الا الله... تو عقل نَدری دختر، اُفتیدی به جون ئی بچه معصوم و هی تیکه پاره ش می کنی… . مِیْ عقربی که تا نیش نزنی راحت نمی شی؟!… بذا بوآت بیاد بگم زبونته از ته ببره اَ دسّت راحت شیم.
پلکان
پلهها را دوتا دوتا رد کردم. به پارگرد دوم که رسیدم نفسم بالا نمیآمد. دستم را تکیه دادم به دیوار. داغ بود. همه چیز داغ بود. مابقی پلهها را یکی یکی رفتم بالا. اولین پله را که رد کردم، صدای قدمهای آهستهای از بالای پلهها آمد. صدای نفس کشیدنش را میشنیدم. بالاتر رفتم تا ببینمش. روی پله سوم که رسیدم روبهرویم ظاهر شد. یک مرد میانسال بود با پالتوی سیاه. آهسته به سمت من آمد. دقیقا روی پله چهارم ایستاد. یک سروگردن از من بلندتر. قطرات چرکِ عرق، از کنار دهنش میسُرید پایین و از آنجا به زیر چانه و بعدش هم در یقه چرکینش ناپدید میشد.
دست راستش در جیب پالتو تکان میخورد. وقتی بیرونش آورد، در دستش یک چاقوی آشپزخانه بود. خیلی شبیه چاقویی بود که باهاش گوجه خُرد میکردم. بدون معطلی آن را دقیقا وسط شکمش فرو کرد. صدای پاره شدن پوست شکم و بعد جِر خوردن عضلهها و چربیهای اضافه را شنیدم. پس از لحظهای چاقو را درآورد و به سمت من گرفت. جای سوراخ روی لباسش سرخ شد. چند قطره خون روی صورتم پاشیده شد. غدههای چربی به بیرون پرتاپ میشدند. چاقو را از دسته گرفتم و به سقوط او به روی پاگرد خیره شدم. با پُشت سر نقش بر زمین شد. صدای ترک خوردن جمجمهاش را شنیدم. دیگر امیدی بهش نبود. صدای آژیر پلیس خیالم را راحت کرد. دیگر لازم نبود به فکر پاک کردن آثار جُرم باشم.
روی صندلی سفید نشسته بودم. در یک اتاق سفید. آن طرف میز یک صندلی دیگر هم بود، سفید. آینه عریض روبهرویم چشمانم را گشاد، ابروهام را بالا رفته و لبانم را وارفته نشان میداد. کلید در قفل چرخید. دستگیره به پایین حرکت کرد. در باز شد. مرد چاقِ بی مویِ چلمنی وارد اتاق شد. به جای کمربند ساسبند داشت. قدش کوتاه ولی ابروهایش بلند بود. با انگشت شست و اشاره دست راستش، ابرویش را مرتب کرد و روی صندلی نشست. چند لحظه به روی میز خیره شد. سطح براق سرش درست جلوی چشمان من بود. آن را بالا آورد:
– چرا کُشتیش آقای…؟
مطمئن بودم نه تنها اسم من را میداند که تاریخ تولد، شماره شناسنامه و اسم پدر و مادر و اسم پدر و مادرای آن ها و محل تولد نوه دختری عمه بزرگم را هم میدانست.
– من نکُشتمش!
این اولین و کلیشهترین جملهای است که هر فرد متهم به قتلی میگوید! این را آقای چلمن هم میدانست.
– تو نکشتیش؟ پس تو نکشتیش! خب! نکشتیش! من باور میکنم!
مثل سگ دروغ میگفت. اگر خودم جای او بودم عمرا باور میکردم. آلت قتل توی دست من و مقتول جلوی پایم! هیچ شاهدی هم وجود نداشت. همه چیز درست بود. بهتر از این نمیشد!
– پس خودش خودش رو کشته و…و بعدش چاقو رو درآورده و داده دست تو! ها؟
اگر میگفتم آره حتما بهم میخندید.
– نه! من داشتم از پله ها میرفتم بالا که یه چاقوی خونی از بالا افتاد جلوی پام. برش داشتم و رفتم بالا تا این که رسیدم بالای سر جسد!
– ولی هیچ جای دیگهای از ساختمون اثری از خونِ روی چاقو دیده نشده…
مثل خر در گِل گیر کردم. کاش همان حدس اولش را قبول میکردم. حدس نبود. عین واقعیت بود. هرچند باز هم باور نمیکرد. با خندههای مسخرهاش عصبیم میکرد.
– بچه! بهتره راستش رو بگی، وگرنه خودم میفرستمت بالای دار!
– چه جوری باید ثابت کنم که من اون رو نکُشتم؟
– کار من محکوم کردنه، نه تبرعه کردن!
کیفش را گذاشت روی میز و از داخل آن چند برگه کاغذ سفید درآورد و گذاشت جلویم روی میز. یک خودکار هم انداخت کنارش:
– این امانته. حرومش نکن. اول فکر کن بعد بنویس. این شهر متهمای زیادی داره.
ابروهایش را صاف کرد و به سختی از پشت میز خودش را کشید بیرون و بدون معطلی رفت بیرون. در قفل شد.
مثل یک دانش آموز، نگران بودم از این که بازپرس سر برسد در حالی که ورقهام سفیدِ سفید است. باید چه مینوشتم؟ حرفی را که قبول نکردم یا چیزی که او قبول نداشت؟! احمق! احمق! احمق! کاش آن روز برنمیگشتم خانه.
آن هم برای برداشتن عینک دودی! بهم اعتماد به نفس میداد. ولی ارزش اعدام شدن را نداشت. چقدر ساده به این موضوع فکر میکردم: اعدام! چون هنوز اول کار بود و من مطمئن بودم همه چیز حل میشود. چون من آن مردَک را نکُشته بودم. هنوز نمیدانستم کی بود؟ آنجا چه کار داشت؟ چرا خودش را کشت؟ چرا آن جا؟ حتما میخواست حال من را بگیرد!…به قیمت کُشتن خودش؟!
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. چلمن روبه رویم ایستاده بود و کیفش روی کاغذهای من.
– شاگرد تنبل! برگهات که سفیده!
– من وکیل میخوام. بدون وکیلم حرف نمیزنم.
– دیگه نیازی نیست چیزی بگی.
– یعنی چی؟
– گفتم نیازی نیست چیزی بگی عزیزم. ما همه کارها رو درست میکنیم. نیاز نیست نگران چیزی باشی.
– دارید درباره…
– ای بابا! مگه نگفتی بدون وکیلت حرف نمیزنی؟
– گُه خوردم!
– این کافی نیست
– چی میخواید بشنوید؟
– درباره چاقوی آشپزخونهات!
این چه بلایی بود که داشت سرم میآمد؟ مطمئنا نباید نشان میدادم که متوجه موضوع شدم. هرچند اون چاقو، فقط شبیه چاقوی آشپزخانه من بود:
– نمیفهمم چی میگید!
– فرض میکنیم که نفهمیدی! باشه! متاسفانه مجبورم برات توضیح بدم. این وظیفه منه.
از کیفش یک کیسه پلاستیکی درآورد. چاقوی خونی داخل کیسه بود.
– این برات آشنا نیست؟
– این همون چاقوییه که…از بالای پلهها افتاد پایین و …
– تو برش داشتی و رفتی بالا رسیدی بالا سر جسد! درسته؟
– درسته!
– ولی این چاقوی آشپزخونه توئه!
– آره! شبیه شه!
– خودشه!
– ولی اون چه جوری رفته توی خونه من؟
– کی؟ نکنه منظورت مقتوله؟
– آره! حتما باید قفل رو شکسته باشه یا نمی دونم…
– داری با من شوخی میکنی؟
– نه! حتما کلید داشته! رفته تو خونه من و چاقو رو برداشته!
– و بعدش اومده بیرون و خودش رو کشته و چاقو رو پرت کرده پایین! ها؟
– من اون رو نکُشتم!
– کیا کلید خونه تو دارن؟
– هیشکی!
– مطمئنی؟
– آره!
– خُب! عالیه! پرونده داره کم کم بسته میشه.
– گفتم من اون رو نکُشتم!
– چرا باید حرفت رو باور کنم بچه؟
جوابش را ندادم. جواب نداشتم. همه چیز بر علیه من بود. بدون هیچ حرف اضافهای کیفش را برداشت و رفت بیرون. حتما قبل از خروج از اتاق، ابروهاش را صاف کرده بود.
نمیدانم روز چندم بود که از خواب بیدار شدم. کیف بازپرس روی میز بود، روی کاغذها. اما خودش نه. از زیر کیف کشیدمشان بیرون. گوشه بالای یکی از کاغذها موند زیر کیف. کاغذها را یکی پر کرده بود. ولی چقدر خطش شبیه خط من بود!
شروع کردم به خواندن نوشتهها. با توجه به اعترافات نوشته شده، من روزی عصبانی وارد ساختمان محل زندگیم شدم. پلهها را دوتا دوتا پشت سر گذاشتم. پشت در آپارتمانم، کلید را درآوردم و در را باز کردم. چه جزئییات مهمی! مستقیم رفتم سمت آشپزخانه. ولی من معمولا کفشم را درمیآوردم و دمپایی روفرشی میپوشیدم.
این را باید اضافه میکردم. چاقوی آشپزخانه را برداشتم و در جیب پالتوی سیاهم گذاشتم و از آپارتمان خارج شدم. پالتوی سیاه؟ من پالتوی سیاه نداشتم! ولی همیشه دوست داشتم که یکی داشته باشم. درحال پایین آمدن بودم که متوجه بالا آمدن کسی از پله ها شدم. آرام به سمت پایین حرکت کردم. روی پاگرد دوم مردی را دیدم که خسته پلهها را میپیمود. روی پله چهارم روبه رویش ایستادم. چاقو را از جیب پالتو درآوردم و در شکمم فرو کردم و پس از لحظه ای آن را درآورده و به مرد غریبه دادم. تعادلم را از دست دادم و از پُشت به پایین، روی پاگرد دوم سقوط کردم. به گمانم ضربه مغزی شدم. دیگر امیدی به من نبود…
بازپرس وارد اتاق شده بود. زل زده بود به من، منتظر حرفهای من بود:
– اینا رو من ننوشتم.
– پس فکر میکنی کی نوشته؟
– من ننوشتم!
– تکلیفت رو روشن کن! تو قاتلی یا مقتول؟
– من؟!…هیچکدوم!
– من رو مسخره کردی؟ بهت هشدار میدم که اگه مقتول هم باشی خودم می فرستمت بالای دار!
– تو رو خدا بهم بگید این جا چه خبره؟
– این اولین پروندهایه که قاتل و مقتول یکیان! تو خودت دیشب این مزخرفات رو نوشتی. دقیقا ساعت 3. همین الان داشتم فیلمش رو میدیدم.
– دروغ میگید! من هیچی ننوشتم. باور کنید…اگه من اینارو نوشته باشم که…اصلا اون جنازهای که اون روز من رو باهاش گرفتین کجاست؟
– جنازهای درکار نیست!
– چرا مزخرف میگید؟ همون جنازهای که به خاطر کشتنش منو آوردین این جا!
– با من درست حرف بزن پچه! کاری نکن بگم همین الان ببرنت بالای دار!
– پس برای چی من رو آوردین این جا؟
– یکی با پلیس تماس گرفت که قتلی توی ساختمون شما رخ داده. پلیس هم سریعا رفت اون جا. تنها چیزی که پیدا کردند، یه مرد جوون بود با یه چاقوی خونی تو دستش!
– وقتی جنازهای نبود چرا من رو آوردید این جا؟
– قاتل و مقتول همیشه با هم پیدا نمیشند!
– حالا باید چیکار کنم؟
– فعلا که آزادی! اما مشروط! مراقب باش دست از پا خطا نکنی!
بازپرس کیفش را برداشت و ابروهایش را صاف کرد و به سمت در رفت:
– اگه هم میخوای خودکشی کنی بهتره بری بالای پل یا…خودت رو دار بزن. آره. دار بهترین راه حله!
چند ساعت بعد جلوی در آپارتمانم بودم. هیچ وقت آن در سیاه رنگ آنقدر ترسناک نبود. وارد پلکان شدم. ایستادم تا صداها را خوب بشنوم. نفسم را لحظهای حبس کردم. صداهای عادی ساختمون میآمد. صداهایی که هیچ وقت نمیدانستم منشاءاش کجاست. آرام شروع کردم به بالا رفتن. پلهها را دوتا دوتا رد کردم تا زودتر ازشان خلاص شوم و برسم به آپارتمانم. سعی کردم تا اون جایی که میشود سروصدا نکنم. کفشم را آرام روی پله بعدی میگذاشتم و قبلی را آرام برمیداشتم. ولی پاچههای شلوارم به هم ساییده میشد. رسیدم به پارگرد دوم. به سختی نفس میکشیدم. سرم داشت گیج میرفت.
دستم را تکیه دادم به دیوار. داغ بود. صدایی از بالا آمد. خُشکم زد. حتی نیروی فرار کردن هم نداشتم. ترس تمام وجودم را گرفت. ولی باید خودم را به بی خیالی میزدم. باید زودتر خودم را میرساندم به خانه. اگه برمیگشتم پیش بازپرس، حتما کلی به من میخندید و مسخرهام میکرد. نگاهم به بالا بود که اولین پله را رد کردم. دومی را پشت سر گذاشتم. به سومی که رسیدم جراتم بیشتر شد. خواستم پایم را بگذارم روی پله چهارم که همان مرد را دوباره دیدم. آمد سمت من. روی پله چهارم ایستاد. با همان پالتوی سیاه و پیراهن چرک. دستش در جیب پالتو میجنبید. دیگر لازم نبود منتظر بقیه ماجرا بمانم. وقتی چاقو را از او گرفتم خودش را رها کرد روی من. نتوانستم وزنش را تحمل کنم. باهم افتادیم روی پاگرد. حس کردم سرم ترک خورد. دیگه امیدی به من نبود…
گل یخ زده
ساعتی به نیمه شب نمانده بود.
برف همه جا را سفید پوش کرده بود.
در کنار شومینه زن مشغول خواندن کتاب بود که صدای کوبیدن در را شنید.
از پنجره به بیرون نگاه کرد؛
پسری را دید با لباس نیمه خیس که پاچه ی شلوارش هم گِلی شده بود و چند شاخه گُل در دست داشت و با دست دیگر به در می کوبد.
انگار پسر گل فروش امروز نتوانسته گل هایش را بفروشد و مجبور شده در خانه ها را بزند تا مشتری ای برای باقی گل هایش پیدا کند.
زن زیر لب آخی گفت و با بی اعتنای به صدای در دوباره مشغول خواندن کتاب شد.
ساعتی نگذشته بود که زن احساس سرما کرد و شومینه را زیاد گرد؛ یاد پسر گل فروش افتاد و با خود گفت: ای کاش لاقل یه گل ازش میخریدم تا تو این سرما زودتر به خونش میرفت. او با همین فکر خوابش میبرد.
صبح شد و زن برای رفتن به محل کارش حاظر شد. وقتی در خانه را باز کرد پسر را دید در حالی که گل های در دستش را می فشرد، یخ زده و خیلی وقته روحش با جسمش خداحافظی کرده.
زن احساس گناه کرد و به خودش قول داد تا برای جبران لاقل خانواده پسر را پیدا کند و آنها را از این واقعه ی شوم با خبر کند.
زن تقریبا درِ تمام خانه های شهر را کوبید و بالاخره یک زن مسن پیدا شد که اورا میشناخت.
زن مسن در حالی که اشک بر صورتش جاری شده بود گفت: این پسر رو از وقتی که خیلی کوچیک بود پیدا کردم و اونو فرزند خودم دونستم.
پسرم بعد از اینهمه سال نشانی از مادش واقعیش پیدا کرد و ماه پیش با چند شاخه گل برای دیدن مادرش رفت. افسوس که به تنها آرزویی که داشت نرسید…
بیابان
من، در بیابان هستم. اینجا کسی نیست. اینجا خالیست. فقط من هستم. اینجا صدایی نمی آید. فقط باد. فقط صدای باد است. اینجا خیلی ساکت است. حتی صدای باد هم خیلی تنها است. اطراف را که نگاه می کنم، چیزی نمی بینم. همه چیز شبیه هم است. و باز هم باد. صدایش مغز آدم را پر می کند. این بیابان نباید اینقدر خالی باشد. این درست نیست.
اینجا هوا سرد است. ولی نه زیاد. درست است که اینجا بیابان است، اما هوایش سرد است! از هوای سرد خوشم می آید. شاید برای همین همچنان اینجا هستم. در طول روز اینجا قدم می زنم. گاهی دنبال چیزی می گردم. اما خیلی اوقات، نمی دانم در حال چه کاری هستم. اطراف را نگاه می کنم. همه اش اطراف را نگاه می کنم. همه چیز تکراری است. همه چیز شبیه به هم است.
شب که می شود، روی شن ها دراز می کشم و آسمان را نگاه می کنم. به ستاره ها چشم می دوزم. عاشق این ستاره ها هستم. عاشق این آسمان ام. دوست دارم این آسمان را به افراد دیگری نشان دهم. به چیز دیگری نشان دهم. چیزی جز خودم. اما این بیابان، خلوت است. کسی نیست. این درست نیست. باید چیز دیگری هم اینجا باشد. باید صدای دیگری هم جز صدای باد شنیده شود. شاید باید یک روز به شهر برگردم.
بروم آنجا و چیزی را همراه خودم به بیابان بیاورم. در نگاه اول شهر از بیابان من بسیار دور است. اما اینطور نیست. شهر نزدیک است. بسیار نزدیک. من در یک جشن هستم. اینجا شلوغ است و پر سر و صدا.. همه پسر ها و دختر ها می خندند. آنها می رقصند. بالا و پایین می پرند و شادی می کنند. آنها خوشحالند. اما من نیستم. من در گوشه ای نشسته ام. جایی که من نشسته ام صدای کمتری می آید. سکوت بیشتری وجود دارد. من نمی خندم. من نمی رقصم. در صورتم چیزی پیدا نیست. صورتم بی حالت است. چیز خاصی برای ارائه ندارد.
مثل یک بوم سفید نقاشی. برای همین به دنبال یک نقاش می گردم. از آن گوشه ای که نشسته ام، همه افراد درون مهمانی را نگاه می کنم. دنبال کسی می گردم. دنبال چیزی هستم. فکر می کنم کسی وجود مرا حس نمی کند. این گاهی خوب است و گاهی بد. من همچنان به رقص افراد درون میهمانی چشم دوخته ام که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. بعد از اینکه دستانش را از روی شانه ام به آرامی برداشت، با لبخندی گفت که چرا تو نمی رقصی؟ و بعد از جلوی چشمانم رد شد و وارد گروه دیگری از دوستانش شد.دختر بود. اما مثل اینکه زیاد نمی رقصید. مثل اینکه آنجا برایش زیادی شلوغ بود. هنوز اثر دستانش روی شانه ام را حس می کنم.
من در خیابان های شهر هستم. هوا سرد است. یک هودی پوشیده ام با یک کوله پشتی که چیز زیادی در آن نیست. در خیابان ها راه می روم. مدت زیادی است که راه می روم. حرکت می کنم و پیرامونم را نگاه می کنم. همچنان می گردم. دنبال چیزی که بتوانم با خود به بیابان ببرم. چیزی که بتواند بیابان را پر تر کند. چیزی یا کسی که بتواند صدای دیگری جز باد در آنجا به وجود بیاورد. یک ساعتی از غروب آفتاب گذشته است و شهر پر از چراغ ها شده است. اما مردمش کم نور اند. آسمان شهر پیدا نیست. ستاره ها در آن نمی درخشند. من لحظه ای از راه رفتن و گذشتن از هرچیزی که می بینم دست بر نمی دارم. اما ناگهان او را دیدم. دوباره. ایستادم. میخکوب شدم. همان دختر جشن. کتاب های زیادی زیر بغلش بود. اول از مو های روشنش او را شناختم. از نظر من، او مانند چراغ های شهر است. پر نور. برخلاف اطرافیانش.
او هم مرا دید. لبخند زد. همچنان صورتم مانند بوم سفید است. بی حالت است. همچنان به او خیره شده ام. دوباره برای خودم لحظه ای که دستانش شانه مرا لمس کرد بازسازی کردم. آمد به سمت من. جلویم ایستاد هم چنان نگاهش می کنم. قدش از من کوتاه تر است. لبخندش بیشتر شد و گفت «هی تو همون پسر اخموی جشن.» به من گفت «داشتی دنبالم می آمدی؟» اینطور به نظر نمی رسید، اما شاید او راست می گوید. شاید دنبالش بوده ام. دوباره گفت «اینجا چه کار می کنی؟ کاری با من داشتی؟» من گیج شده ام. باید چیزی بگویم. سرم را کمی خم کردم و گفتم: به بیابانم می آیی؟
حالا، او در بیابان من است. دیگر صدای باد تنها نیست. صدای خنده او هم هست. او حالا همه جا چرخ می زند و می رقصد. اینجا جای بیشتری برای او وجود دارد و مثل شهر، تنگ نیست. من نشسته ام و او را نگاه می کنم که در بیابان من می رقصد. این نشستن و نگاه کردن را خیلی دوست دارم.دیگر بیابان همه جایش شبیه به هم نیست. هر قسمتی از آن را او به شکلی درآورده است. به شن ها نقش و نگار داده. بوم نقاشی من دیگر خالی نیست. رویش لبخندی زیبا کشیده است. شب ها، به او ستاره ها را نشان می دهم. درباره آنها توضیح می دهم و او خوب گوش می کند. گاهی از هوای سرد بیابانم شکایت می کند. اما سعی می کنم گرمش کنم. الان دیگر فکر می کنم همه چیز اینجا درست است.
من حالا می دانم در بیابان چه کار می کنم. اما… اما از یک چیز می ترسم. می ترسم که هوای اینجا زیادی سرد شود. می ترسم دیگر چیز جدیدی نتواند روی شن های بیابان خلق کند. شاید یک روز، بیابان برایش زیادی خلوت و آزاد به نظر برسد. می ترسم حس کند که اینجا زیادی خالی ست. زیادی برایش خسته کننده شود. می ترسم بیابان برایش تکراری شود. من برایش تکراری شوم. می ترسم که یک روز از بیابانم برود. خیلی می ترسم. ای کاش همیشه اینجا بماند. پیش من. می خواهم با او بیابان را از خشکی در بیاورم و درختی بکارم. اگر بماند این کار را می کنم. اما… شاید زود تر از اینجا برود. دوست دارم اینجا بماند. لطفا از اینجا نرو! بمان!
پریچهر
صدای آرام موزیک می آمد. پریچهر در گوشه ای از مبل کز کرده بود و توی فکر عمیق فرورفته بود. دوباره از همان حس هایی سراغش آمد که با همه غریبه می شد به تلویزیون نگاه کرد به بطری آب که قطره های آب آرام تویش سر می خوردند به پایین می رفتند. سرش را آرام پایین آورد و روی کیف که روی دسته ی مبلغ بود گذاشت.
نور کمی، در خانه بود و فضای آرام و لذت بخشی برای پریچهر بود. صدای چرخیدن کلید توی در آمد، توی حالت خودش ماند صدای غرغر های پشت سرهم مادرش بود، که می گفت وای چقدر هوا آلودس، چقدر خرید کردن، خسته کننده است. بادیدن پریچهر که با حالت ثابتی به تلویزیون خیره بود ترسید و نفس بلندی کشید و برق را روشن کرد. بازکه توفکری، کجایی مهندس؟! دستش را جلوی دختر تکان می دهد و دختر برای اینکه از فکر بیرون بیاید سرش را به طرفین تکان می دهد. هان؟! هیچی به آینده فکر می کردم مادرکنارش نشست و مشغول درآوردن لباس شد فکر به چی؟!! پریچهر به او نگاه کرد و گفت نمی دونم به این که ده سال بعد چه اتفاقی می افتد، چیکار می کنیم و کجاییم؟! مادر که از حرف های او سردر نمی آورد، کلافه گفت:
هوف از بی کاریه زیاده دیگه به جای این چیزا برو به درس و مشقت برس ته دل مادرم هم راضی نبود. دوست داشت با کسی راجعه آینده حرف بزند اما مثل تمام حس های دیگر ردش کرد و با جمله های کلیشه ای قدیمی به آن پایان داد. پریچهر بلند شد و رفت توی اتاقش پشت میز نشست و شروع به نوشتن کرد: ذهنم همانند کلافی پیچیده، همانند کلافی که انگار رویش ماست ریخته اند و ماست ها به جای پوشاندن کلاف از رویش چکه می کنند و نمی دانم که می خواهم چکار کنم سردرگم شده ام اما شورشوق زیادی دارم، فکرهای بسیار همانند پرنده ای هستم که آماده پرواز است. لبخندی روی لب هایش نقش بست و نگاهی به جمله ها و دست نوشته و نقاشی های بالای میزش کرد، دنبال نوشته ای از فروغ بود، با ماژیک صورتی نوشته بود پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.
صبح زود سرکلاس بازهم در فکر فرو رفته بود به درخت کاج بلندی نگاه می کرد که 3 سال پیش که به این کلاس آمده بود پشت همین نیمکت چشمش به آن افتاده بود انگار که وجه تشابهی بینشان بود… مبینا دستی جلویش تکان داد و پریچهر چند بار پلک زد تا باز غرق نشود. مبینا حالت مسخره کردن گرفته بود، خندید و گفت؛ کجا بودی؟ پیش عشقت؟ دوباره خندید… پریچهر با حالت مسخره و پوچی به او نگاه کرد و بدون حرف از کلاس خارج شد. انگار این فلسفه بافی با خودش پایانی نداشت. از خواب پرید به پنجره نگاه کرد هوا گرگ و میش بود، به ساعت نگاه کرد 5 صبح بود بلند شد و پشت میزنشست و خواب از سرش پریده بود یک برگه کاغذ سیاه برداشت و یک پرنده کاغذی درست کرد و توی کشو گذاشت توی کشو 47 پرنده و 17 گل لاله سیاه بود.
بعداز 6 دقیقه شروع به نوشتن کرد: دوست داشت از حال هوای کنکور بنویسد سال آخر سال شیرین و پرفشاری بود که داشت پشت سرمی گذاشت. وسط نوشتن به این فکر افتاد که توی فیلم دیده بود پسری از دختر می پرسد توام اعتقاد داری که اشتباه متولد شدی؟ بعدخودش جواب داد (پریچهر): آره، اعتقاد داشت. با خودش گفت کاش الان سال 51 بود من رزمنده ای کوچک در میدان غرق بودم. غرق شده بود، آنقدر در افکار فرو رفت که پشت میزخوابش برد…
توی خواب یکی بلند فریاد می زد، بالای سرش ساکت ساکت. عرق کرده از خواب پرید ساعت 8 شده بود. همه چیز از همان روزی شروع شده بود که یاد گرفت فکر کند، خیال پردازی کند در خیال خیلی راحت توی باغی بود که می توانست تصور کند پرتغال درشتی در دست دارد و اینکه چقدر آن پرتغال بوی مست کننده ای می تواند داشته باشد. یادش آمد، انقدر فکر و خیال کرده بود که به چیزی برای عذابش تبدیل شده بود… پیش دکتر روانشناس هم رفته بود تعبیر جالبی داشت می گفت افکار همانند ماشین های در حل عبور در اتوبان هستند نباید به دنبالشان بروی باید بگذاری که رد شوندآنقدر ادامه دهی تا اتوبان خلوت شود.
1 سال از این اتفاقات گذشت بود و دوباره توی همان اتاق بود پشت میز… کشو را باز کرد تا مدادی چیزی برای نوشتن پیدا کند. چشمش به پرنده ها افتاد 47 بار تصمیم گرفته بود که از نو شروع کند و فقط 17 بار ناامیدی سراسر وجودش را گرفته بود لبخندی زد و در کشو را بست، به جمله های روی دیوار نگاه کرد بلند یکی را خواند، انسان همیشه دوست دارد مورد توجه باشد. بعضی ها دوست دارند مورد تحسین واقع شوند. اگر نشد از او بترسند، اگر نشد می خواهد که از او متنفر باشند… پس از انسانی که می خواهد همه از او متنفر باشند فرار کنید.
نتایج کنکور آمده بود هم زمان با فهمیدن اینکه در دانشگاه آزاد رشته روانشناسی به جای پزشکی آورده و دمغ شده بود، فهمید که عشقش نیز به او خیانت کرده… همه اتفاقات به یکباره با هم افتاده بودند. بغض گلویش را گرفته بود، ازپله ها که بالا می رفت، پایش پیچ خورد و روی پله ها پخش شد. همان یک ضربه کافی بود تا بغضش تبدیل به هق هق شود بلند شد و گریه کنان به اتاق رفت و توی تخت با همان لباس ها دراز کشید و خرسش را بغل گرفت و از ته دل گریه کرد، تمام آن یک هفته همانند یک کابوس گذشت و او کم کم بر حس های نوجوانی غلبه کرده بود همانند بزرگ ترها آرام شده بود، حال او دختری بود خیلی عادی بدون هیچ چیز غیر معمول دیگری…
همه ی حس های ماجراجویی و اشتیاق و… به یکباره رفته بود، به چشم هایش نگاه کرد به ستاره ای که خاموش شده بود و رنگ یاخته فته بود و انگار که آن آتش اشتیاق در قلبش زیر خروارها خاک مدفون شده بود.
صدای پیانو پخش میشد از توی گوشی و داشت صفحه کامپیوترش راخاموش میکرد و هم زمان فکر می کرد که برای فردا چه کارهایی دارد چند طرح نصفه کشیده شده برداشت و توی کاور گذاشت تا درخانه به ان ها رسیدگی کند. صدای شاد بچه ها از اتاق کناری می آمد. انگار برای یکی از بچه های شرکت تولد گرفته بودند اصلا حوصله نداشت وسایل را توی کیفش ریخت و بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و آهنگ را قطع کرد و گوشی را توی کیفش گذاشت.
نگاهی به پنجره کرد باران می آمد نوری در دلش روشن شده بود. هوای بارانی بهترین چیزی بود که می خواست… از شرکت بیرون آمد و سوار آسانسور شد هم زمان با او پیرمرد (حسابدار شرکت) وارد آسانسور شد و دکمهGرا فشار داد.از آسانسور شیشه ای نگاهی به بیرون کرد و گفت هوا عالی است نه؟ دختر آرام گفت بله همینطوره و لبخند زد. پیرمرد گفت انگار یکی از فرشته ها به ابر خورده، ابر هم همانند اسکاج خالی شده و بلند میخندد… در آسانسور باز میشود و او دستی به علامت خداحافظی بالا می آورد و می رود و پریچهر باخود می گوید عجب تعبیر جالبی و شانه ای بالا می اندازد و می رود سوار ماشین می شود و به سمت خانه می راند..
جلوی ویلایی قدیمی اما بزرگ می ایستد و باخود میگوید نمای ویلا انقدر هم زیبا نیست، در بزرگ زنگ زده ای دار که روبه باغی زیبا باز می شود، تنها حسن این ویلا همین باغ زیبا و گلخانه کنار متن است. ماشین را به داخل می برد و چشم میچرخاند روی گل ها و پیچک ها و درخت ها از ماشین پیاده می شود و می رود درحیاط را میبندد و وسط باغ می ایستد و دست هایش را از هم باز می کند و صورتش را رو به آسمان می گیرد و ریه هایش را پر از هوای تازه می کند. محمدرضا از توی پنجره طبقه دوم داد میزند، پری ،پری، نگاه نارنجی هارو نگاه نارنجی هارو با زبان حال با انسان سخن میگه… پریچهر، لبخند میزند و اشاره میکند به نارنج تو دست او می گوید محمد نارنجی چیه؟! میگه کوری دیونه.
نگاه آسمونو انگار میخواد بره عروسی پیراهن لمه پوشیده یه تاج ام گذاشته روی سرش خیال می کنه ماهم مثل خودش مرده مهمانی هستیم و می رود توی خانه… پریچهر به ویلای نیم سوخته نگاهی می اندازد سمت چپش کمی و غبارگرفته بود. چندسال قبل چند درخت کنارخانه سوخته بود،که باعث این دوده و سیاهی روی ویلا شده بود، بقیه ویلا به رنگ سبز خیلی کمرنگ بود. طبقه اول چند جوان زندگی میکردند، که معلوم نبود، چه کار می کنند.
طبقه دوم، دست محمدرضا بود، پیرمردی که پریچهر فکر می کرد، اختلال حواس دارد زیرا جلوی هرکس را که میبیند می گیرد می گوید: تو باعث شدی که زنم بزاره بره… و دلیل دوم این که هرشب صدای آهنگ های شادش که از گرامافون قدیمی میپیچدتوی ویلا. اما پریچهر دوست داشت به طبقه چهارم فکر کند… به مردی که آنجا زندگی می کند مردی حدودا 30یا 35ساله که خیلی آرام و متین است، نسبت به او حسهایی در پریچهر درحال طغیان است… و این شروع بهترین بخش زندگی اوست…
ناگهان سایه ای در تراس طبقه چهارم رد می شود و پریچهر مشکوک نگاه می کند و کمی می ترسد و بعد کم کم خجالت می کشد و گرم می شود از فکر این که او درحال تماشایش است… به سمت ویلا میرود و همانند بچهها دست پاچه و خوشحال بود انگار توهم دوست داشتن او چیز جالبی بود… توی پله های آخر طبقه دوم بود که چشمش به مردی توی بالکن خانه اش افتاد، کمی چشم هایش را ریز کرد و نگاه کرد مرد برگشت به سمت پریچهر و سلام کرد و اشاره کرد به چای کنارش که روی میز چوبی گذاشته بود و گفت چای ریختم بیا بخور.
پریچهر تعجب کرد و تردید داشت- چقدر همه چیز سریع درحال اتفاق افتادن بود-نگاهی کرد با لب های جمع شده و در دل لعنتی به خودش کرد که نمی دانست کی بایستد و کی برود و پاهایش انگار قفل شده بودند و او را نگه می داشتند،کنار کسی که غریبه بود، اما عجیب در دل پریچهر جا باز کرده بود… پریچهر دل به دریا زد و گفت مرسی و کیفش را جابه جا کرد روی شانه اش، کنار او ایستاد و چای را برداشت و به لبه نرده های بالکن تکیه داد و به فربد نگاه کرد. فربد برای این که بحث را باز کند پرسید توی شرکت گرافیکی کار می کنید؟ پریچهر که کمی جا خورده بود،گفت: بله و دست هایش را بیشتر حلقه کرد دور لیوان و ادامه داد:
چطور حدس زدید؟ مرد لبخند زیبایی زد و گفت: از روی لباس پوشیدنتون مشخص بود که شاغل هستید… از روی پوشه و نقاشی هام میشه تشخیص داد که کارتون شاید گرافیکی باشه… پرچیهر با خودش گفت چقدر مرد جالبی و ادامه داد انگار شما دوست دارید از هرچیزی پازل درست کنید و کنار هم بچینید و از فهمیدن جواب معما لذت می برید. فربد لبخندی زد و گفت: درسته پریچهر گفت: لابد پلیس یا کارگاهی چیزی هستید و خندید، فربد لبخندی زد گفت: درسته پلیسم و پری نگاهی با خنده به او کرد و چشم هایش برقی زد باهیجان گفت چقدر جالب… چه اتفاقی درحال وقوع بود. نمی دانستم اما همین قدر می دانستم که 6 ماه بعد فربد و پریچهر پس از علاقمندی با هم نامزد کردند و این رابطه را تا همیشه پایدار کردند. پریچهر حال خیلی سرزنده و شاداب تر از همیشه بود، دوباره همانند نوجوانی هایش داستان می نوشت نقاشی می کشید و تصمیم به برگزاری گالری داشت آن هم در گلخانه ی ویلا فکرش را هم دیوانگی می دانست.
خوشحال و خندان این نقاشی هم تمام کرد و سمت مبل رفت و رویش لم داد و فربد همانند همیشه با همان چای های جادویی کنارش نشست و پریچهر در حال چای خوردن فکر و خیال هایش را به او گفت با استقبال گرم فربد روبه رو شد فربد گفت این فکر عالیه اما من فکر دیگه ای هم دارم. این که به بچه های طبقه اول بگیم که موزیک اجرا کنند. نظرات راجعه موزیک زنده چیه؟! چشم های پریچهر برقی از خوشحالی زد و گفت بهتر از این نمی شود در پوست خود نمی گنجید انگار که به یکباره گرد جادویی روی زندگی اش پاشیده بودند.
روز افتتاحیه گالری، فربد زیر گوش پریچهر گفت: این زندگی معرکه است کافیه تو دنبال چیزهای معرکه بگردی گالری و فروش تابلوها خیلی بهتر از آن چیزی که پریچهر فکر می کرد پیش رفت در این میان فقط فربد کلافه بود به مردی در گالری مشکوک شده بود می گفت هر روز می آید و تورا خیره نگاه می کند و می رود، روز بعد پریچهر هم دقت کرد و او را دید… بهترین شکل خوشبختی او کامل شد و آن مرد به او پیشنهاد داد که مدیر برنامه های پریچهر شود و او بعد از چند سال تبدیل به نقاشی برجسته شد. همه چیز با جرقه ای آنی از بین رفت و دوباره به مرور برگشت و با جرقه ای دیگر دوباره شروع شد. زندگی همانند موسیقی است، که گاهی بالاترین نت را می نوازد و گاهی پایین ترین، کسانی لایق شنیدن بهترین آواز موسیقی هستند که بدترین آن را هم شنیده باشند.
نورگیر
ماهی را که توی تابه سر داد، جلز و ولز روغن بلند شد. خودش را عقب کشید. قطرهای چانه اش را سوزاند. شیر آب را باز کرد و ریشهای تنکش را به آب رساند.
رنگ سفید ماهی توی ذوقش میزد. ادویهها را پیدا نمیکرد… اسباب کشی ته ماندهی وسایلش را نابود کرده بود.
یک چشمش به تابه بود و چشم دیگرش به نورگیر… صدایشان هرلحظه بلندتر میشد.
زن گفت: “پرید بهم، قرمز بود موهاش؟!”
صدای مرد نزدیک تر شد: “پیرمرده گفت عصر بیایید سراغش.”
به ساعت آشپزخانه مرد زودتر از همیشه به خانه آمده بود. جیغ بچه، صدای زن را دور کرد.
دور ماهی، آرد در روغن کف کرده بود و حباب های ریز درست میکرد. انگار ماهی داشت توی روغن سوخته نفس میکشید.
زیر شعله را کم کرد. شعله خاموش شد، مجبور شد چند بار کبریت بکشد تا دوباره شعلهی آبی نفس ماهی را باز کند… باید شناسنامهاش را پیدا میکرد. میترسید توی جیب کتی باشد که از اول هفته توی خشکشویی مانده است. رفت سمت کمدش توی اتاق که پنجره نداشت و لامپ هم سوخته بود… اگر پسرک یک لاقبا، شاگرد خشکشویی وقتی دارد چوب کبریت کنار لبش را میجوید، شناسنامهی او را قاطی رخت چرکها شسته باشدش چه؟!
کورمال کورمال دست کشید به طبقههای کمد، خبری از شناسنامه نبود. رفت سراغ کارتنهای خالی که کناری افتاده بودند. ” نکند ته این اینها باشد؟!” کارتنها را بغل زد و زیر نورگیر ریخت. چهارزانو بالای سرشان نشست.
زیر نورگیر، گویندهی اخبار از غبار هوا در اهواز حرف میزد. توصیه میکرد زنان باردار وکودکان و سالخوردگان درخانه بمانند.
زن با جیغ بچه برگشت: “گفتم الان خفم میکنه!!”
قولنامهاش را ته یکی از کارتن ها پیدا کرد… چشمش به امضای اژدری افتاد… « بی شرف! کلاه بردار!» از وقتی پا توی این خانه گذاشته بود، مدام دستش به تاریکی و روشنی اتاقها بند بود یا به آب سرد و گرم آب حمام، هیچ چیز سر جای خودش نبود.
اژدری چنان با آب و تاب از معمار ساختمان حرف میزد که کم مانده بود کف بالا بیاورد، همان موقع باید میفهمید که شهرداری بخاطر شکایت یک پیرزن، پنجرههای یک ساختمان پنج طبقه را کور نمیکند.
برگشت توی اتاق و عقب شناسنامه، کشوها را بیرون ریخت. نبود… اینجا صداها نامفهوم میشد، معلوم نبود کدام صدا، حرفهای زن است یا مرد یا مجری تلویزیون، اما جیغ بچه باز بلند بود… زیر تخت را هم گشت. نبود… بالای کمد هم.
زیر لب گفت: «ماهی!» و دوید سمت آشپزخانه. شعله خود به خود زیاد شده بود. زن جیغ کشید.
اگر مفت بودن اجاره خامش نکرده بود، حالا حتما توی یک خانهی پر نور، که شیرو پریزهایش درست کار میکردند، داشت ماهی را با ادویه زیاد میخورد. خبری هم از دیگرانی که همدیگر را هر روز بالای سر او میجوند، نبود.
صدای افتادن چیزی روی نورگیر، تکانش داد. ماهی را ول کرد و سمت صدا دوید. شک نداشت، ضربه شیشهی نورگیر را شکسته… به بالا نگاه کرد. مرد عنکبوتی که دیشب از دست بچه افتاده بود، هنوز صورتش رو به شیشهی مات نورگیر مانده بود. زیادی سرخ بود، انگار مرد عنکبوتی را کشته باشند. شیشه سالم بود.
سرود ملی که از تلویزیون پخش میشد، صدای زن را بریده، بریده میکرد.
“که…سیگا…رشون رو… بخاطر… تو شازده… ترک… !!
تلویزیون از اکران فیلم چهارشنبه سوری روی پرده سینماها خبر میداد.
روی نورگیر، دمپاییهای مردانه از روی مرد عنکبوتی رد شدند. میز و صندلی را از زیر نورگیر کنار کشید. نمیخواست موقع غذا خوردن، شیشهها با خون مرد عنکبوتی بریزند روی سرش… ضربهی آرامی چند بار کوبید به در واحدش. شلوارش را پوشید و دستگیره را چرخواند. کسی پشت در نبود: “بابام گفت… شارژتون رو بدید.” پایین را نگاه کرد. پسر مدیر ساختمان بود. پیراهن بارسلونا تنش بود. «شارژ چی؟» پسرک زد زیر گریه و فرار کرد. نگاهش به جای خالی پسرک خیره ماند. برگشت تا از توی قولنامه جواب سوالش را پیدا کند.
فریاد مرد سرش را سمت نورگیر چرخاند: “تازه لباسهات هم سوزوندم! با فندک… جلف بودند… !”
زنی که از خواص پوشک قابل جذب میگفت. باقی صدای مرد را بلعید.
بچه روی نورگیر نشسته بود و چیزی را به شیشه میکوبید. پاهای کوچکش روی شیشه پهن شدهبود. زن به نورگیر نزدیک شد و بچه را بغل کرد. صدایش موقع رفتن، می لرزید: «نگفتی بخوره توی سرش؟!»
«مایع ظرفشویی جام!… کافی است چند قطره از آن را یک بار استفاده کنید. هدیهای برای زنان با سلیقهی ایرانی.»
بوی روغن را توی ریههایش داد و مات ماند به مرد عنکبوتی که هنوز دمر روی نورگیر افتاده بود.
شعله باز زیاد شده بود… با کف دست کوبید روی صفحهی گاز و به اژدری لعنت فرستاد! کلافه زمزمه کرد: «بیفایدست!» تابه روغن نداشت. ماهی که چشمش سیاه شده بود، انگار از تنگ بیرون افتاده باشد، دل میزد.
روغن ریخت و شعله را کم کرد. خواست ترانهای را زیر لب زمزمه کند؛ اما فقط سه کلمه از ترانه یادش مانده بود. «خانه، نمیشود، فردا…»
دهانش مزهی آجر میداد؛ فرصت نکرده بود، میوهای، چیزی بخرد… از آشپزخانه بیرون رفت و خودش را روی کاناپه که وسط سالن مانده بود، رها کرد. پاهایش ذوق میزد و قدر یک سکه وسط کمرش میسوخت.
تیتراژ برنامهی «تخت گاز» به گوشش خورد؛ عاشق نمایشی بود که ماشینهای ریز و درشت با عوض کردن دنده یا پیچیدن دور پیست اجرا میکنند. بیاختیار به صفحهی تلویزیون زل زد. سیاهی صفحه یادش انداخت صدا از طبقهی بالا است.
صدای مرد دور بود. دری کوبیده شد. لرزشی به شیشهها افتاد. زن جیغ بلندی کشید.
دستهی کاناپه را مشت کرد و ازجا بلند شد. روزی ده بار به خودش میگوید: « باید آنتن را وصل کنم!» ولی کسی نبود تا وقتی او دارد امواج را به بشقاب سرازیر میکند، این پایین جوابش را بدهد که «خوبه! وصل شد. برگرد!…» روزنامهای که روی عسلی بود، برداشت.
عربدهی ماشینی بلند شد؛ فکر کرد حتما لامبورگینی است. شوخیهای مجری تخت گاز نامفهوم بود.
«من میگم بره بیرون سیگار بکشه. دیگه چه مرگته؟»
نعرهی لامبورگینی بلندتر شده بود.
«بوی سوختگی میاد… نکنه غذای مهمونهات رو سوزوندی؟… لازم نیست تو حرفی بزنی! خودم به بابات میگم توی خونهی من سیگار نکشه!»
مرد قهقهه زد. «بوی سوختگی» یک مرتبه توی گوشش زنگ زد. دوید سمت آشپزخانه، دست برد سمت تابه… داغ بود. تاب و ماهی افتادند روی سرامیکها… نیمی از تن ماهی به تابه چسبیده بود و سیاه شده بود. نیم دیگرش باز داشت روی سرامیک ها نفس میکشید. روغن راه افتاد کف آشپزخانه… نوک پا از کنار روغن گذشت. سرش را سمت عربدهی ماشین دیگری بلند کرد که لامبورگینی نبود… مرد عنکبوتی از پس شیشه های مشبک نورگیر، نگاهش میکرد.
دانشگاه حیوانات
پروفسور بُز وارد کلاس می شود. گاو و خر کنار هم نشسته و مشغول مسخره بازی اند. خروس با مرغش ور می رود و سگ و گربه به جان هم افتاده اند.
ورود استاد، همه را میخ کوب می کند. از جای بر می خیزند و ساکت می شوند.
استاد، صدایی صاف می کند و می گوید: بچه ها! خوب توجه کنید. قرار بود «پشگل شناسی تطبیقی» ارائه شود اما ظاهرا برنامه تغییر کرده و قرار است «کود شناسی بومی» را تدریس کنم. برای خود من البته این تغییر عنوان و جا به جایی، بسیار آزار دهنده است ولی خوب آقای رئیس، بخشنامه کرده و ما هم پیروی می کنیم.
گاو: (با گریه) استاد! ما دوست داشتیم با پشگل حیوانات دیگر مناطق هم آشنا شویم. اصلا به خاطر همین، این رشته تحصیلی را انتخاب کردیم. این خبر، قلب ما را شکست!
استاد بز: حق با توست دخترم! باور کنید در جلسه تغییر عناوین، هر چقدر تلاش کردم، فایده نداشت. آخرش آنها تصویب کردند و من هم مثل بُز خیره شدم! برای قلب شکسته ات هم بعد از کلاس بمان تا خصوصی صحبت کنیم.
خر: یعنی الان قرار شده شهریه ها را افزایش بدهند؟
استاد بز: آخر گوزن چه ربطی به شقایق دارد خر نادان؟
خب دیگر حرفهای متفرقه نزنید. می خواهیم درس را شروع کنیم.
(یک ساعت بعد در سلف دانشگاه)
گاو و خر مشغول علف خواری اند و مرغ و خروس هم دانه به دهان هم می گذارند. ناگهان، عرعر خشمگینانه خر بلند می شود:
خر: این چه وضعش است! موش مُرده توی علف منه!
گاو: یونجه من هم پر از سوسک مُرده است! معلوم نیست غذای ما را کجا نگه می دارند؟
چند دقیقه ی بعد، اعتراض سراسر دانشگاه را در بر می گیرد. فریادهای مشابهی از ردیف پرندگان هم بلند و کم کم کلّ دانشگاه به آشوب کشیده می شود.
خرها و گاوها با جفتک، میز و صندلی های سلف را خُرد می کنند و خروس ها یک صدا با هم در سالن مطالعه، فریاد قوقولی قوقو سر می دهند. در مدت کوتاهی، کنترل وضعیت از دست گورخر های انتظامات خارج می شود. چند خر فرصت طلب از وضعیت پیش آمده نهایت استفاده را می کنند و خود را به صندوق علوفه می رسانند و چند کیسه یونجه تازه را از در حیاط پشتی خارج می کنند.
روباه، رئیس دانشگاه، مجبور می شود شخصا مداخله کند. همه حیوانات را در حیاط دانشکده جمع کرده، بر بلندی می ایستد و سخنرانی اش را آغاز می کند:
«حیوانات عزیز! با خبر شدم که امروز سِلف، غذای غیر بهداشتی عرضه کرده است. در اولین فرصت، مقصّران را عزل و جانوران شایسته و کاردان را جایگزین شان خواهم کرد.»
خرها عرعر تایید سر می دهند.
روباه ادامه می دهد: این را بدانید. من تمام تلاش خود را برای حل مشکلات شما و بهبود اوضاع دانشگاه تان انجام خواهم داد.
خرها دوباره عرعر می کنند و گاوها پشگل حمایت می اندازند.
یکی از گاوها برمی خیزد و ماجرای تغییر عنوان درسی را مطرح می کند.
روباه می گوید: «من بی اطلاعم ولی این را هم حتما پیگیری خواهم کرد.» خرها دوباره شادی می کنند.
( ساعتی بعد دفتر رئیس )
روباه: هر چه سریع تر آشپز بی عُرضه را اخراج کن.
خرس(معاون رئیس): ولی قربان! آشپز دانشگاه، همان توله ی برادرتان است. همان دست و پا چلفتی ای که با سفارش خودتان استخدام کردیم.
روباه: می دانم. نمی خواهد واقعیت را دوباره به روی من بیاوری. با فرمان شفاهی من،اخراجش کن. خودم بعدا با دستور کتبی، استخدامش می کنم.
خرس: چشم قربان!
روباه: راستی! امروز یکی از گوساله ها می گفت قرار بر این بوده که ما «پشگل شناسی تطبیقی» بخوانیم ولی الان «کودشناسی بومی» می خوانیم. مگر نگفتم تغییرات، تابلو نباشد؟
خرس: قربان! خودتان گفتید بچه ها اگر پشگل شناسی تطبیقی بخوانند، با رژیم غذایی حیوانات دیگر مناطق آشنا می شوند و به تنوع غذایی سلف اعتراض می کنند.
روباه:کله پوک نادان! منظور من این نبود که اینقدر ضایع این کار را انجام دهی. امروز، مرغ و خروس و گاو فهمیدند و اعتراض کردند. فردا هم لابد خرها پرچم روشنفکری دست می گیرند و تجمّع می کنند!
(خرس سرش را پایین انداخته )
روباه ادامه می دهد:عنوان درسی را از «کود شناسی بومی» به همان «پشگل شناسی تطبیقی» برگردان. بعد از دو هفته هم محتوای جدید را اعلام و ارائه کن.
خرس: بسیار خوب! پس همان پشگل شناسی سابق دوباره به نظام درسی بر می گردد. عجب تصمیم حکیمانه ای گرفتید قربان! من همیشه عقل شما را تحسین می کنم!
روباه: نه احمق! اگر قرار به این کار بود، پس چرا عوض کردیم؟ وقتی عنوان را برگرداندیم، همین محتوای فعلی را با 20 درصد «پشگل شناسی» به عنوان همان واحد درسی سابق ارائه می دهیم.
خرس: چشم قربان! راستی امروز از انبار علوفه، چند گونی یونجه ی تازه سرقت شده است.
روباه: خاک بر سرتان کنند که عُرضه ی نگهداری از چهار تا گونی را هم ندارید. فعلا صدایش را در نیاورید. اگر توانستید بی سر و صدا دزد را پیدا کنید که هیچ و گر نه کُلّا بی خیالش بشوید. دوست ندارم به خاطر طمع چند دامِ دله دزد بدبخت، زیر سوال بروم.
خرس: قربان! من نگرانم که از تازگی و طراوت یونجه ها به حقّه ی ما پی ببرند. اگر بفهمند در یک سال اخیر، همه ی یونجه باکیفیتی را که به صورت سهمیه ای از وزارت دام و دانش گرفته ایم، در بازار آزاد فروخته ایم و به جایش یونجه ی کهنه به خوردشان می دهیم، حتما شورش می کنند.
روباه: نگران نباش! حدس می زنم دزدی کار خرها باشد. آنها هم آن قدر قدرت تجزیه و تحلیل ندارند که متوجه این مسائل بشوند. برای آرام کردن فضا هم اعلام کنید سلف دانشگاه، یک هفته غذای رایگان عرضه می کند. حواست باشد حتما علوفه و غلات تازه و باکیفیت ارائه بدهید.
خرس: حتما قربان! با اجازه مرخص می شوم. ( ازا تاق خارج می شود )
(ساعتی بعد روباه، آشپز اخراج شده را به عنوان مسئول جدید امور مالی منصوب می کند و مدیر سابق این بخش را با نامه ای دیگر به آشپزخانه دانشگاه می فرستد )
( دو ماه بعد، اتاق امور مالی )
خر: ببخشید در ازای این وام پنج گونی یونجه، چند گونی باید پس بدهیم؟
مدیر مالی: فرمولش را که توضیح دادم. هر یک گونی یونجه که بگیری، باید دو گونی بدهی. پس وقتی که پنج گونی می گیری، باید پانزده گونی پس بدهی! ولی چون تو خر خوب و مودبی هستی و تا الان هم مورد انضباطی نداشته ای، می توانی سیزده گونی پس بدهی.
خر: ممنونم. شما واقعا مدیر دلسوزی هستید.
زندگی زنجیریها
آدمهایی هستند که زندگی را تا آخر خَرکش میکنند و تشنه و گرسنه، لب چشمه و درخت میکشانند و فریاد میزنند «بیا، مگه نون نخوردی!» اما، «مگر کوفتت را سر صبحی نخوردی» را باید میگفت. مراعات حالش را کرد.
اول صبحی پولهایش را میشمارد و جلوی چشم زندگی میگذارد به حساب گاو صندوق. نان خشک زندگی را که داد، از چاه برایش نیم جرعهای آب میکشد و خورجینش را میاندازد و به راه می اندازد. «برو خرجت را در بیاور، چرا نشستهای ور دل من خونم را میمکی».
زندگیاش گری گرفته بود. استخوانهایش پوک شده بودند. حالم از این آدمها بهم میخورد. رمز و کلید گاو صندوقش را به زندگی نداده بود. باز صد رحمت به آنهایی که همان اول که زندگیشان گری گرفت، کلکش را کندند؛ همانهایی که بردندش لب چشمه و سرش را با ساطور یکجا زدند. نمیگذارند درد بکشد؛ اما اینها تیغ صورت تراش را بعد از آنکه تمام موها و چرکهای تمام بدنشان را خوب تراشید و به کُندترین لبة موجود رسید، آرام و با حوصله، لابه لای آروغهای سر شب، به گردن زندگی میکشند و مایة چند دقیقه خنده را فراهم میکنند. خنده در عین خود آزاری! زندگی هم ناچار عرق میریخت و کمی ضجه میزد و هلاک و گرسنه کنجی میخزید. «حالا خیلی برایم کار کردهای که گرسنهات هم شده باشد.»
دشتاشه را لب حوض لجن مرده، زیر نسبم رایگان آخر شب بالا میزند و بینیاش را برگ درختان تشنه پاک میکند. باد خنکی اگر میوزید و قرار بود اوج مستی را فراهم کند، باید اول از میان دشتاشه او رد میشد تا پیام او را به عالم برساند. چراکه او برای هر سوالی، جوابی تراشیده بود.
خودش میدانست که پستویش، جواب شکم همه را میدهد، اما خودش نمیخورد تا کسی هوس نکند و مدیون نباشد. «اصلا مگر ما آمدهایم که شکمبارگی کنیم؟ بخوریم که چه بشود؟ آن دنیا نمیپرسند که چرا نخوردی! میپرسند چرا خوردی! پس برو و خدایت را شکر کن که واسطة اجر شدم. دعایم هم نکردی، نکردی، آن هم از بخل و لئامت توست. حالا بیا و مفتی حرف بزن. کو گوش شنوا. برو عزیزم. برو. اینجا متاع دنیا خیرات نمیکنند. اگر حکمت خواستی بدانی باید مالت را در پستوی من ذبح کنی.»
در مسیر هم اگر مورچهای را له نمیکرد هزار بار شکر میکرد و از این که چنین سعادتی دارد، بر خود میبالید. «میگویند مهمان حبیب خداست. اما برای کسی که همواره در جوار خداست، دیگران اغیارند. میان دو دلداده، سومی هر که باشد بیگانه است.». «باور بفرمایید آن زمانی که به متاعی فکر میکنم، خواه از من به دیگری برسد و خواه دیگری بر من ببخشد، چنان رعشهای مرا فرا میگیرد که گویی همین الان در دوزخ به سر میبرم. حال تصور بفرمایید بنده از جوار حق فارغ بشوم و بیام این آتش دنیایی را به کسی قرض بدهم. خودتان قضاوت کنید. اما در مقابل اگر تحفهای از سوی خدا و به واسطة بندهای به ما رسید، خلاف بندگی است که نپذیریم. احتیاطاً کنج پستو پنهانش میکنیم تا خیریت آن مشخص شود.» کفشهای کوک خوردهاش را پا میکند و حکمت گویان و خرامان میرود.
زندگی را آخر شب کنار بالش نمور و چرکمرده بیدار نگاه میداشت. زندگی باید از او مراقبت میکرد. «به هر حال هر کسی در این دنیا وظیفهای دارد. وظیفه زندگی هم همین است. مگر بد است؟ الان شما بگویید درازگوش بار میبرد. آیا این بد است؟ بلبل هم آواز میخواند. چرا نمیگویید بد است؟ هر چه خدا مقدر کرده است عین نیکی است. شیطان را لعن نکنید، طینت او همین است. شما خودتان مراقب خودتان باشید». لنگ ظهر که خلط سینه را با دستمالی متعفن پاک میکرد، جرعهای آب شب مانده میخورد و شکر گویان تکه نانی میجوید و گوشهای میلمید و میاندیشید: «این روز هم رسید و باز به دنیا یک تکه نان و جرعهای آب بدهکار شدم که آن هم زکاتش را با علم میدهم و پاک میشود.» سپس نگاهی به پستوی ثروتمندش میکند و پوزخندی میزند. «آنقدر آنجا بمانید تا بپوسید!».
زندگی را به زنجیر میکشید و تشنه و گرسنه در پی خود به راه میانداخت. ظهر هنگام، برای رفع حاجت دستی دراز میکرد تا کسی چیزی بر کفچهاش بیندازند. «متاع دنیا نیابد با تکلف بدست بیاید. نبایست در پی او رفت. آن قدری باشد که کنجی بنشینی و به قدر وسع از جانب حق و بر دستان حلالزادهای به تو برسد و رفع حاجت کنی. کاش همه همین گونه بودند.» کثافت از سر و روی زندگی میبارید و او به اسیر زنجیری خود توجهی نداشت. گاهگاهی نگاهی میانداخت و نهیب میزد و میگفت «همین که سلامتی و همراه میآیی روزی هزار شکر دارد. سرت را گوش تا گوش میبریدم خوب بود؟ خدا قهرش نمیآمد؟ این دو روز دنیا زندان است، چیزی نمانده!». اگر همسایهای کبابی سیخ میکشید و دودش را سوی دیوارهای تکیدة او چرب میکرد، باید میگفت «خدا نگذرد از مردم آزار. کنج خانه در عبادت باشی و دیگری تو را به دنیا فرا بخواند.
اگر طلب کنم در بند دنیا شدهام و اگر طلب نکنم، آزار آنان مرا از اندیشة حق باز میدارد.» آنکاه لقمهای چرب را میطلبید و چنان به نیش میکشید تا همه هستی بفهمد که او تا چه حد چیره است و برای رسیدن به حق، حاضر است هر کاری بکند، حتی شکنجة کباب! «آن را میخورم و دفع میکنم تا حرص دنیا را دفع کرده باشم. تا بتوانم بهتر بیندیشم و در هوس نباشم. اگر با پای خود به هوس بروی و خودت مقدمات آن را فراهم بیاوری سخت در عذابی اما اگر دیگری تو را فرابخواند، در حالی که اجابت نکردن او عین حق گریزی باشد، از ثواب کمتر نیست؛ حتی اگر گلوگیر باشد و در این راه جان بدهی حق تمرد نداری! این هم نشانهای از دعوت بود. خواستند، پس اجابت کردم. این سنت خداست!»
آن شب را با خیال راحت دراز کشید. آروغهای پی در پی او دانههای شکری بودند که بر سر و روی زندگی میخوردند. خرناسههایش چاقوی تیزی شده بود که بر تن زندگی کشیده میشد. از شب چیزی نمانده بود. صداها و نیشها در سر و بدن زندگی رسوخ کرده بودند و او هیج چیز نمیفهمید. دیگر نمیتوانست با هیچکدام از حکمتها کنار بیاید. همة آن جملات ارتشی بودند که بر قلب و ایمان او رژه میرفتند. تنش را میکوفتند و او از درون فریاد میکشید. نزدیک صبح بود. خروس همسایه بارها فریاد کشیده بود. کسی در آن حوالی نبود. بوی تعفن همه جا را فراگرفته بود. زنجیرهای زندگی دور گردنش حلقه زده بودند.
سایش سایه
برش اول: بعد از چندین ساعت بالاخره از لا به لای حرفای مبهمش، فهمیدم که همکارمو کجا مخفی کرده ولی دو سه ساعت بیشتر وقت نداشتم. قلبم داشت از جا کنده میشد. بالاخره وارد ساختمون شدم، همکارمو پیدا کردم و دست و پاشو باز کردم. وقتی که هر دومون آروم تر شدیم و می خواستیم سریع تر از اونجا فرار کنیم، من گردنبندمو که خیلی برام با ارزشه و حروف اول اسم و فامیلیم روش حک شده رو در آوردم و بوسیدمش.
همکارم که توی اون لحظات همش داشت ازم تشکر می کرد که زندگیشو مدیون منه، وقتی که گردنبندمو دید، چشماش درشت شد، بدنش به لرزه افتاد و غش کرد. البته قبل از اینکه غش کنه، سعی داشت یه چیزایی بگه ولی زبونش بند آمده بود. فقط فهمیدم که میگه، مگه میشه… مگه میشه… شاید کمتر کسی نگاهی مثل نگاهی که همکارم به من میکرد رو تجربه کرده باشه. چطور ممکنه یه نفر بتونه در آن واحد، بهت زده، وحشت زده، غضبناک و با احساس گناه به یه نفر دیگه نگاه کنه. واقعا درک نمی کردم که با نگاهش و حرفای بریده بریدهش، چی می خواست بهم بگه. عکس العملش خیلی شوکه کننده بود. من یه لحظه به همه چیز شک کردم ولی دیگه نمی تونستم به این شک کنم که چند دقیقه پیش، جونش رو نجات داده بودم. پس حتما باید قدر دان من میبود.
به جز این افکار عجیب و غریب که دائما توی ذهنم چرخ می خوردن و من توجیه خاصی براشون پیدا نمی کردم، نا خود آگاه به یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام باهاش افتادم. اینکه چندین بار توی ماموریت های مختلف، جون همو نجات داده بودیم، چقدر با هم خوب و صمیمی رفتار می کردیم و چقدر با هم مثل دو تا برادر بودیم. هر قدر بیشتر خاطرات و اتفاقات گذشته رو مرور می کردم، بیشتر مطمئن میشدم که ناراحت بودن و غش کردنش هیچ دلیل به خصوصی نباید داشته باشه. البته پیش خودم می گفتم شاید به خاطر ترس و وحشتی که وجودش رو فرا گرفته بوده، این رفتار عجیب ازش سر زده. بالاخره اگه من چند ساعت دیرتر نجاتش میدادم، به قتل رسیده بود. در هر صورت، تمام تلاشمو می کردم که قبل از اینکه قاتل سر برسه، به هوشش بیارم تا بتونیم از اونجا فرار کنیم.
برش دوم: از خاطرات بچگیم چیز زیادی یادم نیست ولی یادمه که پدر و مادرم خیلی با هم دعوا می کردن و منم همیشه از داد و فریاد هاشون ، عصبی و وحشت زده می شدم. یادمه که توی اون زمان ها یه دوست خوب هم پیدا کرده بودم که تنهایی هامو پر می کرد و خیلی هوامو داشت. حتی یادمه که توی راه مدرسه، همیشه چند تا بچه ی دیگه کتکم می زدن و خوراکی هامو می گرفتن ولی هر وقت که من و دوستم با هم بودیم اونا دیگه جرئت نمی کردن که مزاحمم بشن.
برش سوم: حس می کردم که دیگه عشق و علاقه ی قبل رو بهم نداشت. دیر وقت خونه میامد و رفتارش باهام، نسبتا سرد شده بود. داشتم جذابیتم رو براش از دست میدادم و تنها شده بودم. برای پر کردن تنهاییم با یه خانوم مسن که تازگیا باهاش آشنا شده بودم، رفت و آمد می کردم تا شاید بتونه جای خالی همسرم رو برام پر کنه. گاهی اوقات یکم پرخاشگر و تندخو میشد ولی خوب برای در آوردن من از این حالت افسردگی، شاید داشتن یه همراه، میتونست موثر باشه.
برش چهارم (برش نهایی): همه مون حرفامون رو به قاضی زدیم و از موضعمون دفاع کردیم. حالا همه ی چشم ها و گوش ها منتظر اعلام رای نهاییه قاضیه. وای خدا چقدر تصمیم سختی رو می خواد بگیره. طولانی ترین سکوتیه که توی زندگیم تجربه کردم. حتی نمیدونم اگه خودم قاضی بودم، حکم به بی گناهی خودم می دادم یا گناه کاری.
اگه من بی گناه باشم پس کی مسئول اون کار هاست؟ پدر و مادرم؟ بچه های توی راه مدرسه؟ شوهرم؟ یا خودم؟! خدا رو شکر من نباید جواب این سوال رو بدم. حتی دیگه نمی دونم خودم کی هستم، چه برسه که بخوام این اتفاقات رو قضاوت کنم و گناه کارا و بی گناه ها رو مشخص کنم. عجب احساسی دارم الان! هم امید و هم ترس. هم خجالت زده هم حق به جانب. ای وای قاضی بالاخره رای رو صادر کرد. قاضی میگه که…
برش پنجم: لحظه به لحظه عشقمون به هم بیشتر میشد. نمی دونستم چطور این همه از زندگیم رو بدون اون گذرونده بودم. خدا ما رو دقیقا برای هم ساخته بود. چقدر ما از هم لذت می بردیم. از با هم بودن. از همدیگه رو ساعت ها نگاه کردن، ساعت ها به حرفای همدیگه گوش دادن، از همدیگه رو زندگی کردن. یادمه برای اینکه پایداری عشقش رو بهم ثابت کنه، یه گردنبند برام خرید که دو تا حرف روش حک شده بود. حروف اول اسم هامون، تا هیچ موقع همدیگه رو فراموش نکنیم.
برش ششم: یه قاتل سریالی هر چند ماه یک بار از تلفن عمومی به مدت چند ثانیه به اداره ی پلیس زنگ میزد و مشخصات هدفش رو خیلی مبهم برامون با کد و علامت توضیح میداد. ما هر دفعه 72 ساعت وقت داشتیم که قربانی رو نجات بدیم. البته اگه ما پیداش نمی کردیم، هدفش رو به قتل می رسوند و چند روز بعدش بهمون زنگ می زد و نحوه ی به قتل رسیدن قربانی و واکنش هاشو برامون باز گو می کرد. یه سری اطلاعات کلی هم ازش داشتیم که گاهی اوقات، خودش بهمون می گفت. مثلا اینکه اون یه زن میان ساله و اینکه هدف هاشو از بین مرد های خیانتکار انتخاب می کنه و چند تا چیز دیگه.
*برای تمامی بیماران چند شخصیتی، آرزوی سلامتی می کنم.
علی مهبد
صدای خش خش قلم مو بر روی سطح بوم می آمد. رنگی پس از رنگ دیگر.طرحی پس از طرح دیگر. آفرینش طرح ها آغاز میشد و شکل میگرفت. رنگ ها رقص کنان خودنمایی میکردند و به فکر خودشان داشتند به ساز نقاش بی نوا میرقصدند. نقاش ماهر بود. به قسمی که میتوانست فرق بین بنفش و نیلی را بفهند. میتوانست از میان 100 آبی، آبی مورد علاقه اش را انتخاب کند و آسمان دلش را آبی بکشد. میتوانست در گرمای قرمز ها غرق شود و محو تماشای شعله ی نارنجی به روز خود پایان دهد.
اتاق نقاش کوچک بود. برعکس قلبش که مجبور بود شب ها بیرون اتاق بگذاردش تا بتواند در اتاق جا شود.فقیر بود. اتاقش به کوچکی مغز تمام کسانی بود که او را مسخره میکردند. کسانی که او را مجنون میخواندند زیرا او کت و شلوار نداشت. چون کفش هایش را خودش واکس میزد و چون لباسش به تنش می آمد. مردم شهر نمیفهمیدند که او در ژرفای نگاهشان چه میبیند. در عمق تبسم گل چه میخواند چرا او با بلبل هم آواز میشود. مردم شهر فرق آبی ها را نمیفهمیدند ولی او میفهمید. اتاقش کوچک ولی صمیمی بود. کلبه ای دور افتاده در کنارهی جاده منتهی به شهر. شومینه ای در کنار اتاق خودنمایی میکرد و هیچ.
هرچه در می آورد رنگ و بوم میخرید. لباس هایش از تنش جدا نمی شدند. گویی دل کندن از تن نقاش نشدنی بود. مردم شهر تبسم او را نمیدیدند. چون او لباسی آکنده از رنگ داشت. روزی در اتاق خود نشسته بود. زمستان بود و باد از میان سوراخ های تنه ی زخم خورده ی کلبه وارد میشد. کلبه آنقدر کوچک بود که باد مجبور بود از آن طرف کلبه خارج شود و نفسی تازه کند. نقاش بی نوا سردش بود.دیگر گرمای قرمز را درک نمیکرد.
دیگر حتی نمیتوانست شعله ای از درون زرد بیرون بکشد. به کنار شومینه رفت. دیگر چوبی برای سوزاندن باقی نمانده بود. دست لرزانش را به داخل خاکستر ها فرو برد بلکه چوبی نیم سوخته پیدا کند تا بتواند با سوزاندن آن کمی گرم شود. درون شومینه هم چیزی نیافت سردرگم شده بود. نمیدانست چه کند. دستانش را در میان پاهایش گرفت تا گرم شود. سوز بی رحمانی بر صورت سرخش سیلی میزد و او در برابر قدرت خشم طبیعت سر فرود آورده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید. بلند شد.ولی دوباره نشست. نه. امکان نداشت این کار را بکند. حاضر بود بمیرد ولی این کار را نکند. از سرما دیگر دستانش را حس نمیکرد. سر انگشتانش را فشار میداد تا از خوابی عمیق بلند شوند ولی انگار نمیشد. عاقبت تصمیمش را گرفت. یک بوم نقاشی برداشت. طرحی از یک اسب بر آن بود.
اشکی از گوشه ی چشمش لغزید و بر یال اسب چکید. رنگ ها دیوانه وار با هم ترکیب شده بودند. اشکش رنگ ها را میشست و با خود میبرد. فندکش را برداشت. نقاشی را روشن کرد. شعله آرام آرام زیاد شد. دستان پینه بسته اش را بر روی آتش گرفت.گرم شد. اسب را میدید که میسوزد و میدود بلکه بتواند از مهلکه بگریزد. نه.دیگر امکان نداشت بیشتر از این بسوزاند. در کنار شعله نقاشی خوابید. رنگ ها آهسته آهسته به او نزدیک شدند. لب سردش را بوسیدند و تمام تنش را پوشاندند. دیگر سردش نبود. راحت و آسوده خوابید. و رنگ ها کارشان را کردند. صبح روز بعد جنازه ی نقاش را در حالی که بدنش پوشیده از رنگ بود و نقاشی هایش را روی خود انداخته بود پیدا کردند. مردم با تاثر نگاه کردند و برایش دل سوزاندند. اما کسی نمیدانست که شب قبل بهترین شب عمرش بود.