عنوان کتاب: حوالی چشمانت
نویسنده: زهرا خورانی
هزاران شعر شور انگیز نهفته در نگاه تو
و من کافی نمی باشم برای گفتن از چشمت!
ای در دلِ شب های من!
در خواب و در رویای من!
رویای دور از من تویی
خاموشِ من! گویای من!
بعدِ دیدار تو هر لحظه منم دل تنگت…
وقتِ رفتن تو ندانی که چه با من کردی!
***
هرچه جان کندم نشد دل برکَنم از عشق تو
بر نمی آید زمن دل کندن از چشمان تو…
تا حرف جدایی شد، صد خاطره صف بستند
اشک آمد و سیلابی در راهِ نفس ها شد!
***
من که گذر نکرده ام از گذرِ خیال تو…
خوشا به حالِ آنکه او، عابرِ کوچه ات شده!
خیالِ عشق تو مرا می رَهَد از خودم دگر…
چه کرده ای که جز تو را می برم از خیال خود؟!
***
حافظا چیزی بگو، مُردم من از دوری او…
مژده ای بر دل بده، شاید که آرامم کند!
آمدم قدری بخوانم جزوه هایم را ولی،
یاد تو تنها ز دستِ واژه هایش می چکد!
***
مجموعه ای از اندوه، تنهایی و غم بود فقط
آنگاه که خود را بی تو در آینه می دیدم!
دردِ قلبم یادگار تازه ای از عشق توست
دوست دارم هرچه را از جانب تو میرسد!
***
شده عمرت همه پایش به هدر رود ولی،
باز با شوق فراوان چشم در راهش شوی؟!
و چه دنیای قشنگی در سرم ساخته بودم با تو…
ولی افسوس تمامش را شبی رفتی و ویران کردی!
***
دوستت دارم و این درد من است
چه کنم؟ چاره ی این درد تویی…
مثل یک قایق تنها وسط اقیانوس،
دل به دریای تو دادم که دلم گیر افتاد!
***
یک نفر تا نیمه شب در فکر تو جان می دهد
تا کجا شیدای خود خواهی مرا ای بی وفا؟!
آمدی وقتی نبودم من تو را چشم انتظار
عاشقم گشتی ولی دلت عزیزم دیر کرد
خواب می دیدم شبی؛ چقدر کابوسِ بدی
آه از آن کابوسِ بد که رفتنت تعبیر کرد