عنوان کتاب: خط کسری
نویسنده: نیلوفر شامی
کتاب خط کسری مجموعه سرودههای مملوء از احساس نیلوفر شامی است که از دل برآمده و بر دل مینشینند.
اشعار این کتاب روحنواز در قالب غزل و چهارپاره سروده شدهاند و از غم و اندوههای پس از هجران سخن میگویند.
اگر به خواندن اشعار عاشقانه علاقهمند هستید، این کتاب مناسب شماست.
خلاصه ای از کتاب:
گرد عطاری
قبلتر، گفتی که «هستی!» با بیانی گرم و محکم
بعدها تردید کردی، رنگِ عشقت گُنگ و مبهم
اعتمادی سایه روشن، بودنی از جنس رفتـن
می کُشد احساس من را، زیر این باران نمنم
زور میگوید همیشه جبر تو، در انتخابم
من تو را بر خود اضافه، تو مرا از خود ولی کم
حال من با ماندنت آسوده خواهد شد، نه رفتن
گردِ عطاری به دستت، روی هر زخمی تو مرهم
در کمان عشق، من زه هستم و تو تیر والا
از برای خواستت پشت زهت را میکنی خم
میسُرد در من نگاهت، میتپد در من غزلها
گیـج هستم از حضورت، بازدم هستی ولی دم
بین اعضای رُخت شاید تفاهم نیست دیگر
روی لبهایت تبسّم، عمق چشمان تو ماتم ذر
عاقبت شاید خودت هم عشق سازی رو گسلها
نیست مکثی بین اَرگ و آن همه ویرانیِ بــــم!
تـب ایجـاد یـک بـلـوا
من آن غمگین بیآیندهام، بیحاصل و تنها
تو آن محبوب پُرآوازهای، خوش حال و خوش فردا
نگاهم میکنی با این که چشمانم مِهآلود است
نمیترسی از این پاییــــز، از تکرار این سرما
شبیهِ کوهِ والایی که ریشهدارِ دریاهاست
دو بُعدی گشته دنیایت، یکی بالا، یکی ژرفا
اگر تَرکم کنی امشب، در این دنیای بارانی
نمیماند نشان از من، چه میماند دگر از ما؟
شبیهِ آن دو چشمت که به رنگ خود نمیبالد
فروتن هستی و ساده، به دور از گفتنِ «من» ها
بیـــا بگذر از این شهرِ پر از دود و پر از آتـــش
بیا که دور باشیم از تبِ ایجاد یک بلـــــوا
کلاس درس امروزت، کلاس درس عاشقهاست
عــزیزم، عشق در راه است، اگر آمادهای برپـــا
مجنـون آبانـی
کاش امشب انقَدَر دلگیر و طولانی نبود
کاش وقت رفتنت، پاییــز بارانی نبود
خواست وقت رفتنت دستم بگیرد دامنت
هم تو بودی هم من اما دست و دامانی نبود
قبلترها هر نگاهت برق عشقی تازه داشت
آن شب اما ظلمت چشمت چراغانی نبود
رفت سرباز و به جایش یک وزیر آورده است
شور عشقت مثل اندوه تو طوفانی نبود
رد شده بودی تو از مرزِ بهشت و مِهرها
هیچ کس مثل تو یک مجنون آبانی نبود
رد شدن از تو دویدن روی بال ابرهاست
روی فرش مرگ، جَستن کار آسانی نبود
خواندنش کوتاه، اما در درونش شرحهاست
“عشــق” به کوتاهیِ آنچه تو میخوانی نبود
شیـر رسـوا
از دور زیبایی و از نزدیک، زیباتر
با دیگران مایی، ولی با من کمی ماتر
ای شیر رسوا یالهایت را نگیر از من
من دوست میدارم تو را رسوا و رسواتر
وقتی نبودی عید، کمتر عید بود اما
یلدا چه بیرحمانه بود از قبل، یلداتر
فهمیده بودم در دلت باقی نخواهم ماند
میخواستم اما خودم را در تو ماناتر
میخواستم مثل خدا نزدیک من باشی
چیزی مگر داریم از این احساس، بالاتر؟
در قلب تو جایی به سختی باز شد اما
گفتی که «بیرون کن خدا را تا شوی جاتر»
تو گریه میکردی و از دوشت خدا میریخت
گفتم «نشو کافر نشو از قــبل، تنهاتر»
شاید که از درخواستهایم، پَر زدی رفتی
شاید که بی من بود فردای تو فرداتر
اما وجودم بی تو یک سیاره ی خالیست
برگرد تا این لحظه باشد در تو حالاتر
خط کسری
مـاهـی
مثل ماهی بودم و سرخوش در آب رودها
تو ولی آوردیام در عالم محدودها
از غم من چایها با میل خود جوشیدهاند
سوختند از غصهام شمع و چراغ و عودها
در دلم معنا گرفت اشک و غم و دیوانگی
در عوض شد بیهدف فهمِ نبود و بودها
گوش من پُر بود از «دیر است»های بیشمار
دور من پیچک شدند این دیرها، این زودها
یک زبان مشترک بین من و سوزندههاست
چوب را گویم بسوزد یا خَشَب یا وودها؟
این زمین بیرمق نور تو را کم داشت و
در عوض اشباع شد از درد شخم و کودها
مثل تهران بود عشقت از غبار آلوده بود
از دهستان خودم آوردیام در دودها
خط کسری
نگـاه آبـی
چرا نام تو را دائم درون ذهن خود دارم؟
چرا باید که فکرم را درونت جای بگذارم؟
برو از من نگاهآبی که من ویران ویرانم
اگر من ماندهام، این انتخابم نیست، ناچارم
شبیه ظرفهای مانده روی میز تحریرت
به روی میز تحریر وجود خود تلنبارم
تو آیا دوستم داری؟ چرا هرگز نفهمیدم؟
از این مرموز بودنهای احساس تو بیزارم
دو ابر دیدهات با دیدن من برق زد اما
دو ابر دیده ی من بـار آور شد که میبارم
مرا از مرگ در خانهخرابیها نترسانم
که خود آجر به آجر روی سقف خانه آوارم
دلسـفـره
هرکسی در فکر چیزی، ما به هم پرداختیم
اسب خود را سوی دشت عشق و دل میتاختیم
سال اول عاشق چشمان یکدیگر شدیم
سال دوم زل زدیم در چشمِ هم، نشناختیم!
دو نفر شطرنج را بازی نکرده بردهاند
ما در این شطرنج اما هر دو برهم باختیم
گفتهاند این مشکلات، انسانبساز است و مفید
ما خود انسان بوده و با مشکلاتش ساختیم
ما ندانستیم یاران، روزهخواران دلاند
قبل از افطار آمدیم دلسفره را انداختیم
خاطراتت از مرور دائمی خشدار شد
کاش بودی تا دوباره خاطره میساختیم
چـه خواهـد شـد؟
رفتی خطوط اشک من رو گونه ممتد شد
این خانه دیگر بعد تو بیرفتوآمد شد
رفتی و دائم زل زدم بر تخت خالیات
رفتی و دریای وجودم آب یک سد شد
من مؤمن عشق تو بودم، دین من بودی
حالا ولی رفتی و یک زن از تو مرتد شد
بعد تو هر زن به نظر خوشبخت میآمد
بعد تو هر مردی درون چشم من بد شد
بی تو خوشی مثل قطاری بود که هربار
پُرادعا آمد ولی بیاعتنا رد شد
آینده در دودی غلیظ و سرد پنهان است
یعنی چه خواهد شد چه خواهد شد چه خواهد شد؟
شـیشـه
من خستهام از هرکس این اندوه را بانیست
حال دلم از جنس آن حالی که میدانیست
شیشه ی عمرم سنّتی ــ اُرسیِ چشمت ــ بود
شیشه ی عمرت، صنعتی، از جنس ویرانیست
صدبار گفتم «خر نشو! این زهر لاکردار
یک نکبت بیوقفه و یک لذّت آنیست»
دیدی خودت را؟ پُر شدی از برزخِ افکار
دیدی خودت را؟ در تو یک دیوانه ی جانیست
این عید، وقتی مادرت آمد به دیدارت
پرسید «کو؟» گفتم که «در خواب زمستانیست»
شاید تو رفتی و به جایت دیگری آمد
که در دلت دیگر برای عشق من جا نیست
همّــت کن و آزاد کن آزاد کن آزاد
آن مرد شادی را که دائم در تو زندانیست
خط کسری
ولـی
ظاهراً خوبم چه بیمارم ولی
نام گل دارم من از خارم ولی
من تمام روزها را مردهام
باز هم از مرگ بیزارم ولی
از کنارم رد شدی و سالهاست
به همان یک رَد گرفتارم ولی
مثل عکس یادگاری محترم
همزمان تاخورده و تارم ولی
مثل راهی زیر پا له میشوم
بین خود با خنده دیوارم ولی
من زبانم نیش دارد بعد تو
ظاهرم پروانه من مارم ولی
من «انا الحق» گفتنم امروز بود
سالها، من بر سر دارم ولی
دوستت دارم نمیدانی چقدر
از تو تنها دوستت دارم ولی!