عنوان کتاب: خلوت کور
نویسنده: یاسر محمدی
کتاب خلوت کور نوشتهی یاسر محمدی، شامل 10 داستان کوتاه است که گوشههایی از زندگیهای مختلفی در اجتماع و روزمرگیها و دغدغههای مردم را به تصویر میکشد. زندگیهایی که شاید دیدهاید ولی نخواستهاید درک کنید.
اتفاقاتی در جامعه همیشه در حال جریان است که باید هر کدام برایمان پیامد و درسی داشته باشند. از نظر خودم هر یک از شخصیتهای داستان میتوانند در درونمان وجود داشته باشند که باید آنها را بشناسید. امیدوارم این ده داستان برایتان مفید باشد و دیدگاهم نسبت به جامعه و مسائل پیرامون مورد پسندتان قرار بگیرد.
خلاصه ای از کتاب:
خاطرات گمشده
برگه های دفترچه را یکی یکی ورق میزدم. پشت حجمه هایی از یادگاریهای شور و شیرین گذشته، به دنبال جایی دنج برای خلوت کردن با خرده افکارم میگشتم. بوی جوهر خشکیده با عطر این خاطرات آمیخته شده بود.
صفحات یک به یک با آرامش و ملاحظه از کنار هم میگذشتند. گاه گاهی صدای تِرِق تِلقِ ورق زدن برگه ها، کنکاش خاطراتم را آهنگین میکرد. بعضی از برگه ها محکم و سفت به صفحات بعد از خودشان چسبیده بودند. گویا با هم قرار گذاشته بودند که اسرار بینشان را فاش نکنند.
با احتیاط، طوری که پاره نشوند، لای آنها را باز میکردم. عرق بین انگشتانم مَلات خوبی بینشان انداخته بود. هنوز نمیدانستم چه چیزی رویشان نوشته بودم که آنطور خجلت زده همدیگر را بغل کرده بودند.)) آه..!همان ماجرای محنت گرفته!! ((همان واقعه ی نحس و زجر آور که ساعتها و حتی روزها درگیر آن بودم تا بنویسمش.خلوت کور برگه های کنده شده دل دفترچه که با عصبانیت و اضطراب جدا کرده بودم، حاکی از همان درگیریهای ذهنی بود.
دلهره آورترین خاطره و تجربه ی زندگی ام بود. هیکل نازک کلمات و نقطه های کج وکوله شان به طرز مضحکی بین خطوط آبی رنگ دفترچه عرض اندام میکردند. یادآوری آن دوباره مثل خوره جانم را میخراشید. از عذاب آن سالها بود که معاف شده بودم. اما … دوباره آن صورت پسربچه… موهای تُنُک پس کله اش!……
پیراهن بالا آمده و خالهای روی شکم استخوانی اش و شلواری که از فرط جان کندن تا نیمه پایین آمده بود! …اَه… چقدر بی تفاوت از کنارش رفت و آمد میکردند. حالاست که قدر این یادداشت ها را میدانم.
براستی اگر این دفترچه خاطرات را نداشتم، هر روز و همیشه مجبور بودم چنین روزهای موحشی را از چاله فراموشی ذهنم بیرون بیاورم و صورت پلشت آن ها را تحمل کنم. اما چه فایده!
بعضی از خاطرات چنان گستاخانه در ذهن و یادت باقی میمانند که اگر روی کتیبه هم آنها را نقش بندی کنی از ذهنت خالی نمیشوند و باز هم جلوی چشمانت رژه میروند. خلوت کور انگار وقتی مصمم میشوی چندتا از همانها را فراموش کنی، بی پروا تر از قبل برایت رجز میخوانند. بگذریم … .
صفحات هر چه بیشتر به جلو میرفتند مثل قلم و طرز نگارشم، پخته تر و استوار تر ورق میخوردند. حالا دیگر خطوط کلمات ضخیم تر به نظر میرسیدند. نقطه ها معلوم بود که با فشار قلم بروی زمینه رها شده بودند.
سر کَش ها بدون لرزش و با استواری از نقطه ایی به نوک قالب کاف ختم میشدند. اتصالات حروف مثل زنجیر پس و پیش خودشان را دو دستی چسبیده بودند. مُخلفات نگارشی مثل ویرگول، گیومه ها، نقطه های پایان جمله و سه نقطه های پایان مکالمه ها به جا و با اعتماد به نفس کافی گذاشته شده بودند. خلوت کور خط خوردگی به چشم نمیخورد.
مگر یک جا و آن هم اول سطر بود. از ورای خط خوردگی معلوم نبود که چه چیزی را نوشته و بعد خط زده بودم. اما از انتهای “ر” که از زیر سیاهی ها بیرون زده بود، حدس زدم که “پسربچه”نوشته ام.
بعد از خط خوردگی واژه ی”کودک”نوشته بودم و بعد هم ادامه ی ماجرا! با این که چهار روز با خاطره ی قبلی فاصله داشت اما ظاهرا پلان هایی از صحنه ی آن پسر بچه…با آن وضع….. خلوت کور موهای تُنُک پس کله اش….پیراهن و شلوار نامنظم…و…وای دوباره آن ماجرای کوفتی!…….. . ((انگار تمامی ندارد! مرده شور هرچه خاطره است ببرند! ))پارچ آب روی میز را سر کشیدم.
ولی باز تنیدگی آن ماجرا مرا رها نمیکرد. دهانم تلخ شده بود مثل زمانی که ته کاهو میخوردم. همانطور تلخ و بد مزه که آدم از تلخی کام، به لرزه می افتد! بیان کردن چنین اتفاقات و روزمرگی های تلخی هم نیاز به هنر دارد که بد بختانه من یکی نداشتم.”اگر خوب روایت کرده بودم، اگر خوب چهارتا ادا و اطوار و از این جور کارهای ادبی تَنگش زده بودم، اگر روز را شب گفته بودم، اینطور نمیشد.”
چندی نگذشت که متوجه بوق اتومبیل ها، صدای تالاق و تولوق قدمهای مردم که -که انگار همیشه دنبال گمشده شان میگردند و هیچگاه هم پیدایش نمیکنند! -، دینگ دینگ دگمه های خودپرداز، فریاد دست فروش های دوره گرد که با بیرحمی از ته حنجره هوار میکشیدند: “پنجتا جوراب؛ پنج تومن؛ پنجتا جوراااااااب پنج…تومن….”. کنار خیابان داخل پیاده روی، نیمکت فلزی و درست روبروی یک گدا، نشسته بودم.
عجیب بود صدای همه می آمد به جز آن گدا! با اینکه در سکوت کارش را میکرد ولی دخلش از کیسه ی دست فروش و داشبورد تاکسی ها پر پول تر به نظر میرسید. مردم میآمدند و به نیت عاجز بودن او در راه خدا، چیزی در حلبی جلوی پایش میانداختند.
پس نیازی نداشت به مردم توجه کند و نازشان را بخرد. این من بودم که حساس تر از همیشه به اطرافم زول میزدم. دنبال چیزی میگشتم ولی پیدا نمیکردم. دوباره به گدا نگاه کردم. مثل مفتش ها به جزییات ظاهرش پیله کرده بودم.
نقطه به نقطه اش که به چشمم می آمد کنکاش میکردم. آدمها موجودات عجیبی هستند. برای توجیه ماهیت جسمشان هزاران رشته و میکرو رشته علمی به زحمت انداخته اند، حالا خودت حساب باطنشان را بکن! بعضی از آدمها مثل ماشین تازه عروس ها میماند.کلی زَلَم زِیمبو به خودشان میچسبانند که هرکدامشان خبر از عقیده و تفکر خاصی میدهند. درست شبیه این گدا که با تیپ و قیافه عتیقه اش معلوم نیست از کدام تیر و طایفه است!.
دستم وارد جیب پایین کت ام کردم و دفترچه ام را دوباره به دست گرفتم. مثل کتاب ورد جادوگران هربار که باز میکردم ارواح جدیدی از خاطرات تاریک و روشن آن احضار میشدند. این بار آمدم دفترچه را از آخر باز کردم. برگه های سفید، صفحات نو و بوی کاغذ تازه! با آن چیز هایی که نوشته بودم، یک دنیا فرق داشت.
مثل زمین هایی بکر و طبیعتهای دست نخورده می دیدمشان که هنور مخلوقات دوپا به آنها راه پیدا نکرده بودند! خطوط زمینه آرام و بی سر و صدا سر جای خودشان همچون ریلهای متروک قطار افتاده بودند.
همه چیز آرام بود تا اینکه به سرم زد چیزی بنویسم. هرچند که باز هم از نوشتن خاطرات و وقایع زندگی هراس داشتم اما تنها راهکار موجود بود. با خودم عهد بستم حالا که میخوام خاطره ایی را بنویسم، لااقل مراعات حال خودم بکنم. لازم بود که بیشتر از قبل احتیاط کنم.
خودکار را روی کاغذ بردم. ((عجب!)). نمی نوشت. به تندی بالای همان صفحه خودکار را دیوانه وار، دواندم. اما دریغ از یک پاره خط! قوطی آن را باز کردم. لوله جوهرش را بررسی کردم. خیلی عجیب بود؛ جوهری در آن نمیدیدم.
خودکار را سر هم بندی کردم که متوجه پسربچه ایی شدم. در آن حوالی بچه های کار را کم و بیش میشناختم. حداقل چهرشان برایم آشنا بودند ولی این یکی را اصلا ندیده بودم. در زیر سایه ی تیر برقی چهارزانو نشسته بود.
از آن فاصله میدیدم سرش بین دست و پاهایش است. جثه ی کوچک و جسم نحیفی داشت. دفترچه ام را در جیبم گذاشتم و از جایم بلند شدم. به سمتش راه افتادم. هرچقدر نزدیک تر میشدم جزییات بیشتری را میتوانستم ببینم.
کله ی نا موزون و کچلی داشت. موهایش را نامرتب و با بی حوصلگی تمام چیده بودند. جاهایی کم پشت و جاهایی هم پرپشت و مو آلود. حالا میتوانستم گردن درازش را با جزییات بیشتری ببینم. خیس عرق بود.درخشش قطرات و رطوبت عرق روی پوستش را براحتی میدیدم که از بناگوشش میچکیدند.
اولش حدس زدم سیاهی گردنش به خاطر تابش مداوم آفتاب باشد ولی جلوتر که آمدم رد طناب چرکآلودی را دور گردنش دیدم. طناب کیفی بود که به گردنش آویزان میکرد. در چند قدمی اش ایستادم. ذهنم پر از سوال بود اما ((چه بپرسم؟)). هر از گاهی هم با آستین تیشرت گَل و گشادش عرق پیشانی را خشک میکرد. پسرک پر جنب و جوشی به نظر میامد. کمی که صدای بوق و ترمز ماشینها بالا میگرفت، فورا سرش را برمیگرداند.
زیر لب هم چیزهایی میخواند و همین که میدید هنوز چراغ، سبز است دوباره بر میگشت بین دو پایش و صفحه ایی را ورق میزد. ((خیلی هم خوب! بهانه ام جور شد! میروم و به بهانه ی کتاب احوالش را جویا میشوم.))
راه نیافتادم که چراغ قرمز شد! پسرک کتابش را سریعا جمع کرد و به زور در کیف گردنی اش چپاند. کمر صاف کرد و سرا پا ایستاد. فقط کلاهی حصیری کم داشت تا بتواند کلاغ های مزرعه را بترساند! آنقدر لاغر و استخوانی که متعجب از زنده ماندش بودم.
شلوارش کوتاه و کفشش هم بدون جوراب بود. خلوت کور دوید و از بلوار پرید داخل خیابان. از ماشینهای ردیف اول پشت خط عابر شروع کرد. به هر ماشینی که میرسید اول برایشان توضیح میداد و کمی که معطل میشد گردنش را کج میکرد و دهانش را کش و قوسی میداد. معلوم بود که دارد التماس میکند. می دید فایده ای ندارد، بی درنگ به سراغش دیگری میرفت و این روند دوباره تکرار میشد.
اینهمه انرژی و کار از آن جسم، بعید به نظر میرسید. مثل بچه تیهو بین خودرو ها و آدمها میدوید. عجیب خودش را به آب و آتش میزد تا بلکه بسته آدامسی بفروشد. میدانم. اصلا ارزش ندارد. ولی برای ما. نه کسی که نهایت آرزوهایش تمام شدن آدامس هایی باشد که حتی طعم یکی از آنان را هم تجربه نکرده است.
هشت، نُه سال بیشتر نداشت. ولی مثل آدمی که عمرش را پای دخل بوده و سمساری کرده، اسکناس هایش را میشمرد و در کیفش میگذاشت. تا کی؟ انصاف است؟ بچه ایی به این سن فقط باید بازی کند و بدود. از ته دل فریاد شادی سر دهد.
باید در دنیای رنگ ها غرق شود و همه جا را خط خطی کند. نه آنکه از دنیایی به این فراخی تنها اسکناس، پول، آلودگی، چرک، معامله، حَمالی، کار، کار و کار دیده باشد. همان چیزهایی که در حالت عادی زهوار یک فرد سالم را پس از سی سال در میاورد. این بچه ها سبز بهاری را به رنگ هزار توانی و آبی را با دوهزارتومانی میشناسنند.
انصافا، آخر ظلم نیست بچه در این سن به این بازی ها آلوده کردن؟ و عجیب سود میکنند اربابانشان! کارگری با این سن حتی تجربه ی گرسنگی اش هم با بزرگترها فرق میکند. اگر روزی گشنگی اش بیشتر شود بیشتر کار میکند چون فقط همین میداند در ازای کارش چیزی برای خوردن بدست می آورد.
به او گفته اند که اگر بیشتر کار کند بیشتر میخورد و چه بسا به نیم پرس غذا قانع باشد، ولی بزرگتر ها اگر گرسنه شوند از کار دست میکشند چون در ازای کار کردن مزد میگیرند _نه غذایی برای خوردن_. زندگی انسان با غریزه شروع میشود و کم کم به تعالی میرسد .
مثلا از همان سنین بچگی احساس گرسنگی تو را میرنجاند و خورده غذایی به دهانت میگذارند. همین ارضای نیاز و شکم سیری ات باعث میشود در بزرگسالی خوب ببینی و قضاوت کنی و انرژی ات را صرف کار برای زندگی کنی.
حال فکرش بکن که از همان کودکی در ازای کار گشنگی ات را سیر کنند! درکت از غریزه فقط بشود کار! کار بکنی سیر میشوی، کار بکنی میتوانی بخوابی، کار بکنی حق استراحت داری، کار بکنی خسته نمیشوی، کار بکنی مریض نمیشوی…. .
چراغ سبز شد. ماشینها لایه لایه از پشت خط عابر جدا میشدند. مثل بچه آهویی خرامان از میانشان در آمد. شاد و خوشحال! به گمانم کاسبی اش گرفته بود.
گوشه ایی ایستاد. اسکناسهایی مچاله از میان دستان کوچکش بیرون آورد و مرتب کرد. سپس آنها را در جیب کناری کیفش جایی داد. شقیقه اش را از عرق پاک کرد و به سمت همان جای اولی اش بازگشت. دوباره کتاب را بیرون آورد و میان پایش گذاشت و مشغول شد.
داستان دوم
کتاب باز
(منتخب دومین جشنواره داستان کوتاه فاخته)
عبدالقیوم همکلاسی ام بود. بیشتر از هر کسی که می دیدم، بازیگوشی می کرد. یک لحظه آرام نداشت و همیشه دنبال خراب کاری می گشت. مانع و سرپوش کارهایش هم خنده ایی زننده بود که از روی دندان های کج و معوجش باز می شد.
صورت کشیده، چشم هایی عسلی و ابروهای بور، او را از همه ی بچه های مدرسه که بیشتر سبزه و مو زبر بودند؛ سوا می کرد. همیشه وقتی که وارد مدرسه می شدم به استقبالم می آمد. خلوت کور نه به خاطر اینکه به من علاقه نشان دهد.
نه؛ خدا را شکر این چیزها حالی اش نبود. فقط برای این موس موس می کرد که از من چیزی بکند و شکمش را پر کند. هیچ وقت هم سیرمانی نداشت. انگار او را گرسنه از بند خانه می رهاندند. همین که دهانش پر می شد، خدا هم بنده نبود. تو راکه نمی شناخت هیچ، بد و بی راه هم بارت می کرد.
فکر می کرد که مثلا دارد لجم را در می آورد. نمی دانست که وجودش هم برایم یک ذره اهمیت ندارد. کریه منظر تر از آن وجود نداشت، وقتی از سر شوخی به من لبخند می زد. اسمش هم تهوع آور بود. عبدالقیوم! فکرش را بکن! مشمئز کننده تر از این اسم تا به حال شنیده ای؟!
از شانس بد، کنار من می نشست. نیمکت ما در ردیف اول کنار پنجره ی روبه حیاط مدرسه قرار داشت. همین که وارد کلاس می شد، کیف نم دار و چرکش را با حالتی سرمست ازپشت نیمکت به عقب میز پرتاب می کرد و با سرعت به حیاط خلوت مدرسه که انجمن اوباش هایی چون خودش بود؛ می رفت.
درس هایمان سخت تر از پارسال به نظر می رسیدند. دیگر خبری از بابا آب داد نبود و بایستی جمله هایی با معانی کامل تر و به مراتب پیچیده تر می خواندیم و می نوشتیم. خلوت کور همین که برای اولین بار می خواستیم با خودکار آزمون بدهیم؛ خودش مصیبتی بود.
من و عبدالقیوم در عوالمی جدا سیر می کردیم. من که عاشق انشا نوشتن و درس خواندن، در مجاور کسی که حتی گرفتن قلم و یا باز کردن لای کتاب را هم مکروه می دانست.
کیف بزرگ و سنگینش را روی نیمکت حد فاصل من و خودش تکیه می داد. به غیر از خوردنی، هرچیزی که به مدرسه یا درس و مشقمان مربوط می شد، محکوم به حبس در صندوقخانه پارچه ایی و چرکین او بودند. بی چاره کیفش که دیگر نای بسته شدن نداشت. این کارش واقعا لجم را در می آورد. خلوت کور روزهای مدرسه به سرعت می گذشتند.
آمدن روزهای بهاری را با بوی گرده های طارونه از نخلستان پشت مدرسه کم کم داشتیم احساس می کردیم. همه ی معلم های این چهار کلاس درسی که تا کنون گذرانده بودیم، متفق القول از ما می خواستند که حداقل یکی از کتاب های لیست آخر کتاب فارسی را برای تعطیلات تهیه و درکنار پیک نوروزی آنها را مطالعه کنیم.
من این لیست را به برادرم ابراهیم می دادم، تا هر وقت که گذرش به بوشهر می افتاد برایم بیاورد. ولی متاسفانه، آن کتابهایی را که می خواستم را کتاب فروشی های بوشهر نداشتند.
یکی دو روز به شروع تعطیلات مانده بود و اکثر بچه ها برای سپری شدن آن روزهای خسته کننده پایانی، لحظه شماری می کردند. یک روز صبح در خانه هر چه دنبال دفتر چه یادداشت با جلد روزنامه ای ام گشتم آن را پیدا نکردم. هرجا که عقل جن و پری میرسید؛ زیر و رو کردم ولی انگار که نه انگار.
اثری از او نبود. آب شده بود. به ذهنم که فشارآوردم متوجه شدم آخرین بار در مدرسه روی میز گذاشته بودمش. لابُد بعد از کلاس هم یکی دفترچه ام را دزدیده بود. آرزوی خیلی ها بود که صاحب آن دفترچه باشند. یکی اش هم همین پسرک فُضول زبان نفهم!
همان روز که به مدرسه رفتم. وارد کلاس شدم وپشت نیمکت نشستم. همه اش با خودم درگیر بودم. لحظه ایی تصمیم می گرفتم به ناظم قضیه را بگویم و لحظه ای هم عزمم را جزم می کردم مفصل کتکش بزنم که یک باره سر و کله اش پیدا شد.
کیفش را طبق معمول پشت نیمکت پرت کرد و مثل برق به سمت حیاط خلوت جهید. نگاهم به کیفش افتاد که گوشه ی زیپش باز مانده بود. برای لحظه ای فکر گشتن کیف به سرم زد. در عالم بچگی خودم را راضی کردم که ادامه زیپ نیمه باز را بگیرم خلوت کور.