عنوان کتاب: دختري که خانه اش روي ابر بود
نویسنده: فاطمه سعید
داستان کوتاه فارسی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
کوچکتر از آن بودم که حتّی به یاد آورم. از کجا آمدم، چه کسی مرا با خود به این جا آورد و تا چه زمانی اینجا خواهم ماند، تنها می دانم که همیشه این جا، این بالا نبودهام. از چه زمانی تصمیم گرفتم این طور زندگی کنم؟! این را هم فراموش کردهام…
تماشای ابرها از نزدیک، غروب خورشید و پرندگان در حال کوچ٬ البتّه که زیباست، امّا نه برای همیشه! و من این را زود درک کردم. انسانها جذّابتر بودند!… آن هایی که جایی کمی دورتر، روی زمین٬ با بیخیالی زندگیشان را می گذراندند. گاهی احمق و گاهی نگران. شکست خورده و متکبّر. عشّاق خیابان های بلند پاییزی و مجردها. همه نوعش را دیدهام.
و می دانی چه چیز میان آدم ها جالبتر است؟ هیچ وقت خسته کننده نمی شوند! می توانی تمام عمر تماشایشان کنی، دردهایشان را، شادیشان را و این که چه طور از ترکیبی از ایندو لذّت می برند. این که چه طور عروج می کنند و یا برعکس٬ پست و منحط می شوند… انسان هایی که دیر یا زود می میرند و بدنهاشان مانند قفسی می شود خالی از «پرنده». زندگان برای آن پرنده عزادار می شوند، چرا که روزی برایشان آواز سر می داد… و به زودی فراموشش می کنند.
امّا من نه. نمی دانم داستانم از کجا شروع شد. چه شد که از میان این همه، توجّهم را به پرنده ای خاص دادم. پرنده ای که دیگر آواز نمی خواند. بال هایش، بال هایش را می دیدم که روزها باز نمی شد اگر مجبور نبود. به تنهایی در سکوت٬ خیره به نقطه ای نامعلوم، منتظر چه بود؟! چه چیزی آن طور بال و پرش را زخمیکردهبود…؟! آخر گذران زندگی به این شیوه برایش چه لطفی داشت؟ با همین سؤال ها بود که بی آنکه بفهمم، سقوط تدریجی ام آغاز شد.
(دختري که خانه اش روي ابر بود)
در قسمتی دیگر آمده:
ژینا سین، دختری جوان و شهرستانی بود که در دانشگاهی در تهران، دانشجو شده بود. با قدی متوسط و چهره ای معمولی، که می شد گفت بانمک بود. دوستانش به اختصار او را ژی ژی صدا می زدند، که با خلقیاتش هم هماهنگ بود. ژی ژی.
برایش یک خانۀ کوچک و جمع و جور با قیمت مناسب خریدند، تا در آن جا مراتب علم و دانش را به خوبی و در آرامش طی کند. که البته او هم دوست داشت به سطح علمی قابل قبولی دست پیدا کند، و از آن خانۀ نقلی دوست داشتنی، به یک خانۀ همکف حیاط دار کمی هم بزرگ تر، در محله ای بالاتر، شاید «هفت تیر»، نقل مکان کند و برای گواهینامه ای که دو سالی می شد کنار کارت ملی اش جا خوش کرده بود یک ماشین دوست داشتنی بخرد و در طول سال چند سفری هم داشته باشد، همیشه می خواست یک شب را در کویر سپری کند، در حال تماشای ستارگان درخشانی که هیچ گاه از جایی که او در تهران و یا شهر مادری اش می ایستاد، قابل مشاهده نبودند. اما اینها کمی دور از تصور می نمودند.
چون او حتی خجالت می کشید تا از پدرش درخواست خرجی ماهیانۀ بیشتری داشته باشد. اما این ها همه قابل تحمل بودند، چرا که خانۀ دنجی داشت که می توانست روزهای متمادی را در آن، با خودش و افکارش و سرگیجه هایی که گاه از پیچیدگی افکارش حاصل می شدند، سپری کند.
تنهایی بهترین ارمغان قبولی او در دانشگاهی در تهران بود. تنهایی ای متفاوت از آن چه که در گذشته به وفور تجربه کرده بود؛ تنهایی حاصل از بودن در کنار آن هایی که ازشان متنفر بود، تنهایی حاصل از دوری از آن هایی که از صمیم قلب دوستشان می داشت و آن جای خالی تنهایی که باعث می شد نتواند، یعنی این امکان وجود نداشته باشد که او آزادانه خودش باشد، همان خودِ حقیقی که ذره ذره و به تدریج در خانۀ تاریک ذهنش درحال محو شدن و به دست فراموشی افتادن بود.
(دختري که خانه اش روي ابر بود)