عنوان کتاب: دست ویرانگر
نویسنده: طهورا احدی
کتاب دست ویرانگر نوشتهی طهورا احدی کربن، دربارهی یک بازیگر تئاتر به نام آراد است که روزی به صورت ناگهانی عاشق چشمان سبز و چهرهی زیبای یکی از تماشاچیانش میشود و اتفاقات عجیب و خیالانگیزی برایش رخ میدهد.
آراد وقتی چشمان سبزرنگ لوسی را میبیند عقل و هوشش را از دست میدهد و نامزدیاش را با دختری به نام الین بهم میزند. او مدتی بود که با بیماری افسردگی دست و پنجه نرم میکرد و تصمیم داشت با خودکشی به زندگی تکراریاش پایان دهد.
خاصه ای از کتاب را باهم میخوانیم
فصــل دوم
پزشک بعد از خارج کردن شیشه ها از دستم، برایم یک آزمایش خون نوشت. آیدا نگران بود و چهره اش از غم مچاله شده بود. او را کمی دلداری دادم و بعد از اینکه به خانه اش رسیدیم، از اتومبیل پیاده شد و با لبخندی تلخ گفت:«مراقب خودت باش»
در جوابش یک لبخند اطمینان بخش تحویل دادم و سپس به طرف سالن تئاتر رفتم. عماد این بار با دیدن من اصلا ذوق نکرد و زمانی که به گریم کردن من مشغول بود، حتی یک کلمه هم با من حرف نزد، اعتنایی نکردم چون می دانستم دوباره می خواست مرا بخاطر دل بستن به دختری که فقط چشم های سبز و چهره ی زیبایش را می شناختم و هیچ نام و نشانی از او نداشتم، سرزنش کند.
دیگر همه می دانستند همه ی زندگی ام شده بود چشم های سبز رنگ آن دختر ناشناس! اما کسی کاری به کارم نداشت انگار جرم بزرگی مرتکب شده بودم. با این حال اگر او جرم من بود ترجیح میدادم مجرم صدایم کنند. یاد روز های اول آشناییمان افتادم!
او رو به روی من نشسته بود و لبخند جذابی روی صورتش نقش بسته بود، با آن چشمان سبز رنگ طوری نگاهم می کرد که انگار میخواست جادویم کند! و من حریصانه محو تماشای ریتم منظم و هم قافیه ی پلک زدن هایش می شدم. هربار که یاد گذشته می افتادم بیشتر دلتنگ او می شدم! دلم یک دنیا خواب و خیال می خواست.
از روز های بی رنگ زندگی ام خسته شده بودم. دلم میخواست دوباره مهتاب بتابد و صورت زیبای او را زیر نور ماه تماشا کنم؛ مثل همان شبی که عقل و ایمانم بخاطر تماشای او مرد و قلبم حاکم تمام بدنم شد. از اتاق گریم بیرون آمدم، نمایش شروع شد.
دیالوگ اول صحنه را فراموش کردم و کار به کلی خراب شد، کارگردان در پایان نمایش، روی صحنه آمد تا با من یکی به دو کند اما من هیچ اهمیتی نمی دادم. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و در برابر حرف های توهین آمیز و رفتار های تحقیر کننده اش واکنشی نشان ندهم اما پایش را از گلیمش جلو تر گذاشت ومرا از شدت عصبانیت به عقب هل داد، ناگهان مشتی به صورتش کوباندم که محکم روی زمین پرت شد و از هوش رفت!
خودم هم تعجب کرده بودم، من اصلا قصد نداشتم چنین مشت محکمی حواله اش کنم اما همه چیز خارج از کنترل من رخ داد. همه با حیرت مرا تماشا می کردند، کسی باورش نمی شد یک مشت بتواند مردی تا این حد عظیم الجثه را زمین بزند.
راستش خودم هم باورم نمی شد! احساس می کردم نیرویی فرا تر از حد معمول در دستانم بوجود آمده بود که خودم هم علتش را نمی دانستم! از آن سالن تئاتر اخراجم کردند و من مایوسانه به خانه برگشتم، وقتی رسیدم اول با او تماس گرفتم اما او همچنان در دسترس نبود!
باید می دانستم که چه چیزی در آن معجون سیاه رنگ وجود داشت که انقدر مرا قدرتمند و عجیب کرده بود! دلم میخواست صدایش را بشنوم تا روح خسته ام کمی جان بگیرد اما او بی خبر مرا رها کرده بود و معلوم نبود کجا به سر می برد. نمیدانستم چرا همه ی همکارانم به من بدبین شده بودند! شاید علتش این بود که از کودکی ما را فقط با بدی ها آشنا کرده بودند و همکارانم هرگز نمیتوانستند قسمت خوب ماجرا را نگاه کنند.
ما آن موقع که فرق بد و خوب را نمی دانستیم انقدر بدی ها را به ما گوشزد کردند که خوبی ها را گم کردیم! آنقدر زشتی نشانمان دادند که زیبایی ندیدیم، گوش ما بدی شنید، چشمانمان زشتی را دید و زبانمان چرت و پرت گفت! بچه ها که هنوز خیلی از گناهان را نمی شناسند، گناه می کنند بدون آنکه بدانند و کسی آنها را گناهکار خطاب نمی کند در حالیکه بزرگتر ها گناه را می شناسند و با این حال باز هم انجامش می دهند و در نهایت گناهکار تلقی میشوند تا روحشان محکوم به سیاهی و عذاب شود.
به هرحال برایم تعجب آور است که انسانها تا این حد دنبال مخمصه می گردند تا زندگی را بدتر از آن چیزی که هست نشان دهند! آن شب در خودم غرق بودم؛ حوصله ی هیچ نمایشنامه ای را نداشتم و از فکر کردن به او سرسام گرفته بودم.
کاغذ روی میز را با بی هدفی، خط خطی می کردم بلکه کمی ذهنم آرام بگیرد ولی همین که به کاغذ زیر دستم نگاه انداختم خشکم زد. با اینکه اصلا هیچ سررشته ای در نقاشی نداشتم و اصلا به کاغذ زیر دستم نگاه نینداخته بودم، چنان نقاشی زیبایی روی کاغذ پدیدار شده بود که از حیرت دهانم باز مانده بود.
انگار واقعا دست هایم یک تغییری کرده بودند. اما همچنان باورنکردنی و حیرت آور بود! به دست هایم نگاه کردم، ظاهرا فرقی با قبلا نداشتند؛ گیاه روی میز مطالعه ام را به قصد ایجاد تغییر نوازش کردم، غنچه هایش همان لحظه به سرعت باز شدند و چند گل زیبا بوجود آمد. با حیرت به انگشتانم خیره شدم. قدرتی باور نکردنی در آنها نهفته بود!
روز بعد به مطب رفتم تا جواب آزمایش خونم را بررسی کنند. پزشک عینکش را روی بینی اش تنظیم می کرد و بار ها و بار ها برگه های آزمایش را ورق زد تا اینکه بالاخره عینکش را برداشت و به من خیره شد. با کمی شک و تردید پرسید:« شما مخدر خاصی مصرف می کنید؟»
_ « نه آقای دکتر، من اصلا معتاد نیستم!» ابروانش را بالا انداخت و با تعجب گفت:« جواب آزمایشت نرمال نیست! غلظت یک سری از مواد در خونت بیش از حد زیاد است و من هیچ تشخیصی نمی توانم بدهم.»
_ « آقای دکتر من مدتی است که دستم زیادی قدرتمند شده و حتی کارهای خارق العاده انجام می دهد.»
دکتر _ « به نظرم بهتر است این مشکلت را با پروفسور فرداد در میان بگذاری، او درحال حاظر دارد تحقیقاتی در زمینه ی قدرت بدنی و پتانسیل مقاومت بدنی تهیه می کند، شاید بتواند کمکت کند.»
شماره ی پروفسور فرداد را برایم در یک برگه نوشت و قبل از رفتن توصیه کرد حتما پیش چند پزشک معالج دیگر هم بروم. حوصله ی رفتن به این مطب و آن مطب را نداشتم اما ترجیحا صحبت کردن با پروفسور در مورد این اتفاق های عجیب بهتر از تنها یک گوشه نشستن و فکر کردن بود. با پروفسور تماس گرفتم و برای شنبه صبح از او وقت گرفتم.
اما از طرفی حس می کردم مشورت کردن در این مورد خیلی کار بیهوده ای باشد؛ چه کسی بدش می آمد دستانی فوق العاده داشته باشد؟ تمام عصر را روی کاناپه لم داده بودم و فکر می کردم، کمی هم نگران الین شده بودم، یعنی چه بلایی سرش آمده بود؟ دلم برایش می سوخت .با این حال دلم می خواست آن دختر کنارم بود و چشمانم به تماشایش می نشستند.
خانه تاریک شده بود اما من هنوز نفهمیده بودم که ساعتها بود، چشمانم دیگر چیزی را نمی دیدند! رو به روی آینه ایستادم. چهره ام تغییر نکرده بود اما پوست گندمی رنگم به سفیدی میزد. مو هایم را مرتب کردم و کمی با ریش های تازه جوانه زده ام ور رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم دستی به سر و صورتم بکشم هرچند که بدون وجود او این کار ها بی فایده بود.
کمی بعد فورا زیر دوش آب رفتم و همانطور که قطره های آب، سوزن وار روی بدنم فرود می آمدند و مرا به خلسه و آرامش می بردند، متوجه ورود کسی به خانه ام شدم. حدس می زدم عماد باشد چون فقط او کلید خانه ام را داشت. در فکر همین حدس و گمان ها بودم که ناگهان در حمام باز شد و عماد با تعجب گفت:« آراد تو حالت خوب است؟ حمام مثل سونا شده، از شدت این حجم از بخار نفست نگرفته؟»
ه خودم که آمدم متوجه شدم آب به شدت داغ بود و من اصلا حواسم به حرارتش نبود! دستش را کمی سمت آب گرفت و فورا آن را کشید بیرون و با چهره ای درمانده گفت:« این آب خیلی داغ است سوختم!!! تو چطوری زیر این آب ایستاده ای؟» با کمال خونسردی گفتم:« من که خیلی حس خوبی دارم، انگار همه ی وجودم از خستگی خلاص شده است!»
او فورا از حمام بیرون رفت و به اعتراض گفت:« حمام خیلی بخار گرفته است، نمی توانم نفس بکشم، عجیب است که تو داری لذت میبری و عین خیالت نیست!»
دوش آب را بستم ، حوله را دور کمرم پیچیدم و از حمام خارج شدم. از بدنم بخار بلند می شد و عماد از شدت حیرت و تعجب ماتش برده بود.
عماد_« چند وقتی است خیلی عجیب شده ای! آن از رفتارت با کارگردان، این هم از وضعیت روزمره ات که داری خودت را ذوب می کنی!»
_ « بالاخره که چی!؟ بد نیست کمی وضعیت خسته کننده ی زندگی ات را تغییر بدهی مگر نه؟ راستی چه عجب! خیلی وقت است به من سر نزده بودی.»
عماد_« درست است اما سرم خیلی شلوغ بود! الان هم آمده ام با تو حرف بزنم.»
کنارش روی کاناپه لم دادم و گفتم:« بگو رفیق، مدت هاست من با کسی حرف نزده ام!»
عماد _« می دانم، من نگرانت هستم، این مدت خیلی تنها شده ای؛ حتی تنها تر از قبل! حداقل روز هایی که می آمدی سرکار، گپی با من و بچه ها میزدی؛ اما الان مثل زندانی ها شده ای.»
_« البته، چه بگویم؟ واقعیت همین است! زندگی من انقدر پوچ و به درد نخور است که با یک از کار اخراج شدن، مثل زندانی ها می شوم؛ کسی که هیچ اهمیت و کارایی برای کسی ندارد، مثل اینکه دنیا مرا دور انداخته باشد! به آن آدم هایی می پیوندم که نقش سیاهی لشکر را دارند و فقط بخشی از جمعیت آدم ها را تشکیل داده اند.
نه چیز دیگر! من فقط یک موجود زنده ام که بخشی از این دنیا را اشغال کرده ام، یک عمر برای سرگرم کردن مردم زحمت کشیدم تا یادشان برود چقدر بی فایده اند ، حالا خودم یک گوشه افتاده ام و می بینم که حتی من هم هیچ فایده ای برای این دنیا ندارم.»
عماد_« دست از این حرف ها بردار آراد، ما همه متولد شده ایم که برای وجود همدیگر تلاش کنیم، قرار نیست همه آدم های خارق العاده ای باشیم که دنیا را تغییر داده اند، همین احساس تنهایی داشتن نشان میدهد که بعضی آدم ها بدون توجه به فایده هایشان، وجودشان است که برایمان ضروری است، اگرکسی وجودش دیگر ضروری نباشد دنیا را ترک میکند.
اما ما هنوز زنده ایم و با وجود اینکه دنیا به آدم هایی مثل من و تو نیاز ندارد و بود و نبودمان فرقی نمیکند اما هنوز زنده ایم و این یعنی فرصتی به ما داده شده تا تغییر کنیم، تا تلاش کنیم برای آدم های این دنیا مفید باشیم!»
لبخند زدم و گفتم:« قشنگ بود، اما بیا خودمان را گول نزنیم باشد؟ همه ی چیزهایی که گفتی فقط به درد قهرمان هایی میخورد که درصد کمی از آدم ها را تشکیل میدهند! این وسط یک عده آدم همیشه وجود دارند که فقط صحنه خالی نماند! »
عماد سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:« هر جور دلت می خواهد فکر کن، خودت ضرر می کنی! آدم ها با رویاهایشان زنده اند، تو می توانی با میل خودت یک مرده ی متحرک باشی!»
_« پس اگر دیگر صحبتی نداری من می روم بخوابم فردا با یک نفر قرار ملاقات دارم!»
عماد_« کی؟»
_« با یکی از همان آدم های مفید که تلاش می کنند جز سیاهی لشکر نباشند!»
فصــل سـوم
پروفسور چند تست از دستم گرفت و میزان قدرت دست هایم را بررسی کرد، سپس با ناباوری و تعجب گفت:« این غیر ممکن است!»
_« شما چه تشخیصی می دهید؟»
او کمی نتایج آزمایش خونم را بررسی کرد و گفت:« این قدرت فوق توان بشراست! همچین چیزی تا حالا وجود نداشته است، حتی در موجودات دیگر! نظر من این است که از کسی که آن دارو را به تو داده کمک بگیری!»
_« این قدرت چه قدر بزرگ است؟ می شود برایم توضیح بدهید؟»
پروفسور:« این قدرت از اندازه ی قدرت گرانش خورشید، فقط چند صدم نیوتن کمتر است و این اندازه بسیار بزرگ است، حتی از قدرت گرانش بین زمین و ماه بیشتراست! این یعنی تو می توانی دریا ها را جابجا کنی، کوه ها را جابجا کنی.
ماه را از مدار خارج کنی، جلوی موشک های جنگی را بگیری!!! و از همه عجیب تر می توانی قدرت درون بدنت را جابجا کنی! انسان اگر از ابتدا چنین قدرتی را داشت، کره ی زمین عمر طولانی تری پیدا می کرد، هرچند اگر بشر به فساد و ظلم آلوده می شد، چیزی از کهکشان ها هم باقی نمی ماند.»
دهانم از حیرت و تعجب باز مانده بود، هرگز فکر نمی کردم قدرت های فوق بشری تا این حد پیش بروند. کمی با پروفسور صحبت کردم و او نیز توصیه هایی به من کرد. اما با این وجود هردو از این موضوع متعجب و سردرگم بودیم. من در مسیر خانه به او فکر می کردم، به اینکه خودش چه جور آدمی بود! چطور ممکن بود همچین دارویی دست او باشد؟ مگر اینکه خودش هم قدرتی فوق بشری داشته باشد.
هرچند که هنوز قدرت خورشید هم از آن قدرت بیشتر بود و قطعا قدرت های بیشتر از خورشید که کهکشان را شکل داده اند، اما برای موجود کوچکی مثل انسان داشتن چنین قدرتی خطرناک بود. چون او را مغرور می کرد و او می توانست به راحتی ادعا کند که خداست! پس وجود همچین قدرتی انسان را به خدا تبدیل نمی کند، او را خطرناک و مضر می کند! و این شواهد نشان می دادند که او قطعا موجود خوبی نبود! توجیهی هم برای این دلیل نداشتم، می توانست موجود خوبی هم باشد.
اما اینکه هویتش همچنان برایم ناشناس بود خودش می توانست عجیب باشد! چون من همیشه قصد داشتم اسمش را بپرسم اما همین که او را می دیدم همه چیز را فراموش می کردم و به مسائل عاشقانه می پرداختم. آن روز تمام مدت را داشتم مطالعه می کردم، دنبال بهانه ای بودم تا وجود این قدرت را فراموش کنم که ناگهان پستچی برایم یک نامه آورد! نامه را باز کردم هیچ نشانی و هویتی از فرستنده مشخص نبود؛ با این حال مطمئن شدم که نامه از طرف او بود؛ نوشته بود:
” آراد عزیزم؛
می دانم که مدت هاست در انتظار من هستی و خبری از من نداری، اما من همچنان متعلق به توام و هرگز از تو جدا نخواهم شد مگر اینکه زمان مرگت فرا برسد. علت سردرگمی ات را می فهمم؛ آن داروی سیاه اثرش را کرده است و اکنون در تمامی بدنت، وجود دارد! من خودم را به تو معرفی می کنم و مطمئنم بابتش کمی منقلب خواهی شد، معشوقه ات شیطان نام دارد، میدانم باورش برایت سخت است اما حقیقت دارد.
من از جنس تو نیستم، تو از جنس خدا هستی و برای اینکه از جنس من شوی داروی سیاه را به تو دادم! این دارو قدرتی فوق العاده دارد و تو حالا دیگر در بین مردم سیاهی لشکر نیستی! جهان بیشتر از قبل به تو نیاز دارد و تو به قدری قدرتمند خواهی بود که تمام انسانهایی که تو زیر دستشان کار می کردی، به تو تعظیم خواهند کرد! مرا بپذیر، از جنس من شو تا با یکدیگر سفیدی ها و روشنایی ها را در تاریکی غرق کنیم، عشق مرا بپذیر تا باهم محبت را ویران کنیم و قوی ترش را بسازیم!
تو لیاقت بیشتر از بازیگر بودن را داری، باید جایی بیشتر از یک سالن تئاتر را اشغال کنی! باید تو به انسانها دستور بدهی، استفاده از قدرت این دارو طبق دستورالعمل آن قدرت تو را افزون خواهد کرد و سرانجام زندگی جاودانه خواهی یافت و به من ملحق خواهی شد، اما اعمال خلاف دستورالعمل، جسمت را تضعیف می کند.
تا جایی که مرگ زودتر از آنچه که فکرش را بکنی، سراغت می آید. تو مرا در اعماق قلبت جا دادی و حالا یا به من میپیوندی، یا به مرگ! دستورالعمل دارو همین است؛ خودت خوب مرا می شناسی ، بهتر از هر کسی می دانی که چه انتظاری از آدم ها دارم. “دوستت دارم”
سرم را در دستانم گرفتم و کاغذ از دستانم رها شد. باور کردم که شیطان بود! این قدرت از انسان بر نمی آمد. آن داروی سیاه به جز او نمی توانست مال کس دیگری باشد!
با اینکه به شدت ناراحت و عصبانی بودم اما همچنان حریصانه ذهنم او را به خاطر می آورد. همچنان شیفته ی چشمانش بودم و حرکات رقص گونه اش از ذهنم بیرون نمی رفت. راه دیگری جز انتخاب خودش برایم نگذاشته بود! در اوج افسردگی سراغم آمد و دستش را روی نقطه ضعف هایم گذاشت؛ به من چیز هایی پیشنهاد داد که همیشه حسرت داشتنشان زندگی ام را تلخ کرده بود.
چه کسی حاضر می شد با این همه کمالات مخالفت کند؟ از طرفی قلبم ناخواسته به تپش می افتاد و میل سرکشی در من بوجود می آورد، اما من حریصانه او را می خواستم! این میل مزخرف را با رویاهای عظیمم دفن کردم. از آن حالت همیشگی خارج شدم و جلوی آینه رفتم.
این بار در آینه او را می دیدم که روی شانه هایم نشسته بود و با همان لبخند فریبنده اش مرا تماشا می کرد. از اینکه دوباره جلوی چشمانم ظاهر شده بود خوشحال شدم. باید برای جنگ با روحم آماده می شدم، ارزشش را داشت من لیاقت او را داشتم. لیاقت برتر بودن را داشتم.
دیگر اجازه نمی دادم این بچه یتیم گوشه گیر و تنها را دور بیندازند و با او مثل یک آشغال رفتار کنند.این افکار ساعتها مرا مشغول ساخته بود و بدنم از شدت حرارت اشتیاق در تب می سوخت. سوار اتومبیلم شدم و کنترل مسیر را در اختیار دستانم گذاشتم تا مرا پیش او ببرند. باور نکردنی بود، همه ی مسیر را دستانم بدون هیچ خطایی و با سرعت تمام رانندگی کردند.
اتومبیل به طرف جنگل ها رفت و درون تاریکی گم شد. اصلا نمی دانستم کجا هستم فقط از دستانم پیروی می کردم. نور ماه از لا به لای شاخه های درختان، جنگل را روشن کرده بود. صدای ناله ی غمگین جغد و سرود دسته جمعی جیرجیرک ها موسیقی جنگل را می نواخت. همه چیز ترسناک بنظر می رسید اما جنگل کاملا خواب و آرام بود. اتومبیل درست در وسط جنگل تاریک متوقف شد.
سوییچ را چرخاندم و خاموشش کردم. کمی دلهره داشتم ، به آرامی چند قدم از اتومبیل دور شدم، بوی نم چوب و علف مشامم را کور کرد. با سردرگمی دنبال سرنخ می گشتم که ناگهان یک نفر درون تاریکی نظرم را جلب کرد! یک نفر با شنل سیاه رنگ و بلند و مو های پرکلاغی براق که از زیر کلاه شنل بیرون ریخته بود. از حرکت باز ماندم و منتظر عکس العمل او شدم.
او کلاه بلندش را که صورتش را تا زیر بینی اش پنهان کرده بود، کنار زد و چهره اش زیر نور کمرنگ ماه نمایان شد. خودش بود، همان دختری که مرا با چشمانش دیوانه کرده بود.
رنگ سبز درخشان چشمانش زیر آن نور کم خودنمایی می کرد و بینی قلمی نوک تیزش بیشتر از بقیه ی اجزای چهره اش مشخص بود. با خوشحالی در حالیکه تمام ترسم از آن فضای مخوف ریخته بود، گفتم:« چقدر از دیدنت خوشحالم! خیلی دلم برایت تنگ شده بود.»
او با صدایی ضعیف و لحن لطیفی گفت:« من همیشه کنارت بودم! »
باورم نمیشد که دوباره او را می دیدم.
_« ممنونم که برایم نامه فرستادی و باخبرم کردی، خیلی به هم ریخته بودم.»
_« وقتش بود که بفهمی! باید کارهای خارق العاده و بزرگ انجام بدهی چون تو دیگر شبیه آدم ها نیستی! همراه من بیا، باید راه استفاده از این دست ها را نشانت بدهم، هرچند دارویی که به تو دادم خیلی خاص بود و من باید تعداد افراد بیشتری را به جمعمان اضافه کنم، اما علت اینکه آن داروی خاص را فقط به تو دادم این بود که عاشقت شدم.»
_« چرا عاشقم شدی مگر آدم های بدتر از من وجود ندارند؟»
_« درست است که از جنس تو نیستم ، اما عشق همه جا وجود دارد، فکر می کنی شیاطین احساس ندارند؟! تو آدم فوق العاده ای هستی، زیاد فکر می کنی و اراده ای قوی داری اما آدم بدی نیستی و علاقه ی من به تو ربطی به شیطان بودن من و بد بودن تو ندارد.»
_« خیلی عجیب است، اما با این حال من هم عاشقت شدم با اینکه نمی شناختمت، راستی، اسمت چیست؟»
_« اسم من … آخر ما اسم نداریم که، تو می توانی لوسی صدایم کنی. حالا انقدر حرف نزن بگذار راهمان را برویم.»
از میان درختان بلند و پی در پی عبور کردیم. شنل بلندش روی زمین کشیده می شد و برگ های خشک را به سر و صدا می انداخت. کمی جلو تر یک کلبه ی چوبی کوچک وجود داشت. لوسی وارد کلبه شد و مرا هم به داخل کشاند. چند عدد شمع روشن کرد و کلبه کمی روشن شد.
همه چیز عادی به نظر می رسید. لوسی شنل بلندش را در آورد و اندام ظریف و پوست بسیار سفیدش نمایان شد. همه چیزش مانند انسان بود و تفاوتی با افراد عادی نداشت. روی یکی از کاناپه های چرمی لم دادم و گفتم:« تو چرا شبیه انسان هستی؟»
_« ناچارم شبیه تو باشم تا بتوانم معشوقه ات باشم اگر شبیه شیطان بودم که تو نمی توانستی کنارم بمانی.»
_« چرا؟ مگر شیطان چه شکل و شمایلی دارد؟ خیلی دلم می خواهد بدانم.»
_« تعجبی ندارد که دلت می خواهد بدانی، انسان کلا موجود فضولی است! ولی بهتر است بدانی شیطان مثل انسان مادی نیست تا شمایل ثابتی داشته باشد، می تواند به هرشکلی در بیاید. اما در حالت کلی خیلی با انسان متفاوت است، دو بال بزرگ مثل بال های خفاش با مو های بلند و دم تیز از ویژگی های رایجمان است.»
_« خیلی دوست داشتنی هستی! مرهم همه ی تنهایی های من.»
_« تنهایی زیبا ترین کمبود انسان است! از آن فاصله نگیر.»
_«درست است، گاهی وقت ها از آن لذت می برم اما گاهی اوقات خیلی دلگیر می شود. دلم می خواهد همیشه یک نفر وجود داشته باشد که با او حرف بزنم.»
لوسی به طرف پنجره رفت و به آسمان خیره شد.
_« همیشه یک نفر وجود دارد که با او حرف بزنی! همیشه یک نفر صدایت را می شنود و به ناله هایت گوش می دهد، اما اگر بخواهی فکر کنی که یک هم صحبت حتما باید انسان باشد واقعا تنهایی میتواند دلگیر کننده باشد.»
_« من نمی توانم با چیزی صحبت کنم که نمی بینمش. نمی توانم وجودش را باور کنم. من مادی ام و به مادیات وابسته ام.»
_« اگر کورت کنند باز هم می توانی این حرف را بزنی؟ از همه چیز نباید انتظار مادی بودن داشت. همه ی احساسات آدمی زاد حتی بعضی از مادیات را هم درک نمی کنند. بدون وجود چیز های غیر مادی جهان انسانی رویت پیدا نمی کرد و شما باید مثل حیوانات زندگی می کردید.»
_« من از برنامه ریزی جهان سر در نمی آورم.»
_« من هم سر در نمی آورم!»
_« صبر کن ببینم تو واقعا از من چه می خواهی؟»
_« از تو خیلی کار ها می خواهم. هنوز خیلی مانده تا به من ثابت کنی لیاقت بهترین بودن را داری. اما حواست باشد که فکر نکنی من قصد دارم از تو بردگی بکشم، من عاشق تو ام و دلم می خواهد که تو زوج من باشی.»
به او لبخند زدم و گفتم:« من هرکاری از دستم بر بیاید برای رسیدن به تو انجام می دهم.»
_« این دست های ویرانگر وسیله ی رسیدن ما به هم دیگر است! دنیای انسان ها را نابود کن تا قدرتت دو چندان بشود و جهان را در دستانمان بگیریم.»
_« من با تو موافقم خیلی از آدم ها لیاقت آرامش را ندارند و آنقدر بلا سر همدیگر و طبیعت اطرافشان آوردند که شرم آور است. اما علت اینکه تو انقدر از آدم ها متنفر هستی چیست؟»
_«علت تنفر من همین است، آدم ها جنبه ی برترین بودن را ندارند و باید این بی لیاقتی به خودشان هم ثابت بشود و آن کس که واقعا مستحق چنین امتیازی بوده به جایگاه واقعی خود برسد.»
_«حق با توست! وقتی یاد کودکی ام می افتم واقعا از همه ی آدم ها متنفر می شوم. یاد آن کثافت بی همه چیز که بعد مرگ پدرم زندگی مادرم را سیاه کرد می افتم…»
_«و خیلی بدتر از آن آدم ها وجود دارند که باید از بین بروند هر چند عده ای هم بیگناه ممکن است قربانی شوند اما حتی مرگ برای آنها هم شایسته تر از زندگی کردن در این دنیای پر پیچ و خم و سیاه است… با آتش زدن شروع کن، رگ های دست تو قابلیت اشتعال پذیری دارند شهر ها باید ویران شوند و در حرارت انتقام بسوزند نگران هیچ چیز هم نباش! این دست ها حفظت می کنند.»
_«چطور باید آن را انجام بدهم؟»
_«دستانت را کف خیابان بگذار و به شهر خیره شو! فقط باید تمرکز کنی که کاری که از دست هایت می خواهی چیست و بعد با توجه به فرمان مغزت قدرتش فعال می شود.»
هردو به فکر فرو رفتیم. لوسی روی تخت خواب نزدیک پنجره دراز کشید و گفت:« خورشید دیگر دارد طلوع می کند، به آسمان نگاه کن!»
آسمان چند رنگ شده بود، رنگ سورمه ای پررنگ در نزدیکی کوه به فیروزه ای و سبز متمایل می شد و یک نوار نارنجی رنگ، افق را روشن کرده بود. نزدیک سپیده دم بود و نسیم خنکی می وزید، سرو صدا ها کمتر شده بود و دیگر خبری از آن فضای ترسناک نبود. وقتی لوسی خوابش برد محو تماشای چهره ی زیبایش شدم و از تماشای آن سیر نمی شدم.
خودم هم کمی خسته بودم اما آنقدر آن روز هیجان زده شده بودم که خواب از سرم پریده بود. باید به پیراهن شهر چنگ می زدم و با این دست ها خودم را بالا می کشاندم. چه کسی اهمیت می دهد که دقیقا چه می خواهم؟ برای آنسانها هم بد نبود که کمی هیجان و تنوع در زندگی یکنواخت و مزخرفشان تجربه کنند.
خورشید خانه ی چوبی کوچک را کاملا روشن کرد و لوسی بیدار شد. لبخند فریبنده ای به من زد و گفت :«برو ماموریتت را انجام بده، هرچه بیشتر دیر کنی سخت تر اوضاع درست می شود! بگذار دنیا بفهمند تو چقدر بزرگ هستی و چقدر لیاقت داری! بگذار همه تو را ببینند، فریاد بزن و خودت را ثابت کن، ستاره ها هر چه آسمان تاریک تر است بیشتر می درخشند.»
_«امروز روز من و تو است! امشب بیا و شهر را تماشا کن و ببین ستاره ات در تاریکی چطور می درخشد.»