به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
دلباف-نویسنده-مطهره-میرزایی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابرمان و داستان کتاب دلباف
محصول قبلی
دانستنی-های-شبکه-و-تصفیه-خانه-آب-و-فاضلاب نویسنده امیر ناسوتی، نادیا برهانی
کتاب دانستنی های شبکه و تصفیه خانه فاضلاب 95,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
پسر-رها-شده-و-فرشته-درد-نویسنده-امیرحسین-ابوئیی-مهریزی
کتاب پسر رها شده و فرشته درد 70,000 تومان

کتاب دلباف

50,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: دلباف

نویسنده: مطهره میرزایی

ویراستار: ریحانه عسگریها

 

کتاب دلباف نوشته‌ی مطهره میرزایی، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که با بیانی زیبا و دلنشین به رشته‌ی تحریر درآمده. تنهایم بگذارید، با یک صندلی اضافه، نه چای می‌خورم نه قهوه، حتی اغراق نمی‌کنم که «حواسم نبود دو فنجان ریختم» فقط یک نفر زحمت بکشد خدا را صدا بزند. دوست دارم روبه‌رویم بایستد این چند مدت آن‌قدر قلبم را اجاره‌ای کرده‌ام که دیگر جایی برایش نمانده.

دوست دارم حالا از نزدیک نه، از روبه‌رو نگاهم کند.گویا صحبت‌مان می‌خواهد به درازا بکشد که آن وقت دو فنجان چایی می‌خواهیم تا گلویی تازه کنیم یا شاید هم یک شراب صد ساله! اما نه، ترجیج می‌دهم یک خنده‌ی به عمق کشیده‌ای مرا از دست خودم بگیرد و در خودم جای بدهد. چقدر من بودنم را فراموش کرده‌ام.

 

چکیده ای از کتاب را باهم میخوانیم:

ماه و ماهی‌ها

صورتِ کشیده و چین­دارش را به حیاط دوخته، صدای در و پشت­بندِ آن صدای‌ نفس‌های تند رضا صف­شکن سکوت بعد از تیک­تاک ساعت است.

« مادر بزرگ، مادربزرگ میشه یکم بهم پول بدی؟»

او اما همچنان بی آن­که پلکی بزند به حیاط و حوض خالی نگاه می‌کرد گلدان‌های شمعدانی و حُسنِ یوسف دورِ حوضِ فیروزه‌ای با سنگ فرش‌های یکدست و پیچکی که به درختان دخیل شده بود ترکیب بهار بی نظیری را رقم می­زد.

رضا جلوتر می‌آید دستان کوچکش را به پهلوی سودابه می‌رساند و ضربه‌ای آرام به او می‌زند، و با همان لحنِ کودکانه­اش کلمه­ی مادر بزرگ را مجدداً ادا می‌‌کند.

سودابه سرش را به سمت رضا می‌چرخاند می‌خواهد همان لبخند همیشگی را نثار کند که چشمانش درتلاطم  دریای چشمانِ رضا به ساحل می‌نشیند. رضا مجددا تکرار می‌کند:دلباف

« مادربزرگ میشه یکم پول بهم بدی؟ اگه بابا بیاد ازش می‌گیرم بهتون میدم. »

سودابه همچون پرستویی در چشمان آسمانی رضا پر می­کشید، که رضا کلافه‌تر از قبل بی ­آن­که بدنبال نقطه‌ی عطف چشمان مادربزرگ باشد می‌گوید: با اجازه از زیر فرش پول بردارم؟

سودابه که هنوز محو تفکرات خودش در چشمان رضا است بدون پردازش جملات رضا سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و رضا را که هراسان از اتاق خارج می‌شود را نظاره می‌کند.

قطره­ی اشکی بی­اراده بر ساحلِ خشکِ گونه‌های چین­دارش سُر ‌می‌خورد و تا خطِ خشکیده­ی لبخندش پیش می‌رود. نباید دوباره به آن چشم‌ها خیره می‌شد چشمانش را بست و بازهم همان خیال دریا و ماهی‌ها:دلباف

به رسم اینکه ادب راهِ مقربان الهی است چهار زانو مقابل بی­بی نشسته بود و حرفی را به لپِ کلام نرسانده قورت می‌داد، سرش را پایین انداخته بود و با انگشتر عقیق یمنی‌اش بازی می‌کرد.

دست آخر نشانه را هدف گرفت و تیر کمانِ ماجرا را کشید. ظاهر ماجرا آب بازی ماهی کوچکی بود که شب‌ها خواب دریا می‌بیند، بی­بی که سبزی‌ها را پاک می‌کرد وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود سودابه هم از لای در، درحالی که چشمانش حلقه‌ی اشک بود فال­گوش ایستاده بود و دعا می‌کرد تصوراتش اشتباه باشد.

علی همچنان چهار زانو در محضر مادر بود و با صراحت از عملیات جدید می‌گفت، مجاز به افشای عملیات نبود چیزی که می‌شد از صحبت ‌هایش بیرون کشید. اروند بی انتها، هوای شلمچه و ابوالخصیب، شاید هم اطراف ام الرصاص یا حتی جزایر مینو بود.

متواضع‌تر از قبل حرف می‌زد عزمش را جزم کرده بود به هر نحوی شده دل بی‌بی را بدست بیاورد. صرفا جهت تسلای دل بی‌بی هم که بود می‌گفت که دل به دریا زدن است، می‌گفت که حال ماهی قرمز داخل تنگ را دارد.

دلباف می‌گفت تُنگ برایش تَنگ و کوچک است و خوب نمی‌تواند تنفس کند، می‌گفت که بی­قرار است، که نمی‌تواند که بماند، که باید برود دل به دریا بزند، که برود روبراه شود روبراهی که مقصدش…

بی‌بی با هر کلمه ابروهایش را مانند گره‌ی کورِ قالیِ گره­دار می‌کرد. علی در حالی­که به مادر خیره بود از حریم می‌گفت، از وظیفه، از احساسِ مسئولیت، این جملات را بی‌بی بهتر از هرکسی می‌شناخت حداقل از آن سالی که پدر علی چمدان زندگی را بسته بود این کلمات برایش قابل فهم‌تر شده بود اما این بار نمی‌خواست چیزی به دانسته‌هایش افزوده شود.

حرف علی را از نیمه رها کرد و از آشپزخانه خارج شد علی هم دنبالش به راه افتاد. سودابه جسم ظریفش را از پشت در کنار کشید و به سمت مرتضی قنداق­پیچ شده رفت. مرتضی فارغ از دنیای انسان‌های بزرگ چشمانش را بسته بود. سودابه عمیق‌تر او را به سینه‌اش فشرد و احساسات زنانه‌اش را با قطرات اشک جاری کرد.دلباف

صدای بی‌بی بالا گرفت با صدای بلند اما لرزیده به علی حرف‌هایی را گوشزد می‌کرد سودابه مرتضی را روی تُشَک عروسکی‌‌اش گذاشت و به سمت صدا رفت در را که باز کرد بی‌بی را با چشمان اشکبار در حالی که از کار دستمال زدن قاب عکس‌ها دست کشیده بود و حالا به علی خیره شده بود یافت.

بی‌بی که حالا علی را به اندازه یک سر و گردن از خودش بلند‌تر می‌دید به چشمان آبی علی زل زده بود و به او یادآوری و قید می‌کرد که این همه سال تو را یکه و تنها بزرگ کردم، تمام تلخی­‌ها و سختی‌ها را خودم به جان خریدم و صدایم در نیامد منتی نیست.

اما به سودابه نگاه کن؛ نگذار ماجرای من برای او هم تکرار شود، تا همین جایش هم کافی است هربار که می‌روی دخترک هزار بار می­میرد، هزار بار کم نیست! هزار بار در را باز می‌کند تا شاید انتهای کوچه تورا ببیند.دلباف

علی که سرش را پایین انداخته بود به سمت سودابه که به چهارچوب در تکیه داده بود خیره شد. سودابه بی آن­که حرفی بزند اشک می‌ریخت و در دریای چشمان علی دنبال ساحل آرامشی برای اقامت بود، علی به سمت حیاط رفت و صدای در خروجش را اعلام کرد.

بی­بی که بدنش سست شده بود بی­رمق روی زمین افتاد و سرش را به دیوار تکیه داد. گاهی اشک می‌ریخت گاهی زار می‌زد سودابه اما در حالی که سرش را روی شانه‌های بی‌بی گذاشته بود و اشک می‌ریخت به مرتضی فکر می‌کرد یا شاید هم به خودش، یا به خانه‌ بعد از علی.

سر سفره‌ی شام مرتضی اوقات تلخی می‌کرد و با صدای ظریفش سودابه را مجبور کرده بود تا سرپا بایستد و برایش لالایی بخواند. بی‌بی درحالی­که به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود با غذایش بازی می‌کرد، علی الهی شکری گفت و با تشکری از سر سفره بلند شد و به سمت سودابه رفت مرتضی را از دستان سودابه گرفت و شروع کرد چیزهایی را در گوشش زمزمه کردن.

سودابه با جمع­آوری سفره بی‌بی را به خودش آورد بی‌بی از جایش بلند شد و عینک مستطیلی‌اش را به چشم زد و قرآن را باز کرد صدای صوت قرآن با لحنی ساده که هر از چند گاهی به اشکال حرکتی می‌رسید و طولی نمی‌کشید که برطرف می‌شد فضا را گرفت.

سودابه ظرف‌ها را شست و به سمت اتاق رفت و علی را درحالی که کنار مرتضی دراز کشیده بود دید. رخت خواب‌ها را پهن کرد و مقابل علی نشست باید این مرز سکوت را می‌شکست باید این…دلباف

علی که درس چشمان مشکی سودابه را خوانده بود خودش پیش قدم شد لبخندی به چهره‌اش نشاند و دستان سودابه را در دستانش گرفت. سکوت در پی فریادها جولان می‌داد. هر دو چشم کارشان را خوب بلد بودند چشمان دریایی علی به راحتی می­توانست سودابه را تا غرق شدن در دریای جنون ببرد و نبض احساسِ سودابه را با جزر و مد به ساحل آرامش بکشاند.

علی در تلاش بود تا بحث عطف چشم‌ها را به جاده‌ی بیراهه بکشاند شاید هم دلش برای دست سازه‌های خانم خانه تنگ شده بود، خدا می‌داند. بحث قالی نیمه­کاره‌ی سودابه را به میان کشید، سودابه که انگار چیزی یادش آمده باشد دستانش را از دستان مردانه‌ی علی بیرون کشید و به سمت صندوقچه جستی زد قفل را از حلقه بیرون کشید و در صندوق را باز کرد قالیچه را بیرون آورد.

قالی را پیش روی علی گرفت طرح گل و مرغ حاشیه قالی و گل‌های ختایی و اسلیمی و ریز نقش‌های فیروزه‌ای و سبز مغز پسته‌ای و در میدان قالی خط نستعلیق شکسته‌ای در پیچ و تاب اسلیمی‌ها نوشته بود:دلباف

ازحباب نفسم می­فهمم چیزی از من ته  دریا  مانده مثل جا ماندن قلاب درآب، بدنم دربدنم جا مانده علی با دقت تمامی نقش‌ها و طرح‌ها را از زیر چشمانش می‌گذراند و در پیچ و خم نقش‌ها سودابه را تحسین می‌کرد. جملاتش انقدر زیبا بود که برای سودابه لالایی شد.

صبح خروس­خوان حوالی ا… اکبرِ اذان، سودابه به سمت علی چرخید که با جای خالی علی مواجه شد هراسان از جایش بلند شد و در اتاق را باز کرد. بی‌بی مشغول مناجات سحرگاهی بود که با چهره‌ی گُر گرفته‌ی سودابه روبرو شد. سودابه نام علی را به زبان آورد، گویا بی‌بی تا ته داستان را خواند هر دو به سمت حیاط رفتند و تمام خانه را در پی علی گشتند. انگار علی رفته بود تا به نقل خودش ماهی بشود و به دریا بزند. صدای اذان خانه را گرفته بود.

دو سجاده با فاصله از هم روی زمین پهن شده بود و یک سجاده را هم برای جای خالی کسی پهن کرده بودند که  دیگر نبود. قنوت‌هایی که هر یک از دیگری طولانی تر بود، اشک‌هایی که گل‌های چادر را آب می‌داد، زمزمه هایی با طعم التماس که لابه‌لای دستان به آسمان آویخته گم شده‌ بود.دلباف

سجاده‌ها را جمع کردند هیچ یک تمایلی به خوردن صبحانه نداشتند، سودابه مرتضی را روی پاهایش گذاشته بود و با نوای سوزناکی به گویش آذری برایش لالایی می‌خواند. بی‌بی غرق در حوض فیروزه‌ای بود نمی­دانم آب را به ماهی‌ها می‌سپرد یا ماهی‌ها را به آب.

آفتاب تقریبا پهن زمین شده بود که بی‌بی چادر سیاهش را برداشت پشت سرش سودابه را دید که حاضر و آماده مرتضی را در آغوش گرفته بود می‌خواست مانع از حضور سودابه شود که باز دلش تاب نیاورد هردو به سمت مخابرات روستایی به راه افتادند. هنوز مخابرات بسته بود و دورنمای مخابرات تصویری از دو سیاهپوش ماتم زده با ساختمان کوچک بود.

تماس‌هایشان بعد از بوق‌های اِشغال متعدد وصل شد اما کسی هنوز علی را ندیده بود از پشت تلفن صداهای مهیب انفجار دل‌هایشان را می‌لرزاند، به تمام شماره‌هایی که از مناطق داشتند زنگ زدند و به همه سپردند که اگر علی را دیدند تماس بگیرند.

مسیر هر روزشان شده بود بازگشتشان از مخابرات به خانه، از خانه به قاب عکسی که در آن علی لبخند زده بود و پشت سرش منظره‌ای از دریا که صدای قهقهه‌اش از عکس بیرون می‌آمد تا عمق خاطرات.دلباف

روزهای سخت و سرد یکی پس از دیگری سپری می‌شد و خورشید با کلافگی بیشتری طلوع را به غروب می‌رساند، هیچ کس از علی خبری نداشت، چند هفته‌ای که شاید به ماه هم می‌رسید سپری شد و خبری با مضمون اینکه قرار است یک رزمنده برای مرخصی بیاید در روستا پیچید.

اهل روستا با شور و شوق در جاده خاکی ورودی روستا ایستاده بودند و در صف اول جمعیت سودابه با چادری که گوشه‌اش را به دندان گرفته و مرتضی که در آغوش مادر با گوشه‌ی روسری او بازی می‌کرد و بی‌بی که با قاب عکس به دست گرفته خیره به جاده ایستاده بودند.

ماشینی از دور نمایان شد که لحظه به لحظه نزدیک تر می‌شد گرد و خاک فرو رفته در بوی اسپند کل فضا را گرفته بود مرد جوانی از ماشین پیاده شد صدای جمعیت و هجومشان به بی‌بی اجازه حرکت نمی‌داد بی‌بی به سختی از میان جمعیت خودش را به رزمنده رساند و قاب عکس را پیشِ رویش گرفت.دلباف

اما او هم چیزی نمی‌دانست و خبری از علی نداشت و همینطور رزمنده‌ی بعدی و بعدی. یک روز یکیشان از عملیات می‌گفت، از کربلای چهار، از علی از غواصی‌اش، بالاخره علی کار خودش را کرده بود بالاخره رویای ماهی و دریا بوی حقیقت یافت بود.دلباف

بی‌بی هرروز دردی به درد‌هایش اضافه می‌شد اما دلتنگی علی حتی درد زانوهایش را هم از خاطرش می‌برد. سودابه در جوانی رنگ پیری گرفته و بود و مرتضی که اولین‌های زندگی‌اش را بدون حضور پدر تجربه می‌کرد اولین قدم‌هایش را به سمت پدری برداشت که از او فقط یک عکس دو بعدی در قاب مانده بود قاب عکسی که حتی حرف هم نمی‌زد. ادا کردن کلمات نامفهومش، روزهای اول مدرسه، اولین دیکته‌ی شب و… همه را با بی‌بی و سودابه تجربه می‌کرد.

در این میان چند باری به سر بی‌بی زد تا او هم دل به دریا بزند و اگر پادرمیانی و صحبت ‌های کدخدا نبود تا جلوی بی‌بی را بگیرد بی‌بی عزمش را جزم کرده بود تا چادر نشینی ساحل اروند را در پیش گیرد.دلباف

خیلی قبل­ترها یک روز صبح رادیو اعلام کرده بود که با توکل بر خدا جنگ تمام شده اما هیچ جای جملاتش حرفی از علی و امثال علی که هنوز برنگشته بودند نبود. آقا سید جواد می‌گفت که عملیات کربلای چهارشان در مناطق شلمچه، ابوالخصیب، مقابل ام الرصاص و جزایر مینو بوده، می‌گفت آخرین بار هم علی را همان حوالی جزایر ام الرصاص دیده که در خلوتش زیارت عاشورایی زمزمه می‌کند.

می‌گفت قبل از اینکه با دیگر غواصان به آب بزنند به او از بی‌قراری‌ها و دلتنگی‌هایش گفته بود. گفته بود که برای تضمین آینده‌ی مرتضی آمده، گفته بود آمده تا سودابه­ی او و سودابه‌های دیگر بتوانند با خیال آسوده پای دار قالی بنشینند گفته بود آمده تا بی‌بی…

سید جواد درحالی­که بغضش را فرو می‌خورد جمله را نیمه کاره رها کرده بود و از جیب اورکتش یک کاغذ درآورده بود و بدست بی‌بی داده بود انگشتر عقیقِ یمنیِ علی را هم به سودابه سپرده بود و در ادامه گفته بود که عملیات کربلای چهار توسط آواکس‌های امریکایی لو رفته و بعد از آن شب، دیگر کسی علی و بقیه غواصان را ندیده و خبری از آن‌ها ندارد.دلباف

از آن روز به بعد بود که اهل خانه دیگر آن آدم‌های سابق نشدند. سرک کشیدن­های سودابه برای خواندن آن کاغذ که از علی به‌جامانده بود بی‌فایده بود بی‌بی یک لحظه هم آن نامه را از خود جدا نمی‌کرد، سودابه هم آن انگشترِ عقیق را آویزان تسبیح فیروزه‌ای­اش کرده بود اما مرتضی مانده بود و همان یک قاب عکس از پدر.

عکسی که همچنان حتی در شرایط بد نیز لبخند می‌زد شاید هم جدی جدی این دنیا و دغدغه‌هایش برایش بوی خام می‌داد که اینگونه آسوده کنار دریا ایستاده بود و لبخند می‌زد. بعد از این ماجراها بی‌بی دیگر حوض را از آب پر نمی‌کرد ماهی‌ها دریک شب زمستانی مرده بودند و حتی گربه سیاه به جسدشان هم رحم نکرده بود بعد از آن هیچ پولی دیگر در این خانه بابت خرید ماهی پرداخت نشد.

از آن سال‌ها آنقدری گذشته بود که مرتضی برای خودش مردی شده بود و تشکیل خانواده داده بود و یک پسر به اسم رضا داشت، نامش را وقتی برای پابوس مرقد مطهر رضوی رفته بود ما بین مناجات و اذن دخول به ذهن و قلبش رسیده بود و پسرش قبل تولد بقول سودابه نامش را آورده بود.

رضا کاملا رنگ و بوی علی را می‌داد مثل قرص مهتاب که دلباف یکی در آسمان و دیگری نقش شده به روی آب، همان چهره‌ی سفید همان چشمان آبی که سودابه را به خاطرات می‌برد.

حالا خیلی سال‌ها از جنگ گذشته بود و بی‌بی از همان سال که جنگ تمام شده بود دیگر حرف نمی‌زد کارش از معالجه و دکتر هم گذشته بود، فقط روی ولیچر می‌نشست و دانه‌های تسبیح را میان انگشتان چروکیده‌اش می غلتاند بی آن­که لب‌هایش تکان بخورد.

سودابه هم به ازای این سال‌های دور از علی، تمام موهایش را یک دست به رنگ سفید درآورده بود. آرایشگر روزگار قلم­موی سفید رنگِ نقاشی را بین تارِ موهایش چرخانده بود و به صورتش هم دستی برده بود و در پیشانی­اش خط‌های موازی را نقش زده بود. شاید هم روزگار کاره‌ای نبوده و این چین و چروک‌ها حاصل ملاقات‌هایش برای شناسایی استخوان‌هایی بود که به علی تعلق نداشت.

خدا می‌داند که بیش از هزار بار آن نامه‌ی علی را که تنها یک جمله بود هزار بار بوییده و بوسیده و به قلبش چسبانده بود و کسی چه می‌دانست که علی مقصودش از اینکه نوشته بود در بهار با عطر نرگس و کت بسته به دیدارشان می‌آید یعنی چه. این همه بهار آمده بودند و رفته بودند اصلا مگر بهار هم بوی نرگس می‌دهد؟ آخر تناقض هم حدی دارد این همه افراط چرا؟

سودابه همچنان از پنجره به حیاط خیره می‌شد دلباف و در خیالش‌ علی را گاهی میان شکوفه‌های بهاری، گاهی میان گل‌های نرگس زمستانی، گاهی هم در حالی که دستانش را از مچ بهم گره کرده و به رسم ادب همیشگی­ش متواضع جلوی بی‌بی ایستاده بود می‌دید.

درِ حیاط باز شد و رضا با کیسه‌ای در دستش وارد شد چشمان سودابه برای تشخیص محتویات کیسه کم سوتر از این حرف‌ها بود رضا کنار حوض نشست. سودابه خودش را به ایوان رساند و رضا را در حالی که ماهی‌ها را از کیسه به داخل حوض می‌انداخت دید، میخکوب شد نباید این اتفاق می‌افتاد اینجا در این خانه کسی قانون ماهی‌ها و دریا را شکسته.

در این خانه هیچ ماهی‌ای حق ندارد محدود به تُنگ و حوض شود ماهی جایش در دریاست‌، دریای بی انتها. لب باز کرد تا از سر اعتراض فریادی بزند رضا که متوجه حضور مادربزرگ شده بود صورتش را به سمت مادر بزرگ چرخاند و با همان گویش ساده‌ی کودکانه‌اش برای سودابه از زیبایی ماهی‌ها گفت:

« مامان بزرگ نگاه کن این یکی رو نگاه کن چقدر دمش قشنگه، ببین چجوری شنا می‌کنه این یکی هم اسمشو یادم رفته اما می‌خوام اسمشو بزارم قرمزی اخه خیلی قرمزی تنش خوشرنگه اونم که… »

سودابه حرف‌هایش را فرو خورد نمی‌توانست در مقابل صدای آرام و چهره و چشمان دریایی رضا اعتراضی کند.

مرتضی از راه می‌رسد و بعد از سلام و احوالپرسی و به آغوش کشیدن رضا داخل خانه می‌شود. ولیچر بی‌بی را به سمت ماشین هدایت می‌کند، سودابه چادر مشکی­ش را بر می‌دارد و به سمت ماشین می‌روند مابین راه مرتضی به خانه­شان می‌رود و رضا را به مادرش می‌سپارد و مجددا به داخل ماشین باز می‌گردد. سودابه به خیابان خیره شده و بی‌بی همچنان تسبیح می‌غلتاند.

مرتضی آرام ماشین را می‌راند و بعد از مسیر نه چندان طولانی مقابل ساختمانی می‌ایستد ویلچر بی‌بی را از ماشین پیاده می‌کند و درحالی که آن را هدایت می‌کند هم قدم با سودابه داخل ساختمان می‌شوند.

راهرو و سالن‌هایی را می‌گذرانند در بین راه مردهایی با لباس نظامی و یونیفرم‌های مخصوص در حال ادای احترام ایستاده‌اند. گاهی صدای گریه می‌آید انسان‌های زیاد دیگری هم حضور دارند از کوچک و بزرگ، همهمه‌ای فضارا پر کرده.

همه درجستجوی یوسفشان به کنعان آمده‌اند انگار عزیزِ مصرشان پس از سال‌ها اذن ملاقات و روزی گندم را می‌دهد، اما گندم بعد از قحطی؟ از سالنی وارد محوطه‌ی بزرگی می‌شوند پیکرهایی که تعدادشان به ۱۷۵عدد می‌رسد با نظم و ترتیب خاصی ما بین گل‌های معطر چیده شده‌اند.

سودابه مشامش را تیز می‌کند و از بین پیکر‌ها عبور می‌کند جمعیت همچنان حضور دارد عده‌ای یوسفشان را شناسایی کرده‌اند و صدای‌ درد و دل‌هایشان به گوش می‌رسد برخی هم هنوز درحال جستجواند به­راستی چقدر امثال بی‌بی و سودابه زیاد است، چقدر مثل علی‌ها حضور دارند.

بی‌بی ناگهان لب‌هایش را تکان می‌دهد و با اشاره به مرتضی می‌فهماند که ولیچر را کمی به عقب برگرداند جایی که حتی سودابه هم از آن تیکه استخوان‌ها بوی نرگس به مشامش می‌رسد.

پیکرش کت بسته و دستانش با سیم بسته شده البته دست که نه تیکه‌ استخوان‌ها و به راستی چقدر دور از خیالات سودابه بود در خیالش علی ایستاده در محضر مادر ادب بجا می‌آورد اما اینجا انگار علی زیادی ایستادگی کرده و حالا از این همه مقاومت و ایستادگی خسته شده و دراز کشیده.

بی‌بی و سودابه و کمی آن طرف‌تر مرتضی اشک­ریزان به دور علی نشسته‌اند انگار می­خواهند در این بهار و این اردیبهشت یک جا عطر نرگس پیچیده شده در پیکر علی را برای یادگاری و یادبود هم که شده در جای جای ریه‌هایشان فرو ببرند.

اردیبهشتی که به اردیبعشق تبدیل شده، فراغ‌هایی که به اتمام رسیده و حرف‌هایی در این سال‌ها روی شانه­شان سنگینی کرده را می‌زنند. پیکر برای آزمایش دی ان ای می‌رود و سه یعقوبِ به یوسف رسیده به سختی برای ساعاتی از یوسف­شان جدا می‌شوند تا فردا صبح برای تشییع حاضر شوند.

جمعیتِ باشکوه، ۱۷۵سودابه، ۱۷۵بی‌بی و ۱۷۵مانند مرتضی‌ها و شاید هم بیشتر برای یوسفشان مراسم گرفته‌اند و هزاران هزار جمعیت دیگر برای همدردی یا شاید هم دریافت نشان افتخار و غرورِ حضور عزیزان مصر یا شاید هم برای حس مسئولیت یا حتی برای تلنگر هم که شده به خیابان‌ها آمده‌اند. پیکرهای مطهر از میان جمعیت حرکت می‌کنند.

مرتضی حالا تصویرِ ذهنی‌اش از پدر کامل می‌شود اگرچه تصویر واقعی از استخوان هیچ شباهتی به آن لبخند و چشمان دریایی ندارد اما هنوز هم می‌شود همان حس آرامش را از او دریافت کرد.

مدتی از این استقبال باشکوه می‌گذرد، ماشین مرتضی کنار ساحلِ اروند می‌ایستد سودابه از ماشین پیاده می‌شود و به دنبالش رضا که دستانِ مادربزرگ را گرفته پشت­بند مادربزرگ از ماشین پیاده می‌شود. چند قدمی که طی می‌کنند رضا دستانش را از دستان مادربزرگ رها می‌کند و به سمت اروند می‌رود، تُنگ را خم می‌کند و ماهی‌های قرمز یکی پس از دیگری دل به دریا می‌زنند.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب دلباف

دسته: رمان و داستان برچسب: ابوالخصیب, به خودم لبخند می‌زنم, دلباف, رضا صف­شکن, ریحانه_عسگریها, ریحانه.عسگریها, ستاره‌ای دنباله دار, فنجان, کتاب دلباف, کوچه فخاری, گلدان‌های شمعدانی, مطهره میرزایی, مطهره_میرزایی
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

چهرزاد-مجموعه-آثار-منتخبین-جشنواره-اول-فاخته
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

چهرزاد (مجموعه آثار منتخبین جشنواره اول فاخته)

99,000 تومان
چشمان-خاکستری-نویسنده-نسترن-لیاقتمند.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب چشمان خاکستری

60,000 تومان
جهان سوم بفرمایید عادل علاف صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب جهان سوم بفرمایید!!!

50,000 تومان
کتاب عبور از نقطه تلاقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عبور از نقطه تلاقی

70,000 تومان
خواب‌های-مسخره-من‏‫-نویسنده-علی-تصویری‌قمصری.‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب خواب‌های مسخره من

50,000 تومان
کتاب-شاخه-خیال-(مجموعه-آثار-منتخب-چهارمین-جشنواره-بزرگ-شعر-و-داستان-کوتاه-کشور)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شاخه خیال (مجموعه آثار منتخب چهارمین جشنواره بزرگ شعر و داستان کوتاه کشور)

80,000 تومان
استاد-ساده-گذشت‏‫-نویسنده-کبری-چاشتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب استاد ساده گذشت

50,000 تومان
ستاره-نویسنده-راضیه-ندیمی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ستاره

50,000 تومان
‏‫چکامه-زندگی-(زاهد-ترانه‌خوان-و-جادوگر-پیر)-نویسنده-حسن-دوستی‏‫؛-ویراستار-بهناز-ترابی.‮‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب چکامه زندگی (زاهد ترانه‌خوان و جادوگر پیر)‮‬‏‫

80,000 تومان
غريبه-های-قريب--نويسنده-حوری-سیدابوالقاسم-.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غريبه های قريب

50,000 تومان
مسافر-فرنگینویسنده-لیلا-گرگانی-؛-ویراستار-آیگین-امیدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مسافر فرنگی

70,000 تومان
مرد-برنزي-و-نوزده-داستان-دیگرنویسنده-فریبا-احمديخطیر.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرد برنزي و نوزده داستان دیگر

60,000 تومان
دخترک-عاشق-نویسندگان-سایه-مهری‌چمبلی،-بهناز-ترابی‌مره‌جین،-عادل-علاف‌صالحی؛-ویراستار-عباس-علاف‌صالحی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب دخترک عاشق

50,000 تومان
مثل-کشمش-مجید-محمدی-فر
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مثل کشمش

50,000 تومان
زندانی بیگناه/ نويسنده منیژه صالحی شهرستانی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب زندانی بیگناه

50,000 تومان
نامه-هایی-که-لیلا-نخواند-نویسنده-مطهره-میرزایی-؛
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نامه هایی که لیلا نخواند

50,000 تومان
سوز-باران-نویسنده-فرانگیز-عزتی؛‌-ویراستار-سایه-مهری‌چمبلی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سوز باران

50,000 تومان
نوازش-پروانه-های-ساکت-فریدون-صمدی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب نوازش پروانه های ساکت

60,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا