عنوان کتاب: دلنواز
نویسنده: فاطمه سلیمی
خلاصه ای از کتاب
قلم بر دفتر دل زن زبان بگشا و برمل زن
سخن از آب و از گل زن کزین خوش تر نمی باشد
زبان بگشا و از غم گو ز هجران و ز ماتم گو
ز آن عشق زبان زد گو کزین خوش تر نمی باشد
چه سرمستانه گل گفتی هنر کردی و در سفتی
غبار از قلبمان رفتی کزین خوش تر نمی باشد
مهر اگر بردل نشینگاه غوغا میکند
عشق اگر افزون شود ایجاد سودا می کند
مرد اگر عاشق شود درگیر رویا می شود
درد اگر درمان شود دنیا چه زیبا می شود
درد ما درمان ندارد درد او درمان شده
عشق او گرما ندارد عشق ما سوزان شده
چشم او اشکی ندارد جان ما بی جان شده
امان از درد بی پایان امان از عشق بی فرجام
امان از عمر بی سامان امان از این امان از آن
امان از خنده ی جانان امان از بارش باران
امان از دست این مستان امان از این امان از آن
امان از قند در قندان امان از مرد و نامردان
امان از درد و بی دردان امان از این امان از آن
توی چشمت نگاه میکردم قصه ای افتتاح می کردم
در میان نگاه و چشمانت بس محبت سیاح می کردم
خنده کردی و مست گردیدم فارغ از آنچه هست گردیدم
بین زلف و نگاه ولبخندت گیج تر از آنچه هست گردیدم
من تورا بی نگاه می بینم با دو چشم سیاه می بینم
درمیان تمام انسانها من تو را همچو ماه می بینم
چین به زلف سیه که می دادی دل به صد ها نگه که می دادی
دست به چندین گنه که میدادی پا به ده ها ره که می دادی
من خودم را اسیر می دیدم دختری بس حسیر می دیدم
در مسیری عسیر می دیدم فارغ از این مسیر می دیدم
من تو و تو سراب می دیدی عاشقی را به خواب می دیدی
عاشقت بودم ولی، اما دیگری را به خواب می دیدی
این چنین گفت سهراب
آب را گل نکنید
از نهانش خواندم
آب را گل نکنید
خنده را ول نکنید
غوره را مل نکنید
چوب را خل نکنید
روز را ضل نکنید
پشت بر چل نکنید
کینه حاصل نکنید
درنهایت خواندم
آب را گل نکنید
آمدی خنده ی مستانه کنی مست شدی
آمدی لطف به دیوانه کنی پست شدی
آمدی شکوه به بیگانه کنی خسته شدی
آمدی زار زنی ناله کنی گست شدی
آمدی پیله به پروانه کنی سست شدی
آمدی آمدی و با همه هم دست شدی
آمدم آه کشم گریه کنم گست شدم
آمدم قصه ی بی شکوه کنم خسته شدم
آمدم نازکشم نازکنم پست شدم
آمدم تا که تو را مست کنم مست شدم
آمدم عشق تو را هست کنم هست شدم
آمدم با بدی و خوب تو هم دست شوم
آمدم آمدم و عاشق بدمست شدم