عنوان کتاب: دل آرامم
نویسنده: نادیا مسلمیزاده
کتابی با محتوایی خاص و جذاب
در برگی از کتاب آمده:
عشق است دیگر
میان شعله، شعلههای آتش همچون دیوانهای میدویدم و میخندیدم… آتش که خیالی نبود؛ من سرد شده بودم… تابوتوان آتشینم باعث شده بود سرد شوم و چیزی را احساس نکنم… سرد شده بودم از تمام دنیایم… دیگر حتی از آتش هم شکایتی نداشتم
صبوری بیشازحدم باعث خشمگین شدن آتش شده بود و هرلحظه شعلهور و شعلهورتر میشد… از جهتی میسوختم و از جهتی خیالی نبود…
این تضادِ عشق بود که از درون مرا میسوزاند و ظاهرم را سردتر و شادتر از همیشه نشان میداد چقدر سرسخت بود این عشق سه کلمه دارد و یک عالم مفهوم… عشق است دیگر
در تنگدلم قُنج که افتاد
با شادی و سرمستی درافتاد
مسرور از این حال خوش و خوب
که ماهی به دام دلم افتاد
در صفحه ای دیگر می خوانیم:
زمین سنگی
تا چشم کار میکرد زمین را سنگفرشهای سیاه پوشانده بود، انگار زمین در حبس آسمان بود، آسمانی از جنس ابر و رعد و باران که خودش هم به خاطر زمینی که درگذشتهاش چنین برخوردهایی را نداشته عصبانی و اندوهگین شده بود زمینی سنگی و بیاحساس، دنیایی وحشتانگیز و عجیب که دوستی با دوستی میجنگید، روح سرگردانم به اطراف پَر میکشد؛ میان آسمان و زمینی که باهم دشمنی دیرینهای داشتند دَم میکشیدم و آرامآرام و روزبهروز، پختهتر میشدم و بخار پختگیام بیشتر و بیشتر نمایان میشد…
بیماری و سرسختی تمام زمین را فراگرفته بود…
صدایی جز غرش آسمان نبود، من گوشهای را امن انتخاب کردم و منتظر ماندم تا که شاید کسی از این میان کوتاه بیاید…
تنها کاری که میتوانستم انجام دهم دعا کردن و خواهش کردن از خدایی بود که دیگر تلاشی برای آنهمه دوستی نمیکرد… زیرا این خود ما بودیم که دست دوستی خدا را پسزده بودیم…
آسمان هرچقدر که میبارید تا زمین را از آنهمه نحسی نجات دهد و پاک کند نمیتوانست… و زمینی که هرلحظه یکی ازگلهایش را در خود میپیچاند و در قبر ابدیشان میانداخت… آسمان مینالید تا زمین را از کارش بازدارد… او میدانست که زمین چنین قلب سنگی ندارد و میدانست که او از این کارش زمانی شرمگین میشود که کار از زندگی گذشته است و جایش را به مرگ داده است
همچنان خیره نگاهشان میکردم… آسمان دست از تکرار غرشش برنمیداشت… او فکر میکرد همیشه همچنان جوان میماند و نمیدانست که هر بار با گریستنش ابرهای بودنش را آنقدر باریده بود که گلهای درون قبرهای سنگی را بیدار کرده بود و به آنها رنگ بودن چشانده بود…
انگار بیشازحد پختهشده بودم… این دیگر آخرش بود… زمین رنگ تهچین سرخ را گرفته بود که بوی سوختن میداد… و آسمانی که بیجان دوده زده بود و جان سپرده بود…
کلبهای در دست ما است
بازیاش هرروز به پا است
گویند سرنوشت دست خداست
گویا این کار کار آدمها است
زندگی را میدهند پاس پاس
(دل آرامم)