عنوان کتاب: دل به دل راه دارد؟!
نویسنده: ایده مفرح
معرفی کتاب دل به دل راه دارد؟
کتاب دل به دل راه دارد؟ نوشته ایده مفرح، مجموعهای از چند داستان کوتاه است که محتوای اغلب آنها عاشقانه است.
فهرست مطالب کتاب
هامون و دریا
مینا و شیما
سام و رژین
مارال و یاشار
حمیده و ابراهیم
مسعود و خاطره
پاییز در زمستان
فرشاد و ترانه
پر و وحید
محمد و نسترن
آینه شمعدان عروسی
دل
ناصر و توران
رز و پدر
ناهید و محسن
دل آرام و توفان
خلاصه ای از کتاب:
انرژی دست ها:
تا به حال کسانی که با دست هایشان انرژی درمانی می کنند دیده اید؟ انرژی درمانی با کف دست نشان دهنده ی انتقال انرژی با دست هاست.چون بيشترين مقدار انرژي در کف دو دست است.
در آمریکا تعدادی نوزاد را انتخاب نموده و به مادرانشان گفتند که روزانه حداقل بیست دقیقه آنان را نوازش کنند. نوزادانی که نوازش می شدند، نفخ شکمشان، بی تابی هایشان، چیزهایی که بچه های کوچک را در این سن اذیت می کرد و باعث گریه ی آنها می شد، به شدت کمتر از سایر بچه هاي مشابه شد!
در آمریکا تحقیق جالبی در خصوص بچه های نارس صورت گرفت. در آن تحقیق از مادران بچه های نارس خواستند که روزانه در کنارمحفظه شیشه ای قرار بگیرند و از سوراخ هایی که در محفظه وجود دارد، سر و بدن بچه هایشان را نوازش کنند. نتیجه تحقیق نشان داد که مرگ و میر بچه های نارسی که توسط مادرشان نوازش می شدند فوق العاده کمتر از بچه های نارسی بود که نوازش نمی شدند!
چون این بچه ها انرژی مثبت را از طریق دست های مادرانشان دریافت می کردند و این قضیه به صورت کاملا علمی اثبات شده که نوازش سر کودکان در رشد مغز آن ها به مقدار قابل توجه ای تاثیر مثبت دارد.
انرژی چشم ها
چشم های ما دروازه ی انتقال انرژی مثبت و منفی اند. به چند مثال در این زمینه توجه بفرمایید:
-همه می دانیم که هلند بزرگ ترین صادر کننده ی گل در جهان است. دانشمندان هلندی آزمایشی را انجام دادند و در آن آزمایش بچه های مهد کودکی را در مزارع گل بردند و گفتند شما در بین مسیرهایی که بین ردیف های گل وجود دارد بازی کنید و راه بروید و بدوید و مواظب باشید که به گل ها صدمه نزنید.
بعد از طی مدتی متوجه شدند گل هایی که در مسیر بازی بچه ها بودند از شادابی و نشاط بیشتری برخوردارند و زودتر هم رشد می کنند. نتیجه تحقیقات را به دولت هلند اعلام کردند.
هلند بخشنامه ای را تنظیم و به مهد کودک ها اعلام نمود که هر مهد کودک موظف است هفته ای یک روز، مهد را تعطیل نموده و بچه ها را برای بازی به مراکز پرورش گل ببرند.
– چشم زخم هم انرژی منفی است که از چشم ها ساطع می شود.
-به محض اینکه با حالت منفی وارد منزل می شوید و شروع به سلام کردن به دیگران می کنید، انرژی منفی از طریق چشم هایتان به اعضای منزل منتقل می کنید. نتیجه این می شود که نیم ساعت بعد ممکن است بینتان جر و بحث یا درگیری لفظی و حتی دعوا ایجاد شود و سپس هر کدام خسته و دلگیر به یک گوشه از خانه پراکنده شوید! پس ابتدا کیسه ی زباله انرژی های منفی را پشت در بگذارید و سپس وارد شوید.
البته نا گفته نماند برخی افراد یا شاید اکثر اشخاص جمله ی دل به دل راه دارد را انکار می کنند. در این زمینه به شعر زیر توجه بفرمایید:
به غم کسی اسیرم / که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من / که در او اثر ندارد
غلط است هر که بگوید / دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد / دل او خبر ندارد
در جواب گفته ی این افراد باید گفت:
-لازم است که تمامی شرایط ریشه یابی شود. گاهی اوقات بدون آنکه فرد نسبت به عواطف و احساسات واقعی خود آگاهی داشته باشد، اسامی آن ها را اشتباه به کار می برد. یعنی فرد ممکن است احساس خود را به خوبی نشناسد و آنها را به اشتباه نام بگذارد. بعنوان مثال هنگامی که فرد حس تکبریا غرور دارد که احساس منفی است با احساس رضایت که احساسی مثبت است ، آن دو را به طور برعکس درک کرده و نامگذاری کند. بازخوردهایی هم که او از اطراف می گیرد، متناسب حس واقعی وی یعنی حس خود بزرگ بینی یا غرور است نه حسی که وی درک کرده و فکر می کند که احساس رضایت است.
مطلب دیگر آنکه روابط عاشقانه را باید مراقبت نمود و آلوده به غرور نکرد. عشق مانند یک گیاه نیاز به مراقبت و رسیدگی دارد. خود عشق لطافت، بخشش، ایثار، توجه و اهمیت می خواهد.
در یک رابطه عاشقانه، غرورمی تواند از خود عشق، از دوست داشتن و از دوست داشته شدن نشات بگیرد.
انسان وقتی در رابطه ی عاشقانه قرار می گیرد، ممکن است دوست داشتن خود را توجیهی برای رفتار خود کرده و دچار غرور شود. اما مگر می شود انسان عاشق باشد و حریم دوست داشتن را حفظ نکند؟!
خود دوست داشتن وقتی ارزشمند است که در رفتار عاشق بروز یابد. گاهی انسان فکر می کند همین که فرد را دوست دارد، سبب مصون شدن وی از توجه و مراقبت از رفتارش می شود و این طرز فکر آغاز افول می شود. دوست داشتن هیچ وقت نمی تواند درآن توهین، هتک حرمت، داد زدن، بی محلی کردن و.. باشد. خلاصه اگر رفتار انسان در همه لحظاتش عاشقانه نباشد حقیقتا دوستت دارم لق لقه زبانی بیش نیست.
همچنین یکی از بهترین لحظات برای انسان وقتی است که حس می کند، دوست داشته می شود.در واقع انسان به دوست داشته شدن نیاز دارد. اما اگر این دوست داشته شدن را پاس ندارد و نگهبانیش نکند، دچار غرور دوست داشته شدن گشته است. خود دوست داشته شدن وقتی معنا می یابد و برای انسان ابدی می شود که نسبت به سطح درک و فهم آن، پاس داشتن و باغبانی آن در همه ی لحظات بکوشد.
بنابراین با تصور اینکه دوستت دارد، کافی است، خود را دچار غرور نکنید. دوست داشته شدن یک هدیه ی الهی است که باید تیمارداری و آبیاری اش کرد. انسانی که به دوست داشته شدن خود اهمیت ندهد، آن را از دست می دهد.پس دوستان، خود عشق می تواند برای هر دو طرف غرور بیافریند. عاشقی اگر چه چشمه جوشان است که انسان نوشنده از آن هر دم هم سیراب می شود و هم تشنه تر اما عاشقی را هم حریم هایی است که اگر حفظ نشود همان آب مردابی می شود که همه را می بلعد.
در واقع آن کس که دوست داشته شده است، کمک کند به دوست داشتن طرف مقابل و آن فردی که دوست دارد کمک کند به دوست داشته شدن شخص مقابل.مهم نیست اگر انـسـان بـرای کـسی که دوسـتـش دارد غـرورش را از دست بـدهـدامـا فـاجـعـه اسـت اگر بـه خـاطـر حـفـظ غـرور ، کـسی را که دوسـت دارد از دست بـدهـد.
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر میطلب که مخموری
سخن آخر
مانند کتاب اولم (پاییز را خزان نکن) قدر دانی می کنم از تمامی زحمات اعضای خانواده ام بخصوص مادردلسوزم که مرا در فراز و نشیب های زندگی تنها نگذاشتند. آنها ناتوان شدند تا من به توانایی برسم. خود را سپر بلای مشکلات و ناملایمات کردند تا بدین جایگاه برسم و حکایت همچنان باقی است….
از بستگان، دوستان، آشنایان یا همکارانی که مرا تشویق به نوشتن این کتاب کردند، کمال تشکر را دارم.
همه ی افرادی که به من علم و دانش آموختند، سپاسگزارم. از
از انتشارات عطران و دکتر عباس علاف صالحی که در چاپ این کتاب مرا مورد حمایت قرار دادند، قدردانی و تشکرمی کنم.
فهرست داستان ها
مینا و شیما
سام و رژین
مارال و یاشار
حمیده و ابراهیم
مسعود و خاطره
پاییز در زمستان
فرشاد و ترانه
پر و وحید
محمد و نسترن
آینه شمعدان عروسی
دل
ناصر و توران
رز و پدر
ناهید و محسن
دل آرام و توفان
هامون و دریا
هنوز هم گردنبند او با آویز قلبی شکل قرمز رنگش در گردنم خود نمایی می کند. آن گردنبند طلا با آویز قشنگش تنها یادگار با ارزشی است که از هامون برایم به جا مانده است. این گردنبند را هامون، نامزد سابق من، قبل از رفتن به دریا به گردنم انداخت. هنگام جدا شدن به من گفت:
-دریا جان، هرگز گردنبند را از گردنت در نیار.
سپس گفت:
-دریای عزیزم وقتی بازگشتم، جشن مختصری می گیریم و با هم زندگی می کنیم.
روزها بود که از گردنبند بر گردنم به شدت مراقبت می کردم. هر جا که می رفتم با لمس آن مطمعن می شدم که از گردنم نیفتاده است. خلاصه که من در حفط این امانت با ارزش حداکثر تلاش خود را می کردم تا وقتی که او بر می گردد آن را بر گردنم سالم ببیند.
یک شب خواب دیدم که او برگشته است اما گردبندم پاره شده است. نیمه شب، با نگرانی از خواب برخاستم و با دمپایی پلاستیکیم کنار ساحلی که من و او از هم جدا شده بودیم، رفتم. مرتب کنارساحل با فکر مغشوش قدم می زدم و به دریا که تقریبا نا آرام بود، نگاه می کردم. گویا ته دریا را با چشمان آبی رنگم می دیدم. احساسی به من می گفت:
-دریا به دلش خواهد انداخت که به سوی من بازگردد.
دلم آنشب هوایش را بد جور کرده بود. شدیدا منتظر آغوشش بودم تا سرم را بر شانه هایش بگذارم و آرام شوم. کنار ساحل آنشب دمپایی هایم را در آوردم و بر روی ماسه ها راه می رفتم و گاهی هم بر روی شن ها دراز می کشیدم. دلم شدیدا به سویش پر می کشید.
از ته دل فریاد بر آوردم:
-دریا او را به من برگردان. دریا او را به من پس بده.
ناگهان دریای آبی رنگ طوفانی شد و دلشوره ی عجیبی وجودم را لرزاند.
فردای آن روز، تا حوالی ظهر، خسته از شب پیش که تا سپیده ی صبح کنار ساحل قدم می زدم، خوابم برده بود که با صدای کوبیدن درب از خواب پریدم و با عجله درب آهنی را باز کردم. خبر ناگواری را شنیدم که تنم را به شدت لرزاند.
خبر رسید که جسد هامون و چند نفر دیگر از ملوانان را از آب پیدا کرده اند.
از شدت درد و غصه ناگهان ضجه بر آوردم و گردنبندم را با عصبانیت و خشم پاره کردم.
جسد هامون و چند ملوان را آب در آورده بودند و من به سوی جسد هامون می دویدم. من مانده بودم با جسد عشقم و گردنبند دوست داشتنی پاره ام.
آری چهل روز نمی دانم چگونه گذشت اما نه تنها غم دوری هامون بر دلم سنگینی می کرد بلکه گردنبنده پاره شده ی وی هم بار غمم را بیشتر کرده بود.
من گردنبند عشقم را که سالها بر گردنم حفظ و مراقبت کرده بودم، فقط در عرض چند ثانیه پاره کردم.
کاش آنشب از دریا نمی خواستم او را به زور به من پس دهد یا لااقل از دریا می خواستم که او را سالم به من بدهد. احساس می کنم من کلمه ی سالم را آنشب جا انداختم.
به یک باره فکری در مغزم خطور کرد:
نکند، آنشب خطای بزرگی را مرتکب شده بودم. وای من آنشب از خدا نخواستم که او را به من پس دهد. من خالق به این بزرگی را فراموش کرده بودم و آرزویم را از یک دریای طوفانی که خود مخلوق خداوند بزرگ است،خواسته بودم. آن خدایی که من را با هامون آشنا کرد و مسبب وصلت ما شد.
و مهم تر آنکه دریا آن روز خشمگین بود و خشم خیلی چیزهای با ارزش را فرو می برد، حتی جان آدمیزاد را.
چهل روز از مرگ هامون گذشت و خود را قانع می کردم که باید به تقدیر خداوند گردن نهاد.
هر گاه دلم می گرفت، با یک شاخه گل رز قرمز که هامون علاقه داشت بر سر مزارش می رفتم. آنقدر آنجا گریه می کردم تا دلم آرام شود. سپس به کلبه ایی که هامون و من با کمک همدیگر ساخته بودیم باز می گشتم.
ماه پیش یکباره به شدت دلم هوای هامون را کرد، کنار سجاده خوابم برد. او را آنشب در خواب دیدم.
گفتم:
-هامون جان چقدر خوشگل شدی!
-چه خوب شد آمدی؟
-راست گفته اند که دل به دل راه دارد.
خندید و سراغ گردنبند را از من گرفت.
فردا گردنبند را برای تعمیر به بازار بردم. پس از جوش دادن گردنبند آن را در همان مغازه به گردن انداختم.
هامون را آنشب در خواب دیدم که بابت گردنبند از من تشکر می کرد.
سالها می گذرد، آن گردنبند جوش خورده را با آویزش به گردن خود انداخته ام. این بار اجازه نخواهم داد، خشمم سبب پاره شدن دوباره ی آن شود.
مینا و شیما
چند ماهی می شد که از دوست صمیمیش مینا خبری نبود. وی گرفتار جابجایی منزل و پیدا کردن خانه با همسرش بود و قرار شده بود که وقتی در جایی ساکن شدند خودش با شیما تماس بگیرد.
مینا همدم دوران کودکی، نوجوانی و جوانی و میانسالی شیما بود. آنها از کلاس سوم دبستان با همدیگر آشنا شده بودند و تا دوره ی راهنمایی هم در یک مدرسه بودند.
دوستی آنها تا چهل سالگی هم ادامه یافت. با آنکه راه آنها در ادامه ی تحصیل، شغل و زندگی از هم جدا شد اما دلهای آنها انگار کنار هم بود.
مینا از کوچکی به نقاشی علاقه داشت. بارها شیما به منزل مینا می رفت تا تابلوهای نقاشی های او را راتماشا کند.
مینا یک هنرمند واقعی شد که شهرت پیدا کرد و تشکیل خانواده داد. شیما تا مرز دکترای مهندسی عمران پیش رفت و در یک شرکت استخدام شد. او چون از کودکی دوست داشت نویسنده شود، بلاخره در مرز سی و پنج سالگی نویسنده ی قابلی شد و با نوشتن چند داستانش شهرت پیدا کرد. وی بنا به خواسته ی خود مجرد ماند.
شیما با مینا احساس راحتی می کرد و ناراحتی ها، شادی ها، موفقیت ها و حتی شکست هایش را با او در میان می گذاشت. هر موقع که از چیزی غصه دار بود با او درد دل می کرد. گاهی اوقات از کشمکش های خانوادگی، انتقادهای بی جای خانواده و دست کم گرفتن وی در برابر یک مشت خویشاوند خود پرست و از بی انصافی برخی فامیل ها و آشنایان به مینا می گفت.
چند شب پیش، شیما بعد از کلی بگو مگو با خانواده اش، باز جای خالی مینا را به وضوح می دید. شیما با غم و غصه به خواب رفت. در خواب مدام مینا را می دید که با او پشت تلفن در حال صحبت کردن است.
صدای زنگ تلفن در حین خواب، به گوش شیما می رسید. او بین خواب و بیداری، با این صدا از خواب برخاست. او صدای زنگ تلفن بی سیمی را می شنوید که دراطاق نشیمن قرار داشت. با بی حوصلگی بلند شد و به سوی تلفن رفت. صدای زنگ قطع شده بود. دوباره تلفن زنگ می خورد. گوشی را بر داشت.
صدای مینا را می شنید، تا دقایقی زبانش بند آمده بود و در حالت بهت، هیجان و شعف به سر می برد.
مینا می گفت:
-شیما جان دیشب خوابت را می دیدم گویا منتظر تماس من بودی؟!
و شیما با هیجان جواب داد:
کاملا درست است. از قدیم گفته اند، دل به دل به دل راه دارد.
و مینا هم به خنده پاسخ داد:
-چه جورم!
شیما به یادش آمد که سالها پیش، پس از جدایی موقت، ناگهان هوای مینا را کرده بود و دو روز بعد، مینا با او تماس گرفته بود.
سام و رژین
در ذهنش همیشه تصوری از عشقش را قلم می زد. رژین در طی روز به خصوص شب ها قبل از خواب در ذهن خود تجسم می کرد که سام با او هم صحبت شده و یا تجسم می کرد که سام به خواستگاریش آمده است. گاهی هم در ذهنش تداعی می کرد که در یک غروب پاییزی با هم در حال قدم زدن بر روی برگ ها هستند.
او در شأن یک دختر نمی دید که پیشقدم شود و از علاقه اش به یک پسر بگوید. رژین مدام در این عشق می سوخت و فکرش مشغول سام بود.
سام و رژین هر دو در یک دانشگاه و در رشته ی فیزیک درس می خواندند. فقط با این تفاوت که سام در دو ترم بالاتر از رژین تحصیل می کرد. گاهی سام برای دیدار دوستانش وارد کلاس رژین می شد و از آنجا بود که عشق به سام در جان رژین رخنه کرد.
دختر جوان طناز، حاضر بود این عشق را در وجودش بسوزاند ولی در خواست عشق و دوستی ازسام نکند. به فکر راهکاری بود که خود سام به وی علاقمند شود.
رژین از همان اوایل ماجرای عشق یکطرفه ی خود را به ستاره، دوست روانشناسش، گفته بود و از او پرسیده بود:
-آیا دل به دل راه دارد؟
-آیا او هم مرا دوست دارد؟
دوست روان شناسش چه زیبا و جامع برایش شرح داده بود:
افکاری که از ذهنت میگذرد، مسئول اتفاقاتی است که در زندگی ات می افتد. به بیان دیگر وقتی به هرچه بیندیشی میتواند در زندگی تو به وقوع بپیوندد. افکار ما نه تنها در دنیای ذهن ما، بلکه در دنیای واقعی می تواند انعکاس پیدا کند. افکار ما همچنین این توانایی را دارند که وارد ذهن یا ضمیر ناخودآگاه اطرافیانمان هم بشوند .در واقع این گفته در مورد دل به دل راه دارد هم صدق میکند.
ستاره توضیح داده بود:
-افکاری که با دیگران تقسیم میکنیم باعث میشود به طور مثبت یا منفی نسبت به ما جهتگیری کنند. ممکن است احساس عشق و احترام یا احساس عصبانیت و تنفر نسبت به ما پیدا کنند. افکار ما موجب عمل و واکنشهای ما نه تنها در دنیای ذهنمان بلکه در دنیای واقعی هستند. پس تو افکار مثبت و احساس عشق، محبت، احترام را در ذهن خود پرورش بده که به دنیای بیرون انعکاس پیدا کند تا بتوانی اتفاقات خوب و خوشایند را به سمت خود جذب کنی.
دوست روانشناسش به او خاطر نشان کرده بود:
-تجسم خلاق یا تصویر سازی ذهنی یکی از تکنیک های قدرتمند برای رسیدن به آرزویت می باشد.
البته او بارها به رژین تاکید کرده بود که شناخت دو طرف در امر ازدواج موفق را هرگز فراموش مکن.
به نظر می رسید که حرفهای دوستش تاثیر خود را به جای گذاشته بود و تحول جدیدی را در ذهن رژین ایجاد کرده بود.
در اوایل تابستان رژین برای دیدن نمراتش به دانشگاه رفته بود. وقتی با خیال راحت کنار خیابان، منتظر گرفتن ماشین بود، ناگاه چشمانش به ماشین مدل بالایی افتاد که کنار وی متوقف شد و سام را دید که او را دعوت به سوار شدن کرد.
سام رو به رژین کرد و گفت:
-خانم مستوفی من می توانم تا یک مسیری شما را برسانم. شما کدام سمت می روید؟
رژین گویا خواب می دید. سام گفت:
-خانم مستوفی چرا جواب نمی دهید؟!
-اتفاقی افتاده؟!
رژین به خود امد و گفت:
-من تا میدان کریم خان می روم. مزاحم شما نمی شوم.
سام گفت:
-چه جالب! من هم آن حوالی می روم!
او با اصرار سام، سوار ماشین شد.
رژین کمی خجالت می کشید و سکوت اختیار کرده بود.
سام شروع به صحبت کرد، لحن کلامش نارضایتی بود.
-من درس مکانیک کوانتوم را افتادم.
رژین با هول گفت:
-چرا؟
سام با لحنی حاکی از نارضایتی در پاسخ رژین گفت:
-راستش استاد ما درس را خوب تفهیم نمی کرد. هر چقدر بچه ها به او غیر مستقیم می گفتند، جز آنکه توجیه می کرد و یا پرخاش می کرد، تاثیری نداشت. البته من هم بی تقصیر نیستم شاید خودم هم کوتاهی کردم.
رژین که هم هیجان زده از گفت و گو با سام شده بود و هم ناراحت از اینکه عشقش از درس افتاده است، دلسوزانه پاسخ داد:
-نگران نباشید. دوباره با یک استاد بهتر، این درس را پاس می کنید.
سام نگاهی به رژین انداخت و گفت:
-شما چطور، تمام درس های این ترم را که پاس کردید؟
رژین به آرامی و با صدای زیر جواب داد:
-آری.
رژین با آنکه خوشحال بود این ترم را با معدل پانزده و سی تمام کرده اما قلبا ناراحت سام شده بود که یک درسش را افتاده است. بنابراین از سام پرسید:
-مشروط که نشدید؟
سام با لحن قاطع پاسخ داد:
-خیر. خوشبختانه معدلم پانزده و سی و یک شد.
رژین با لحنی از تعجب از اینکه معدل سام شبیه معدل خودش شده بود، پاسخ داد:
-چه جالب!
سام متوجه ی تعجب و حیرت رژین نشد. صحبت های دانشگاهی تا رسیدن مقصد ادامه یافت. رژین قبل از آنکه پیاده شود، شماره ی تماس خود را به رژین داد و گفت:
-من در یک آزمایشگاه مشغول کارم. اگر کاری با من داشتید به این شماره تماس بگیرید.
رژین وقتی از ماشین سام پیاده شد همانطور حیرت زده ایستاده بود و تا به خود بیاید در صندلی ایستگاه اتوبوس نشست.
رژین آنشب غرق شادی شده بود و در پوست خود نمی گنجید. برایش برخورد با سام و گفت و گو با او غیر باور کردنی بود.خدا خدا می کرد که زودتر ترم جدید دانشگاه شروع شود. او تا شروع جدید تحصیلی دانشگاه شبها در ذهنش تجسم می کرد که سام با او در حال صحبت کردن و قدم زدن است و گاهی هم مجسم می کرد که وی به خواستگاریش آمده است.
مهر ماه رژین سام را در دانشگاه دید که به سویش می آمد، سام سلام گرمی کرد و پس از احوالپرسی گفت:
-درس مکانیک کوانتوم را با استاد نجفی گرفتم. از وی خیلی تعریف می کنند.
رژین با آرامش تمام گفت:
-خیالم راحت شد. خدا را شکر.
سام وقتی خوشحالی و صداقت را در چشمان رژین دید به خود جرأت داد و گفت:
-خیلی منتظرت بودم که در تابستان بزنگی!
رژین لبخندی پر از امید زد و گفت:
-اینطوری بهتر شد!
سام ادامه داد:
-چه خوب که بیشتر روزها تو را خواهم دید.
رژین خنده ی نمکینی کرد.
رژین دیگر پی برده بود که سام تقریبا به او جذب شده است اما باز هم بین خوف و امید به سر می برد. هر روز به خود انرژی مثبت می داد که با هم مشغول گفتگو می باشند.
سام گاهی رژین را تا حوالی منزلش می رساند چون خود او هم نزدیک منزل رژین سکونت داشت.
سام سه ترم بعد درسش در دانشگاه به پایان رسید و در حال فارغ التحصیل شدن بود. در این مدت با رژین بیشتر آشنا شده بود. او که برای گرفتن مدارکش به دانشگاه آمده بود رژین را در محوطه ی دانشگاه دید.
رژین ضمن تبریک به سام گفت:
-برنامه ات برای آینده چی هست ؟
-آیا برای کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کردی؟
سام مکثی کرد و گفت:
-من یکسری برنامه برای آینده دارم که بعدا برایت خواهم گفت.
-فعلا به دنبال گرفتن گواهی موقت از دانشگاه هستم.
رژین پس از خداحافظی با سام در این فکر فرو رفت که نکند سام را از دست بدهد و دیگر او را نبیند.
رژین به یاد روزهایی افتاد که در دانشگاه در تب و تاب یک لحظه دیدن سام بود و چقدر برایش لذت بخش بود. این روزها چه به سرعت گذشتند و حال به زمان پایان این دیدارها در دانشگاه رسیده بود. تا چند روز نگرانی در وی مستولی بود تا اینکه سام را چند روز بعد در محوطه ی دانشگاه دید. گویا سام کاری با او داشته باشد به سرعت نزد رژین آمد. پس از سلام و احوال پرسی گفت:
-من تقریبا کار فارغ التحصیلیم به اتمام رسیده و گواهی موقت خود را گرفتم.
رژین با لحن آرامی گفت:
-پس دیگر دانشگاه نمی آیی؟
سام لبخندی زد و گفت:
-من با تو کاری دارم و یک سورپرایز هم دارم.
رژین چشمانش برق زد و با تعجب گفت:
-چی هست؟
سام گفت:
-الان نه. روز پنج شنبه حوالی ساعت هفت در منزل منتظر باش، با ماشین دنبالت می آیم. می خواهم تو را جایی ببرم.
رژین گفت:
-انشا الله که خیر باشد.
سام خندید و گفت:
-حتما.
رژین هزاران فکر در مورد سورپرایزی که صحبتش را سام کرده بود می کرد.
او حتی یک لحظه دلواپس هم شدکه نکند سام می خواهد با او وداع کند یا شاید هم می خواهد صحبت از زندگی با دختر دوست داشتنیش بکند و از وی خداحافظی کند. اما سریع افکار منفی را از خود دور می کرد و جنبه ی مثبت آن را در ذهنش تجسم می کرد.
تا روز پنج شنبه عقربه های ساعت که دقیقا ساعت هفت را نشان می داد، رژین متحیر بود.
سام در زمان تعیین شده به دنبال رژین آمد. سام به هنگام رانندگی شروع به صحبت کرد:
-رژین جان امیدوارم که دوران باقیمانده ی تحصیلت را در دانشگاه با موفقیت و شادی به پایان برسانی.
رژین لبخندی زد و تشکر نمود.
سپس سام با آرامش ادامه داد:
-می دانی رژین عزیزم من از همان روزها می دانستم که نگاهت از دور به سمت من بود و از من خوشت می آمد.
و رژین خنده نمکینی زد و حیرت زده گفت:
-جدی!
سام با لحنی قاطع گفت:
-بله.
-تو چی، تو هم از من خوشت می آمد؟
سام پاسخ داد:
-کم کم بهت علاقمند شدم. بلاخره دل به دل راه دارد.
-سام ادامه داد:
-اخلاق و رفتارهای جالبی داشتی. می خواهی برایت بگویم؟
باز رژین لبخند جذابی زد و گفت:
-حتما همه را بگو.
سام چشمانش برق شادی زد و گفت:
-در عین حال که به من علاقمند بودی ولی غرورت یا شاید هم شأنت اجازه نمی داد پیشقدم شوی. آرام و صبور در دل من نفوذ کردی. زیبا و متین هستی و مهم تر آنکه دلسوزی.
و رژین می دید که سام سرعت ماشین را کم کرد تا ماشین را جلوی یک رستوران متوقف کرد.
او به رژین گفت:
-لطفا پیاده شو.
سام در رستوران رژین را به دور میز شلوغی دعوت کرد و رژین با تعجب به دنبال سام می رفت. سام به افراد دور میز سلام کرد و گفت:
-مادر و پدر، ایشان رژین، عروس آینده شما هستند. همانطور که فرمودید وی را به میهمانی شب آخر دعوت کردم.
رژین حیرت زده شده بود و برایش باور این وقایع غیر ممکن بود، با تعجب گفت:
-شب آخر؟!
سام جواب داد:
-بله رژین خانم. من فردا برای خدمت به استان سمنان سفر می کنم. امشب هم خواستم تو را سورپرایز کنم.
و رژین گویا همه ی این اتفاقات را در خواب می دید ناگاه به یاد دوست روان شناسش افتاد که می گفت:
-برای جذب اتفاقات مثبت، آنها را در ذهن خود به طور مکرر تجسم کن.