عنوان کتاب: دنیای افکار
نویسنده: مرسده نصاری
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
تو کیستی
هنگامی که از کنارشان عبور می کنی صدای گام هایشان را می شنوی؛ صدای نفس هایشان را. می گذری و هیچ گاه دگر کیستی آنان را به خاطر نخواهی آورد. تو انسانی، آنان نیز انسان اند و لیکن با ناشناختی بسیارشان شناخته شده هایی نیز در میانشان هست. همان هایی را می گویم که در اوج مانده اند، بی آنکه وجدانی برای شب های بی کران حسد هایی داشته باشند که سوسو های ستاره تلاش هایت را نادیدنی می سازد؛ همان ها که با دروغ هایشان آبیاری دانه ی کوچک آرزوهایت را می کنند. به خاطر دارم زمانی را که نمی دانستی کیستند و وسعت اقیانوس قلبت را برایشان نمایان ساختی تا بشوند مسیری برای آغاز راهت و لیکن ارمغانشان سختی همان قلب شد. اکنون از تو می خواهم بار دیگر قدم برداری؛ دست های لرزانت را تکیه گاه امید از دست رفته ات بسازی و از خاکستر شعله ی خاموش شده ی آرمان های دیروزت بال های امروزت را پدید آوری، به پرواز درآیی و آنان را چنان بگسترانی که سایه ای شوند برای همان شناخته شده های زندگیت؛ آری آن زمان است که طلوع خورشید تنها انحصار تو می شود و اوج معنایی جز نام تو نخواهد داشت و آن موقع است که شناخته شده ای برای دیگران پس پرهای هدایتت را بگشای تا بدانند همراه شان هستی برای پاسخ دادن به این جمله که تو کیستی.
خود
سرمای خاک گونه ام را نوازش می دهد، اشکانی پر از حسرت، چشمانم را از بینی دنیا محروم می سازد. شیطان گواه را بر خوشبختی خویش می شمارد، چرا که قلبم ز درون آشفته است؛ باز پرواز پروانکی به دور شمع به اتمام رسیده و شمع نیز از سوختن به ایستاده گواه را بر این می دارم که گل نیز به همراهی آنان پیوسته و جانم را در خفای روحم به باد بداده، چرا که خود نیز دگر خود نبودم.
وجدان
دنیای واقعیت های زندگی ات را آنچنان دگرگون می سازی که گاهی حتی تشخیص دروغ هایت را نیز بر خود مشکل می بینی. مگر چه می شد اگر تصویرگری هنرمندانه ات را به رخ نمی کشیدی و صورتک حقیقی خویش را بر دیگران آشکار می ساختی. آن زمان مگر حقیقت قلبت چه بود که باور کردنش آن اندازه برایت مشکل گشته بود، چگونه توانستی آرمان هایت را چنان تغییر دهی که انسانی را که وجودت را می ساخت، تبدیل سازی به چنین شخصی که حتی تصویرش در آیینه نیز برایت ناآشنا گشته است. مگر تو همان کودکی نبودی که سوار بر خیالاتت دنیایت را می ساختی؛ پس اکنون چه شده که با خرابه هایش سازنده ی آرمان های تیره ی دیگران گشتی. مگر نمی گفتی دنیایت تمامی آن چه را که می خواهی ندارد؛ پس چگونه تمامی خواسته هایت را با قلب های شکسته ی اطرافیانت به تحقق در آوردی. می دانم آن زمان تو بودی و لیکن امروزه برایم شناختنت امری ناممکن گشته است. به من بگو از چه زمان بال های پروازت برایت ناآشنا گردید؛ مگر پر هایش را عشق جاوانه ی پدر و مادرت برایت به ارمغان نیاوردند؛ پس خونین جگر ساختنشان برای چه بود.
دگر نمی خواهم نصیحتت کنم؛ حتی نمی خواهم تغییرت دهم. تنها یک جمله را به تو می گویم؛ آن زمان که فرا رسد که شخصی را همانند خویش ببینی که تمامی داشته های اکنونت را در دنیایش بسوزاند. در جست و جوی من نباش، چرا که مدتی می شود که من را نیز از دست داده ای؛ تنها یاورت را وجدانت.
آغاز، پایان
در زندگی ات باید آغاز پایان هایت باشی؛ نه پایانی برای آغاز هایت. آن زمان که قدم در راه آینده ی خویش می گذاری، تمامی ثانیه هایت را تنها فدای یک آن می سازی و درست در لحظه ای که آخرین گام هایت را بر می داری و در موفقیت را بر روی خود می گشایی، تازه در می یابی که جایگاهت چشمانت را آن چنان مسخ ساخته بود تا ندانی پایان رویایت در فراسوی آن رقم خورده است. از آن هنگام است که صبح ها بر می خیزی، بی آن که توانایی برداشتن گامی دیگر بر روی پله های مسیر رویایت را داشته باشی؛ چرا که دیگر پله ای برایت وجود ندارد و می ایستی و به نظاره می نشینی تمامی تلاش های گذشته ات را.
آری آرمانت تنهایی نخستین بودن را برایت رقم می زد و آن زمان پنداشتی که خواهانش هستی و لیکن امروز می دانی که این تنهایی دستاوردش خاموشی زبانه های اشتیاقت بود. گاهی گام هایت را رو به عقب بر می داری و انتظار تلاش های طاقت فرسای دیروزت را می کشی ولی خود نیز می دانی که دیگر هیچ گاه توانایی آن را نخواهی داشت تا پرتو های امید بخش رویایت را در پس ناامیدی هر روزه ات نگاره کنی، چرا که آشنایی با دنیای موفقیت آن سویش، جایی برای تلاش هایت باقی نمی گذارد. می دانم خسته ای ولی از تو می خواهم که در این لحظه چشمانت را ببندی، قدم هایت را رو به جلو برداری و دستانت را بگشایی و سقوط را برای خویش رقم بزنی تا باری دیگر بر پله ی اول قرار بگیری؛ پله ی اول رویایی جدید و بار دیگر حرکت کنی برای پله ی آخر تا بدانی آسمان موفقیت هر مسیری، یک رنگ نیست.
صبر
در تلاطم امروزت به یاد داشته باش که هیچ گاه ریسمان صبر را از بند دستانت جدا نسازی تا روزی فرا رسد که پارو زن قایق زندگیت بر اقیانوس آرامش شوی. آری اگر تا زمان رسیدن پرتو نور طلوع ستاره ی خوشبختی ات صبر داشته باشی، در آخر نظاره گرش می شوی در آسمان تیره ی شب هایت و آن زمان است که بر همگان نور وجودی ات هویدا می گردد. به راستی این صبر اعجابی دارد که جوهره ات را چنان آماده می سازد تا بادگیری باشی در برابر باد های فرصت های زندگی ات. پس از خاطر مبر که هیچ گاه از میانه ی غار حوادث پیش رویت باز نگردی، چرا که دگر توانایی آن را نخواهی داشت تا بدانی که آیا این مشعل صبر در انتها بهشتی را برایت به ارمغان می آورد یا نه.
بازمانده
هیچگاه پرواز حقیقی را از یاد مبر. بدان که در اوج ناکامی هایت باز نیز کسی را می یابی که ادامه دهنده ی راهت به سوی بهشت باشد. ترس هایت را تنها برای همان یک نفر کنار بگذار. به پیش برو، در احاطه ی آتش جهنم در آی تا سرسبزی پس از آن را برایش به ارمغان آوری، تا تمامی آن روزها را از خاطر ببرد و تبدیل گردی به شوینده ی گرد تمامی حقارت هایی که کشیده است، تا بداند که تنها صدای گام های حقیقت است که به خدا می رسد.
آری تمامی داشته های زندگیت را فدای این زمان بساز تا بگردی تمام داشته هایش؛ تا بشوی عطر گل های سر صبحش، تا بداند تنها اوست که ارزش حقیقیت را می داند ؛ تنها بازمانده.
زندگی خاکستری است
امروز صبح را هنگامی که آخرین طلوع زندگی کسی دیگر را رقم زد، چگونه آغاز نمودی و یا آن زمان که در فقدان عزیزانت اشک می ریختی چگونه بودی وقتی لبخند را بر ه ی لبان اطرافیانت می دیدی. آیا زمانی را که در زیر آسمان دلگیر شهر قدم می گذاشتی و اشک های بی امان ابر های بالای سرت را می نگریستی. هیچ گاه به پایین پایت توجه نمودی تا در آغوش کشیده شدن قطرات زندگی بخش باران را توسط گل های تازه شکفته شده نظاره گر باشی. آری این همان نظام اعتدال است که همراه همیشگی روزهایت گشته است؛ همان که قالب دو رنگ سیاهی و سپیدی زندگی مان را می شکاند تا بدانی تنها یک رنگ حقیقت دنیای مان را نمایان می سازد و آن رنگی نیست جز خاکستری.
عاشقانه
از آن زمان که قایق تنهایی و بی کسی ام را در اقیانوس عشقت غرق ساختی، زندگی ام را با معنای جدیدی آغاز نمودم و هنگامی که کوچه ی تاریک قلبم را با انوار وجودت روشن ساختی آن معنای جدید را در تو شناختم. از آن موقع بود که هر صبح راز سیرابی چشمان منتظرم را تنها از تو خواستار بودم و رباینده ی رویاهای هر شبم را تنها تو می دیدم. از وقتی که سازنده ی دنیایم گشتی، تمامی ساعات روزهایم را با تو می گذرانم و آن لحظه که زمان جداییمان فرا می رسد تنها سرخی صورت غمگینت را بدرقه ی راه اشک چشمانم می کنم. در روز های بارانی با آن که مرا نمی بینی گهگاهی نظاره گرت می شوم. می دانم تماماً برای من نیستی و لیکن با این حال تنها تو را دوست می دارم؛ چرا که عاشقانه میان من و تو همان عاشقانه آفتاب و آفتاب گردان است.
یک نامه
به راستی که چه زیبا بود لحظات در کنار تو بودن؛ آن هنگام که در صحرای بی پایان مهربانی ات گم می گشتم. به یاد دارم روز هایی که تنها همدمم ماهی های رودخانه ی کوچک کنار خانه مان بودند تا دلیلی برای گذر ثانیه های دوریمان از یکدیگر باشند. می دانستی که تاکنون سخن هایم را با دیوار اتاقم برایت بازگو نساخته ام تا نکند دریابی که تنها صدای گرما بخشت، کلید قفس قلب کوچکم است. همه گاه صدای گام هایت تیشه ای بود بر درخت دلتنگی هایم. پس دریغ ساختنم از آن چه بود؛ مگر مهم نبودن شکستن ظرف خواب صبح هایم را بارها برایت بازگو نساخته بودم. می دانم آن روزها برایت چه سخت گذشت. نگاره گر بریده شدن نفس هایت و شناور گشتن ابرهای خستگی بر اقیانوس آبی چشمانت بودم. آری آن روز ها را خوب به خاطر دارم و به همین علت است که اکنون حق بودن نامت را برای آغازگری سخنان زندگی ام در می یابم. پس این نامه را برایت می نویسم تا بدانی که همیشه در خاطرم می مانی و تا ابد دوستت خواهم داشت پدر.
مادر
سردی همیشگی دستانت را به خاطر دارم، چشم های خسته ی هر شبت را به یاد دارم. خاموشی شمع های سال های زندگیت را مدتی هست که می شمارم، می دانم که خواسته هایت را در اقیانوس قلبت غرق ساختی تا نکند مانعی شود برای آرمان هایم. می دانم ترس هایت را کنار گذاشتی تا هنگامی که سر بر بالین دارم، چراغی باشی برای ترس هایم. می دانم در تنهایی هایت شکستی تا سایه ی غصه ای نباشی بر روزهای زندگی ام. می دانم شالت را بر گردنم انداختی تا تنها تو آشنا باشی برای باد های سوزان زمستان هر ساله ام. می دانم خود سوزی کردی در شعله ی شمعم تا اندازه ی عشقت را بر قلبم بدانم. می دانم روزهایی از زندگی ات را با خنده های دروغین گذراندی تا بشوی مأمن خنده هایم. تمامی این ها را می دانم و در مقابل، تنها توان آن را دارم که دو جمله را برایت باز گویم؛ مرا ببخش، دوستت دارم مادر.
یک سال
آن روزها تنها طعم گرمای خورشید را می چشیدم، بی آنکه واهمه ی روزهای جاری را در ذهن داشته باشم می دانستم این روز می آید و لیکن باور به چیزی هیچ گاه حقیقت وجودی اش را برایت آشکار نمی سازد تا آن زمان که با چشمان خویش نظاره گر آن باشی. آن را هنگامی مشاهده نمودم که وصف نسیم در زیبایی خیره کننده ام جای خویش را به جداسازی دستان فرزندانم داد. از آن زمان بود که صدای شکستن قلب های کوچکشان همدم روز های بارانی ام گشت و آرام آرام ترک خورد روح بینوایم؛ آری درست پیش نمی رفت صدای ناقوس سختی های روزهایم. می دانستم تا این ژنده پوش را کفن پوش نسازد آرام نمی گیرد. پس پذیرفتمش؛ آرام و بی صدا و خواب ابدیت ام را در رویای کودکان از دست رفته ام آغاز نمودم ولی که می دانست هنگامی که بار دیگر چشمانم را بگشایم، صدای خنده هایشان را می شنوم و می دانم تو نیز آنان را خواهی شنید؛ آن زمان که نوازشگر شکوفه های درخت سیب خانه تان باشی.
چشمانم را می گشایم
چشمانم را می گشایم؛ پرواز پرندگان را نگاره می کنم، گویی پرواز تنها در این قفس برایشان تداعی کننده ی زندگیست. به آبی آسمان خیره می شوم، با آن که حقیقتش را در پشت بازتابی پنهان ساخته است و لیکن به راستی زیبایی اش وصف ناپذیر است. نسیم صبحگاهی را که مسیر هدایت پریشانی موهایم می شود را در آغوش می کشم، دستانم را بالا می برم، آسمان را می شکافم و پرتو های گرما بخش خورشید را از لای انگشتانم بر گونه ام احساس می نمایم و لحظات آخر زندگی شان را آن هنگام که ابری سایه بانم می شود، به خاطر می سپارم. سرمای خاک را احساس می نمایم. تنها بوی نمش را می شناختم و لیکن اکنون این لطافتش است که برایم شروع به خاطره سازی می کند. سرم را بر می گردانم، عطر گل های تازه شکفته را استشمام می نمایم و خود را در صدای سکوت آرامش بخش این لحظات غرق می سازم. اندکی بعد از جایم بر می خیزم و همان گونه که به دور دست ها خیره مانده ام گام هایم را یکی پس از دیگری بر می دارم. میروم و میروم و درست در آن لحظه است که… چشمانم را می گشایم.
کتاب دنیای افکار نوشته مرسده نصاری میباشد، یادداشتها و دلنوشتههای کوتاهی است که با زبانی دلنشین و ساده به رشته تحریر درآمدهاند.
این کتاب زیبا را به علاقمندان رمان و داستان های کوتاه پیشنهاد می کنیم.