عنوان کتاب: دهکده اسرار آمیز
نویسنده: فراس رمضانی
مقدمـه …
در ابتدا چند نکته را ذکر می کنم از یک نویسنده مشهور به نام «سامرست موام» که لازم است حتماً بدانید: هیچ رمانی کامل نیست و قبل از هر چیز، باید خواننده را آگاه ساخت که از رمان نباید تقاضای کمال داشته باشد، رمان نویس این حق را دارد که از خوانندگان رمان تقاضایی بکند و آن اینکه اندکی دقت و توجه داشته باشند.
او حق دارد بخواهد که خوانندگان، قدرت تخیل کافی داشته باشند تا بتوانند صحنه هایی را که نویسنده سعی میکند خوانندگان را به آن صحنه ها علاقه مند می سازد، پیش چشم مجسم کنند.
و بالاخره رماننویس حق دارد از خوانندگان خود تقاضا کند که کمی همدردی داشته باشند، چون بدون آن نمی توانند وارد عشق ها، خطرها و ماجراهای قهرمانان رمان بشوند. اگر خواننده نتواند از وجود خود، چیزی به رمان بدهد، نمی تواند لذتی را که رمان باید به او بدهد کسب کند.
چکیده ای از کتاب:
فصـل 1
۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح. نیوزیلند، دهکده آمانش. به دهکده من خوش آمدید. بگذارید خودم را معرفی کنم، من پیتر هستم. با موهایی خرمایی رنگ، قدی متوسط، صورتی سفید و با ۲۵سال سن. اگر اسمش را تعریف نپندارید خوشگل هم هستم که باعث شده خیلی از دختران اینجا عاشق من بشوند. البته من به کسی محل نمی گذارم جز یک نفر که بعداً با او هم آشنا می شوید.
من در این دهکده که اطرافش را کوه ها، جنگلهای کاج و بلوط و یک رودخانه زیبا فرا گرفته زندگی می کنم، در اینجا واقعاً همه چیز زیباست در کنار دوستان و عزیزانم. آه البته بهتر است بگویم زیبا بود تا اینکه…
۶ ماه قبل…
در یکی از روزهای سرد اواسط فصل زمستان بود که آن اتفاق وحشتناک رخ داد. غروب شده بود و من مثل همیشه لباس کارم را عوض می کردم، شلوار نیمه پشمی مشکی رنگم را به پا کردم و کلاه و دستکشم را برداشتم، کت پشمی گرم و نرم قهوه ای رنگ خودم را که با پوست روباه ساخته شده بود.
پوشیدم و چکمه های ساق بلندم را هم به پا کردم تا از کارگاه نجاری پدرم که در آنجا کار می کردم راهی خانه بشوم. حدود یک کیلومتر فاصله کارگاه تا خانه بود، در میانه راه بودم و برف هم کم و بیش می بارید که ناگهان صدای فریاد زنی را شنیدم که گویا از چیزی ترسیده و جیغ می کشید.
صدا نزدیکتر میشد و من هم کمی ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده است. به اطرافم خوب نگاه می کردم که ناگهان متوجه زنی شدم، او به سرعت درحال دویدن از میان برفهای مسیر مال رو بود، با آن لباس یک تکه و بلند آبی کم رنگش به سختی می توانست بدود و به همین جهت مدام بروی برف ها می افتاد و باز بلند می شد.
من از ترس یا تعجب خشک شده بودم نمیدانم، فقط سر جایم ایستاده بودم و به آن زن مو طلایی لاغراندام نگاه می کردم تا پیش من برسد و از او دلیل داد و فریاد زدنش را سؤال کنم! تپش قلبم در آن هوای سرد به شدت تند شده بود. بالاخره پیش من رسید که در وسط جاده ایستاده بودم، جلویش را گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده که اینطور فرار میکنی؟!
اوکه به شدت نفس نفس می زد فقط گفت: «اینجا موندن خطرناکه، زود باش راه بیفت بریم تا بعداً برات تعریف کنم!» من که شوکه شده بودم نمی دانستم باید چه کاری انجام بدهم، فقط به همراه او شروع به دویدن کردم تا به درون دهکده برسیم. پس از مدت کوتاهی که از حرکت ما درون جنگل گذشت از او پرسیدم: «اسم تو چیه؟ جریان را که نگفتی…
حداقل اسمت را بگو؟» جواب داد: «اسم من مایرا است» و بعد که دیگر از نفس افتاده بود ایستاد و رفت به تنه درخت کاج بزرگی در کنار جاده برفی تکیه کرد. اول از شدت نفس نفس زدن کمرش را خم کرده، سرش را پایین گرفته، و کف دستانش را که از سوز سرما سرخ شده بود روی زانوهایش گذاشته بود.
موهای بلند طلایی رنگش هم به سمت پایین و روی صورتش آمده بود. بعد کمی که آرامتر شد دستانش را از روی زانوهایش برداشت و تمام قد ایستاد، با آن چشمان نیمه درشت سبز رنگ و صورت لاغر و ابروهای کشیده و باریکش به چشمان من خیره شده بود. به او گفتم: «خوب حالا نمی خوای بگی که چه اتفاقی افتاده بود؟!» – «باشه می گم».
و بعد من دیگر نفهمیدم چه شد و چه اتفاقی افتاد. چشمان خودم را به آرامی باز می کردم، دیدم کمی تار بود اما کم کم بهتر شد. نمی دانستم چه مدت گذشته و در کجا بودم؟! دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم درون اتاقی نیمه تاریک در کلبه ای چوبی هستم، دست و پاهایم بسته شده بود و به صورت درازکش کف کلبه بودم. سمت چپم دری نیمه باز بود که می توانستم پرتوهای نوری که به داخل می آمد را ببینم، صداهای عجیب و غریبی را هم می شنیدم که بسیار برایم نامفهوم بود.
ترس و وحشتم داشت بیشتر می شد که برای لحظه ای متوجه افرادی شدم که پشتشان به سمت در بود و پشت یک میز نهارخوری نشسته بودند! درست نمی توانستم آن سمت در را ببینم چون خوابیده روی کف کلبه بودم. خوشحال شده بودم که آنها هم مثل من انسان بودند… اما وقتی موهای صاف بلند و گوش کشیده و باریک یکی از آنها را دیدم با خودم گفتم نه، خدای من یعنی آنها…؟! کم مانده بود از ترس سکته کنم.
شنیده بودم که آنها بجای فرم پای انسانی دارای سم هستند، می خواستم پای نزدیکترینشان به سمت در را که می توانستم ببینم را ببینم اما جرأت نمی کردم پایین تر از کمرش را نگاه کنم. احساس می کردم قلبم از جایش در حال کنده شدن است. نمی دانستم آنها از جان من بدبخت چه می خواهند. غرق در این فکر و خیالات وحشتناک بودم که ناگهان در داشت بیشتر باز می شد و من هم می خواستم زمین دهان باز کند و به درونش بروم تا بعدش را دیگر نبینم.
در همین لحظه صدای خرد شدن شیشه را شنیدم، گویا این اتاق پنجره چوبی داشته و من به درستی آن را ندیده بودم. پنجره و شیشه اش خرد و شکسته شد و سپس موجوداتی که نمی دانستم چه بودند، با پوششی مشکی که تمام صورت و بدنشان را گرفته بود به درون کلبه پریدند، به نظرم اسم کوتوله های نینجای جنگل خیلی مناسب آنها بود، چون قدشان نصف من بود. خیلی خوشحال شده بودم چون فکر می کردم آنها برای کمک به من آمده بودند.
فصـل 2
موجوداتی که به نظرم شبیه کوتوله های نینجا بودند از پنجره اتاقک کلبه وارد آنجا شدند، در ابتدا خیلی خوشحال شده بودم، چون فکر می کردم آنها برای کمک به من آمده بودند. اما قضیه آنطوری که من فکر می کردم پیش نرفت، دری که در سمت چپ من بود به طور کامل باز شد و یک نفر با موهای صاف بلند خاکستری رنگ و لباسی حریر مانند، جلوی کوتوله ها ایستاد، با خودم گفتم الآن با یکدیگر درگیر می شوند.
اما، گویا مرد مو خاکستری چیزی به کوتوله ها گفت و سه نفر از پنج نفر آنها به شکل یک هرم آرایش گرفتند به سمت هم و سپس دو نفرشان هر کدام یک دستشان را روبه روی یکدیگر بالا آوردند و یک دست را هم به سمت نفر سومی که در رأس هرم قرار داشت گرفتند، از کف دستانشان نوری خیره کننده آبی رنگ منعکس می شد، بعد از اینکه سه شاخه نوری با هم پیوند تشکیل دادند.
شکل یک هرم کامل به وجود آمد. من کاملاً گیج شده بودم و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، از اشکال هندسی و اعدادی که در اطراف نور هرمی شکل می چرخیدند. مرد مو خاکستری بعد از دقایقی که با دست روی اشکال و اعداد را لمس کرد ناگهان برای لحظه ای نورها محو شدند و بعد به یکباره چیز دیگری ظاهر شد، من هم انگار از حیرت خشک شده بودم چون در تمام عمرم چنین چیزهایی ندیده بودم.
مخلوطی از نورهای سبز و زرد رنگ گویا تونلی کرمی شکل را به وجود آورده بودند که حرکتی مارپیچ وار داشت و از چرخش تونل کرمی شکل شیشههای خرد شده پنجره که در کف کلبه ریخته شده بود به سمت عقب پرتاب می شدند و کوتوله ها هم خودشان را کنار می کشیدند تا صدمه نبینند.
ترسیده بودم که آنها حالا می خواهند با من چه کنند! برای لحظه ای نگاهم متوجه مرد مو خاکستری شد که رو به کوتوله ها با دست به من اشاره کرد، آنها هم به سمت من می آمدند، داخل چشمشان مثل ما سفید نبود، طلایی رنگ بود و همین ترس مرا بیشتر از پیش می کرد.
می خواستند دست و پای مرا بگیرند و بکشند به سمت تونل کرمی شکل، من تقلای زیادی می کردم و سعی داشتم تا خودم را عقب بکشم اما فایده ای نداشت و چون دستها و پاهایم بسته شده بود کاری از پیش نبردم و بالاخره آنها پاهایم را گرفتند و کشان کشان مرا به داخل تونل مارپیچ انداختند تا به سمت بالا کشیده بشوم.
نمی دانستم انتهای این تونل به کجا ختم می شود و چه چیزهای دیگری در انتظار من است و اصلاً من چه سودی برایشان داشتم؟! در تمام طول مدت نه چندان کوتاهی که با سرعتی بسیار زیاد در حال مکیده شدن به نقطه ای نامعلوم در این جهان یا جهانی دیگر بودم به این سؤالات فکر می کردم و حتی به خودم می گفتم: «اگر یکبار دیگر آن زن موطلایی بدجنس را ببینم حسابش را می رسم، چنان بلایی به سرش بیاورم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند».
سرانجام بعد از مدت نسبتاً کوتاهی که گذشت، من از انتهای تونل کرمی شکل به جایی پرت شدم… روی زمینی سنگلاخی افتاده بودم در جایی نامعلوم که هیچ شباهتی به دهکده من نداشت. در اطرافم تکه سنگهای زرد و براق را می دیدم، گفتم نکند اینها طلا باشند؟ تکه ای که جلوی صورتم روی زمین بود را با دندان گاز گرفتم و دندانم در آن فرو رفت.
من هم بسیار خوشحال شده بودم که آنها مرا روی یک معدن طلا انداخته اند. برای مدت کوتاهی غرق در رویای ثروتمند شدن بودم که ناگهان احساس کردم چیزی از پشت سرم کت مرا گرفت و از روی زمین بلندم کرد، با همان دست و پای بسته ام سعی می کردم به او مشت و لگد بزنم اما هرکاری کردم که خودم را نجات بدهم فایده ای نداشت.
وقتی هم که توانستم سرم را برگردانم تا ببینم با چه چیزی روبه رو شده ام در کمال تعجب دیدم که او هیچ شباهتی به انسان هایی که تا به آن روز دیده بودم نداشت، به نظرم اصلاً انسان نبود. با سری مکعبی شکل سفید رنگ که در جلویش در جای چشم ها و دهانش نوری آبی رنگ منعکس میشد و کار آنها را انجام می داد. تنه اش هم به همان رنگ و شبیه بشکه های چوبی بود که برای نگه داری آب در دهکده استفاده می کردیم.
دست و پایش هم اندازه و شبیه به من ولی تکه تکه بهم وصل شده بود. گویا از جنس نوعی فلز ساخته شده بود. سپس او شروع به حرکت کرد، نمی دانستم می خواهد مرا به کجا ببرد و با من چکار کند. در طول زمانی که مرا از میان جاده ای خاکی که در وسطش چمن هایی تازه روییده بودند با خودش حمل می کرد.
به اطرافم نگاه می کردم و چیزهایی را می دیدم که بیشتر متحیرم می کرد، از جمله اینکه در آسمان علاوه بر خورشید در سمت غرب سیاره بسیار بزرگ قهوه ای رنگی دیده می شد که دورش را خرده سنگهایی به صورت یک کمربند مورب فرا گرفته بودند، کوه هایی هم در دور دست به چشم می خوردند که خالی از درخت بودند…
فصـل 3
چند ماه قبل از اتفاقات داستان… شب از نیمه گذشته و سه دوست پسر جوان بیست و چند ساله و خوش گذران اهل دهکده که از کافه بیرون آمده و در مسیر بازگشت به خانه هایشان بودند، ناگهان با مشاهده چیزی عجیب حیرت زده شدند.
فیلیپ: «جک تو هم آن نور را دیدی؟ -کدام نور؟ مایک: «اونجا، من دیدمش، به نظرم از داخل جنگل بود! مایک گفت: «کسی میاد بریم ببینیم اون نور مال چی بوده؟ جک گفت: «بچه نشو مایک، آخه کدوم احمقی این وقت شب میره داخل جنگل؟ فیلیپ گفت: «من با تو میام مایک، جک فقط یک ترسو بیشتر نیست! جک گفت: «من که میرم خونه، حالا هر بلایی که می خواد به سرتون بیاد، بذار بیاید.
از من گفتن بود.» فیلیپ گفت: «مایک بیا بریم اونو ول کن» و آن دو باهم به راه افتادند در میان جنگل تا ببینند چه چیزی نور را منعکس می کرده. بعد از گذشت یک ربع پیاده روی… مایک گفت: « فیلیپ اون سمت، نور را دیدم، بیا به سمت چپ بریم» -باشه مایک. آنها کمی جلوتر رفتند و ناگهان با مشاهده نوری خیره کننده تقریباً کرمی رنگ از شیئی عجیب در پشت درختان، ترس و وحشتشان بیشتر از پیش شد.
شیئی پرنده دایره شکل به اندازه دهانه یک چاه آب، بین فضای خالی درختان می چرخید و نورهایی را از خودش پخش می کرد. مایک و فیلیپ هم پشت تنه یک درخت بزرگ پنهان شده بودند در حالی که نمی دانستند چه اتفاقی می خواهد رخ بدهد و فقط به شئ پرنده خیره شده بودند.
فردای روز بعد دیگر کسی آن دو را در دهکده ندید. چند روز که گذشت پدر و مادرشان بدنبالشان گشتند تا به آخرین نفری رسیدند که آن دو را دیده بود: «جک». او هم ماجرا را تعریف کرد و بعد گروهی از مردم دهکده در جستجویشان بر آمدند و راهی جنگل شدند اما هیچ رد و اثری از آنها پیدا نکردند و این اتفاق حل نشده باقی ماند تا اینکه سرانجام نوبت به من رسید و ادامه داستان…
بعد از اینکه از تونل کرمی شکل به جایی دیگر پرت شدم، اسیر موجودی فلزی شده بودم و او مرا مانند یک گونی آرد روی کتفش انداخته بود و با خودش حمل می کرد، به جایی که نمی دانستم چه بر سرم خواهند آورد. مدتی از حرکتمان می گذشت و من هم از تماشای منظره شبیه بیابان سنگلاخی خسته شده بودم که ناگهان او ایستاد، می خواستم ببینم چه می کند.
اما نتوانستم چون سرم رو به پشتش بود و پاهایم جلو. دقایقی بعد صداهایی عجیب و غریب را می شنیدم، گویا چیزی داشت به محل ما نزدیک می شد! صدا بیشتر و بیشتر می شد، شبیه ویز ویز زنبور بود و بعد او دوباره شروع به حرکت کرد، احساس کردم دارد داخل چیزی می شود.
جلوتر که رفت دیدم حدسم درست بوده است و ما وارد وسیله فلزی تقریباً بزرگی شده بودیم که گویا پرواز هم می کرد. درونش را که نگاه می کردم وسایل عجیبی مثل صفحه هایی نوری را می دیدم که رویشان چیزهایی نوشته می شد و… اما چیزی که از همه اینها بیشتر ذهن مرا درگیر خودش می کرد افرادی تقریباً شبیه زنان روی کره زمین بودند که روی صندلی هایی زیبا پشت آن صفحه های نوری نشسته بودند و هر کدام کاری انجام می دادند.
ظاهر فیزیکی آنها شبیه ما بود اما رنگ پوستشان سفید و دقیقاً مثل برف بود، این کمی ترسناکشان میک رد با موهای بلند قهوه ای رنگ و مشکی. موجود فلزی بعد از اینکه از روی راهرویی که کفش توری فلزی بود و از لای سوراخهایش نور زرد رنگ به همراه بخار آب بیرون می آمد و اطرافشم هم بسته شده عبور کرد، مرا به داخل اتاق کوچکی انداخت و در راهم بست و رفت.
درون اتاق چیز خاصی نبود جز یک تخت خواب، به نظرم رفتار مسخره ای بود که حتماً انتظار داشتند با دست و پای بسته براحتی بروم روی تخت خواب و راحت استراحت کنم. اتاقش کاملاً بسته بود و هیچ چیز بیرون مشخص نبود. به نظرم یک مدت گذشت چون من که به سختی خودم را روی تختی با تشک نرم رسانده بودم خوابم برده بود و گذر زمان را احساس نکرده بودم.
وقتی به آرامی چشمان خودم را باز می کردم متوجه چیزی شفاف شدم که کمی بالاتر از صورتم قرار گرفته بود، به طور واضحتر بگویم؛ یعنی چیزی استوانه ای شکل که من داخل آن بودم با یک زیر پیراهنی سفید رنگ هیچ حرکتی نمی توانستم انجام بدهم چون دستها و پاهایم با چیزی به داخلش قفل شده بود.
بعد از لحظاتی که چشمهایم را باز کردم و به اطرافم که از داخل آن محوفظه استوانه ای به خوبی دیده نمی شد نگاه کردم ،ناگهان احساس کردم کسی بالای سر من یا کنارم است چون صدایی آرام و زنانه را می شنیدم که اسم مرا صدا می زد: با لحنی خاص و زیبا: «پیتر…پیتر آروم باش کسی نمی خواد به تو آسیبی برسونه». با عصبانیت گفتم: «این مسخره بازی ها چیه؟ چرا مرا به اینجا آورده ای؟ می خوام به دهکده خودم برگردم.
او جواب داد: «به دهکده خودت برگردی؟ تو اصلاً از دهکده ات خارج نشده ای که حالا بخواهی برگردی، تو در دهکده ات هستی پیتر!» با عصبانیت رو به او گفتم: «چی میگی؟ این امکان نداره، آخه چطور ممکنه؟ -جواب داد: «توضیحش سخته ولی ممکنه. و بعد دیدم که…»