عنوان کتاب: رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنوارهی بزرگ داستان کوتاه)
گردآوری: سایه مهری، بهناز ترابی
ویراستار: عادل علافصالحی
این کتاب:
کتاب رخسار خاک، گردآوری بهترین داستان ها ی کوتاه در دومین جشنواره داستان نویسی است. تلاش گروهی از نویسندگان که در این کتاب جمع آوری شده تا هم مشوقی باشند برای داستان نویسان. و نیز برای مخاطبین که دست به قلم دارند، و اثری دلنشین باشد برای افرادی که مخاطب خاص ادبیات و داستان کوتاه هستند.
برای نوشتن پیش از هرچیزی باید خواند، خواند و خواند تا بیاموزی چگونه قلم به دست بگیری، با دیدن و تصویر کردن کلمات نقش گرفته بر روی کاغذ، ذهن مخاطب را وا میدارد به خلق تصویر.
حال نویسنده خلاق با هربار خواندن اثری به ذهن خود می سپارد تا راهی خلاقانه تر را بازیابد تا داستانی شگفت آورتر رقم بخورد.(رخسار خاک)
برای مخاطبی که تنها علاقمند است به داستان خوانی یک مژده است که در لحظه لحظه های خلق اثر نویسنده با او همداستان است و در انتها هردو هم نویسنده هم مخاطب از نقشی که با کلمات در ذهنشان تصویر کرده اند لذت می برند.
گوشه ای از کتاب
فرهاد شاه تمام قوتش را در ذهن جمع کرد و تالش کرد سرِ پا شود. اقدامات همايون را بیفايده می دانست.
هر چه بیشتر صبر میکرد و تسلیم ترس میشد، دشمن بیشتر جلو میآمد و آيا جلوتر از اين؟ بايد خودش زمام را در دست میگرفت، حتا اگر عاقالنه انجامش نمیداد. ابتدا دو ديسِ پر غذا را بلعید و سپس حمامی رفت و رزمجامه پوشید.
خود و جوشنی طاليی، که شنلی سراسر سپید زينتش میداد و چکمههايی که چرم زردشان حسادت
سوارکاران کارکشته را بر میانگیخت.
امور را در دست گرفت. همانطور که با گامهای سنگین به سمت اسب سپیدش که حاال زين شده و آماده بود تا در میدان جنگ به جست و خیز بپردازد، میرفت، دستور تجهیز سپاه پاسدار شاه را که قبلن همايون داده بود، تکرار کرد.
شايد تنها به دلیل به رخ کشیدن خود. تا قلعه پشتی تاخت تا قبل از عزيمت بار ديگر شاهِ پدر را که در اين مدت شنیده بود تشت ديوانه شدنش از بام رسوايی افتاده، مالقات کند.
سخنی بود راست. پیرمرد در گوشهای از اتاق جنوبیاش که آفتابی نداشت و سرمای سايه، آن را پر کرده بود کز کرده بود و مدام از کودکی می گفت که ناز بوده و مويی حنايی بر پیشانی داشته و میان قنداق مانند گلی که میشکفد،از ته دل میخنديده… و در انتهای همین جمله دست وپايش را جمع می کرد و سیخ مینشست، مانند کودکی در قنداق، و از ته دل قهقاه میزد.
فرهاد شاه با ديدنش از گفتن قصد خود صرف نظر کرد. او را در آغوش گرفت. با فرياد شنلی درخواست کرد و دور پیرمرد پیچید، و در حالی که خندهی وحشتناک او تبديل به گريهی کودکی شده بود که حاال واقعن در قنداقِ شنل پیچیده شده بود، او را ترک کرد.
سپاه حرکت کرد. طبالها مینواختند و قدمها را تنظیم میکردند. شاه پیش سپاه. و وزير در پس او با زرهی مشکی که شنل قرمزش ابهتش را بیشتر می کرد.
و سه هزار پهلوان جنگی. مردم از خانههايشان بیرون ريخته بودند و در دو طرف جاده بیش از آنکه بدرقهشان کنند، تماشايشان می کردند.
این کتاب مناسب است برای
تمامی علاقمندان به ادبیات، رمان و داستان کوتاه