عنوان کتاب: رخسار
نویسنده: نازنین دلدار
رمان رخسار نوشته نازنین دلدار می باشد این کتاب داستان زندگی پرفراز و نشیب زنی به اسم رخسار را روایت می کند.
که در گیلان زندگی میکند و در سالخوردگی داستان زندگی پرماجرایش را روایت میکند.
این کتاب را به کسانی که به رمان و داستان علاقه دارند پیشنهاد میشود.
چکیده ای از کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار:
چراغ روشنایی کی بنا بو؟
مره تی آشنایی کی بنا بو؟
منو تی آشنایی، آی گوشتِ ناخون
گوشت و ناخونِ جدایی؛ کی بنا بو؟
زیر لب می خوند و ناخنهای حنا گذاشته شو نوازش می کرد. مژههاش نم اشک داشت و معلوم بود که سالها زندگی رو توی ذهنش مرور می کنه! اسمش زهراست. زهرا قربان علی نژاد؛ که بهش می گن؛ رخسار!
هفتاد سالی از زندگیش می گذشت اما؛ انگار هفتاد هزار سال زندگی کرده بود. گاهی که دلش می گرفت و البته وقتی که تنها می شدیم، شروع می کرد به خاطره تعریف کردن. گاهی انقد پای حرفاش می نشستم که متوجه گذر زمان نمی شدم.
حرفهاش شیرین بود و باور نکردنی؛ و من هم سوژه وار، توی حافظهم ثبت می کردم. عاشق آواز خوندن بود. هنوزم برام معماست که این همه ترانه و افسانه و قصه های قدیمی گیلکی رو چطور یاد گرفته بود؟ وقتی که نه رسانه ای بود و نه سوادی و نه حتی هم کلامی!
رخسار؛ دختری با پوست گندمین، چشم های خرمایی رنگ و موهای مشکی. با یه چهرهی معمولی و یه سرنوشت غیر معمولی.
وقتی که یوسف رو شناخت، پونزده سالش بود. بارها می گفت: «یوسف اونقدر زیبا و دلربا و خواستنی بود که هیچ وقت نمی تونستم عشقش به خودم رو باور کنم. همیشه با خودم می گفتم، مگه میشه با این همه خوبی و زیبایی، بیاد و با من بی کس و کار و بدبخت و بیچاره ازدواج کنه؟
مطمئن بودم که منو به بازی گرفته و این مهربونیاش از روی شیطنت و جوونیه! اما کی فکرشو می کرد یوسف همه چیز من شه؟»
با گویش شیرین گیلکی حرف میزد و من برای راحتی شما، ترجمه می کنم. البته سعی می کنم بعضی حرفاش که قابل فهم تر برای همه باشه رو براتون با همون گویش بنویسم.
بذارین از بچگی شروع کنیم:
رخسار، ته تقاری خونواده بود. البته نه به معنای واقعی کلمه! چون ته تقاری، کسیه که نازش توی خونواده خریدار داره. و خب رخسار کسی رو نداشت که نازشو بخره! پدرش رو اصلا ندید. می گفتن قبل به دنیا اومدنش، مرد.
چه جوریشو خودشم نمی دونست. سه تا خواهر بودن و یه برادر. خواهراشم خونهی شوهر. وقتی شش سالش بود، مادرش به وبا مبتلا میشه و میمیره.
خودش می گفت: «بَرار (برادر) آرایشگر بود و بیماری صرع داشت. نه اینکه دکانی برای آرایشگری داشته باشه، به خونههای مردم می رفت تا با ریش و سیبیل تراشیدنی، موی سر تراشیدنی، چندرغاز پول دربیاره و خرج ما و زن و بچهش کنه! زنش دختر داییم بود.
با اینکه سنی نداشتم، همه چیز رو خوب یادم میاد. خودش بچه داری می کرد و من باید رخت و لباس می شستم. نه مثل الآن که خدا راحتتون کرده موشته کنین (مچاله می کنین) می ندازین توی این ماشینا؛ تِر، تِر، تِر می شوره، خشک می کنه و تحویلتون می ده! نه!
باید می بردم لب رودخونه با نیم وجب پا، لگدمالشون می کردم تا چرک و چول (گِل) در میاوردم. حسابی تکون می دادم تا چروکش باز شه و روی دار (درخت) و دیوار، آویزون می کردم تا آفتاب بخورن و خشک شه.
تازه بعد رخت و لباس شویی؛ باید مرغ و اردک ها رو دون می دادم. ذلیل مرده ها هم مگه سیر می شدن؟ بعد اونا، نوبت اسب و گاو بود.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
آخ که کار، تمومی نداشت. برای اولین بار دیگ برنج آب کشیدم که خودم بذارم رو آتیش بپزه. می خواستم کته پلا (پلو کته) درست کنم. درگیر آتیش و هیزم بودم که صدای ضعیف مادرم رو از ایوان شنیدم.
هیچ وقت مادرم رو سرپا ندیدم. وبا داشت و معلوم نبود امروز بمیره یا فردا. پا برهنه دویدم و خودم رو رسوندم به جسم بی جونش. گفتم: «جان، مارجان؟ (جانم مادرجان؟)» صداش به زور و زحمت درمیومد لحظهی جون دادنش بود.
منم که شش سال بیشتر نداشتم و عقلم قد نمی داد مرگ و میر چیه! بهم گفت: «رخساری، ایته لیوان آو مره باور (رخسار کوچیک من، یه لیوان آب برام بیار).» منم که د نانستیم می راه که رایه (منم که دیگه از هیجان و ترس نمی دونستم راهم رو از کجا پیدا کنم)، دویدم و دویدم.
آخه مادرم از من آب خواسته بود. بیصاحب بشه یخچال الآن. اون موقع آب خنک کجا بود؟ یه کوزه گلی داشتیم که مثلا آبش خنکتر بود. یه لیوان مِسی برداشتم و از آب کوزه پر کردم و براش بردم. بماند که کوزه از دستم شکست و چقدر بابت شکوندنش از زن بَرار حرف خوردم.
مارجان یه قلوپ از آب خورد و مُرد.
لیوان از دست مارجان سُر خورد و روی ایوان غلط زد و من با چشمام حرکت لیوان رو نگاه می کردم.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
زن بَرار خونهی دایی بود و من کنار جسد مارجان، چشم به راه بَرار!
عقلمم نمی رسید دو تا در و همسایه رو صدا بزنم. بلاخره شب شد و برار اومد و فهمید که دیگه مارجان از درد خلاص شده و رفت که خدا رحمتش کنه! تا مراسم های عزاداری سوم و هفتم و حتی چهلم، نفهمیدم خانه بدون مارجان یعنی چی!
بعد از چهلم من موندم و برار و زن براری که دیگه هوس خونه باباشو نمی کرد، تا وقتی که برار هم مرد. یازده ساله بودم که جنازهی برار رو از روخان (رودخونه) پیدا کردن. برار، تنها کسی بود که اگه از کار خونه خلاص می شدم، سر روی پاش می ذاشتم و کپه ی مرگمو می ذاشتم. بیماری صرع داشت و یه روز نزدیک روخان سرش گیج میره و میوفته توی آب روخان و غرق میشه.
آی بَراره چار بِدار خاخور تی قوربان
تی پیرهن چَلکینه مَثله غزیبان
پیراهَنَ فَدَن خاخور بَشوری،
با آب زمزم و صابون تیران
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
(ای داداش عزیز من خواهر به قربان تو / پیراهنت مثل بیکس و کارا چرک و گِلی شده / پیراهنت رو بده خواهر بشوره / با آب زمزم و صابون تهران)
بغضش ترکید و نتونست ادامه بده. زمزمه وار ترانه ی استاد پوررضا رو می خوند. گیس نارنجی رنگشو باز کردم.
گفتم: می دونی رخسار، یه شخصیت کارتونی هستا، آنشرلی! موهاش قرمزه درست مث موهای حنا گذاشته ی تو!
اشک چشماشو پاک کردم و پیشونیشو بوسیدم.
بهم گفت: «حوصله ت سر نمیره می شینی پای حرفای من؟»
گفتم: «نه دورت بگردم، حرفات واسم شیرینه»
خندید و اشک های باقی مونده ی گوشه ی پلکشو پاک کرد و گفت: «آخه بقیه خسته میشن!»
گفتم: «من با همه فرق ندارم؟»
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
مات و مبهوت نگام کرد و گفت: «تو با دیگران یه ذره، دو ذره فرق داری؟ تی مَنِسَن باید به خواب بیدینیم! (مثل تو رو باید به خواب دید)»
خیلی ساده بود. بیشیله پیله! هرکی هر چی می گفت، باور می کرد. مجبور بود همه چیز رو خودش تجربه کنه. خودش بسوزه و به جبر، برای زنده موندن تلاش کنه. داداش میرزاش که مرد، دایی ش برای اینکه مردم پشت سر دختر بیوه ش حرف نزنن به کارگر خونه ی خودش، شوهرش داد و در واقع مسئولیت رخسار رو هم از سر دخترش، وا کرد.
خانوم گل، خواهر بزرگترش انقدر زیبا بود که ارباب محل، به زور که نه! با ثروت و قدرت، به عقد خودش درآورده بود. زن دوم بود و اجازه نگه داری از خواهر کوچیکشو نداشت.
رخسار می گفت: «با اینکه خانوم گل توی ناز و نعمت شوهرش زندگی می کرد، از دست هووش، رنگ آسایش نداشت.»
حتی می گفت: «خانوم گل چند سالی بچه دار نمی شد و هر بار هم که حامله می شد، بچههاش به طریق مختلف می مردن. چه سر زا، چه توی بچه دان (رحم)، چه بعد از یکی دو سالگی! تا اینکه به پیشنهاد یکی از خدمه، میره پیش یه دعاکن. ماجرای خودشو تعریف میکنه و دعا کن بهش میگه زن اول شوهرت برات دعا و طلسم خونده که تو بچه دار نشی و یا اگه بچه دار شدی، بچه هات زنده نمونن.»
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
کم کم داشتم می خندیدم و توی دلم میگفتم: «وا، دیگه چی! مردم چقد خرافاتی بودن!»
رخسار که لبخندمو دید، گفت: «می خندی؟ باور نمی کنی؟ بخدا که هنوزم یادم میاد، مو به تنم سیخ میشه. بخدا قسم که حقیقته!»
لبخندمو به نشونهی احترام جمع کردم که ادامه داد: «حالا تو باور نکن. ولی دعاکن به خواهرم گفت؛ برات یه دعا می نویسم و مُهر و موم می کنم ولی تو باید اینو بدی دست کسی که دل و جراًت داشته باشه و بتونه بره قبرستونی، زیر قبر فلانی که اسمش یادم نمیاد، دفن کنه. تا طلسم باطل شه.
البته بهت بگم بعد از باطل شدن طلسم، هر بچهای که به دنیا بیاری، حتما یه مشکلی یا نقصی دارن. اما به راحتی و سلامت زندگی می کنن. خدا مش اسمال رو نیامرزه تا ابد ولی؛ این یه لطف رو در حق خواهرم کرد و شبونه رفت قبرستونی و دعا رو دفن کرد.
فردای اون روز واسمون تعریف می کرد که توی قبرسون؛ مدام می شنیدم که فاطمه یا بچه هام، صدام می زنن و منم که می دونستم تنهام و زن و بچه هام، خونه ان، اصلا برنگشتم و به راهم ادامه دادم.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
وقتی داشتم زمین رو می کندم، انگاری چند نفری بهم حمله کرده بودن و نمی ذاشتن زمین رو بکنم ولی هر جور شده کارم رو تموم کردم و اومدم بیرون. راست و دروغشو خدا می دونه ولی یه ماه بعد از اون ماجرا، خانومگل حامله شد و بچهش به سلامتی به دنیا اومد.
و بعد از اونم چندتا بچه به دنیا آورد ولی همه شون، لکنت زبان داشتند. جز دخترش مکرم، زندایی تو! خلاصه اینکه نمی تونست از من نگهداری کنه. به ناچار همراه خواهرم فاطمه و شوهر بی همه چیزش، مش اسمال، رفتم مردخه (روستایی در گیلان حاشیه ی شهرستان صومعهسرا). خدا می دونه چی به من گذشت.
دختری یازده ساله بودم و مجبور بودم برای در آوردن خرجی خودم و در عوض سر پناهی که خونه ی خواهرم پیدا کردم، برم خونه ی مردم، کلفتی. رخت و لباس شوری و غذاپزی و هزار و یک جور حمالی دیگه. عقلم قد نمی داد گیس دخترونه چیه، سر سینه و هیکل چیه! با این همه خنگ بودنم، باز خوبه فهمیده بودم، خوابیدن کنار شوهرخواهر، درست نیست.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
آخ الهی مش اسمال قبر، بیجیرتر بوشو! (الهی که قبر مش اسمال، عمیق تر بشه. یعنی خدا هرگز نبخشتش)! هروقت منو تنها می دید، سعی می کرد، دست درازی کنه. محبت بی جا می کرد. با اینکه از کوچیکترین دخترش هم کوچیکتر بودم.
خواهرم فاطمه، هر از گاهی می رفت خونه ی دوستاش و شب هم همونجا می موند. اون شبا رو من تا صبح نمی خوابیدم. چون مش اسمال به زور و کتک وادارم می کرد توی لحاف اون بخوابم و یا اینکه جایی برای خوابیدن بهم نمی داد. درصورتی که نُه تا بچه های قد و نیم قدش، زیر یه لحاف و توی یه اتاق دیگه می خوابیدن.
اوایل می ترسیدم به خاخور (خواهر) بگم. تا اینکه دیگه صبرم لبریز شد و یه شب، یواشکی به خاخور گفتم. از اون شب به بعد، خاخور، شبا بر می گشت خونه و من هم توی اتاق بچههاش می خوابیدم. هر چند، بازم در امان نبودم ولی حداقل شبا رو می تونستم به راحتی بخوابم.»
آهی از سر حسرت کشید و گفت: «یه چایی نمی خوای بیاری؟ گلوم خشک شد انقد چانه (چونه/ فک) زدم.»
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
خندیدم و بلند شدم و گفتم؛ «به روی چشم رخسار من».
توی استکان کوچیک واسش چایی ریختم با یه نعلبکی گل گلی و یه قاشق چاییخوری و یه تیکه قند، گذاشتم توی سینی. می دونستم وقت تریاک خوردنشه. یه ذره تریاک از توی قوطی درآورد و توی چاییش حل گرفت و با کمی قند، خورد.
بش گفتم: «رخسار تلخ نیست؟»
گفت: «نه به اندازهی روزگارم. تازه ببین؛ کنارش قند هم دارم!»
از وقتی که مجبور شده بود خونهی خاله م زندگی کنه، آرزوی مرگ می کرد. نه اینکه خاله م باهاش بدرفتاری کنه، خودش رو اضافی می دونست و سر بار! استکان و نعلبکی رو شستم و اومدم کنارش نشستم.
سنگ دمنا رو ریختم رو فرش و گفتم بیا یه دست بزنیم، ببینیم رئیس کیه! همه جور بازی بلد بود. دمنا، منچ، پانتومیم، یه قُل دو قُل، گردو بازی و مشاعره. شروع کردیم به چیدن سنگهای دمنا و به نوبت برداشتن و چیدنشون. وسط بازی یه هو صدای اذان مغرب اومد.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
سرشو بلند کرد و گفت: «نازنین جان، ایچی تره بوگویم؟ (یه چیز بهت بگم؟) » گفتم: «جان دلم؟ شما دو چیز بگو آن شرلی جانم.»
دستاشو به هم گره زد و گفت: «وقت اذانه، تو دلت پاکه؛ نمازات قضا نیست. میشه دعا کنی من زودتر بمیرم؟ بخدا از دوری بچههام هلاک شدم. دلم برای حافظم تنگه، برای جلالم، برای یوسفم، بسه هرچی عمر کردم.»
خندیدم و گفتم: «همین؟ اون وقت چی گیر من میاد؟»
سنگ دمنا رو ریخت پائین و با شوق، که انگار قراره بلیط رفتن به یه مسافرت واسش جور کنم، گفت: «هر چی بخوای! هر چی بخوای، بهت میدم.»
چشماش از شوق مرگ برق می زد. با دیدن حالش بغض گلومو گرفته بود. اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «آخه وقتی مردی، چجوری من هر چی بخوام رو بهم می دی؟ منو سر کار گذاشتی؟»
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
انگار که ماجرا براش حقیقیتر شده بود. یه کمی خودشو کشوند جلو گفت: «طلاهام. همهش مال تو. گوشوارههای منات، النگو و انگشترم. همهشو وصیت می کنم برسه به تو. به جان نازنین!»
نتونستم جلوی اشک چشممو بگیرم. برای اینکه اشک چشممو نبینه شروع کردم به هار هار خندههای مصنوعی و روی فرش غلط زدن تا بتونم اشکهامو پاک کنم و به روش نیارم. آب دهنم رو به زحمت قورت دادم.
و گفتم: «می خوای بچه هاتو بندازی به جون من؟ نمی گن با این دختره تنهاش گذاشتیم، مخشو زده و چیزخورش کرده؟ بیخیال عزیز من. بیا بازی مونو بکنیم. اصلا می دونی چیه؟ خدا کسی که هی بگه بیا منو بکش، رو که نمی کشه!
باید صبور باشی، دختر خوبی باشی تا خدا بکشتت. مگه نمیگن دنیا گلچینه؟ پس سعی کن دختر گلی باشی.»
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
انگار که آب نبات چوبی دخترکی رو ازش گرفته باشی، سکوت کرد و سنگاشو از رو فرش جمع کرد و بازی رو ادامه دادیم.
انقد با هم گفتیم و خندیدیم تا حالش بهتر شد. بعضی جاها به اشتباه بازی می کردم تا همیشه برنده اون باشه. اونم که ساده و زود باور بود و کلی از بردنش خوشحال می شد.
هیچ کس دوست نداشت یار و هم تیمی رخسار باشه چون با دست خودش بازی می کرد و اهمیتی به بازی یارش نمی داد.
دوست داشت خودش امتیازا رو بگیره و نه حتی یارش! من یار همیشگی رخسار بودم. واس همین خیلی دوست داشت که با من بازی کنه.
یه روز اومد خونهی ما. باز تونستیم خلوت کنیم و حرف بزنیم. بارون شدیدی میومد. بردمش کنار پنجرهی ایوان. روسریشو از دو طرف بغل گوشش بالا بسته بود و از پنجره بارون رو نگاه می کرد. زده بود زیر آواز:
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
همی پرسم که این چین است و آن چون
یکی را می دهی، صد ناز و نعمت
یکی را نان جو، آغشته در خون!
براش کیک و شیرنارگیل گرفته بودم. عاشق شیرنارگیل بود. می دونست هیچ وقت دست خالی نیستم. صداش زدم و گفتم: «آهای خانم! نمی گی مردم محله مون عاشقت می شن؟ همین کارا رو کردی مخ نوه ی کدخدا رو زده بودی دیگه! غش غش خندید و گفت: «آره دقیقا!»
دستشو گرفتم و با کمر خم شدهش، آروم روی کاناپه نشوندمش و گفتم بفرمائید نوش جان کنید که موضوع؛ جالب شد. حرف، حرف شیرین عشق و عشق بازیه! بیا دهن شیرین کنیم.
گفت: «پس بذار پایین بشینم و پاهامو دراز کنم. تا برات بگم.» براش پتو و بالش آوردم تا تکیه بده. صدای بارون، کنار حرف زدنای رخسار، عجیب می چسبید.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
گفت: «یه روزی بجار (شالیزار)، بعد از کار، نشستم زیر سایهی درخت. تک و تنها بودم و پشه پر نمی زد. شروع کردم به آواز خوندن. همین شعر رو می خوندم که متوجه شدم یه صدایی از پشت درخت اومد.
اون موقع نفهمیده بودم چی بود یا کی بود. اما بعدها فهمیدم یوسف با دوچرخهش پشت درخت بود و به آواز من گوش می کرده و یهو زنجیر دوچرخه ش میوفته و یوسف هم می خوره زمین.
پونزده سالم بود که با خاخور رفته بودیم خونه همسایه لاکوچاکونی (لاکو پزی / نوعی شیزینی محلی ).
اونجا یوسف رو دیدم و یه دل نه صد دل عاشقش شدم.
با خودم گفتم من کجا و نوه ی کدخدا کجا! قد بلند و چارشونه بود. موهاش رنگ گندم های خوشه طلایی و چشماش رنگ فیروزهی نیشابور! پوستش سفید و چهره ی دلربایی داشت.
حواسم پرت یوسف بود که نفهمیدم لاکوچاکونی کی تموم شد. با خودم می گفتم کاش تا صبح لاکو بپزیم و من یوسف رو تماشا کنم.
با دوچرخه ش مسافرکشی می کرد. اون موقع کمتر کسی دوچرخه داشت. اون روز گذشت و از فردای اون روز هر جا می رفتم سر کار؛ یوسف همون جا بود. باغ و بجار و خیابان و روخان و بیابان. روز نمی شد، یوسف رو نبینم. و بیشتر هم برای دیدنش مشتاق می شدم از خونه برم بیرون و هر طور شده ببینمش.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
یه روز که رفتم کنار روخان تا رختا رو بشورم، چشام گرد شد و یوسف رو ندیدم (ضرب المثل کنایه از چشم انتظاری زیاد). رختاری توی تشت رو گذاشتم روی سرم. کمرچادر (چارقدی که زنان روستایی به دور کمر می بندن) هم به کمرم محکم کردم و راه افتادم به سمت خونه ی مش اسمال.
وسط راه یوسف با دوچرخه مسیر راهم رو بست. و بهم گفت دوستم داره و می خواد که منو از مش اسمال خواستگاری کنه. انقدر خوشحال شدم که نمی دونی. الهی خدا قسمتت کنه همچین عشقی رو.
با خودم می گفتم: بلاخره خوشبختی به منم رو آورد. بلاخره از دست مش اسمال راحت میشم. و از همه مهم تر، یوسف منو دوست داره. عاشق منه. کسی که من بهش دل بسته بودم، همه ی این مدت، اونم دلبسته ی من بوده.
خلاصه توی پوست خودم نمی گنجیدم. از خجالت و هیجان، تند تند دویدم سمت خونه و منتظر فردا بودم که یوسف بیاد خونه ی مش اسمال و منو خواستگاری کنه.
اون شب تا صبح نخوابیدم. انگار دنیا رو به من داده بودن. اما صبح شد و یوسف نیومد. ظهر شد و نیومد. شب شد و نیومد. فردای اون روز شنیدم. که پسرای کدخدا دنبال دخترای مردم میرن و خوش می گذرونن.
بیشتر بخوانیم : کتاب رمان رخسار نوشته نازنین دلدار
از زبون زنا می شنیدم که فلان کس به فلان کس قول ازدواج داده بود و دختر مردم رو حامله کرده و ولش کرده به امون خدا. این جور دخترای بدبختم یا خودکشی می کردن و یا بچه هاشونو می کشتن و یا سر خیابون و بیابون ولشون می کردن. خلاصه شستم خبردار شد و گفتم ای یوسف پدرفلان فلان شده. فکر کردی میتونی منو گول بزنی؟ کورخوندی.
اون روز یوسف رو ندیدم و برگشتم خونه. دیدم بین مش اسمال و خاخور جنگ و دعواست. مش اسمال آدم بدجنسی بود اما خاخور، سر کمتر چیزی باهاش بحث و دعوا می کرد. اهمیتی ندادم و به کارام رسیدم.
شب موقع خواب خاخور اومد و گفت: «پسرِ آقای بزرگی اومده بود اینجا. تو رو میخواست. پسره مث ماه شب چهارده ست.
اگه زنش بشی، تی پُشتِ تَن خوفتی (خوشبت روزگار میشی). اما این خیر ندیده میگه رخسار بچه ست و نباید عروس بشه. اگه تو بخوای، من این قضیه رو حل می کنم. بخدا راحت میشی. حداقل سر خونه زندگی خودتی و پیش شوهرتی!»