عنوان کتاب: رنگ ها دیوانه شده اند
نویسنده: مهسا سادات موسوی
کتاب رنگ ها دیوانه شده اند که مجموعا ۱۳ داستان کوتاه می باشد که توسط خانم مهسا سادات موسوی با موضوعات و درون مایههای مختلف میخوانید.
داستان مرد نویسندهای که از دست زنش عاصی شده و مدام داستانهایی در ذهنش درباره او میپروراند، زن و مردی که در دنیای مدرن آینده زندگی میکنند و دردسرهای خاص خودشان را دارند، مردی که در دنیای تخیلی گربههای پرنده زندگی میکند یا نقاشی که یک روز صبح بیدار میشود و همه رنگها را اشتباهی میبیند.
قسمتی از کتاب رنگ ها دیوانه شده اند:
مغز آقای فکری
آسانسور در راه پایین آمدن، در طبقۀ ۹۹ ایستاد. آقای فکری در دل گفت: «بازم این…» و قبل از اینکه در باز شود و زن جوان بیاید داخل، رویش را به آینه کرد. هیچ حوصله نداشت که غروب وقتی از سر کار برمیگردد، دوباره با زنش بگومگو کند. در آینه موهای خاکستری و ژولیدهاش را دید و یادش آمد که آنها را شانه نزده است. خوشبختانه زن جوان امروز صبح لخت نبود. از وقتی که محفظۀ نقل و انتقال مدرن را در پارکینگ مجتمع نصب کرده بودند، خیلی از همسایهها لخت از خانه بیرون میآمدند، یا آنها که مبادیآدابتر بودند همانجا در پارکینگ لخت میشدند.
بدی محفظههای مدرن این بود که فقط نسوجِ زنده را جابهجا میکرد. فرد وارد محفظه میشد، مشخصات مقصد را روی نقشۀ دیجیتال وارد، و کلمۀ «انتقال» را لمس میکرد. چند ثانیه بعد، مسافر در مقصد بود. اگر میخواستی لباس یا هر چیز بیجان دیگری را با خودت ببری، باید آن را در جعبۀ مخصوص محفظه میگذاشتی، و در مقصد آن را برمیداشتی. وسیلۀ بسیار کارآمد و مفیدی برای صرفهجویی در زمان و جلوگیری از آلودگی هوا و ترافیک و… بود. اما آقای فکری و همسرش که از نسل قدیمیتری بودند نسلی که هنوز در خاطرات کودکیشان نشانی از چیزهای زیرخاکی مانند آیفون۱۱ پیدا میشد با اینکه بابت حق استفاده از محفظۀ حمل و نقل مدرن پول میدادند، هرگز راضی نشده بودند از آن استفاده کنند.
اِشغالگران داستانی از کتاب رنگ ها دیوانه شده اند
صبح یک روز تعطیلِ تابستانی، آدمی که نه چاق بود و نه لاغر، و قدوبالای متوسط و چهرهای معمولی داشت، لُخت روی تختخواب اتاقش دراز کشیده بود. تازه بیدار شده بود و هنوز تصمیم نگرفته بود روزش را چهطور بگذراند! آپارتمان محل سکونت او در طبقۀ هفتم بود، بنابراین وقتی دید که گربهای پروازکنان از لای پنجرۀ اتاقش وارد شد، با خودش حساب کرد؛ هر طبقه تقریباً چهارمترونیم بلندی دارد، درنتیجه گربههای پرنده میتوانند حدود سی متر به بالا پرواز کنند! آن وقت با صدای بلند گفت: «باید بدم جلوی پنجرهها رو نردهکشی کنن»، و در ذهنش شروع کرد به حسابِ هزینۀ نردهها…
گربهای که وارد اتاق شد، گربهای معمولی بود؛ نهچندان بزرگ و نه خیلی کوچک، راهراه، با خطهای سیاه و خاکستری. درست شبیه به یکی از بیشمار گربههایی که قرنهاست دارند همراه با آدمها در شهرها زندگی میکنند. چیزی که بیشتر درمورد گربه جلبتوجه میکرد، شیوۀ پروازکردنش بود؛ نه بال داشت، نه چیزی مثل بالون به او وصل بود، بلکه در هوا معلق بود و مانند کسی که تازه شناکردن یاد گرفته باشد، دستوپا میزد و بهسختی میتوانست تعادلش را نگهدارد. مثل این بود که باد آن موجود بختبرگشته را اتفاقی به داخل اتاق انداخته باشد.
رنگ ها دیوانه شده اند
فاجعه از شرق شروع شد، و در زمانی بسیار کوتاه همهچیز را متحول کرد. به احتمالِ زیاد نقاشِ پیر اولین کسی بود که متوجهِ تغییرات شد، و شاید برای همین بود که خودش سالم ماند! اما معنای سالم بودن دقیقاً چیست؟! اگر فقط یک نفر در شهرِ دیوانگان عاقل باشد، آیا میتوان ادعا کرد که آن فرد «سالم» است؟!
آن روز ظاهراً قرار بود یک روزِ کاملاً معمولی باشد. نقاشِ پیر مثلِ همیشه ساعتی قبلاز طلوعِ خورشید بیدار شد. لباس و کفشهای پیادهرویاش را پوشید و از خانه بیرون آمد. خانۀ او در شرقیترین خیابانِ شرقیترین محلۀ شهر بود. سالها بود که نقاش برای پیادهروی به پارکِ جنگلیِ نزدیکِ خانهاش میرفت. مسیری سربالایی را از میانِ درختها طی میکرد، و کمی پیشاز طلوعِ خورشید خودش را به محوطۀ بازی میرساند که از آنجا منظرۀ بخشی از شهر را میشد دید.
جوان که بود خیلی به چیزها زیادی فکر میکرد . ذهنِ کنجکاو و فعالش مدام درحالِ پرسیدن و نظریه طرح کردن و استدلال کردن و بعد رد کردن بود. اما در مرحلهای از زندگیاش به این نتیجه رسید که فکر کردنِ زیادی به چیزهایی که هزاران سال است هیچکس نتوانسته دلیلِ قانعکنندهای برایشان پیدا کند، کارِ معقولی نیست. از آن به بعد بود که دنیای رنگها را کشف کرد. شروع کرد به نقاشی کشیدن. نقاشیهایش اول خام و تقلیدی بودند، اما بهمرور و با تمرین توانست افکارش را با تکنیکهای نقاشی ترکیب کرده، و سبکِ خاصِ خودش را بهوجود بیاوَرَد.
سبکی که هم موردِ پسند منتقدان، و هم موردِ علاقۀ مجموعهداران و گالریدارانِ شهر بود. شهرتش روز به روز بیشتر میشد؛ البته در همان حدودی که یک هنرمندِ نقاش میتواند مشهور بشود. یعنی این شهرت جوری نبود که در کوچه و خیابان مردم او را ببینند و بشناسند و مزاحماش بشوند.
حلقهها
ابتدا خیال کردم آن روز هم مثل تمام روزهای دیگر است؛ در اتاقخوابم چشم باز میکنم، در حمامم دوش میگیرم، در آشپزخانهام صبحانه میخورم، لباسهایم را از کمدم برمیدارم و میپوشم، و به کارخانه میروم تا غروب که برگردم و روی تخت بیفتم و بخوابم تا فردا.
اما آن روز، بعداز اینکه در اتاق خوابم چشم باز کردم و در حمامم دوش گرفتم، وقتی خواستم برای خوردن صبحانه به آشپزخانهام بروم، متوجه شدم که در خانهام ناپدید شده است!
جایی که قبلاً در بود، حالا دیوار کشیده بودند. نمیدانستم ممکن است کار چه کس یا کسانی باشد، ولی جالب بود که رنگ و شکل و همهچیز آن قسمت از دیوار، دقیقاً شبیه به بقیۀ دیوارهای خانه بود. جلو رفتم و به جایی که خیال میکردم قبلاً در بوده، دست کشیدم.
دیوار خشکِ خشک بود و هیچ تفاوتی با بقیۀ دیوارهای خانه نداشت. حتی رنگ نخودی دیوار هم یکدست بود. فکر کردم «آخر نمیشود که از بیرون دیوار را گچکاری و بعد هم رنگ کرد، پس هر کس بوده، الآن باید داخل خانه باشد!» و شروع کردم به گشتن.
طولی نکشید که همهجا را زیرورو کردم؛ گشتن چهلوپنج متر جا بهدنبال یک آدم، زمان زیادی نمیبرد! دیگر مطمئن بودم که در خانۀ بدون دَرَم تنها هستم. خواستم به آتشنشانی یا پلیس زنگ بزنم، ولی تلفن و موبایل قطع بود!
از تنها پنجرۀ خانه ــ که در طبقۀ ششم و رو به دیوار سیمانی بلندی در فاصلۀ یکونیم متری باز میشد ، بیرون را نگاه کردم. پایین، کوچه باریکهای بود پر از آت وآشغال که بندرت کسی از آن میگذشت. بالا، شیاری بلند و نازک از آسمان خاکستری و دودگرفته پیدا بود.