عنوان کتاب: ريزش عشق
نويسنده: مرضیه شیخ
داستان فارسی
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
چند ساعتی گوسفندا چریدن… خوب سیر شدن… به سمت آبادی حرکت کردم و قبل از غروب خورشید به اونجا رسیدم…
زندگیه آرومی دارم… یه دختر روستایی… ساده با هیچ آرزویی.. دلخوشیهام میوههای باغ و گلهامِ… از خدای خودم راضی هستم… و چیزی جز سلامتی پدرم و بودن در کنارش نمیخواستم…
از خستگی شام خورده و نخورده خوابم گرفت… با هزار زحمت چشمامو باز نگه داشتم تا بتونم سفره رو جم و جور کنم… سرم به بالش نرسیده خوابم برد…
سحر، خروسخون بیدار شدم… این بار گوسفندارو زودتر به چرا بردم توشهی راهمو برداشتم… و همراه گله به راه افتادم…
نزدیکای ظهر… یکپا یکسره پارس میکرد… به اطراف نگاهی انداختم… خبری از گرگ نبود… اما اون دست از پارس کردن برنمیداشت… ازم میخواست دنبالش راه بیفتم… دنبالش رفتم… یه جنازه پایین دره افتاده بود..
(ریزش عشق)
یه مرد جوون، به زحمت خودمو به پایین دره رسوندم. غریبه بود… از لباساش معلومه اومده کوهنوردی. گوشمو جلوی بینیاش گرفتم… صدای نفسهاش رو میشنیدم… سرِ طناب رو به کمرش بستم و آروم همراه خودم به بالای دره بردمش باید براش کاری میکردم… نمیتونستم این همه راه کولش کنم…
فعلا باید از این دشت بیرونش کنم… نگاهی به یکپا انداختم… نه نمیتونستم گله رو بذارم برای یه سگ و خودم به پایین دره برم و آقامیثم رو صدا بزنم…
چندباری برای یکپا توضیح دادم بره پایین دره و آقامیثم رو هرطور شده با خودش بیاره… فکر کنم فهمید… به سمت پایین دره رفت….
با این جوون نیمه جون چیکار کنم؟ از دامن چیندارم کمک گرفتم چند تا تیکه پارچه ازش جدا کردم… سرش کمی خونریزی داشت… محکم بستمش… مچ پاش رو هم همینطور… معلوم بود تازه افتاده… حواسش کجا بوده… اگه یکپا پیداش نمیکرد معلوم نبود چه بلایی سرش میاومد…
بالاخره انتظارم به پایان رسید… آقامیثم اومد… اون جوون رو… رویِ کولش گذاشت… همراه گله و یکپا پشت سرش راه افتادم… وقتی به آبادی رسیدیم خورشید غروب کرده بود دکتر حتما رفته… از آقامیثم خواستم اون جوون رو به خونمون ببره.. زودتر از آقامیثم به خونه رفتم تا یه رختخواب تمیز برای اون جوون پهن کنم. گله رو هم به یکپا و قندک سپردم… اونها میتونستن بقیه راه رو بدون من تا خونه برن…
آقامیثم اون جوون رو آروم روی رختخواب گذاشت… بنده خدا نفس نفس می زد… یه لیوان آب براش آوردم.. لاجرعه سرکشید… با شرمساری گفتم: ببخشید آقامیثم مزاحم شما هم شدم…
نفس زنون گفت: اختیار داری.. سرونازخانوم… برم خونه یه عالمه کار سرم ریخته…
(ریزش عشق)