عنوان کتاب: زندگی در رویا
نویسنده: آرمان اصغری
کتاب زندگی در رویا نوشته آرمان اصغری میباشد. آریان پسری عاشق است که در فراغ یارش میسوزد. او چهار سال است که از رویا بیخبر است تا این که شبی در حالی که تصمیم دارد برای مراسمی با برادرش به هیئت برود، دریا دوست رویا را میبیند.
دختر درباره رویا حرفهایی به او میزند که آریان را دچار تشویش میکند. او میگوید رویا به خاطر بدی هایی که به آریان کرده دچار دردسرهای زیادی شده و حالا هم بیماری سرطان دارد.
چکیده ای از کتاب:
چشمانم به شدت درد می کرد تمام این مدت روی تخت خوابم با اون عکسی که به دیوار اتاقم زده بودم گریه می کردم و از جایم بلند شده و به سمت پنجره رفتم. پشت پنجره نشسته و به باران نگاه می کردم. بغض گلویم را گرفته بود مثل این که آسمان بیشتر از من غصه داشت. او هم گریه می کرد شاید هم برای سرنوشت من برگشتم و دوباره روی تختم دراز کشیدم و غرق رویاهایم شدم رویاهای زیبا که هیچوقت به حقیقت نمی پیوستند.
از این سوال های بی جواب که هی از خودم می پرسیدم کی می بینمش؟ آیا باز هم می توانم آن شال سرخی را که روی زلف سیاهش می کشید ببینم؟ آیا میتوانم عطر وجودش را احساس کنم؟ خسته شده بودم.
چشمانم دوباره پر از اشک شد و به گریه افتادم. ناگهان کسی آهسته در اتاقم را زد. زود اشک هایم را پاک کردم. مادرم بود با چهره ای متعجب کنار در اتاقم ایستاده بود و مرا نگاه می کرد لبخندی که در این مدت هیچوقت به لبم نمی افتاد به زحمت بر لبم نشست. مادرم کمی نگاهم کرد و گفت: خوبی پسرم؟
– آره مامان چطور؟
– آخه چشمات نشون میده که گریه کردی
– نه. کمی خستم. شاید دیر خوابیدم
– باشه. صبحونه امادست اوردمش بالا. چند وقته که ندیدم چیزی بخوری
– اشتها نداشتم مامان. ولی این صبحونه رو حتماً می خورم
با زحمت از جایم بلند شدم و کمی صبحانه خوردم و برای سر حال شدن دوش گرفتم. گوشی تلفن را برداشتم و شماره آروین را گرفتم. مثل همیشه با انرژی جواب داد: جانم داداش؟
– سلام آروین. چطوری؟
– خوبم. هوا به این قشنگی مگه میشه بد بود. تو چطوری؟
– من داغونم. نمی بینی صدام گرفته دلم میخواد ببینمت
– باشه داداش. من تو مغازه منتظرتم. بعد از ظهر بیا در ضمن قراره بریم هیات
– باشه من آماده می شم بیام
نزدیک های غروب. پیراهن مشکی با کت خاکستری رنگم را پوشیدم. و عطری که رویا به من هدیه داده بود به لباسم زدم و بعد از شانه کردن موهایم آماده رفتن شدم. وارد اتاق نشیمن که شده بودم که مادرم روبه رویم ایستاد و گفت: کجا؟ قراره بریم خونه مادر بزرگ اونجا شام دعوتیم.
– باشه مامان شما برید من به دیدن آروین میرم. شاید نتونم بیام چون میرم هیات.
از خانه بیرون امدم و به سوی پاساژی که مغازه آروین انجا بود به راه افتادم. هنوز چند قدم با مغازه فاصله داشتم که کسی مرا از پشت صدا زد: آقا آریان
سرم را برگرداندم. دریا بود. صمیمی ترین دوست رویا
با دیدنش تمام خاطراتی که با رویا داشتم به یادم آمد. خواستم حالی از رویا بپرسم. اما غرورم اجازه نداد. تقریباً چهارسال بود که نه از رویا و نه از دریا خبری نداشتم. کاملاً غافل گیر شده بودم.
اما او بدون توجه به این فاصله از رویا چیز هایی به من گفت. که ای کاش هیچوقت دریا را نمی دیدم و این حرف هارا از او نمی شنیدم من که تا امروز فقط به خاطر از دست دادنش ناراحت و غم زده بودم از این به بعد باید به خاطر مصیبت هایی که بر سرش آمده بود هم غصه می خوردم. من هیچوقت نفرینش نکرده بودم. دوست داشتم در خوشبختی زندگی کند. اما این چنین نشده بود. دریا می گفت همه میگویند دارد تقاص خوبی های تو را پس می دهد.
تصور اینکه او را روی تخت بیمارستان ببینم ناراحتم می کرد. حتماً خودش هم خیلی ناراحت است. مخصوصاً اینکه به خاطر این بیماری شوهرش طلاقش داده. سرطان خون.آن وقت هایی که باهم بودیم وقتی نام این بیماری می شنید می خندید و می گفت من تا وقتی که با تو هستم از این بیماری ها خبری نیست. انگار راست می گفت.
او بعد از جدایی از من به این بیماری مبتلا شده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. حالم خوب نبود. فقط خاطره هایی که با رویا داشتم به یادم می آمد. دیگر اصلاً نمی فهمیدم دریا چه می گفت. همه نظاره گره گریه ی من شده بودند. نه خداحافظی کردم و نه چیزی به دریا گفتم. اصلاً حواسم نبود. با چشمان خیس به مغازه آروین که چند قدم با من فاصله داشت رسیدم. آروین که مشغول چای خوردن بود گفت: سلام؟ چه خبرته؟ چقدر داغونی؟
– هیچی نگو آروین. رویا سرطان داره
یه هو قند از دهنش افتاد و با تعجب گفت: وای چه بد میخوای بری پیشش؟ شوهرش اجازه میده؟
– شوهرش طلاقش داده. دریا همه چی رو بهم گفت. تو شرایط خوبی نیست. منم که ببینمش حالم بد میشه اصلاً آمادگیشو ندارم
دلم جایی می خواست بشینم و فقط گریه کنم. قرار بود که با آروین بریم هیات. تو هیات بچه ها خیلی حاجت داشتن نزدیک ماه محرم بود. مداح نوای سوزناک می خواند من هم در یک گوشه فقط گریه می کردم به حال و روز خودم. به خدا می گفتم چرا؟ چرااا؟
بچه ها سینه می زدند چه حال و هوایی داشت. گریه ام بیشتر شد
دست هایم را بالا بردم و به امام حسین گفتم: یا امام حسین خودت شفاش بده
هیات تمام شد و من هم کمی سبک شده بودم.
روز اول محرم بود. صدای سوزناک نی و طبل و شیپور از خیابان ها به گوش می رسید.
همه سیاه پوش و عزادار امام حسین بودند. مردم جلوی سقاخانه شمع روشن می کردند. و من هم همراه با آروین از بعضی سوژه ها عکس می گرفتم
ناگهان صحنه ای دیدم که مناسب عکس گرفتن بود پسر بچه ای سرطانی که تمام موهایش ریخته بود در کنار مادرش که هردو گریه می کردند. به یاد رویا افتادم آن موهای زیبای رویا که مرا دیوانه می کرد. چی شده؟ الان در چه حالیست؟
کم کم داشتم خودم را راضی میکردم که به دیدنش بروم در این فکر بودم که با صدای آروین به خودم آمدم
– آریان او دریا نیست؟
– کو؟ کجاست؟
با دستش او را به من نشان داد و گفت: اون دختره که سیاه پوشیده و عینک آفتابی گرد زده تو دستش هم دستمال کاغذی هست دیدمش و با دستم بهش علامت دادم. ایستاد و من پیشش رفتم
– سلام دریا خانم
– سلام آقا آریان
– میخواستم حال رویا رو ازتون بپرسم
– رویا حالش بده. دکترا گفتن فقط یه سال زنده میمونه
دست و پایم بدجوری گم کردم گفتم: می خوام ببینمش میتونم ببینمش؟
– نمیدونم. خودتون باید تصمیم بگیرین که برین دیدینش یا نه؟
چهارسال از رویا کاملاً بی خبر بودم. حتی یک بار هم او را ندیده بودم. اصلاً نمی توانستم تصور کنم که به چه روزی افتاده.
یه دلم می گفت برم یه دلم می گفت نرم.
مانده بودم میان این دو راهی. با این وجود دلم واقعاً برایش تنگ شده بود. هنوزم عاشقش بودم.
چند روزی گذشت در کوچه و پس کوچه ها قدم می زدم. از کوچه هایی که با او خاطره داشتم می گذشتم این دیوار ها این درخت ها حتی پرندگانی که آنجا آواز می خواندند همه شاهد عشق ما بودند ما از این کوچه ها رد می شدیم و به سوی کافه همیشگی می رفتیم خاطره ای به یادم آمد یکی از روز های زمستان بود و تولد رویا با دوستان نقشه کشیده بودیم که غافلگیرش کنیم برایش گردنبند خریده بودم در همان کافه به گردنش انداختم. دوستان بهش می گفتند: خوش بحالت. آریان تو رو خیلی دوست داره
رویا هم عشوه و ناز می کرد. چه خاطرات خوبی ولی حیف…
روز تاسوعا بود. خورشید از میان ابرهای خاکستری نورش را می تابید دلم خون بود فقط به اهل بیت متوسل شده بودم منتظر یه معجزه بودم. احساس می کردم کسی قلبم را می فشارد. نفسم تنگ می شد. می خواستم رویا را ببینم. می خواستم تنها ببینمش تنها به اوج چشمهایش بنگرم حالم وهم انگیز بود هوا داشت تاریک می شد و شب عاشورا فرا می رسید و من همچنان داغون در میان عزاداران قدم می زدم و به یادش شمعی روشن کردم نوای نی به گوش می رسید
در میان ازدحام جمعیت دخترکی گم شده بود داشت گریه می کرد انگار از صدای طبل ترسیده بود. تنها مادرش را صدا میزد.
مامان. مامان. دستش را گرفتم گفتم گریه نکن مادرت زود پیدا می شود ناگهان ناله ی خانمی به گوش رسید مادر دخترک بود زود دختر را به طرف مادرش بردم گفتم:
– نگران نباشین حالش خوبه فقط خیلی ترسیده
– ممنونم ازتون منم ترسیدم
– خواهش میکنم مواظب دختر زیباتون باشین
– حتماً
در چشمان مادر هم اشک بود مثل اینکه بیشتر از دخترش ترسیده بود. مادر است دیگر…
هوا تاریک بود و آسمان صاف ماه و ستارگان به وضوح دیده می شدند. آسمان مانند یک پارچه ی بزرگ سیاه زردار به نظر می رسید. جلوی سقاخانه جمعیت زیادی بود که یکی با دل خود خلوت کرده بود. یکی در دست شمعی روشن داشت. یکی روی گونه اش اشک. دلم می خواست من هم شمعی روشن کنم.
پیرمردی در آن نزدیکی شمع می فروخت. به سویش رفتم شمعی خریدم موقع برگشتن دختری مرا صدا زد: آقا….
نگاهش کردم بیچاره روی ویلچر بود. کمی نزدیک تر رفتم و جلویش ایستادم. کمی بیشتر نگاهش کردم. دختر ناتوان بود.
قدرت راه رفتن نداشت. ابروهایش ریخته بود. روی سرش کلاه داشت.
گفتم: بفرمایید
– میشه برای من هم شمع بخرین؟ اینم پولش
من خودم شمعی که در دستم بود به او دادم. رفتم دوباره شمع گرفتم. دختره گفت: میشه کمکم کنین من هم شمعم رو روشن کنم؟
کمکش کردم دست های مرا گرفت و به زور بلند شد. باهم شمع هایمان را روشن کردیم. من به دختره گفتم: حاجتتون قبول. اگه کمکی هست من در خدمتم.
– ممنون
– کجا میرین؟
– بیمارستان
– منم میرم اونطرف. باهم بریم؟
دختره قبول کرد و من از پشت ویلچر از دستگیره ها گرفته بودم.
و او را به سمت جلو هل می دادم. به او گفتم: میشه ازتون یه سوالی بپرسم. ناراحت نمیشین؟
– بپرس؟
– شما چطور به این روز افتادین؟ چه بلایی به سرتون اومده؟
– من سرطان دارم.
– متاسفم. خدا بزرگه همه چی درست میشه؟
– تنها امیدم خداست.
خیلی حالم گرفته شد و دیگر حرف زیادی نزدیم جلوی در بیمارستان رسیدیم. پرستارها کمکش کردند و او را به داخل بردند.
از او خداحافظی کردم. این همان بیمارستانی بود که دریا می گفت.
آره خودشه
بی آن که فکری کنم. برگشتم. داشتند دختره را می بردند و من از پشت در شیشه ای بیمارستان آن ها را می دیدم.
داخل بیمارستان شدم. پاهایم سست شده بود. چند لحظه مکث کردم. با صدای نگهبان به خودم آمدم.
– هی آقا چیزی شده؟ خوبی؟
– ها! چی؟ نه خوبم. می خوام یکی رو ملاقات کنم.
– برو جلوتر به پرستارا بگو
– چشم
راهم را ادامه دادم و از یکی از پرستاران پرسیدم آیا مریضی به نام رویا رضائی در این بیمارستان بستری است؟
او لیست را چک کرد و گفت: بله برید طبقه پنجم اتاق …
و دیگر چیزی نشنیدم. حال بدی داشتم. یادم رفت سوار آسانسور شوم. از پله ها سلانه سلانه بالا میرفتم چقدر این راه دور بود.
بلاخره به طبقه پنجم رسیدم.
اتاق هارا یکی یکی می گشتم می ترسیدم نزدیک شوم یهو یکی صدایم کرد: آقا؟
سرم را برگرداندم گفتم بله؟
– کجا میرین؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم می خوام کسی رو ببینم
– اسمش چیه؟
– رویا رضائی
– تو اون اتاق هستن فقط یکم زود باشین
– چشم
نگاهم به پنجره افتاد که ماه را قاب گرفته بود. سریع وارد اتاق شدم. قلبم تند تند می زد طوری که صدایش را می شنیدم.
داخل اتاق کسی جز دختره روی ویلچر نبود.
تمام بدنم می لرزید. جلویش زانو زدم. او چشمهایش را بسته بود و از چشمهایش اشک می ریخت. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود اصلاً باور نمی کردم. در آن لحظه هزار بار مردم و زنده شدم.
آنقدر فرق کرده بود که من او را نشناخته بودم زیر لب آهسته گفتم
– رویا. رویا؟
اما جوابی نشنیدم کمی بلند تر گفتم: رویاااا. چشماتو باز کن
چشمهایش را باز کرد و گفت: آریان
– رویا چقدر عوض شدی؟ چه بلایی به سرت اومده؟
من تورو نشناختم دیوونه چهار ساله ازت بی خبرم چیکار کردی با خودت؟
– از وقتی قدر عشق تو را نفهمیدم به این روز افتادم. دارم تقاص پس میدم. چرا نفرینم کردی؟
– نه. هرگز چنین فکری نکن. من از وقتی که ازت جدا شدم فقط با خاطراتت زندگی می کردم. حالا که تو این وضع می بینمت فقط میخوام بمیرم.
زار زار گریه می کردم. یه احساسی بین مردن و غمگین ترین حالت داشتم.
بهش گفتم: اومدم که برای همیشه پیشت باشم.
با دستم اشک های زیر چشمانش را پاک کردم دست هایش را گرفتم. لبخندی زدم. او هم برایم خندید وقتی لبخندش را دیدم.
دلم می خواست در همان لحظه بماند و زمان بایستد.
فصل زمستان فرا رسید. و همه ی شهر سفید پوش شده بود روی شاخه های درخت ها. روی ماشین ها و… برف باریده بود.
من همیشه به دیدن رویا می رفتم و تقریباً در همه ی شیمی درمانی هایش در کنارش بودم برایش گل می خریدم و گاهی وقت ها باهم قدم می زدیم و به همان کافه ی همیشگی می رفتیم.
. روز تولدش بود. من و رویا و دریا باهم جشن کوچکی در همان کافه گرفتیم.
روز ها پشت سر هم می گذشتند. یک روز وقتی رویا در بیمارستان بود به دیدنش رفتم با همان لبخند زیبا در انتظار من بود. خدایا چه زود بخشیده بودمش. منی که فکر می کردم تا آخر عمرم نمی توانم او را ببخشم. وقتی چشمهایم به چشمهایش افتاد همه ی این فکر ها از سرم پرید.
– سلام عزیز دلم
– سلام.چطوری میبینم که سر حالی
کنارش نشستم و باهم حرف زدیم گفتم: ان شالله که خوب میشی همیشه دعات می کنم. همیشه کنارت می مونم.
یک دفعه از دماغش خون سرازیر شد. رنگش پریده بود.
زبانم بند آمده بود یهو همه چیز عوض شد. فریاد زدم
حالش خوب نبود. خیلی ترسیده بودم.
رفتم پیش دکتر و از او حالش را پرسیدم. دکتر گفت:
– متاسفم نمیخوام ناراحتتون کنم اما مریضی رویا خیلی پیشرفته س. ما تو این مدت همه ی تلاش خودمون رو کردیم
هرچقدر خواهش کردم گفتم: اینجوری نگین دکتر بازم اگه راهی. چاره ای هست بهم بگین.
– متاسفم هیچ راه چاره ای وجود نداره.
خیلی ترسیده بودم. دلم نمی خواست ترکش کنم بلاخره با اصرار دکتر به خانه رفتم. می ترسیدم اگر بخوابم فردا نتوانم ببینمش.
صبح زود تلفنم زنگ خورد دریا بود گفت: هرچه زودتر بیا بیمارستان رویا می خواد یه چیزی بهت بگه نمی دانم چطور آماده شدم و رفتم همین که به سالن بیمارستان رسیدم جیغ بلندی شنیدم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. بهت زده از شیشه ی در اتاق نگاه کردم. دیدم پدر و مادر رویا و دریا دارند گریه می کنند. پرستاران و دکتر دست پاچه این طرف و آن طرف می روند. در اتاق را باز کردم.
آهسته آهسته جلو رفتم دیدم رویا تمام کرده. از پنجره نور خورشید به روی ماهش می تابید. ملفه ی سفید را روی صورتش کشیدند و او تا ابد با خیال آسوده خوابید.
مات و مبهوت نگاهش می کردم صدای گریه و زاری مادر رویا تمام فضا را پر کرده بود.
فردای آن روز در قبرستان گوشه ای ایستاده بودم و خاکسپاری رویا را با چشمان اشک آلود تماشا می کردم در فصل زمستان در هوای سرد و مه آلود به خاکش سپردند.
من در اوج بی کسی بودم. با خدا حرف می زدم چرا از من گرفتیش خاک ها روی جنازه ی رویا ریخته می شد.
و من با تمام اندوه و دردی که در قلبم داشتم نظاره گر این صحنه بودم و آخرین بار نگاهی به چهره ی مهتابی اش انداختم. چقدر زیبا شده بود. هنوز لبخند روی لبانش بود.
دوستم آروین گفت: آریان جان دیگه گریه نکن. راحت شد.
– او چه گناهی کرده بود؟ مثل فرشته ها بود رویا رو دوباره از دست دادم چهار سال قبل و حالا هر بار به بدترین صورت.
در حالی که از داغش آتش گرفته بودم زیر لب گفتم:
ای خدا اون عشق من بود.
صدای داد و فغان شوهر رویا را از پشت سرم شنیدم.
خودش را روی قبر انداخته بود و مشت مشت خاک روی سرش می ریخت و با گریه می گفت: بزارید روی ماهشو ببینم. اما همه می دانستند تمام این گریه و زاری هایش چیزی جز ظاهر سازی نیست. او یک ظالم بی خیال بود. دلم می خواست تف روی صورتش بندازم و بگویم این مدت کجا بودی وقتی در بیمارستان جان می داد. زجر می کشید کجا بودی؟
خاکسپاری تمام شد. وقتی همه ی مردم پراکنده شدند کنار قبرش نشستم و تا غروب آنجا ماندم. نمی خواستم تنهایش بگذارم. آروین مرا به زور به خانه برد. شب شده بود
من در خانه بودم باز همان لباس مشکی. همان اوج تنهایی از پشت پنجره به آسمان نگاه می کردم. ماه را دیدم عشق من مثل ماهی بود که روشنایی اش دلم را روشن می کرد.
ماه من رفت آسمان ماهت بمیرد.