عنوان کتاب: ستاره
نویسنده: راضیه ندیمی
داستان های فارسی
در بخشی کتاب می خوانیم:
مادر از بودن من، ابراز خوشحالی کرد، گفت: حالا که برگشتی پیشم، طعم غذا رو میفهمم. تو نبودی، به من سخت گذشت.
صندلی رو از میز فاصله دادم، از جایم بلند شدم، ظرفها را به آشپزخانه بردم و در ماشین ظرفشویی جا دادم. برگشتم سالن. پدر دراز کشیده بود. مادر روی مبل نشسته، بهعکس بابابزرگ، خیره بود.
گفتم: مامان! هفت سالِ عکس بابابزرگ از جایش تکان نخورده. این قاب جایش توی سالن نیست.(کتاب ستاره)
اینجا مرتب چشمت بهعکس می افته و هربار خاطره تلخ برات یادآوری میشه. پدر، با لبخند، چشمکی زد. مادر چشم از عکس برنداشت. کنارش نشستم، گفتم: قربان دلِ حساس و مهربانت برم، مامان جونم!
مرگ بابابزرگ، ضربه سنگینی برای هممون بود؛ اما دیگه خیلی وقته گذشته. مرگ، حقّ همه است. یه کم به بابا فکر کن، به من، شش سال دور از شما بودم، بس نیست؟ مامان گریه کرد، انگشتانم زیر چشمش کشیدم. گفت: حقِّ بابابزرگ این نبود. قطرهای اشکش درشتتر شد.
گفتم: تو هنوز بابا رو مقصر میدانی؟ به بابا نگاه کردم، زمین نشسته، به پایه مبل تکیه داده بود.
گفت: تا کی باید تاوان پس بدم؟ هفت سالِ سرکوفت میخورم. مامان با صدای گرفته و بغض گفت: اگه به موقع میرسوندیش بیمارستان الآن زنده بود. بابا گفت: به خدا پدرت برام عزیز بود.(کتاب ستاره)
اندازه بابای خودم دوسش داشتم. به کدوم امام قسم بخورم؟ ترمز بریدن بی موقع، به من چه ربطی داشت؟ توی اون موقعیتی که صدمهدیده بودم، دست و سرم شکسته بود، چهکاری ازم برمیآمد؟
چطوری می تونستم برسونمش بیمارستان؟ چند بار باید قسم بخورم که ماشین ایرادی نداشت، معاینه فنی داشتم. خودت کارت رو چک نکردی؟ پلیسها ندیدند؟ صحبتهای تکراری که بیشتر از هزار بار گفته و همه شنیده بودند؛ اما هر بار برای مامان تازگی داشت و ول کن نبود.
بینشان یکی به دو شد. نمیدانستم مادر را آرام کنم یا پدر. گفتم: بابا خواهش میکنم، شما بحث رو تمام کنین لطفاً. عکس بابابزرگ را برداشتم، با مادر رفتیم توی اتاقش، روی شیشه قاب، دستمال کشیدم، روبانِ رنگ و رفته مشکی که از کهنگی، به قهوه ای میزد، را باز کردم، گذاشتم روی میز.
این کتاب مناسب برای افراد زیر:
علاقمندان به داستان های فارسی
علاقمندان به نویسندگی
دوستداران رمان
علاقمندان به رمان های فارسی
نویسندگان جوان
و….
(کتاب ستاره)