به فروشگاه عطران خوش آمدید
فروشگاه عطران
فروشگاه عطران
مرور دسته بندی ها
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
ورود / ثبت نام

ورودایجاد حساب کاربری

رمزعبورتان را فراموش کرده‌اید؟
لیست علاقه مندی ها
0 موارد / 0 تومان
منو
0 موارد / 0 تومان
سروا--گردآوری عاطفه یحیویی
برای بزرگنمایی کلیک کنید
خانهعلمیکتابشعر کتاب سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)
محصول قبلی
خط-کسری-نویسنده-نیلوفر-شامی
کتاب خط کسری 60,000 تومان
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
فیسبوک-اولین-چیزی-نبود-که-من-ساختم
کتاب فیسبوک اولین چیزی نبود که من ساختم (زندگی نامه مارک زاکر برگ) 64,000 تومان

کتاب سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

75,000 تومان

فقط 3 عدد در انبار موجود است

مقایسه
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
  • توضیحات
  • پیشنهادات بیشتر
توضیحات

عنوان کتاب: سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

گردآورنده: عاطفه یحیوی

کتاب سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز) است. این اثر شامل تعداد داستان کوتاه و شعر از شرکت‌کنندگان است که به همت عاطفه یحیوی گردآوری شده و به چاپ رسیده است.

جشنواره ادبی شهنواز به جهت کشف، تربیت و رشد استعدادهای نهان کودکان، نوجوانان و جوانان در زمینه‌های داستان، شعر، نمایش و مقالات برگزار می‌شود.

نهاد اجرا کننده این جشنواره پژوهشکده ادبیات ژورنال زیست بان آب است و با حمایت معنوی وزارت علوم تحقیقات و فناوری، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، انجمن استعدادهای برتر ایران، کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان، قطب ادبیات کشور و … هرسال برگزار می شود.

چکیده ای از کتاب:

شکارچی

چهارده سالم بود. کلبه‌ی گِلی داشتیم، نزدیک رودخانه‌ی اَرَس. نزدیکترین همسایه‌ی ما چند فرسخی با ما فاصله داشت. پدر و مادری داشتم و هفت هَمشیره.

پدر شکارچی بود. وقتی روباه یا شغالی می‌دیدیم می‌گفت: شکارچی به شکارچی شلیک نمی‌کند. پدر همیشه حرف‌هایی می‌زد و من هیچ‌وقت جرأت نداشتم دلیل گفتن این حرف‌ها را از پدر بپرسم.

وقتی که در حال شکار کَبک بودم، دو گرگ سیاه را روی تپه‌ی کناری دیدم. گرگ‎ها هم مرا دیدند. چشم در چشم هم. با این که در تیررَسم بودند به آنها شلیک نکردم. نه به خاطر گفته‌های پدر. گرگها را دوست دارم. گرگها شجاع و نترسند.

خیلی از پدر می‌ترسیدم. عبوس و تند‌خو بود. هیچ‌وقت خنده‌ی پدر را ندیده‌ام. راستش روزی نبود که روی مادر و خواهرانم دست بلند نکند. شاید از مادر می‌خواست برایش پسران بیشتری بیاورد؛ و این دلیلِ کینه‌ای بود که همیشه از مادر داشت. بی‌بهانه او را کتک می‌زد. شاید بیشتر از مادرم و خواهرانم، من بودم که عذاب می‌کشیدم.

یک روزِ برفی پدر به خانه آمد. رو به مادر کرد و گفت: «آیازخان جیران را می‌خواهد. فردا صبح آماده‌اش کن تا ببرمش.»

آیازخان، خانِ روستای کناری بود. مردی با هیکلی درشت مثل پدر و از دوستان قدیمی او. پدر هم بدش نمی‌آمد با آیازخان قوم و خویش شود.

جیران یک سالی از من کوچکتر بود. سه خواهر هم داشتم بزرگتر از جیران. ولی آیازخان زیبایی جیران را می‌خواست. پدرم به من گفت فردا تو هم همراهم باش.

وقتِ خواب جیران گریه می‌کرد. می دانم برای چه.

فردای آن روز هرسه به سوی روستا رفتیم. برف می‌بارید. من و پدر هر دو تفنگی برداشتیم. پدر جلوتر و من و جیران چند قدمی عقب‌تر. باد شدید بود و بوران گرفته بود. چشمِمان فقط سفیدی برف را می‎دید. می‌خواستم جلوی پدر را بگیرم. بگویم آخر چرا؟ آیازخان که چهار زن دارد و چهارده صیغه! جیران را برای چه می‌خواهد؟ ولی نمی‌توانستم. همیشه می‌گویند ترس برادر مرگ است. کاش جراتش را داشتم.

در مسیر بودیم و حس کردم کسانی ما را همراهی می‌کنند. دور و بر مسیرِ مالرو پر از سروهای تبریزی بود و علف‌هایی بلند. تشخیص این که چه کسی ما را همراهی می‌کند خیلی سخت بود. جیران با چند روسری صورتش را پوشانده بود تا یخ نزند. در اطراف خبری نبود. نیم نگاهی به پشت سرم کردم. دو گرگ سیاه در چند قدمی ما بودند و ما را تعقیب می‌کردند.

سرعت راه رفتن گرگها با ما یکی بود. باید می‌ترسیدم و فرار می‌کردم ولی نمیدانم آن دو گرگ با آن چهره وحشتناکشان چرا باعث آسودگی من شدند. حس می‌کردم همان دو گرگی بودند که پیش از آن دیده بودم. هیچ ترس و دلهره‌ای نداشتم. رویم را برگرداندم به سمت جلو. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.

جیران نمی‌دانست؛ پدرم نیز. چند قدمی با هم پیش رفتیم. گفتم شاید خیال و توهمی بوده. دوباره سرم را به عقب برگرداندم. دیگر شکی نداشتم. گرگ ها را دیدم. دست جیران را گرفتم و هر دو ایستادیم. هر دو گرگ از کنار ما عبور کردند. جیران وقتی گرگ ها را دید می‌خواست فریاد بزند که من دستم را جلوی دهانش گرفتم تا ساکت شود. آن دو گرگ از پُشتِ سر، پدر را گرفتند و دریدند. دستم را از جلوی دهان جیران برداشتم. جیران گفت: «مگر تفنگ نداری؟! به گرگ ها شلیک کن!»

گفتم: «شکارچی به شکارچی شلیک نمی کند.»

حکایت فریدون مردانی

چنین بود که روزی در بازار پشت امامزاده سد اسمال، زیر باران با پدرش از کنار عتیقه فروشی رد می‌شد و‌ چراغ ها و چاقوها و چپق‌ها و‌ انگشترهای کهنه را نگاه می‌انداخت، به چشم خریداری، علی الخصوص چراغ مسین روغن سوزی با نگین سرخ یاقوت نشانی را پسندش آمد و‌ چند لحظه ای در نقش و ‌نگارش جست و ‌جو کرد. به درخشش نگینش، به طرح امارت و مرغان حکاکی به تن چراغ، اما بعد؛ از کنار آن مغازه ‌گذشت.

همان شب بود که برای اولین بار خواب عجیبی دید و بعد چندین شب دیگر ‌هم تکرارش را.

فردا روزی در بازگویی ماجرای خواب های عجیبش به رفیقش عماد که سرش مدام پی جن و غول و این چیزها بود، گفت: خواب می‌بینم که چراغ مسین را به صد هزار تومان ناچیز می‌خرم و تمیزش می‌کنم که بخار سیاهی از آن بیرون میزند و‌ دودی بر می‌آید و محیط را فرا می‌گیرد و ‌مردی با سر تاس و‌ سیبیل تابیده و خنده رو می‌گوید که اربابش هستم و نامش الماس است و هر آرزویی از من را برآورده می‌کند، هر بار که چراغ را تمیز کنم.

عماد گفته بود که این عجیب نیست این که هر نوبت که چراغ را تمیز کند آرزوی او برآورده کند؟ هربار؟ یعنی که عدد آرزو ها انتهایی ندارد!

و فریدون به فکر فرو رفته بود که بگوید یا نگوید که عجایب خوابش به آنجا می‌رسد که بعد در خواب نزد خود عماد می‌آید و او می‌گوید حالا که هزاران آرزو برآورده می‌کند آن جن چراغ جادویی که فریدون دارد، یکی آرزو هم از او برآورد! که اگر بگوید باید ادامه اش را هم بگوید که:

“و بعد من به تو میگویم که آرزویت را شب به بالش نجوا کنی و بخوابی، چون که بیدار شوی، جن آرزو را برآورده است.

پس تو آرزو‌ به بالش می‌خوانی همان شب و صبح فردا که طالع میشود، آرزو‌ برآورده می‌شود و آرزویت چنین بوده که جن چراغ جادو ‌متعلق به تو‌ باشد و نه من.”

و اگر عماد این ماجراها را بداند، ممکن است برای فریدون بد شود، حتی بدی که ناممکن باشد، اما رازی است که در خواب دیده است و کلام مادرش را به یاد آورد که می‌گفت:”خوابت را برای هیچ کس تعریف نکن.” عماد که پرسیده بود بعد چه شد، فریدون تصمیم گرفته بود به گفته مرحومه مادرش عمل کند و چیزی بیشتر نگوید.

فریدون چندین شب این خواب دید پیوسته و‌ چون یک ماه شد، طاقتش سر آمد و به عتیقه فروشی رفت و چراغ مسین را به بیست و‌ پنج هزارتومان خرید، حتی ارزانتر از آنچه که در خواب قیمت کرده بود.

چراغ را در کتابخانه مقابل کتابهای شعر گذاشت. بعد از آنکه تمیزش کرد، منتظر ماند تا سرتاس سیبیل تابیده ای را ببیند که حاضر شود و آرزویی برآورد؛ اما ندید. شب که خوابید، خواب های تکراری اش دیگر پایان گرفته بودند.

چنین گذشت و‌ رفت که فریدون، پس از آن خوابهای دیگری دید، خوابهای مکرر دیگر.

دید که الماس؛ جن چراغ، شبانه او را از رخت خواب بر می‌گیرد و به بیابانی می‌برد و در میان بیابان، باغی است و در انتهای باغ، میان درختان ردیف شده سیب و بِه که عطرش در تمام باغ پیچیده است، امارتی است زیبا با نمای آجرکاری و گچ بری های سفید در تاق های مدور و سر ستونها و آتشی برپا است در گودی مقابل هشت دری امارت و دختران و ‌پسران جوانی میوه و‌ شراب و ‌ساز در دست، دور گود آتش می‌رقصند و آواز می‌خوانند و او به مخده ای نرم بالای مجلس تکیه داده و خوابش برده است.

از خواب خوش با صدای بع بع و زنگوله گوسفندان زیر درختی تُنُک‌ بیدار می‌ شود. گوشی و‌ سیم ‌شارژر‌ متصل به آن در دست در لباس خواب.

خواب بوده ام‌ یا بیدار؟ این جا کجاست؟ از خود می‌پرسید.

با عرق گیر و پیژامه دیشب در رخت خوابش خوابیده و حالا به وسط بیابانی ناشناس افتاده شده بود. با شارژ پانزده درصد باقیمانده ی گوشی اش، نقشه ها ی گوگل را باز کرد، با اینترنت نیم بند خط اش، جای خودش را در نقشه ها یافت، باغ رضا.

چیزی که می‌دید را باور‌ نمی‌کرد، دیشب در اتاقش بالاتر از پل سیدخندان خوابیده بود و حالا در باغی اطراف هشتگرد که سال گذشته انگور سیاه شراب را از آنجا خریده بود، بیدار شده بود.

از بخت بلندش، آن حوالی یک‌ پراید سورمه ای بود که در گوشی اش با اسنپ درخواستش کرد تا مستقیم او را به خانه ببرد. در راهِ خانه، لم‌ داده به صندلی سفت پشتی پراید سورمه ای، در انتظار این بود که به محض آنکه به خانه برسد، ببیند چراغ سر جایش هست یا نه و بعد به رفیقش بگوید که باید باهم حرف بزنند درباره این ماجرا و اتفاقات عجیبی که افتاده و‌ بعد سر در آورد از این که الماس چه موجودی است؟ آیا واقعی است؟

اما به خانه که رسید، همه چیز را فراموش کرد، چرا که اتفاق عجیب تری افتاده بود. فهمید که خانه دیگر از آن او‌ نیست.

زنگ در را زد، انگار اهل خانه غریبه هایی بودند که او را نمی‌شناختند، می‌پرسیدند او کیست؟ نه همسایه ها، نه پدرش، هیچکس او را نمی‌شناخت.

قبل از آنکه پلیس سر برسد و ‌او را به جرم مزاحمت دستگیر کند، از کوچه فرار می‌کند و به نزدیکترین لباس فروشی در خیابان که می‌رسد، لباسی می‌خرد تا بیش از این با پیژامه و عرق گیر رکابی در چشم مردم کوچه و خیابان نباشد، گوشی اش را به شارژ می‌زند و پول لباس را کارت به کارت می‌کند، تنها چیزهایی که به نظر می‌رسند مثل گذشته مانده اند و درست کار میکنند، چیزهایی است که در گوشی اش هستند، گذشته ی قبل از دیشب و ماجرای چراغ جادو، قبل از الماس.

به زیر پل سیدخندان می‌رسد و روی نیمکتی می‌نشیند و نفسش که چاق می‌شود، شماره تلفن خانه را می‌گیرد که با پدرش حرف بزند و بپرسد که چه شده و چرا وقتی به خانه آمده او را نشناخته اند و دیگر سوالات.

اما شماره ای که گرفته در شبکه موجود نیست، تماسش به خانه وصل نمی‌شود. گوشی، همانطور که او فکر میکرده همه چیزش باید درست کار کند، نیست. همانجا در نیمکتی که نشسته است در تلاش و تقلاست که لحظه ای، درست لحظه ای بعد می‌بیند مردی کنارش نشسته، یک پا آویزان روی پای دیگرش. روی سرش کلاه قرمز لبه داری است مثل همانی که الکس فرگوسن دارد با آرم درخشان منچستر یونایتد و سیبیل های براق تابیده و ته ریشی که دو سه روزه است انگار و این صورت بسیار برای فریدون آشنا است؛ الماس.

“خیلی عجیب است ارباب، نه؟ میدونید ارباب چاره ی دیگری نداشتم، آنقدر که این فناوری پیشرفت کرده و همه جا گیر شده است ارباب، دیگر زور جادو کم شده است، فقط میتوانستم توی خواب بیایم سراغتان که شما آن پری ها را ببینید.

چون که آنها هم مثل من نمی‌توانند بیایند توی منطقه شهری ارباب، به خصوص جاهایی که پوشش تلفن همراه هست، این فرکانس دو هزار و ششصد مبارک؛ که برای نسل چهارم اینترنت گوشی هاست، کله شان را داغان میکند ارباب، کر میشوند و از گوشاهاشان خون میاید ارباب، حالا نه اینکه توی هوا باشد و اذیت بشوند ها، نه ولی چون همه آدم ها این روزها گوشی هایشان روی این فرکانس است و یا در گوششان است یا توی دستشان و زل زده اند به تصویر توی آن، خب، نمیشود نزدیک هیچ کس شد، انگار توی کل این شهر یک صدای کرکننده ای پرشده باشد ارباب که نمیشود تویش ماند.

حداقل برای پری ها این طور است، همین الانش هم این آنتن که بالای آموزشگاه موسیقی است را میبینید ارباب، آنجا سمت چپ، آن آنتن فیبرش قطع شده و موج های فرکانس بالایش کار نمیکنند ارباب، نگاه کنید، بغل علامت آنتن گوشی تان هم ننوشته 4G. نوشته E که اول EDGE می‌شود ارباب، یعنی اینترنت نسل دوم، یعنی فقط در طول موج نهصد مبارک در حال کار است که من با پوشیدن این کلاه قرمز آن وزوز جزیی اش را میتوانم تحمل کنم، اما …”

الماس، در ادامه باز هم درباره تاریخ به وجود آمدن نسل های مختلف اینترنت و فناوری های تلفن همراه و جزییات پوشش شهرها برای فریدون سخنرانی می‌کند، بدون حتی نفس کشیدنی و فریدون، مات و مبهوت فقط او را نگاه می‌کند و هیچ چیز از حرفهایش نمی‌فهمد. تا اینکه الماس بعد از یک ساعت حرف زدن، لبهایش را نزدیک گوش راست فریدون می‌برد و می‌گوید:

“خب ارباب، حالا وقتش شده که بگویید، آرزوی خاصی ندارید؟ مهندسها دارند می‌آیند و تا چند دقیقه ی دیگر می‌رسند اینجا و احتمالا درست کردن مشکل آنتن ها هم زیاد طول نمی‌کشد، به غیر از اینکه شاید به خاطر تعطیلی آموزشگاه و بساط وافور پهن شده ی نجیب سرایدار، ده دقیقه بیشتر معطل بشوند و اگر شما آرزویی داشته باشید که بخواهم برآورده کنم احتیاج به زمان بیشتری دارم ارباب، می‌دانید که این محدودیت فرکانسی بیشتر از دو هزار و سیصد مبارک…

فریدون می‌پرسد: “مبارک؟ مبارک چیه؟”

الماس می‌گوید: ” کاشف موج است ارباب! به احترامش مقیاس اندازه گیری موج ها را بر حسب مبارک میگویند؛ مثل وات مصرف برق، اهم مقاومت اشیا، زلدق چگالی اجسام یا زعفر شدت صدا، مبارک هم دانشمندی بود که موجها را کشف کرد؛ اما اگر موج بالاتر از دوهزار سیصد مبارک توی هوا باشد، آنچنان صدایی دارد که اوج میگیرد و مجبور میشوم فلنگ را ببندم از اینجا ارباب، کمی‌کارها سخت شده ارباب، در چند سال اخیر، …”

فریدون میگوید:” صبر کن ببینم، تو همونی که تو خواب “

و الماس حرفش را می‌برد که: “بله ارباب، الان توضیح دادم دیگر ارباب، یک آرزو کنین ارباب.”

فریدون چند لحظه ماتش می‌برد، به ساختمان آموزشگاه موسیقی نگاه می‌کند و ادامه نگاهش را به پشت بام می‌رساند، آنتن های بالای پشت بام را می‌بیند تا به حال به آنها توجهی نکرده بود. بعد به چشمهای الماس نگاه می‌کند، چشمهایش انگار که خالی باشند، خالی مثل آسمان شب، انگار دو عدسی هستند از تلسکوپی که به کهکشانهای دور چشم دوخته اند.

“ارباب! یک آرزو کنین!”

فریدون به خواب تکراری اش فکر می‌کند و بعد می‌پرسد: “خب، صبر کن ببینم، چرا فقط یکی؟ مگه همیشه سه تا آرزو نیست؟”

الماس می‌گوید:” ارباب الان فرصت مناسبی برای توضیح دادن این سوالات نیست، ولی آن سه آرزو که همه جا شنیده اید، همه اش افسانه است، قصه است. برای سرگرم کردن بچه ها است ارباب. فکر که نمیکنید واقعی باشد؟ شما هرچند تا آرزو که بخواهید میتوانید بکنید، محدودیتی وجود ندارد، فقط باید باهوش باشید. آن قدر باهوش که بتوانید به آرزوی های سوم و چهارم برسید، یا بیشتر، مگر آنکه خودتان نخواهید بیشتر از سه تا آرزو کنید.”

فریدون می‌گوید:” نه تو داری مسخره بازی درمیاری، وقتی سومین آرزویم را بگویم تو آزاد میشوی و میروی! داری گولم میزنی.”

الماس می‌گوید:” ارباب شما تا حالا به این فکر کردید که اولین آرزوی شما میتواند این باشد که من هزار تا از آرزو هایتان را برآورده کنم؟ می‌بینید، کار آسانی است، یعنی فکر میکنید کسی قبل از شما به ذهنش نرسیده است چنین آرزویی کند؟ بله رسیده و جوابش هم همین بوده ارباب، در آرزو محدودیتی نیست ارباب. این سه آرزو و دیگر چیزهای شبیه به این ها، مال قصه هاست، واقعی نیست.

نویسنده ها برای آنکه قصه هایشان را جذاب کنند اضافه کرده اند که سه تا آرزو باید کرد، مثلا یک اشکال دیگرش را میدانید چیست، لابد شنیده اید که بعضی ها هم می‌گویند غول چراغ جادو، ارباب غول ها خیلی احمق هستند و آنقدر گنده هستند که فقط توی غارها و اعماق جنگل میتوانند خودشان را قایم کنند و خانه ای داشته باشند که بتوانند تویش بروند، چراغ؟ نه هیچ غولی نمی‌تواند خودش را توی چراغ جا کند. اصلا انقدر که تو قصه ها گفته اند جن ها این “

و الماس، درست یک لحظه بعد، ناپدید شد. فریدون از جایش پرید، دو زن میانسالی که در نیمکت دیگری چند قدمی‌او نشسته بودند، ترسیدند و جیغ کشیدند و فریدون تازه متوجه شد که آنها را ترسانده است، مات و متحیر، از آنجا دور شد. روی صفحه گوشی اش علامت 4G کنار نمایانگر میزان آنتن دهی نقش بست.

آن بنده که در خواب، لگدی پراند و چون بیدار گشت، دید لگدش، ظروفی که در خواب فروخته بود و دینار انبوه سرمایه کرده بود و دینار ها را رونق تجارت کرده بود و بعد با لگدی، تقدیر خود را به بیداری فراخوانده بود، به یاد فریدون آمد، چگونه خوابی، توانسته بود زندگی او را، به مداری بیفکند که ناگزیر از برآوردن فرازهایش بود؟ اسیر در سرنوشتی غریب!

این یک داستان بلند است و حجم اصلی آن در حدود ده هزار کلمه است، با توجه به شیوه نامه فراخوان این قسمت آن جهت بازخوانی اولیه ارسال میگردد. در صورتی که مورد تایید داوران محترم قرار گیرد، ادامه آن هم ارسال خواهد شد، در ادامه طرح ماجراهایی صورت می گیرد که با نگاهی به داستان های پریان و استفاده از کارکردهای شناخته شده آن توسط پراپ و گرماس و دیگر محققان این داستان و در فضای شهری تهران مدرن و نگاه طنز به پایانی خوش می انجامد.

(صحنه با یک در و نمایی از یک اتاق نمایش داده می شود و روزنامه هایی قدیمی در همه جای صحنه و بر روی دیوارها دیده میشوند. پریوش ستوطی همسر دکتر حسین فاطمی بر روی مبل نشسته است و خدمتکارها مشغول تمیز کردن خانه هستند که در همین لحظه دکتر فاطمی با خوشحالی وارد صحنه میشود)

حسین: (با خوشحالی فریاد میزند) پریوش! پریوش! کجایی؟

پریوش: چی شده حسین؟

حسین: اوضاع کشور برگشته! مصدق دوباره نخست وزیر شده! قرار داد دارسی هم لغو! تمام (با لبخند و غرور بر صندلی مینشیند)

پریوش: خدا رو صد هزار مرتبه شکر! خب؟

حسین: بازرگانم هفتم تیر مدیر عامل شرکت نفت میشه! مصدقم که نفت رو ملی کرده! دیگه مملکت دست مردمه!

پریوش: باشه حسین! استراحت کن تازه کارتون شروع شده!(با حالتی حق به جانب) در ضمن خودت انگلیسی ها رو که بهتر میشناسی! اونا بیکار نمیشینن! محمد رضا هم هیچ وقت دل خوشی از مصدق نداشته! مطمئین باش نمیذاره قدرتش کم شه

حسین: (حسین که اکنون حالش دگرگون شده است آهی میکشد) حرفات درسته! ولی! ولی واسه شروع خوبه!

پریوش: یه شایعاتی توی شهر پیچیده! خودت بهتر از من میدونی! آیت الله کاشانی و روحانیون با دکتر مخالفن! نمیخوام نا امیدت کنم! ولی! ولی! این یعنی مرگ نهضت!

{حسین به گوشه ای تکیه میزند و نور صحنه کم میشود سپس نور می آید و حسین فاطمی در بین چند کتاب به فکر فرو رفته است

پریوش: دیدی گفتم حسین؟ دیدی گفتم انگلیس بیکار نمیشینه؟ کودتای 28 مرداد هیچ وقت از یادم نمیره

حسین: مصدق رو! توی دادگاه نظامی محاکمش کردن! به سه سال حبس محکوم شده! بعد هم میفرستنش قلعه احمد آباد (آه میکشد)

پریوش: (با ناراحتی به حسین زل میزند) مصدق از طرفداران انقلاب مشروطه بوده! اون مرد بزرگیه! تا میتونست قدرت شاه رو محدود کرد! اواسه همین اشرف انقد چوب لای چرخش گذاشت (با خودش با حالت خشم زمزمه میکند) اشرف پهلوی

حسین: من همیشه گفتم که زنها از مردا باهوش ترن!(مکث میکند) ولی این حرکت ما باعث میشه یه روزی همه مردم با همه قوا به میدون بیان! من ایمان دارم پریوش! مطمئنم. متن خوانده شده در مجلس به نام ملی شدن صنعت نفت ایران هنوز توی ذهنمه!

به نام سعادت ملت ایران و به منظور کمک به تأمین صلح جهانی، امضاکنندگان ذیل پیشنهاد می‌نماییم که صنعت نفت ایران در تمام مناطق کشور بدون استثناء ملی اعلام شود یعنی تمام عملیات اکتشاف، استخراج و بهره‌برداری در دست دولت قرارگیرد

پریوش: شاه اسمشو گذاشته قیام ملی! رستاخیز! کی فکرشو میکرد کسی که ۲ سال وزیر امور خارجه بوده! حالا از همه جا فراری باشه؟ البته حق دارن طرح جمهوری و ملی شدن نفت از طرف تو بود! روزنامت کابوس هر روز شاه شده بود!(به افق خیره میشود) یعنی بازم باختر امروز چاپ میشه؟

خدمتکارها: (خدمتکارها به جلوی صحنه می آیند و همزمان فریاد میزنند): فوق العاده فوق العاده! آخرین خبر (همه فیکس میمانند و پس از مدتی خدمتکار آقا صحنه را ترک میکند. خدمتکار خانم مشغول تمیز کردن منزل است که ناگهان خدمتکار آقا هراسان وارد میشود)

خدمتکار آقا: فاطمه! فاطمه!(به زمین میخورد)

خدمتکار خانم: چیه؟ چی شده؟ حرف بزن

خدمتکار آقا: (نفس زنان) دکتر! دکتر!

(پریوش که با سر و صدای آنها به خود می آید با نگرانی به سمت آنها میرود)

پریوش: دکتر چی؟ حسین چی شده؟

خدمتکار آقا: دکتر هیچی! دکتر هیچی نشده خانم!

(خدمتکارها با نگرانی به پریوش نگاه میکنند و پریوش فریاد میزند)

پریوش: بگو دکتر چی شده! بگو جون به لبم کردی

(خدمتکار آقا که درمانده شده است با استرس و اضطراب سخن میگوید)

خدمتکار آقا: شعبون بی مخ با چاقو به دکتر و خواهرشون حمله کرده

پریوش: حسین! حسین زنده است؟

خدمتکار آقا: آره خداروشکر! زنده است! دستگیرش کردن! چاقو خورده ولی به خدا زنده است

(حسین فاطمی که چاقو خورده است در گوشه ای از صحنه نشسته است و درد زیادی میکشد)

پریوش: چقدر موقع سخنرانیهاش ترسیدم از این لحظه ها!(گریه میکند)

خدمتکارخانم: همیشه میگفت زن و مرد با هم برابرن!

پریوش: مطمئنم تلاشش بی نتیجه نمیمونه! حکومت جمهوری

خدمتکار آقا: دکتر انسان سر سختیه که تونسته خودشو تا اینجا برسونه! آه از سکوت مجلس! هیچ وقت مردم صحبت های مصدق رو توی میدون بهارستان فراموش نمیکنن. از عمق وجودش فریاد میزد: مجلس همين‌جاست كه شما مردم وطن‌پرست جمع شده‌ايد، نه آنجايي كه يك عده مخالف با مصالح مملكت جمع مي‌شوند.

پریوش: (با استیصال و نگرانی) حالا چی میشه؟

خدمتکار خانم: یه دادگاه تشریفاتی و…

پریوش: (دستش را روی دهان خدمتکار میگذارد) هیس هیچی نگو! هیچی نگو

(صحنه خاموش میشود و نور می آید و خدمتکار آقا و خانم غمگین وارد میشوند)

خدمتکار خانم: (آشفته و غمگین) خانم! خانم؟

پریوش (آهی میکشد): میدونم چی میخوای بگی! تاریخشو نگفتن؟

خدمتکار خانم: (اشک هایش را پاک می کند) ۱۹ آبان

پریوش: ۱۹ آبان ۳۳ چه روز شومی. چرا این مردم سکوت رو نمیشکنن.

خدمتکارآقا: مردم! زاهدی! عملیات آژاکس! آمریکا! چرچیل! انگلیس! عملیات چکمه! خدایا به خیر بگذرون

خدمتکار خانم: سرگرد سخایی رو یادتونه خانوم؟

خدمتکار آقا: از طرفدارای پرو پا قرص نهضت! رییس شهربانی کرمان! خانوادش جسد تکه تکه شدشم نتونستن ببینن.

پریوش: (بی رمق روی زمین مینشیند و با ناله و ضعف صحبت میکند) آره رانندش همه چیزو برام تعریف کرد.

خدمتکار خانم: جریان توطئه رو به سرگرد رسونده و بهش التماس کرده با جیپ پر از بنزین فرار کنه اما اون قبول نمیکنه و به شهربانی میره!

خدمتکار آقا: تا برای گروهی که اونجا جمع شدند از آزادگی و مبارزه با بیداد بگه، اما مخالفان امونشون ندادن و به سرگرد حمله کردن و پیکر نیمه جانش را از اتاق فرمانده لشکر به پایین پرت کردند و با چوب و چماق به جسم خورد شدشم رحم نکردن.

پریوش: (با فریاد) خدایا حسینمو به تو میسپرم.

خدمتکارآقا: (برمیخیزد و ادامه میدهد): پای سرگرد را، با طناب به خودروی جیپ نظامی بستند و پیکرش را تا میدان شهر کرمان روی زمین کشیدند و بر تیری چوبی آویزان کردند.

خدمتکار خانم: شبیه به صلیب. غمگین و غمبار (صدای گریه پریوش بلند میشود)

خدمتکار آقا: جاوید شاه و مرگ بر مصدق گویان، همینطور که چوب و چماق‌هایشان را در هوا می‌چرخاندند و هل هله میکردند، دنبال جیپ و پلیس نظامی راه افتادن! تازه بعدش به همین هم راضی نشدن، سنگ مزارشم شکستند!

خدمتکار خانم: درست مثل یارای آقامون حسین

پریوش: سفیر صلح بود مصدق!(با افسوس) بیچاره صلح. صبح 28 مرداد مردم میگفتن:{خدمتکار خانم و آقا با او زمزمه میکنند از خون خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق.

پریوش: اما عصر همان روز ورق برگشت (مکث و بغض) و شعار مردم به جاوید شاه و مرگ بر مصدق تبديل شده بود.

خدمتکارخانم: کاش حداقل به همینجا ختم میشد.

خدمتکار آقا: ولی نشد که نشد که نشد. توی آبادان و مسجدسلیمان کارگرها اعتصاب کردند! بعد از اون اتفاق های 30 تیر و انتصاب مجدد دکتر به نخست وزیری، در مناطق نفتخیز حکومت نظامی برقرار شد. طبق قانون بوق زدن اتومبیل ها ممنوع بود، اما مردمی که ناراضی بودند جایی که سرباز نبود بوق می زدند!(صدای بوق ماشین می آید و حسین فاطمی گوش های خود را میگیرد)

خدمتکار آقا: (به سمت پریوش می رود) خانم! خانم؟ شما باید قوی باشید. به هدف دکتر فکر کنید. دکتر همیشه با امیدواریهای شما مبارزش رو ادامه میداد.

پریوش (اشک هایش را پاک میکند و با بغض ادامه میدهد): بین 2 تا 3 هزار نفر از مردم، تعدادی از اراذل و اوباش و بخشی از گارد شاهی با محاصره و به توپ بستن منزل دکتر مصدق، دولت ملی را ساقط کردند (پریوش و خدمتکارها به حالت گریه و بی رمق بودن سر به سجده میگذارند و حسین فاطمی به زمین می افتد)

(پریوش و خدمتکارها نا منظم در صحنه حرکت می کنند و همزمان میگویند): از میلیون ها مردم آزاديخواه و طرفداران دکتر مصدق نه در تهران خبری بود و نه آن شعارهای طرفداری از دکتر مصدق در اقصا نقاط کشور، شعارها و حمایت ها از دولت ملی، در ظرف چند ساعت دود شد و به هوا رفت!

پریوش: (فریاد می زند) اهل کوفه کجا رفتین؟ حسینم تنها شده!

(پریوش و خدمتکاران به صورت همزمان): دکتر فاطمی قبل از اعدام گفته بود

(حسین فاطمی برمیخیزد و جلوی صحنه حاضر میشود): ما سه سال در این کشور حکومت کردیم و یک نفر از مخالفان خود را نکشتیم برای آنکه ما نیامده بودیم برادرکشی کنیم ما برای آن قیام کردیم که ایران را متحد و دست خارجی را از کشور کوتاه کنیم و معتقد بودیم اگر در گذشته بعضی از هموطنان ما در اثر فشار اجانب تحت نفوذ آن ها قرار گرفته اند و منویات آن ها را اجرا کرده اند.

پس از آنکه به نهضت استقلال نائل آمدیم رویه سابق را ترک خواهند گفت ولی افسوس افسوس که عاقبت گرگ زاده را گرگ شود. (موسیقی اوج میگرد و با صدای سه شلیک دکتر فاطمی روی زمین می افتد نور صحنه میرود و خدمتکاران و پریوش یا چراغ قوه هایی که حسین فاطمی را نشان میدهد گریه کنان روی زمین می افتند)

(صدایی از رادیو پخش میشود و خدمتکارها و پریوش با در دست داشتن چراغ قوه به سمت نوشته های روزنامه ها نور می اندازند): مصدق در تبعید طبق گفته خودش هر روز آرزوی مرگ می‌کرد و سرانجام در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ بر اثر بیماری سرطان در ۸۷ سالگی در بیمارستان نجمیه تهران تحت نظر ماموران ساواک درگذشت و به دلیل مخالفت شاه با دفن او مطابق با وصیت‌ نامه‌اش درکنار کشته‌ شدگان قیام سی تیر، در احمدآباد به خاک سپرده شد.

دکتر محمد مصدق چهره آزادی‌خواه پرشور و استعمارستیزی بود که بر کشورهای خاورمیانه همچون مصر تأثیر گذاشت. او نخستین دولتمرد خاورمیانه بود که با اجرایی کردن اندیشه ملی شدن صنعت نفت پرچم مبارزه اقتصادی با قدرت‌های استعماری را برافراشت. از این رو در کشورهای خاورمیانه از او به عنوان زعیم الشرق یاد می‌ شد؛ و حتی جمال عبدالناصر خیابانی را در قاهره به نام محمد مصدق نام نهاد که اکنون نیز به این نام خوانده میشود.

پیشنهادات بیشتر
پیشنهادات بیشتر در دسترس نیست
گزارش سوءاستفاده

گزارش سوء استفاده برای محصولکتاب سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز)

دسته: شعر برچسب: استعدادهای نهان کودکان, انجمن استعدادهای برتر ایران, جشنواره ادبی شهنواز, جشنواره پژوهشکده ادبیات ژورنال زیستبان آب, حمایت از نویسندگان, حمایت معنوی وزارت علوم تحقیقات و فناوری, سروا, شعر، نمایش و مقالات, طریقه چاپ کتاب شعر, عاطفه_یحیوی, قطب ادبیات کشور, کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان, کتاب سروا, کتاب سروا (مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز), کشف، تربیت و رشد, مجموعه آثار دومین دوره جشنواره شعر و داستان کوتاه شهنواز, نشر ملی عطران, هزینه چاپ کتاب شعر, وجوانان و جوانان در زمینه‌های داستان, وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
اشتراک گذاری
فیس بوک Twitter پینترست لینکدین تلگرام

محصولات مرتبط

سهمم-از-دنیا-عاطفه-سلیمانی-بداف
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب سهمم از دنیا

50,000 تومان
قلم-ایرانی---گردآوری-ریحانه-عسگریها.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم ایرانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره قلم ایرانی) جلد 1

150,000 تومان
کتاب-عاشقانه-های-شیدا-نویسنده-امیر-آغائی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب عاشقانه های شیدا

70,000 تومان
شلیک-هاي-سرد-تصمیم--منیرهسادات-ساداتی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شلیک هاي سرد تصمیم

50,000 تومان
‏عنوان-و-نام-پديدآور‏‫شهنواز‮‮‬‏‫-نویسنده-حمید-قوام‌آبادی‮‬‬‬‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

‏‫کتاب شهنواز

50,000 تومان
قاب-عکسی-برعکس نویسنده-علی-هاشم‌آبادی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قاب عکسی برعکس

70,000 تومان
غم-و-شادی-در-اشعار-انوری-به-قلم-الهه-شارقی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب غم و شادی در اشعار انوری

50,000 تومان
مرا-با-عشق-بخوان-نویسنده-معصومه-البرزی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مرا با عشق بخوان

70,000 تومان
جموعه-آثار-منتخبین-اولین-رويداد-نويسندگی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب گیسو (مجموعه آثار منتخبین اولین رويداد نويسندگی ايران)

150,000 تومان
کتاب-کوچ-مهتاب-بر-شاخه-رهایی تارا تفرشی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب کوچ مهتاب بر شاخه رهایی

70,000 تومان
ظلم-باران---نویسنده-نازنینزهرا-جواديپور
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ظلم باران

50,000 تومان
لحن-شب-نویسندگان-سایه-مهری‌چمبلی،-بهنار-ترابی‌مره‌جین،-عادل-علاف‌صالحی؛-ویراستار-عباس-علاف‌صالحی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب لحن شب

50,000 تومان
اگر-اين-پنجره-را-باز-کنی،-میفهمی...-نويسنده-دانا-محمودزاده-کوهی.
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب اگر اين پنجره را باز کنی، میفهمی…

40,000 تومان
ترنم-باران-گزید-هي-سروده-هاي-الیاس-امیرحسنی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب ترنم باران

60,000 تومان
مهدخت-(مجموعه-آثار-منتخبین-سومین-فستیوال-شعر-و-داستان-فاخته)-مجموعه-نویسندگان--گردآوری-سایه-مهری‌چمبلی--‏‫ویراستار-آیگین-امیدی.‬‬‬
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب مهدخت (مجموعه آثار منتخبین سومین فستیوال شعر و داستان فاخته)

100,000 تومان
کتاب-قلم-ایرانی-(مجموعه-آثار-منتخب-اولین-جشنواره-قلم-ایرانی)-جلد-دو
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب قلم ایرانی (مجموعه آثار منتخب اولین جشنواره قلم ایرانی) جلد 2

150,000 تومان
شعرهای-شبهه-دار---فاطمه-عربی--ويراستار-عباس-علاف-صالحی
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب شعرهای شبهه دار

50,000 تومان
رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)
مقایسه
Quick view
افزودن به علاقه‌مندی‌ها
افزودن به سبد خرید
بستن

کتاب رخسار خاک (مجموعه آثار منتخب دومین جشنواره‌ی بزرگ داستان کوتاه)

90,000 تومان
فروشگاه
لیست علاقه مندی ها
0 موارد سبد خرید
حساب کاربری من

سبد خرید

خروج
  • منو
  • دسته بندی
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • علمی
    • کتاب
      • کتب خارجی
      • تاریخ
      • رمان و داستان
      • زبان خارجه
      • شعر
      • فنی مهندسی
        • مهندسی عمران
          • مهندسی آب
          • محیط زیست
        • مهندسی مکانیک
      • کتب صوتی
      • کودک و نوجوان
      • مدیریت و اقتصاد
      • عکاسی
      • مد و طراحی دوخت
      • روانشناسی
      • هنر و نقاشی
    • دوره های مجازی
    • مجله
      • مجله همزیستی با حیات
      • ژورنال تخصصی زیستبان
  • محصولات ارگانیک
    • عسل
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / ثبت نام
کلید اسکرول خودکار به بالا