کتاب: سرپناه
نویسنده: فاطمه کیخسروي
سخن نویسنده:
نوشتن تا مدت ها یک قریحه ذاتی بود که برای بعضی از انسان ها یک ارمغان الهی بود ولی نوشتن به نظر من یعنی: تهی شدن از نرسیدن به آرزوها.
آری حال که دارم این نوشته را می نویسم. سالی در حال اتمام هست.
سالی که برای همنوعان من سال خوبی نبود، حوادث بد اجتماعی، سقوط هواپیمای اکراینی، حادثه آبان ماه 1398، حال نیز چندی است نزدیک دو هفته ویروس کرونا؛ بیماری را همه گیر.
ان شالله بتوانیم این سال را با تمام حوادث بدش پشت سر گذاشته. پیشاپیش عید سال 1399 را به تمام شما عزیزان و دوستدارانم و یاران مهربان و تمام هموطنانم و تمام ایرانیان در هرکجای جهان که هستند تبریک می گویم.
قرار می باشد امسال نه به مهمانی و نه به مسافرت برویم و بخاطر ویروس کرونا مجبوریم بسیاری از آداب و رسوم نوروز کهن را برای مدتی اجرا نکنیم. تا شاید این ویروس مرگبار کرونا از ما رد شود.
درود بر پرستاران و پزشکان فرهیخته ای که مدتی است با تمام قوا با ویروس کرونا مبارزه می کنند درود بر شما.
امروز 29 اسفند است در هیاهو همه ساله نوروز؛ ملی شدن نفت ایران به فراموشی سپرده می شود ولی من در این پیش گفتار به روح مرحوم دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملی شدن نفت ایران درود می فرستم.
درود بر تمام هموطنانم که با خانه ماندن و با ویروس کرونا مبارزه می کنند.
هموطنان عزیزم به زودی ویروس کرونا را شکست می دهیم.
عزیزان دل برایتان گفتم که نوشتن یه قریحه ذاتی است خب کسی که می نویسد باید خود را معرفی کند.
پس با اجازه شما من فاطمه کیخسروی نویسنده مجموعه سر پناه در ابتدای این کتاب کمی هم از خودم برایتان صحبت می کنم….
در بخشی از کتاب آمده:
علی تازه وارد دوم دبستان شده، همیشه با کارهایش فکر پدر و مادر خود را مشغول می کند.
در یکی از روزهای خوب خدا که خورشید از آسمان می درخشید و گرمای زیادی را از خود پخش می کرد. علی از دبستان به منزل بازگشت.
پدر و مادر مهربانش سرکار بودند و خواهر کوچکش نیز خواب بود.
بهترین کار خرید نان برای منزل بود. برای همین سبد نان را برداشت و به خیابان، نزد شاطر خوب محله رفت. نانوایی حالا پخت نداشت.
برای همین کنار دیوار منتظر پخت شد. در همین موقع معلولی با ویلچر از کنار پیاده رو عبور می کند که ویلچر ش در یکی از چاله های خیابان افتاد.
علی کوچولو از دیدن این منظره خیلی ناراحت شد و به یاد شعر سعدی افتاد که:
” بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند “
تند و چالاک به سوی مرد رفت و به او گفت که: زود از اینجا ویلچرش را در می آورد.
علی کوچولو هرچه نیرو داشت به کار برد ولی نمی توانست ویلچر را تکان بدهد.
پدر و مادر مهربانش را صدا زد. مرد رفتگری از راه رسید و به علی کمک کرد تا علی را از چاله در بیاورد.
علی کوچولو ویلچر را به سوی منزل مرد معلول هدایت کرد.
مرد معلول در خانه اش چند بسته نان و چند عدد کتاب به علی کوچولو داد که علی تا آخر عمر به یادگاری نگه داشت….