عنوان کتاب: سفیر صبا
گردآوری: دیکرانوهی هواکمیان
قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
زندگی نسبتاً آرام
من مهدی مرادی هستم. به صیغهی اول شخص مینویسم تا مسئول کلماتم باشم. بیشتر دوست دارم بخوانم تا بنویسم. قبل از آنکه مشغول به کشاورزی و دامداری بشوم کارمند یک مؤسسهی فرهنگی هنری بودم. و اینک آنچه بر سرم آمدِ را میگویم:
آن روزها بیست و هشت سال بیشتر نداشتم. ارتباطم با دیگران بسیار محدود بود و درواقع با کسی ارتباط نداشتم. تو یکی از همین ساختمانهای بلند شهرک غرب زندگی میکردم، بین دادمان و فرحزادی. معمولاً حادثه خبر نمیکند و برای من هم بیخبر، حادثهای بزرگ اتفاق افتاد. وقتی داشتم درِ واحدم را باز میکردم تا بروم به سرکار، درِ خانه و درِ آکاردئونی منزلم پلمپ شده بود. نتوانستم زیاد درِ واحد را باز بکنم از همان لای در دیدم که برگهای را چسبانده بودند.
نتوانستم ببینم چه چیزی نوشته شده. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم. 20 درصد شارژ باتری داشت. گوشی را از لای در بیرون کردم و یک عکس از روی نوشته انداختم. وقتی گوشی را به داخل آوردم و متن عکس را خواندم. اولین جملهام این بود: «حتماً اشتباه شده.» روی آن نوشته شده بود: «با توجه به اخطاریههای مکرر بدین وسیله این مکان پلمپ میگردد. حفظ پلمپ بهعهدهی متصدی بوده و هرگونه محو یا شکستن پلمپ برابر مادهی 543 قانون مجازات اسلامی موجب پیگرد قانونی و مجازات اسلامی میباشد.»
درحالیکه منتظر کلیدساز بودم به مدیرِ مؤسسه خبر دادم که امروز کمی دیر خواهم رسید. خوشبختانه کلیدساز به موقع رسید. آنچه یادم میآید در مورد این مرد این است که اگرچه شبیه به جوانها بود اما تمام موها و محاسنش سفید شده بود. از لای در بهاش گفتم: «من توی خونه گیر افتادم و نمیدونم چرا اینجا پلمپ شده! کمکم کن.»
از عصبانیت، دستهایش را سریع در هوا تکانی داد و یک سیگار برای خودش روشن کرد. «اینکه نمیدانی چرا اینجا پلمپ شده برای من جای تعجب ندارد چون حتماً یک کارِ خلافِ قانونی انجام دادهای… اما اینکه من بخواهم این قفل را باز بکنم و این پلمپ را بشکنم ازت حدوده…»
قیمت خیلی خیلی بالایی را گفت.
جواب دادم: «الان تو خونه اونقدر پول ندارم جناب طهماسبی، ولی خُب، بیام بیرون میرم بانک، پول میگیرم و بهت میدم…» جوری سرزنشآمیز نگاهم کرد (نگاه عاقلان اندر سفیه)، که انگار پیشنهاد غیراخلاقیای بهاش دادهام. با ادب و نزاکتی آموزنده، گفت: «خیلی متأسفم جناب. من نتها یکی از اعضای رسمیِ شورای صنف کلیدسازان هستم، بلکه یکی از مؤلفین اصلی “سندِ ملیِ کلیدسازان” در سازمان هم هستم. و این جایِ هیچ مماشاتی را باقی نمیذاره. اگر فرصت خوندن این سندِ الهامبخش و شاهکار رو داشته باشید، میفهمید که در فصلی با عنوان آموزههای حیاتی اومده که یه کلیدساز با شرافت و متخصص از جمعآوری ثواب، برای روز مبدا منع شده است…»
ناباورانه خیره به دیوار ماندم و لبخند زدم. «داری شوخی میکنی؟»
«آقای محترم! محتوای سندِ ملی کلیدسازان بهانهی ریشخند و دستانداختن نیست. متن اساسنامهی ما که درِش هیچی از قلم نیفتاده و فصول مختلفش بر پایهی اصول اخلاقی مدون شده، برامون سالها مطالعه، مباحث طاقتفرسا و جلسات متعددِ هماندیشیِ اندیشهورزان متخصص بههمراه داشته. البته که عوام نمیتونن اون رو بفهمند. چون ما تو اکثر موارد از زبانی نمادین و فطری استفاده کردیم. با این همه ایمان دارم که لااقل مادهی چهار سندِ ملیمون رو میفهمی: پروردگار درها را میگشاید؛ به راستی که باید او را حمد و ثنا گوئیم….»
من آمادگی پذیرش چنین مهملاتی را یکجا نداشتم. بهاش گفتم: «خواهش میکنم معقول باشید. من گیرافتادم. در رو باز کنید. پولش رو یهجا بهتون میدم.»
«متأسفم جناب. اینها اخلاقیات حرفهای ماست. تو حرفهی کلیدسازی این اصول زیر پا گذاشته نخواهند شد. روزگار خوش.» و با گفتن این جمله از آنجا رفت. برای مدتی گیج و سردرگم سرجایم ایستادم. دوباره به مؤسسه زنگ زدم و بهشان اطلاع دادم که من احتمالاً امروز نمیتوانم سر کار حاضر شوم. روی مبل نشستم. مدتی به کلیدساز فکر کردم و به خودم گفتم: «از اون روانیهاست. حالا میرم به یه کلیدساز دیگه زنگ میزنم و این دفعه تا وقتی که در رو باز نکرده، نمیگم پول ندارم.»
بهخاطر ترسی که از پلیس و آتشنشانی داشتم نمیتوانستم به آنها زنگ بزنم. دفترچهی راهنمای تلفن را گشتم و زنگ زدم به کلیدساز دیگری. صدای محتاط زنانهای از من پرسید: «آدرس؟» «شهرک غرب، بلوار دادمان، مجتمع مسکونی هرمزان، طبقهی 12 واحد 59.» لحظهای درنگ کرد، باید آدرس را تکرار میکردم، گفت: «غیر ممکنه جناب. اساسنامهی صنف کلیدسازان ما را از ارائهی هرگونه خدمات به این آدرس منع کرده است.»
داشتم در آتشِ غضب خود دستوپا میزدم. «حالا شما گوش کنید. این مسخرهبازی…»
دختر بدون اینکه بگذارد حرفم تمام شود گوشی را گذاشت. بعد از آن هم حدود بیست شماره تلفن کلیدسازی را گیرآوردم که همگی تا آدرس را میشنیدند، رکوراست کار را رد میکردند. به خودم گفتم: «خُب باشه. یه کار بهتر پیدا میکنم.» زنگ زدم به سرایدار ساختمان و مشکل را برایش توضیح دادم. جواب داد: «آخه دو تا مسئلهست. اول اینکه من مثل تو کار غیرقانونی نمیکنم و دوم اینکه اگر جرئتش را هم داشتم این کار را نمیکردم چرا که کارِ من تمیز کردنِ اینجاست! اینکه نذارم کسی غیربه وارد ساختمان بشود و آدمهای مشکوک این دوروبر نپلکند. تازه، توام که موقع انعام دادن اصلاً دستودلباز نیستی.»
داشتم در شعلههای خشم خود میسوختم. آنوقت بود که با حالتی عصبی بناکردم به یک مجموعهاعمال غیرمنطقی و بیفایده؛ یک لیوان چای ریختم. یک نخ سیگار کشیدم. بلند شدم. قدم زدم. صورتم را شستم. یک لیوان آب خوردم. بعد از آن یک موزیک پِلی کردم. خواننده میگفت: «مستم و شنگولم، حالِ خوشی دارم و…» در اقدامی سریع با مُشت، موزیک را خاموش کردم.
زیر لب گفتم: «مرتیکه نمیفهمه تو چه وضعیتی هستم؟ برای من میخونه: حالِ خوشی دارم! تو همچین وضعیتی باید چاووشی بخونه نه توئه سه نقطه.» بعد یادِ نسیم افتادم. شمارهاش را گرفتم. منتظر ماندم تا صدایش را بشنوم. گفتم: «نسیم. سلام عزیزم. چطوری؟ خوش میگذره؟» جوابش کمرم را رگبهرگ کرد. «چه عجب! بالاخره یادت افتاد یه زنگی به ما بزنی! حالا میشه گفت که واقعاً دوستم داری. دو هفته بود که خبری ازت نبود. زیارتتون نمیکردیم عالیجناب!»
بحث با زنها از توان من خارج است، مخصوصاً با آن ضعفِ شخصیتی که من داشتم. نمیفهمم چرا هر چه اوضاعم را شرح دادم نفهمید و درک نکرد یا اصلاً نخواست حرفم را بشنود. آخرین حرفی که قبل از گذاشتن گوشی بهم زد این بود: «من آلت دست هیچ مردی نمیشم. اییشش»
بعد از این بود که دومین سلسله اعمال غیرمنطقی و بیفایده هم از من سر زد. بیمهابا از جایم برخواستم. پاکت سیگارم را برداشتم و یک نخ دیگر کشیدم. دستهایم را شستم. بعد به مؤسسه زنگ زدم به امید اینکه چند تا از رفقای همکارم بیایند و من را نجات بدهند. قرعه افتاد که با جلالی صحبت کنم. یک آدم از خودراضی، پرافاده، خودپسند، خودخواه، متکبر و در عینحال لوده و خنگ که ازش متنفر بودم.
بهطرز زنندهای داد زد: «پس نمیتونی از خونت دربیای؟ تو یه آدم گنهکاری! درضمن تو که همیشه برای دیر اومدنت بهونه داری.» درست مثل فیلمهای جنایی در مخمصه افتاده بودم. نتوانستم با او گفتگو کنم و سریع گوشی را قطع کردم. بعد از ده دقیقه دوباره شماره گرفتم و از رسولی کمک خواستم. سخت میشد او را متقاعد کنم که از جایش کنده شود اما با این همه، تلاش خودم را کردم. انگار که به پیدا کردن راهحل علاقهمند شده باشد، با اطمینان کامل گفت: «به من بگو چطور شد که امروز نیومدی اداره؟»
«خواستم بیام اما صبح که از خواب بیدار شدم دیدم درِ خانهام پلمپ شده.»
«خُب سعی نکردی که پلمپ را باز بکنی؟»
«سعی کردم اما روی پلمپ نوشته شده که پیگرد قانونی دارد.»
«تو باید به یک کلیدساز زنگ میزدی بدون اینکه پلمپ را مخدوش بکند، در را باز میکرد.»
درحالیکه سعی میکردم خشمی را که گلوگیرم شده بود فرونشانم، با حالتی عصبی گفتم: «زنگ زدم، ولی اونها ازم حقالزحمه خواستند.»
«خُب بهشون میدادی، قضیه هم حل بود.»
«تو که نمیدونی داستان از چه قرارِ، من هیچی پول نداشتم.»
آن وقت بود که او خسته شد و گفت: «آدمِ هشلهف، اَن چُوچک خان، خُب معلومه که قضیه با این وضع صد در صد بیخ پیدا میکنه.»
نتواستم جوابی سریع و صریح پیدا کنم. باید ازش مقداری پول میخواستم، ولی حرفش من را درمانده و عاجز گذاشت؛ به همین خاطر بههیچچیز دیگری فکر نکردم.
و بدین ترتیب آن روز به پایان رسید.
روز بعد زود از خواب بیدار شدم تا با شمارههای بیشتری تماس بگیرم. اما یک اتفاق دیگر برایم پیش آمد. تلفن کار نمیکرد. موبایلم خاموش شده بود و شارژ موبایلم هم در اداره مانده بود. یک مجموعه مشکل لاعلاج دیگر. دیگر هیچ راه ارتباطی وجود نداشت. از اتاق به بالکن رفتم و بنا کردم به صدا کردن مردمی که داشتند در بلوار دادمان قدم میزدند. سروصدای خیابان آزاردهند بود، چه کسی میتوانست سرو صدای آدمی را از طبقهی دوازدهم بشنود. در اکثر موارد رهگذری سرش را بلند میکرد و بعد راهش را میگرفت و میرفت. راه دیگری را پیش گرفتم. پنج برگه کاغذ A4 و چهار کاربُن هم لابهلای کاغذها و متن زیر را تنظیم کردم:
«آقایان، خانمها. من دو روز است که در خانه حبس شدهام. لطفاً برای آزادی من اقدامی بکنید. شهرک غرب، بلوار دادمان، مجتمع مسکونی هرمزان، طبقهی 12 واحد 59.» پنج برگه را از بالای نردهها به پایین انداختم. در چنین ارتفاعی احتمالِ یک سقوط آزادِ عمودی محال بود. برگهها، سوار بر بادی بازیگوش، مدتِ مدیدی به دور خود میچرخیدند. دو تای از آنها در پشت بام همسایهها فرود آدمدند. دو تای دیگر هم در وسط خیابان سقوط کردند و بلافاصله رفتند زیر چرخهای ماشینها و سیاه شدند.
اما پنجمین برگه. پنجمین برگه روی پیادهرو فرد آمد. از قضا جنتلمنی خوشتیپ آن را برداشت و خواند. بعد دنبال صاحبش گشت. با دست راستش سایهبانی برای چشمانش ایجاد کرد. با دستِ چپم که در هوا آن را تکان میدادم او را صدا زدم و قیافهی دوستانهای برایش گرفتم. (همانند گربهای که از صاحبش شیر تقاضا میکند.) جنتلمن کاغذ را بالا گرفت و آن را ریزریز کرد و با حالتی غضبآلود خُردههای کاغذ را داخل جوب پرت کرد؛ علاوهبر ریزریز کردنِ کاغذ، دستش را هم در هوا رو به من گرفت، مشت کرد و حرکتِ زشتی را به نمایش گذاشت. من فقط انگشتِ وسطش را میدیدم و رفت.
خلاصه چند هفتهی بعد هم با چنین تلاشهایی به همین منوال گذشت. صدها پیغام از بالکن ارسال شد. یا خوانده نمیشدند و یا خوانده میشدند اما جدی گرفته نمیشدند. یک روز دیدم نامهای از زیر در آمد تو. ادارهی برق. به علت پرداخت نکردن قبض برق و بدهی، برق واحدم را قطع کردند. پشت سرش، آب، گاز و تلفن را هم قطع کردند. روزهای اول مواد خوراکیام را به طور غیرمعقولی مصرف میکردم، ولی به موقع فهمیدم که چه کار دارم میکنم و چه باید بکنم.
ظرفها را تو بالکن گذاشتم تا آب باران جمع کنم. گلهای نازنینم را از جایشان بیرون کشیدم و در گلدانهایشان گوجه فرنگی، عدس و سبزیجات دیگر پرورش دادم، این کار را با مراقبتی عاشقانه و دلسوزانه انجام میدادم. ولی من به پروتئینهای حیوانی هم احتیاج داشتم. آموختم تا حشرات، مورچهها، عنکبوتها و جوندگان را هم پرورش بدهم و در دوران مراقبت از آنها اسباب تولیدمثلشان را فراهم کنم. گاهی اوقات هم یاکریم و یا گنجشک شکار میکردم.
موفق شدم در روزهای آفتابی، با ذرهبین و کاغذ، آتشی دستوپا کنم. برای سوخت هم یکییکی کتابهایم را آتش زدم. تمام جزوات، پایاننامهها و سلسله کتابهای چند جلدی، اسبابواثاثیه و تختههای کفپوش را هم. کشف کردم که داخل هر خانهای همیشه وسایل اضافی و غیرضروری پیدا میشود.
من در آسایش و آرامشِ کامل زندگی میکنم. بماند که بعضی چیزها را کم دارم. باری، نمیدانم که الان در کشورم چه میگذرد و این حالم را بهتر میکند. روزنامه نمیخوانم و نمیتوانم تلویزیون یا رادیو را راه بیندازم. من همهی احساسم و مفهوم زمان را از دست دادهام و فقط طاسی سرم، ریش بلندم به من میگویند که پا به سن گذاشتهام. هیچ ترس یا آرزویی ندارم. در یک کلام بگویم که آدم نسبتاً خوشبختی هستم. من مهدی مرادی هستم.
هیولای پارک درخت بادمجان
تصویر بر عهده تصویر گر
فریم یک
نمای بسته از پشت سر یک پسر 6-7 ساله که در نمای رو بروی او یک درخت زمستانی بدون برگ با میوه هایی به شکل بادمجان دیده می شود.
متن: مامان نگاه کن درخت بادمجان
فریم 2
باز نمای بسته از پشت سر پسرک و در تصویر کلاغ ها از روی درخت پرواز می کنند و در آسمان پرواز می کنند.
متن:مامان په جالب بادمجان ها پرواز کردند.
فریم 3
نمای دور از پارک و اسباب بازی های متفاوتش دیده می شود.نمایی از کنار از پسرک که دست مادرش را رها کرده و با فاصله از او به طرف در پارک می دود.(در تمامی تصاویر ازتصویر مادر فقط نیمه بدن او ودستی که در دست پسر دیده می شود وجود دارد.
تصویر از یک بچه پلنگ که به سمت پسرمی رود.
فریم 4
نمای نزدیک و از روبرو از پسر که برای پلنگ دست تکان می دهد و با دست به بچه پلنگ اشاره می کند.
متن: مامان یه بچه پلنگ داخل پارک هست.
متن(مادر): چه جالب حتما اومده داخل پارک بازی کنه
فریم 5
نمای از پسر ومادرش به همراه نمایی نزدیکتر از اسباب بازی هاکه در پشت سرآن ها دیده می شود. نمایی از یک گربه با رنگ زرد راه راه که در فاصله کمی از مادر و پسر از در پارک خارج می شود.
فریم 6
نمایی بسته از چهره پسر از چشمان گرد و هیجان زده پسر با دهانی باز،دستان پسر کنار صورتش قرار گرفته است و با ترس به دورتر به مردی در کنار یک چرخ و فلک دستی اشاره می کند.
متن: مامان نگاه کن روی چرخ و فلک اون اقا پر از مارهای بزرگ هست الان بچه ها رو می خورند.
فریم 7
نمایی نزدیکتر از چرخ و فلک و مردی در کنار آن که در حال فروختن بادکنک های بلند و کشیده با رنگ های مختلف به بچه ها می باشد.وروی چرخ و فلک چند بچه در حال بازی هستند.
فریم 8
نمایی بسته از پشت سر پسر که با فاصله از مادر ایستاده و در حال حرکت به سمت یک آناناس است .
متن: من می رم سوار اون آناناس بزرگ بشم.
در نمایی دورتر تصویر یک سرسره تونلی که بالای سر آن چند میله رنگی است دیده می شود.
فریم 9
نمایی از پسر که به همراه مادر در حال خارج شدن از پارک می باشد. در نمای پشت سر تمام وسایل در شکل واقعی خود و تعدادی بچه که در حال بازی هستند.
فریم 10
نمایی از پسر که با مادر از کنار کوچه ایستاده اند ودر سمت دیگر کوچه یک غول سیاه و بزرگ مشغول قدم زدن است.
متن: هورا یک غول بزرگ و مهربان، می خوام باهاش دوست بشم
نمایی از پسر که دست مادر را رها کرده و روبه روی غول ایستاده و می خواهد با او دست بدهد.نمایی از مادر که با چهره ای ناراحت که هنوز دست پسر را رها نکرده است و مانع از رفتن او می شود.
فریم 11
نمایی از غول سیاه که بایک دستش می خواهد مادر پسر را بگیرد و با دست دیگر دم گربه ای را در دست دارد.واز دهان غول دود سیاهی بیرون می آید.
متن: نه با مامانم کاری نداشته باش. تو قرار بود با من دوست باشی
نمایی روبرو از چهره پسرکه عینکی به چشم دارد.در نمای روبروی پسر تصویر ازپلاستیک های زباله زیاد که روی هم افتاده و بعضی از آنها پاره شده اند.
فریم 12
متن: باید کاری بکنم
نمایی بسیار نزدیک از نیمرخ پسرو عینکی که به چشم داردو در دست پسر یک تلفن همراه است که شماره(137) مربوط به خدمات شهرداری را می گیرد. در نمایی دورتر تصویر از هیولا که بوسیله پاکبان های نارنجی پوش دستگیر شده و داخل ماشین حمل زباله می رود.
گلدن رتریور (Golden retriever)
1
سگم را بغل می کنم
ممنون آقای دکتر، نمی دونی این چند روز چقدر دلواپس بودمريا، صدبار مردم و زنده شدم.
نگران نباش جانم تا چند روز دیگه حالش خوب میشه
آتوسا، کارت بانکی اش را از جیبش بیرون می آورد
دکتر با اشاره دستش، لطفا اونجا بکشید
بعداز کشیدن کارت از دستگاه پوز، سگش را بغل می کند و با نوازش کردنش، از اتاق خارج می شوم. با غرور خاصی به خانه بر می گردم.
عزیز دلم ، خوشکل من، نازنینم….
2
چیه مادر حب خودت گردنت نشکسته برو دکتر من هزار تا کار دارم، آخه چرا اینقدر نفهمید شماها، پاپی مگه مرده !
این چه حرفیه آتوسا خجالت بکش ،
پدرم، با عصا وارد اتاقم میشه ، من الان باید برم تجارت خونه ، این پسره حروم به لقمه هم نمی دونم کدوم گوریه این مادرتو ببره دکتر.
معلومه دیگه ، پی الواتی و دختر بازی اون که شب و روز خونه نیست و در حالی که سگم را بغل کردم، من میرم مهمونی جشن تولده دوستمه
3
چشمانم را باز می کنم، مادر و پدرم را می بینم
خوبی دخترم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده
چی شده بابا؟ کمی خودم را روی تخت تکان می دهم، گلدی کجاست؟
آروم باش تو تصادف کردی….
صدایم را بلندتر می کنم ، بابا گلدی کجاست؟
برادرم نزدیکتر می شود: آتوسا آرومتر اینجا بیمارستان اون در تصادف گم شده، چه می دونم دزدیدن!
مادرم در حالی که صداش می لرزید گفت: به درک که هرچی شده خودتو…
پدرم نزاشت حرفشو ادامه بده ، مهری لطفا الان جاش نیست تازه به هوش اومده…
4
مادرم با ویلچر مرا در حیاط می گرداند، برگهای زرد پاییزی، هوای سردش با طنین بادی که در لای درختان برهنه می پیچید زندگی ام را تا ته خط رقم میزند فقط او با من ماند نه گلدی
بنزین پای نخل
ها کجا بودیم عمو خسرو
آ همان جایی که ماشین چپ کرد
سروان یراقی همانطور که چایش را می خورد استکان را پایین و آورد و گفت: بله بله اوضاع شیرتوشیری بود شانس آوردم همان حین که با تیوتا چپ کردیم پرتاب شدم تو خاکی و به صخره ای، سنگی چیزی برخورد نکردم والا الان از شست پا تا گردنم در گچ بود میشدم عین هنو ضعیفه ها، شب ترسناکی بود مرگ را در مقابلم دیدم کاملا محاصره شده بودیم و از آسمان مثل باران گلوله می بارید و رسول هم که بیسیم چیمان بود از بد روزگار پایش شکسته بود و در گوشه ای افتاده بود مانده بودم چکار کنم در شک بودم آن روز دوتا کشته دادیم تنها رسول و یک سرباز صفر که اسمش خاطرم نیست را گوشه ای دیدم و گفتم پناه بگیرند سریع خودم را به رسول رساندم و بیسیم را از کنارش برداشتم و با هنگ تماس گرفتم نیرو بفرستند اه لعنت به این گشت های شبانه، نمی دانی وقتی میروی زنده بر میگردی یا نه !
پسرک چایی چی همانطور که سینی چای را برای مشتری ها می آورد شال بلوچی اش را بر روی شانه اش جابه جا کرد و گفت: خب سروان بعدش چی شد؟
هیچ نعمان شانس آوردیم نیرو سریع رسید والا کارمان با کرام الکاتبین بود، و آرام استکانش را پیش کشید تا نعمان برایش چایی دیگر بریزد
عمو خسرو همین که آب ناسش را در تف دان می انداخت لبش را پاک کرد و گفت امان امان ازفقر، فقر مثل بال کرکسی بر ما سایه انداخته وگرنه مارا چه به گوله و تفنگ
سروان یراقی که از حرف عمو خسرو عصبی شده بود گفت: فقر چه فقری؟ چطور پول برای خرید اسلحه دارند برای خرید نان ندارند؟ نه عمو این از سبکسری است از حماقت است طمع طمع در این خاک ریشه دوانده وقتی میبینی دیگری از پول قاچاق کاخ می سازد توهم می خواهی توهم دوست داری زندگی مرفعی برای خانواده ات درست کنی امثال شماها خوب می دانید که پول در قاچاق تریاک است والا این همه نخلستان ، چطور بلوچ زور دارد اسلحه دستش بگیرد نمی تواند بیل بردارد و کشاورزی کند ن عمو نه نه
بعد از دیدن این درگیری لفظی بین سروان یراقی و عمو خسرو چایی خانه در سکوتی فرو رفت و سروان یراقی همینطور که زیر لبش هی این جملات را نشخوار می کرد سیگاری آتش زد و به عکس روی دیوار چایی خانه که پیرمرد بود ک کنار دریا پیپ می کشید خیره شد.
ناگهان نعمان همانطور که استکانها را جمع می کرد گفت: همین چایی که میخوری پاکستانی است اگر همین مرز نبود الان به جای چای باید آب میخوردی
سروان یراقی که همچنان خیره به عکس بود صورتش را سمت نعمان چرخاند و کامی عصبی از سیگارش گرفت و گفت تو کارت را بکن بچه ! و زیرلب شروع کرد به غرولند کردن
ناگهان از درب چایی خانه دختر بچه ای با موهای بور و چهره ای خاکی داخل آمد لباس بلوچی اش پر از اشکال هندسیی بود که با رنگ های نارنجی و زرد چهره ی دخترک را زیباتر می کرد جلو آمد و اول نزد سروان یراقی رفت و گفت: دایی آدامس بدم؟ سروان یراقی که با دیدن دخترک آرامتر شده بود دستش گرفت و پهلویش نشاند و رو به نعمان گفت یک چای برایش بیار، چن سالته تو دخترم؟ اسمت چیه؟
دخترک با صدایی نازک و مظلومیتی که میخواست سروان یراقی را برای خرید حداقل چند بسته آدامس راضی کند گفت: اسمم گرانازه هشت سالمه، سروان یراقی در حین این که با یک دستش سیگارش را خاموش می کرد و با دست دیگرش در جیبش بدنبال خرده پولی میگشت گفت: دختر تو چرا تو این سن کار می کنی مگه مدرسه نداری از خودت؟ گرنازسرش را پایین گرفت و گفت مدرسه نرفتم
و سروان نراقی پولی که در جیبش یافته بود را روی میز گذاشت و با چشمانش مبهوتش از گراناز علت مدرسه نرفتن را جویا شد
اخه بابام مرده و فقط منو داداشمیم که مجبوریم کار کنیم تا نون شبمونو در بیاریم
سروان یراقی دست در بسته آدامس گراناز برد و یک بسته برداشت و پول را سمتش کشید و گفت بقیه اش مال خودت، گراناز دستش را دراز کرد و پول را برداشت و میخواست در جیبش بگذارد که نگاهان سروان یراقی دستان کوچک گرناز را چون سگی شکاریی که چیزی صید کرد بود گرفت و نزدیک بینی اش آورد و گفت: بنزین چرا دستت بوی بنزین میده؟ و نگاهش افتاد به دنپایی پاره و پای گراناز که از صندلی مثل دو درخت گز در باد، آویزان تکان می دادش. ناگهان نعمان که صحبت میان آن دو را شنیده بود چای را آورد و گفت مرد باید دستش بوی بنزین بده سروان !
سروان یراقی با خشم بر سر نعمان داد کشید: مرد نه دختر بچه، دختربچه ای تو این سن باید الان بره مدرسه و … گراناز رشته ی کلام را از سراون یراقی گرفت و با هیجان گفت بچه نیستم یه بار تیوتا روندم ولی داداش بزرگم اجازه نمیده باهاش برم مرز، حداقل ک میتونم یه گالن جابه جا کنم سروان یراقی مبهوت، خیره به چشمان گراناز و مویرگ های خونی چشمهاش شد که مانند اناری رسیده در سفیدی چشمش ترک برداشته بودند
عمو خسرو در حین این که چای را در نعلبکی سر می کشید گفت حتما باباشم تو چتربازی مرده، میبینی سروان طبیعت سخت آدمی را سخت بار می آره
گراناز که دید فرصت خوبی برای فروش آدامس به عمو خسرو گیر آورده از صندلی پرید و به سمتش رفت و قیافیه ای مظلوم به خود گرفت و بسته آدامس را به سمتش تعارف کرد
نه عمو جان این دندونا فقط بدرد گور میخوره ممنون عموجان و دستی بر سر گراناز کشید و گفت در پناه خدا باشی دخترم
گراناز شروع کرد به تعارف آدامس به تک تک مشتری های چایخانه و نعمان که دید دخترک کاسبی اش را بهم ریخته گفت: میبینی کسی ازت نمیخره ، جیب سروانو خالی کردی بسته دیگه برو بیرون
و گراناز آرام براه افتاد و در آخر چشم در چشم سروان بگونه ای که با نگاهش از او تشکر می کرد درب را بست و رفت.
مرد بی اعتنا به این که در حضور دکتربالینی است سیگاری آتش زد و گفت:
از کجا باید می دانستم با شال تمام صورتش را پوشانده بود با آن سرعت بالای ماشین آمده بود پشت تیوتا تا گالن بنزین را باز کند و روی جاده بریزد همه مان می مردیم جاده لغزنده می شد ماشینمان چپ می کرد مجبور شدم مجبور شدم با تیر بزنمش آخر آخر از کجا باید می فهمیدم لباس بلوچی مردانه پوشیده بود وقتی بر روی سرش رفتم آن چشم ها دیگر آن چشم های معصوم نبودند دو شاه توت شده بودند.
فیلمنامه زیارت
خلاصه فیلمنامه
عبدالله ظاهری آراسته و هیکلی چاق دارد و کمی هم شوخ طبع است و سست اعتقاد ، فاطمه همسرعبداله نازا است چون ماه مبارک رمضان در پیش است برای نذری که دارد از عبداله میخواهد خرید انجام دهد ولی عبدالله فکرمیکند نذر همسرش برای بچه دار شدن است . و اعتقادی به موضوع نذر و نیاز ندارد و به همین خاطر از معصومه خواستگاری میکند پدر و مادر معصومه به خاطر ثروت عبدالله ، موافقت معصومه را جلب میکنند . معصومه با نقشه قبلی ازعبدالله میخواهد با خواندن صیغه محرمیت به سفر کربلا رفته و بعد از ماه مبارک رمضان رسماً ازدواج کنند.
معصومه با کمک احمد خواستگار سابقش که با معصومه بزرگ شده و ازکردهای عراق است فرار میکند احمد در فاصله دو جنگ خلیج فارس درایران زندگی کرده ، عبدالله به جرم ورود غیر قانونی به عراق دستگیرمی شود و زندانی شدنش مصادف است با شروع ما ه مبارک رمضان ، در زندان با همسرش فاطمه تماس میگیرد به او میگوید بخاطر ورود غیرقانونی دستگیر شده عبدالله با راهنمایی های زندانبان که مدتی در ایران اسیر بوده متحول شده و به انجام فرایض دینی و روزه و دعا و نیایش می پردازد . فاطمه برای عاقبت به خیری عبدالله وحل مشکلاتشان درشب های قدردعا می کند .
روز عید فطردرمسجد همسرش راملاقات میکند فاطمه درحالیکه اشک میریزد جواب آزمایش را به عبدالله نشان میدهد و میگوید که باردار است عبدالله به رحمت شبهای قدر بیشتر پی میبرد و او مسائلی را که همیشه با کنایه با آن برخورد میکرد و باورنداشت حالابه روشنی درک می کرد و می فهمد دل سپردن به درگاه خدا خصوصاً در شبهای ماه رمضان بی جواب نمی ماند. چراکه شب های قدر شب هایی سراسررحمت است .
داخلی روز – منزل عبدالله
عبدالله دل توی دلش نیست در حالیکه جلوی آینه موهاش و برس می کشد ترانه لری زمزمه میکند ، فاطمه همسر عبدالله مشغول خوردن صبحانه است ، با لبخند به عبدالله نگاه میکند لبخندی از روی عشق و مهربانی ، فاطمه در حالیکه یک لقمه نون و پنیر توی دستشه به طرف عبدالله می آید
فاطمه : عزیزم یه لقمه نون از دست همسرت که میتونی بگیری ضعف نکنی
عبدالله : آی دستت درد نکنه خوشگلم
فاطمه : باز که داری منو مسخره میکنی
عبدالله : این حرفها چیه میزنی مگه به خوشگلی خودت شک داری
فاطمه : نه ولی تو همیشه راجع به من با کنایه حرف میزنی
فاطمه : یه چیزایی نیاز داریم روی کاغذ یادداشت کردم بیاری ماه رمضون نزدیکه نذردارم عبدالله درحالیکه در را پشت سرخودش می بندد ، چشم خانم حتمأ چند قدم دورتر زیر لب میگوید پدر سوخته با نذر و نیاز می خواد بچه دار بشه
داخلی شب –مغازه فرش فروشی
عبدالله درحال صحبت کردن با تلفن است زن و مردی وارد مغازه فرش فروشی می شوند گوشی تلفن را بروی شاسی میگذارد ازجا بلند میشود و سلام علیک می کند و با دست اشاره میکند بفرمایید.
عبدالله : داود .. چند تا چای بیار مشتری داریم داود باسینی چای میرسد و با زن و مرد گرم صحبت میشود.
عبدالله درحا ل قدم زدن با تلفن همراهش است . ببخشید هاجر خانم قطع شد.
داخلی- منزل معصومه
معصومه چند متر دورتر از مادرش فال گوش ایستاده و حرفهای مادرش را گوش میدهد.
پدر معصومه وارد اتاق می شود کلید برق را فشار می دهد و میگوید چرا لامپها را روشن نکرده اید ، معصومه ازجا بلند میشود و سلام میکند.
جعفر آقا( پدرمعصومه ): سلام بابا خسته نباشی
هاجر خانم ( مادر معصومه ) : با دست به جعفرآقا اشاره میکند
جعفر آقا : کیه خانم
هاجرخانم : به آرامی آقا عبدالله هستن
هاجرخانم : آقا عبدالله ببخشید گوشی دستتون جعفر آقا اومدن
جعفر آقا درحال احوال پرسی ، بله خواهش میکنم قدمتون روی چشم تشریف بیارید.
معصومه گریه کنان به طرف اطاق خواب میدود
ادامه دارد….
کابوس مسکو ، رویای لالهزار
(داستان کوتاه)
نویسنده: نیما حسن بیگی
سرخاب را با نوک انگشتِ لاغرش روی گونههایش را مالید. زیرِ مُژه و پشتِ پلکهایش را با سُرمه سیاه کرد. لباسِ زرد با آن دامن چیندار گُشاد آنقدر بامزه بود که ایوان نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
- چقدر طول میکشه؟
- مثل هر شبه دیگه! … همین جا منتظر بمون.
- آقای نَصر نیاد ناراحت بشه!
- تو رو که میشناسه! … زود میام بریم شام بخوریم.
نینوشکا که روی صحنه رفت صدای کَف و سوت مردم شنیده شد. ایوان چشمش به اعلان روی آینهی اتاقِ گریم افتاده:
تیاتر کمدیِ سلطان و رقاصهی فرنگی با حضور بانوی آرتیست روس.
از آن وَر دیوار صدای خنده مردم میآمد. ایرانی معتقد بودند آخر خنده گریه است و این دلِ ایوان را میلرزاند. میدانست این لرزهها پایانی ندارد، مثل وقتی که صدای کَر کننده آژیر میآمد و استالینگراد از موج انفجار بمبهای ارتش نازی میلرزید. آن لرزهها هم پایانی نداشت.
از جیب بارانیاش پاکت نامهای مچاله شده درآورد.
- به نینوشکا چی بگم؟ چطوری بگم؟ اصلاً بگم؟ دیگه چه فرقی میکنه بدونه یا نه!
از اتاق گریم بیرون زد تا کنار پنجرهای نیمه باز که رو به خیابان بود سیگاری دود کند. خیابان پُر از سکوت و سیاهی بود. جیپ خاکستری مُتفقین با چراغهای روشنِ حریص وارد خیابان لالهزار شد و سرعتش را کم کرد. ایوان دوباره نامه را در جیب بارانیاش گذاشت. جیپ که تخته گاز دور شد نفسی عمیق کشید. آن روزها قزاقهای قُلچماق روس و سربازهای خوش قیافه انگلیسی مدام در خیابانها گشت میزدند و خواب و خوراک را از خلقالناس گرفته بودند. شنیده بود چند روز پیش یک سرباز قشون متفق را در پسکوچههای سنگلج با چاقو زدهاند.
ایوان هر وقت صدای جیپ خاکستری را میشنید دلش میلرزید و یاد آن روز سرد میوفتاد. صدای واسیلیچ هنوز در گوشش بود.
***
- رفیق آرکادیچ … ایوان آرکادیچ …
واسیلی واسیلیچ منشیِ دبیرِ موقتِ کمیته مرکزیِ حزب بود. تند و سریع مثل یک گربه چاق راه میرفت و شکمش جلوتر از خودش بود.
پای نظامی کوبید و سرش را بالا گرفت.
- زنده باد شوروی … زنده باد رفیق استالین.
رفیق واسیلیچ نفس زنان، آروغی سر داد: زنده باد… زنده باد… فردا صبح جلسه پایانِ ماهه، یادت که نرفته جوون؟
- نخیر قربان حواسم هست!
- دوست دخترت چطوره؟ سعی کُن امشب با هم نباشین و چیزی نخورین… فردا باید شش دانگه حواست سرِ جاش باشه، انگار تصمیمای مهمی گرفتن!
- چشم قربان.
انگشتِ وسطیِ دستِ چپش را درون ناف عمیقش فرو بُرد و حفره ناف را خاراند: اما هنوز شب نشده… بریم دو گیلاس وُدکا ؟ … مهمون من.
- ببخشید قربان… باید جایی بریم!
خنده رفیق واسیلیچ مثل غُرش تانک بود.
- از دست شما جوونا ! … خیابون درختی، هان؟ … خوبه الان گفتم امشب نرو پیشِ دختره!
***
نفس تازه نکرده بود که نینوشکا از لابلای درختانِ پیر و تاریکِ خیابانِ درختی پیدایش شد. در آن سگسرما فقط لبهای صورتی نینوشکا گرمش میکرد.
- دو گیلاس ودکا مهمون من… یه کافه ارزون قیمت تو خیابون بعدی هست.
- مگه تو نعلچیک کافه گرون قیمت هم پیدا میشه؟!
- حالا هر چی، بریم بخوریم؟
- خیلی کار دارم ایوان، باید خبرها رو از ستاد برسونم چاپخونه.
نینوشکا از اعضای ستادِ تبلیغاتِ حزب بود. بیشترِ روز را در چاپخانه حزب کار میکرد و اوقات بیکاریش برای رقص به سالن اُپرا میرفت. به پیشنهاد نینوشکا تا چند خیابان بالاتر قدم زدند و دستهای هم را گرم کردند. نینوشکا قول داد فردا عصر ودکا بخورند. قول داد از کلوچههای زنجبیلی مادرش برای ایوان بیاورد. مادرش گریشا صورت خندانی داشت و کلوچههای محشری میپخت. پدر نینوشکا فئودور لوویچ معلم تاریخ مدرسه بود و یک دایره المعارف زنده.
فئودور خیلی به ایوان لطف داشت و گاهی برای مهمانی عصرانه دعوتش میکرد. آنها چهار نفری کنار شومینه مینشستند و چای و کلوچه میخوردند و فئودور لوویچ از سرگذشت سلاطین و دیکتاتورهای جهان میگفت. دلیل و برهانِ تاریخی میآورد که همه دیکتاتورها بالاخره روزی سرنگون میشوند. در این مواقع، ایوان بیشتر سکوت میکرد و وقتی فئودور لوویچ از او میپرسید؛ “چه خبر ایوان؟ یه کم از خودت بگو”.
ایوان از طعم کلوچههای گریشای مهربان میگفت و تکرار این موضوع که نمیداند چطور قدردانِ این همه لطف آنها باشد. نینوشکا ، گریشا و فئودور لوویچ هیچ وقت نفهمیده بودند کار کمیته مرکزی حزب چیست.
***
قدمهایش روی سنگفرشهای کهنه خیابان نعلچیک سنگینی میکرد. صفِ درختانِ پیر و خوابآلودِ کنارِ پیادهرو به سرعت از کنارش میگذشت. در آن سرما فقط صدای قدمهای خودش را میشنید و قاقارِ صبحگاهی کلاغها را. دفتر مرکزی حزب دور بود. سرانِ حزب هر وقت تصمیمهای مهم میگرفتند اتفاق خوبی نمیوفتاد! یک بار تصمیم گرفتند دفتر روزنامههای منتقد دولت را در سراسر روسیه آتش بزنند. یک بار هم بیست سی نویسنده معروف را بازدداشت کردند و به سیبری فرستادند. بیچاره پیرمردها بیشترشان دوام نیاوردند. آخرین کارشان تیرباران چند تن از رُفقای خودی بود به جرم این که گفته بودند جیره غذایی سربازان کم است.
چشمش که به آجرهای دوده زدهی ساختمانِ مرکزی حزب افتاد، انگار در گوشش آژیر قرمز زدند. دلش لرزید و ماهیچه ساقِ پایش سوزن سوزن شد. آن ساختمانِ بدونِ پنجره همیشه قلبش را فشار میداد. نگهبان جلوی در تفنگِ کمری ایوان را گرفت و کُد سازمانیاش را کنترل کرد.
پشت در اتاق جلسات ده بیست نفرِ دیگر از اعضای فعالِ کمیته مرکزی هم بودند. رفیق واسیلیچ با آن شکمِ گُندهاش پشت میزی روی صندلی لم داده بود و خمیرِ نانِ لای دندانش را پاک میکرد. هیچ کس حرفی نمیزد و همه فقط به هم نگاه میکردند. سنگینی نگاهها مثل وزنهای بود روی قلب ایوان. به رفیق واسیلیچ نزدیک شد و لبهایش را آرام تکان داد: جلسه کی شروع میشه؟
واسیلیچ چانه گوشتیاش را خاراند و با صدای نسبتا بلند گفت: جلسه؟ کدوم جلسه؟
- کمتیه مرکزی!
- از دست شما جوونا !
- چی شده؟
- تصمیما گرفته شده پسر جون… الان اَمریههاتونو میآرن !
از این کلمات بوی خوبی به مشامش نمیرسید؛ “جلسه … تصمیمهای گرفته شده … اَمریه!”
درِ آهنیِ زرد رنگِ اتاقِ جلسات باز شد و رفیق سیرانو جلوی در ایستاد. او که دبیرِ موقتِ کمیته مرکزی بود خِلط سینهاش را صاف کرد.
- کارِ ما تموم شد رفقا … حالا نوبت شماست… اسم هر کس رو میخونم بیاد جلو اَمریهشو بگیره.
واسیلیچ که با آن شکم گُندهاش خبردار ایستاده بود گفت: بعد کاغذها رو بیارین اینجا مُهر کنم… دستورالعمل هر کس کامل تو اَمریهش نوشته شده.
- رفیق پابلویچ … رفیق سیمونوف … رفیق نیکلای … رفیق بورکین … رفیق دیمیتری … رفیق آگوستین … رفیق وَرشنین … رفیق آرکادیچ …
نام ایوان که از دهانِ سیرانو درآمد، دوست نداشت جلو برود ولی جمعیت تکان خورد و او را هم تکان داد. عرق روی پیشانیاش را که پاک کرد روبروی رفیق سیرانو بود و اَمریه در دستش. جمعیت تکان خورد و ایوان روبروی رفیق واسیلیچ بود. واسیلیچ شکمش را پشت میز جابجا کرد و اَمریه را از دست ایوان گرفت. مُهر کمیته مرکزی را ها کرد و محکم پای کاغذ کوبید. به سبیل و موهای قهوهای ایوان نگاه کرد:”ای روزگار… زندگی سخته جوون، خیلی سخت!”
ایوان نامه را گرفت و کناری ایستاد تا بفهمد قضیه از چه قرار است. در سطرِ آخر اَمریهاش صراحتاً آمده بود “کُلت کمری کالیبر 25” و فقط یک گلوله به ایوان میدادند و هیچ دوست نداشتند خطایی در کار باشد. زندگی سخت بود، خیلی سخت و ایوان باید آن مهمانیهای چای و کلوچه را جُبران میکرد!
- کاش میمُردم و تو حال مَستی پیشِ واسیلیچِ دهن گَشاد نمینشستم! کاش هیچ وقت مَست نمیکردم!
***
ایوان حس کرد لبهای نینوشکا از همیشه گرمتر است. پیشانیاش را به پیشانی او چسباند. تندتر از همیشه نفس میکشید.
- چی شده ایوان؟
برگ زردی را که روی موهای طلایی او بود برداشت و کفِ دستش خُرد کرد. نینوشکا چشمانش برق زد.
- بریم ودکا بخوریم؟ کلوچه هم آوردم.
دلش لرزید و این لرزش تا صورتش رفت و پلکِ چپش را پراند.
- هنوزم دوست داری بدونی کار من چیه؟
- حالا چه وقت این حرفاس؟
در گوشش چیزی شبیه سوت یا آژیر صدا میکرد.
- نینوشکا … تا کجا حاضری با من بیای؟
- چی؟
نینوشکا را به درختِ پیر پشت سرشان چسباند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد. چنارهای خیابان درختی از همیشه تاریکتر بودند.
- دوستت دارم نینوشکا … خیلی دوستت دارم.
- تو امروز چهت شده ایوان؟
- با من میآی نینوشکا ؟
گوشهی لبهای ظریفش به پایین کشیده شد: ودکا نخوریم؟ کلوچه هم هست!
ایوان انگشتان دست چپش را روی لبهای او کشید و به چشمان روشنش خیره شد. زبانش آنقدر خشک شده بود که نفسش به سختی بالا میآمد چه برسد به کلمات.
- من باید برم … همین امشب … با من میآی؟
- کجا ؟
- با من میآی؟
***
صدای کف و سوت مردم ایوان را از چُرت پراند. نسیمی که از پنجره نیمه باز داخل شد به صورتش خورد و حواسش را سر جایش آورد. نینوشکا با آن لباسِ زردِ بامزهاش پشت صحنه را دور زد و وارد اتاق گریم شد.
- چطور خبر رو بهش بگم؟ اصلاً بگم؟ دیگر چه فایدهای داره؟
نامه را از جیب بارانیاش در آورد و پاره کرد و کاغذ پارهها را از پنجره نیمه باز به بیرون ریخت. به سمت اتاق گریم رفت و بیرون در ایستاد. نفسی عمیق کشید و کفِ دستش را روی در چوبیِ اتاقِ گریم فشار داد. نینوشکا سرخاب صورتش را پاک میکرد و زیر لب ترانهای روسی میخواند.
- امشب چطور بود؟!
نگاهش از اعلان روی آینه به ایوان افتاد. نوک انگشت قرمزش را به گونه ایوان مالید و خندید.
- صدای تماشاگرها رو نشنیدی؟ … حسابی معروف شدم!
- بانوی آرتیست روس!
- امشب آقای نصر شام دعوتم کرد… گفتم میخوام با تو باشم… شام کجا بریم؟
نگاهش را به کَفِ چوبیِ زمین دوخت.
- نینوشکا !
- چیه؟
- منو ببخش!
- چرا ؟
انگشتان دست چپش را روی لبهای دختر کشید و به چشمان روشن او خیره شد.
- چی شده ایوان؟
ایوان آب دهانش را پایین فرستاد. هوای داخل ریههایش را خالی کرد و لبخند زد.
- بریم رستوران خان نایب.
ادب…
مو،دراین گوهَرِدَوارسپیداست
دست،آهسته ولرزان مثه بیداست
عمر،زِکف دادی وعشق به دادت نرسید
بِدان قفلِ دلت،بی ادب،تااَبدودَهربی کلیداست
آنچه درظاهرسه حرف است ودرباطل صدهاحرف،ادب است
آنچه می ماندومی بالدومی پروراندهم،ادب است
اِی دوست،عمرفانی است ومی گذردپس دریاب:
درمَسلکِ خوبان،فقط یک چیزمی ماندوآن هم ادب است
گفت پیغمبراکرم که سراپاادب است
بهترین ثروت ودارایی دنیاادب است
اگرازجاه ومکان،گشت وگذار،پول ومقام به خودغَرّه شدی،برخیز
تاببینی که تکلیف جوانان،ادب است
اِی که لحظه ای پِی ثروتِ هستی،هستی!
باخبرباش که گنجینه ی اَعلی ادب است
لقمان راگفتند،ادب ازکه آموختی،گفت ازبی ادبان
بی ادبان نیزبدانندکه همه ی آموختنی ها،ادب است
ادب آن نیست که باپول بدست آوری اش
آنچه آموخت،غلامی به زلیخاادب است
اگرازخیره سری طعنه شنیدی ردشو
آنچه اورابِنشاندبه سرِجا،ادب است
ادبیات فقط،شعروکلامی خوش نیست
شاعری،گوشه ای ازقسمت صدهاادب است
مادر بزرگ
سرفه های خشک و خش دار…. و گاهی ناله های نابهنگام…نفسهایت به سختی می شود پیدا….
و تو گم می شوی پشت غبار سمی تهران….!!
و ما هستیم و یک یلدای بی فرجام…..
ومن خیره به دانه دانه های سبحه ی پاره… ((سبحه= تسبیح))
که هر گوشه تو را چشم انتظارند…
که یلدای بدون تو مرا همچون شبی تار است..
کجایی تو… کجایی..؟
مرا میبینی آیا از پس این ابرهای تیره ی تهران..!!؟؟
رودخانه
شعر 1
حالا که آلپ
ایستاده در نقاشی ها
بی خیال
بگذار چهار چوبی باشد
بر دیوار
پنجره ای که بر دهانش
چند میخ کوبیده اند
با موهای بلُوند
به توفکر می کنم
به مردی در انقلاب فرانسه
حرف سخت باتوم ها را شنیده ای
اما هنوز
کوهی
هنوز به شکل مشت مانده ای
هنوز به شکل صخره ای
همسایه ی طبقه ی پایین
زیر پایم را
خالی می کند
من غرق نمی شوم
من چهار ستون خانه را گرفته ام
وروی بوم
روی صورتت
هر چه لبخند می کشم
اشک هایت این نقاشی را
خراب می کنند
……….
چرا آدمها از من دور نمی شوند
مگر نمی بینند
این جزیره در حال غرق شدن است
……….
تو به گوشه ای خیره شده ای
ونمی دانی
حقیقت
صدای مورچه یست
هر چند بلند
به گوش ما نمی رسد
دریا
پشت ویترین ها
درروسری آبی غرق می شد
وچند خیابان بالاتر
جنازه اش بیرون می زند
نگاه کن
سرهر چهار راه
آهویی
در انتظار شکارچی مانده است
تا پوستش را
به قیمت نان بفروشد
در این جنگل
درختی می شوم
با موهای باز
که باد در آن می رقصد
وکرم ها ریشه هایم را می جوند
نه
نه
نه
تصویر را برهم بزن
می خواهم تفنگ بر دارم
به کوچه بزنم
آیا این تیر هوایی
خدا را خواهد کشت
حالا هی پشت این بوم
حرف هایت را
نقاشی نکن
می دانم
سنگ ریزها
مسیر رودخانه را
عوض نمی کنند
شیر و خرگوش
در جنگلی سبز وبسیار باصفا حیواناتش همه شاد وبا فا
درآن جنگل شیری پدیدار گشت زندگی حیوانات هم تار گشت
نه شب وروز داشتند نه راه فرار هرروزشان بود گریه و زار
گفت خرگوش زرنگ وباهوش هان ای موجودات جنگل به گوش
گرچه شیربیشه باشد نیرومند من به تنها اندازم اورا به بند
بخندیدند ازبرای حرف او موش ومیمون گرفته تا جوجه قو
شیرخسته آمد کنار درخت ناگهان خفت آن حیوان نگون بخت
خرگوش زیرک ببست اورا به بند تازدست شیر نبیند گزند
شیرخفته بیدار گشت زخواب باتعجب دید خود را با طناب
نعره زد شیر ای خرگوش دراز گوش به من میگویند شاه وحوش
جداکن زود این طناب رااز تنم ورنه جنگل رابرهم میزنم
خرگوش زیرک بداد اورا جواب جای تو باشد درون منجلاب
خون حیوانات کردی به شیشه دورشو ازچشم برای همیشه
دست و پا بسته سپرندش به آب عاقبت ظلم باشد این عذاب
آب اورابرد به دشت سوزان که نبود از موجودی نام ونشان
دماغ شیررا مالیدند به خاک جنگل رااز وجودش کردند پاک
شاد گشتند جمله حیوانات زود زیستند آسوده زیر گنبد کبود
قانون اساسی جهانی برای میمونها
تاریخ!آیا به این جمله اعتقاد دارید که تاریخ دوباره تکرار میشود؟اگر موافق نیسنید پس قطعا در اشتباه هستید.اجازه بدهید از باب فلسفه وارد موضوع شوم تا موضوع را بیشتر موشکافی کنم؛عده ای از فلاسفهی ما معتقدند که زمان اصلا وجود ندارد و همه چیز به آن لحظهی بینهایت کوتاه در زمان حال حاضر بستگی دارد؛چشمهای که رود زمان از مبدأ نیستی در بستر آن جاری است و نهر بدون قعر گذشته را میسازد.
بنابراین رویدادها و اتفاقاتی که درون ساحت این نهر شناور هستند خود را به جریان زمان میسپارند سپس ناگزیر آن ساحت را ترک میکنند.اگر به زبان سادهتر توضیح دهم آینده اصلا وجود ندارد و انچه وجود دارد گذشته و حال است و حال نیز چیزی غیر از تکرار گذشته نیست.لذا ما هر روز در حال تکرار گذشته هستیم پس میتوان جواب این سوال که چرا انسانها منقرض شدند در یک کلمه جستوجو نمود.منافع!بله دوستان من منافع!همان چیزی که تاریخ به ما نشان میدهد.
ترسناکترین کلمهای که انسانها علیالخصوص سیاستمداران از آن استفاده میکردند و با صدای بلند روی میزهای دایرهای شکل که دور آن جمع میشدند؛ میکوبیدند و به قول خودشان برای منافع ملت خود فریاد میکشیدند.کلمهای که باعث انقراض کامل انسانها شد!چه چیزی باعث پیداش نفع و تلاش کشورها برای کسب حداکثر منافع شد؟!مرزها؟نژاد؟ملیت؟دین و مذهب؟یا شایدهم طمع قدرت و هزاران دلیل دیگر که فارغ از درجهی اهمیت هرکدام از آنها آنچه که اهمیت دارد این است که همین منافع باعث ایجاد امپریالیسم گردید تا کشورهای قدرتمند هزاران مایل دورتر از مرزهای سرزمینی خود به استعمار و دخالت در امور داخلی کشورهای ضعیفتر بپردازند.مرکانتلیسمها همه چیز را به منافع گره زده بودند و برای کسب منافع از هیچکاری سرباز نمیزدند.
منافع باعث تشکیل گروهای تروریستی گستردهای در سطح جهان شد؛جنگهای جهانی اول و دوم را رقم زد که باعث قتل و عام میلیونها انسان نظامی و غیرنظامی شد!از داخل آن جعبههای مستطیلی شکل به اسم تلویزیون اخبار اعمال فاجعه بار و بی رحمانه انسانها هر روز گزارش میشد.دوستان من واقعا به این فکر نمیکنید همین منافع باعث جنگ جهانی سوم شد که انسانها با بیرحمی تمام بمبهای اتم و هیدروژنی برسر کودکان،زنان و مردان بیپناه ریختند و با دستان خود باعث انقراض نسل بشریت از زمین گشتند.
البته ما میمونها و تمام حیوانات نیز از این جنگ بسیار متضرر شدیم و تعداد زیادی از فرزندان،برادران و خواهران بیگناه خود را در طول جنگ انسانها باهم از دست دادیم ؛هنوز هم آثار منفی تشعشعات رادیواکتیو را در نوزادان ناقص الخلقهای که متولد میشوند؛میبینیم. همانطوری که سالها بعد از حملهی اتمی به ناکازاکی ژاپن؛ژنهای معیوبشان به فرزندان آنها منتقل میشد و به سختی به زندگی ادامه میدادند.بنابراین به نظر میرسید وقت آن رسیده بود که از تاریخ و تجربهی تلخ انسانها درس بگیریم.بهتر بود جنگ قدرت و منافع را کنار بگذاریم اما متاسفانه اهیچکدام از آنها برای ما تجربه نشد و راه انسانها را پیش گرفته بودیم.
سالهای زیادی از انقراض انسانها نگذشته بود که ما میمونها با کار کردن روی قدرت ذهنی خودمان تکامل پیدا کرده بودیم و از حیواناتی با هوش ذهنی کمتر از انسانها به حیواناتی با هوش بسیار فراتر از آنها مبدل گشته بودیم و البته به لطف پزشکان حاذق که موفق به افزایش سطح چین خوردگیهای قشر خارجی مخ شده بودند؛نسل جدید فرزندان ما با هوشی چندین برابر قوی تر از نسل حاضر در حال تولد بودند.ما تمام کتابهای باقی مانده در کتابخانههای بزرگ انسانها را مطالعه کردیم.
به تمام اطلاعات رایانهای باقی مانده آنها دست پیدا کردیم و از هر رده و نژاد میمونها مهندسان،حقوقدان،پزشکان،جامعه شناسان، فیلسوفان،روانشناسان،سیاستمداران،فیزیکدانان و… در دانشگاههای مختلفی که در سرتاسر دنیا ساخته شده بودند فارغالتحصیل و پرورده کردیم.روز به روز بر اندوختههای دانشی انسانها میافزودیم و به دستاوردهای رسیده بودیم که انسانها آرزوی رسیدن به آنها را داشتند بطوری که پزشکان ما با تغییر در ژن میمونها موفق شدند مدت زندگی ما را از 10 تا 50 سال به 200تا 250 سال افزایش دهند.مهندسان ما موفق به فراهم آوردن شرایط زندگی کامل در مریخ شدند و هزاران موفقیت دیگر که شاید برای انسانها صدها و حتی هزارها سال طول میکشید اما ما در کمتر از پنجاه سال به همهی آنها دست پیدا کرده بودیم.
به این طریق میمونها حکمرانان روی زمین شده بودند و هیچ حیوان دیگری قدرت مبارزه با آنها را نداشت.اما مشکل از جایی شروع شد که کم کم میمونهای سیاستمدار در پی تشکیل زیربنای ساختارهای سیاسی برای ایجاد رژیم سیاسی و دولت زمزمههای سر دادند و دولتها در مناطق مختلفی از دنیا تشکیل شدند و عملا ساختار اجتماعی جامعه به دو طبقهی فرمانروا و فرمانبر تقسیم شد.
گوریلها در آفریقای مرکزی،اورانگوتانها در مالزی و اندونزی و سرزمینهای اطراف آنها،شامپانزه ها در کنگو و در قاره اروپا،مندریلها در گینه،بابونها با دو حکومت بابون غربی و بابون شرقی در آفریقا،گیبونها در چین و قسمت عمدهای از آسیا،گلاداها در اتیوپی و استرالیا،لانگورهای خاکستری در شبه قارهی هند و لانگورهای سرطلایی در آسام غربی،میمونهای جیغ کش در تمام قارهی آمریکا،ماکاکها در ژاپن و میمونهای دماغ دراز نیز در قسمت عمده ای از جنوب شرقی آسیا و تمام خاور میانه اعلام حکومت کرده بودند.
شیکافها هم در مادگاسکار سعی بر اعلام موجودیت کردند اما توسط گلاداها سرکوب شدند و از طرف دولت گلاداها به عنوان شورشی شناخته شدند و تمام حکومتهای میمونی دیگر نیز در کمال تعجب از شورشی خواندن شیکافها حمایت کردند.بنابراین شیکافها به آموزش نیروهای شبه نظامی روی آوردند و در سراسر دنیا اقدام به عملیاتهای نظامی در سطح گسترده نمودند و تنها میمونهای قربانی این حوادث از طبقهی بیگناه فرمانبران بودند.
اینگونه بود که تاریخ انسانها دوباره داشت تکرار میشد اما این بار برای میمونها در حال تکرار شدن بود.مرزها ایجاد شده بودند.هر قسمت که تحت کنترل یک نژاد میمونی بود حقوق سایر نژادها را رعایت نمیکرد آنها را به بهانههای مختلفی و تحت عناوین مختلفی مانند شورش، خیانت به نژاد حاکم و… به بردگی، حبس و اعدام محکوم میکردند.در تمام سرزمینها میمونهای ماده از کمترین حقوق ممکن برخوردار بودند.طبقات حاکم کم کم که لذت قدرت را چشیدند حتی به میمونهای هم نژاد خود نیز ظلم و حقوق انها را نادیده میگرفتند.حکومتهای بزرگی راه انداختند و از طریق تصویب قوانین ویژه در مرزهای سرزمینی خود برای میمونهای زیر دست خود تعیین تکلیف میکردند.
اما میمونهای سیاستمدار از انسانهای سیاستمدار بسیار باهوشتر بودند.آنها از نوشتههای موجود در کتابهای علوم سیاسی حداکثر استفاده را برده بودند و از آزمون و خطای انسانها بهره و دولتهای اولیهی انسانها را هرگز تشکیل نداده بودند.آنها از همان ابتدا ادعای دموکراسی(مستقیم؛نیمه مسقیم و غیر مستقیم) کردند و انواع دیگر حکومت مانند پادشاهی مطلقه پلوتوکراسی،آریستوکراسی و…را رد و ادعای مردم سالاری کردند. قانون اساسی تصویب و براساس اصل تفکیک مطلق قوا(هرسه قوه در عرض هم و برابر هم هستند)سه قوه مقننه،مجریه و قضائیه را تشکیل دادند و برای میمونهای تحت حاکمیت خود حقوق و آزادیهای عمومی از جمله حقوق سیاسی مانند حق رأی،حقوق مدنی و…تعیین کردنده بودند.
+ بله ادوارد،سوالی داشتی ؟
-بله استاد.شما فرمودید که حکومتهای مردم سالار تشکیل شده بودند و علاوه بر این براساس مستندات تاریخی؛تقلید از الگوهای حکومتی انسانها تمام حقوق مندرج در اعلامیه ها و مستندات جهانی حقوق بیناملل و حقوق بشر توسط دولتهای میمونها اعلام شده بود؛ پس چرا باید میمونها خواهان جهان بدون مرز و قانون اساسی جهانی میمونها میشدند؟
سوال بسیار خوبی بود ادوارد.جواب سوال تو نیز همان جوابی است که به جورج در مورد چرایی انقراض انسانها و تقلید میمونها از آنها دادم.منافع!بله ادوارد عزیز منافع!قبل از جنگ جهانی اول،تعدادی از کشورهای قدرتمند به فکر تاسیس سازمانی بین المللی برای ایجاد صلح در جهان افتادند و جامعه ملل را تشکیل دادند اما هرگز نتوانست مانع جنگ جهانی اول شود.در فاصلهی بین جنگ جهانی اول و دوم خبری از این سازمان بینالمللی برای ایجاد صلح و امنیت بینالمللی نشد تا اینکه جنگ جهانی دوم با هفتاد میلیون کشته چنان فاجعهای به بار آورد که بعد از اتمام آن دولتها؛سازمان ملل متحد را تشکیل دادند که نوید بخش تحکیم حقوق بینالملل بود.
لذا بعد از جنگ جهانی دوم در سال1948 اعلامیهی جهانی حقوق بشر تصویب شد و بعد از آن تعداد زیادی کنوانسیون و معاهده توسط دولتها به تصویب رسید و سازمانهای بینالمللی زیادی وابسته و غیر وابسته به سازمان ملل متحد تشکیل شدند؛ اما مشکل آنجا بود که حقوق بینالملل و حقوق بشر تا زمانی قابل احترام بود که با منافع دولتها در تضاد و تعارض نبود.علیالخصوص ابر قدرتها از حقوق بینالملل و حقوق بشر به عنوان اهرم فشاری بر دولتهای ضعیفتر استفاده میکردند و هرجایی که منافع خود را در خطر میدیدند از اجرای تعهدات بینالمللی دست میکشیدند و از عضویت در سازمانهای بینالمللی خارج میشدند.
بنابراین چون نفوذ ابر قدرتها در سازمان ملل زیاد شده بود این رویهی خطرناک نتوانست صلح و امنیت بینالمللی را که هدف سازمان ملل متحد بود را تامین کنید و آتش جنگ جهانی سوم برافروخته شد.خانمان سوزترین جنگی که تاریخ کره زمین به خودش دیده بود که انسانها را به انقراض کشاند.لذا دولتهای میمونها هم براساس ترسی که از تجربهی تاریخی انسانها داشتند از همان ابتدا سازمانی بینالدولی تشکیل و معاهداتی گسترده تصویب کردند اما آنها هم همان راه خطرناک انسانها را در برخورد با حقوق بینالملل پیش گرفتند یعنی برخورد براساس منافع!حقوق و آزادیهای عمومی هم که از طرف هر دولت میمونی داده شده بود بیشتر حالت روبنایی و جنگ برای بقا داشت.در واقع این عادت قوانین است که اعلام میشوند اما آیا اجرا میشوند؟!
+بله سارا؟
-استاد پس چگونه این حکومتهای میمونی حریص برای قدرت؛در برابر تئوری جهان بدون مرز شما و همکاران شما مقاومت نکردند؟
مشخصا مقاومتهای زیادی صورت گرفت اما شرایط به گونهای رقم خورد که چرخها به نفع ما چرخیده بود.میمونها واحد پول بینالمللی با نام پپین را برای معاملات بینالمللی ایجاد کرده بودند.صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی هر روز اخطار میداد که شاخصهای اقتصاد جهانی به شدت در حال ریزش است.جنگ منافع شروع شده بود و میمونها برای افزایش قدرت اقتصادی خود از هیچ کاری سر باز نمیزدند.
شامپانزهها شبه قاره هند و لانگورهای خاکستری را به زیر یوغ استعمار برده بودند،میمونهای جیغ کش از قاره آمریکا به خاورمیانه آمدند و میمونهای دماغ دراز و کشورهای خاورمیانه را برای بیرون کشیدن ذخایر نفت مستعمره قرار دادند و از قدرت و ثروت خود استفاده کردند و تعداد زیادی از میمونهای شورشی را از قسمتهای مختلف دنیا جمع کردند تا در منطقهی خاورمیانه به اعمال تروریستی و قتل عام دماغ درازها بپردازند تا منافع خودشان تأمین شود.به همین منوال جنگهای بزرگ دیگری بین نژادها و حکومتهای مختلف میمونها شکل گرفت و نهایتا منجر به استعمار اکثریت قسمتهای آفریقا و قارههای دیگر گردید.
از یک طرف این حوادث و از طرف دیگر برنامههای ایدیولوژیک گستردهای که برای سرگرم ساختن و القای سبک زندگی به میمونهای عادی در حال برنامه ریزی و اجرا بود؛سبب تغییر شدید سبک زندگی میمونها شده بود. همه دنبال پول، شهوت، کسب منافع، انتقام و خونریزی و… بودند و تقریبا میمونهای عادی مجدادا در حال مشاهده تکرار تاریخ بودند اما اینبار تاریخ خودشان یعنی تاریخی مبتنی بر قانون جنگل!قانونی که انسانهای معاصر هم روز به روز بیشتر به آن باز میگشتند!در واقع تمام تلاشهای طولانی ادیبان و فیلسوفانِ میمونها برای تغییر و تبدیل میمونهای نخستین و وحشی به میمونهای متمدن و اخلاقگرا از بین رفته بود.
در واقع مدت زمان زیادی از فارغ التحصیلی من در دکتری حقوق در گرایش فلسفه حقوق نگذشته بود و آنچه خوب میدانستم این بود که هدف نهایی قانون فراهم آوردن شرایط بهتر زندگی برای میمونها عادی است در حالی که قوانین میمونها کاملا عکس این موضوع عمل میکرد و آزادی عمل میمونها به بهانههای واهی هر روز با نام قانون محدودتر میشد؛آزادیهایی که هرچند اگر در دوران نخستین میمونها بدون قید و بند و مضر بودند اما تحدید شدید آن بسیار زیان بارتر عمل کرده بود.
سالهای زیادی به همین منوال در حال تمام شدن بود و وضع زندگی میمونها در سراسر دنیا هر روز در حال بدتر شدن بود اما من خودم را در کتابخانهام حبس کرده بودم و چشمهایم را بر واقعیات دنیای بیرون بسته بودم.تا اینکه یک روز بلاخره فلسفهی زندگی خودم را پیدا کردم؛روزی که یک بچه میمون را دیدم درحالی که باید کتاب در دست مشغول مطالعه و سرگرم در دنیای کودکی باشد مشغول کار برای پیدا کردن چند پپین در روز برای تهیهی غذای خودش و خانوادهاش باشد.
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم در سراسر دنیا فقیر ریشه دوانده بود و میلیونها بچه میمون به بچه میمون کار تبدیل شدهاند چیزی که به شدت تداوم نسل میمونها را به خطر انداخته بود حتی خطرناک تر از بمبهای اتم انسانها چراکه انقراض یک نسل زمانی محقق میشود که افراد آن نسل قدرت اندیشدن و تفکر را از دست دهند یا زمانی برای اندیشیدن نداشته باشند.از طرف دیگر کشورها به شدت باهم درگیر بودند و این نوید بخش تکرار جنگهای جهانی انسانها بود.
فلسفهی زندگی من اینگونه شد که با هر آنچه که میمونها اشتباها به آن گرفتار یا به آن علاقمند بودند به مبارزه برخیزم تا رنسانسی انجام دهم که به انقلاب منجر شود.رنسانسی برای بازگشت به معیارهای اخلاق و نوع دوستی میمونها که منجر به انقلابی درونی در آنها شود.انقلابی که ماحصل آن ایجاد جهانی عاری از جنگ، فقر و… بود!بله جهانی واحد!جهانی بدون مرز با یک قانون اساسی جهانی برای میمونها!
برای به دست آوردن این هدف از تمام نژادهای میمونی سعی کردم چندین اندیشمند و متفکر پیدا کنم و با ارائهی نظراتم آنها را قانع به همکاری برای آماده کردن ذهن میمونها برای ایجاد جهانی واحد و رفراندمی جهت به ثمر نشاندن آن و تصویب قانون اساسی جهانی بنمایم؛البته ذهن میمونها از قبل به خاطر شرایط سخت زندگی آماده پذیرش آن شده بود.حدود 120 نفر از اندشمندان بزرگ جهانِ میمونها از سراسر دنیا با من همکاری و از طریق برگزاری کنفرانسهای بزرگ،تلویزیون،اینترنت و…شروع به گسترش افکار خود نمودیم.
دولتها به شدت با ما مخالفت کردند حتی یکبار به مرکز برگزاری جلسات ما حمله موشکی کردند و تعدادی از بردران و خواهران ما کشته شدند و من هم پای چپم را در همین حمله از دست دادم.مردم سراسر دنیا به راهپیمایی مسالمت آمیز و تحصن و اعتصاب روی آوردند و زیر این فشار افکار عمومی دولتها جلساتی با ما برگزار کردند و بلاخره مجبور به قبول به رفراندم گذاشتن قانون اساسی جهانی و قانون اساسی خودشان در رقابتی عادلانه توافق کردند که بعد از رفراندم 93 درصد واجدین شرایط رأی به قانون اساسی جهانی میمونها رأی دادند فقط یک اصل دارد که عبارت است از:
+اخلاق، نوع دوستی و عدالت شرط اساسی زندگی است.تمام نژادهای میمون باهم برابر و برادر هستند و هیچکدام هیچگونه برتری بر دیگران ندارند.جنگ و خونریزی به طور مطلق ممنوع میگردد.ارتشهای نظامی منحل و تمام کارخانههای تسلیحات تعطیل و به جای آنها پارکهای علمی و فناوری و کتابخانه تاسیس میشود.مرزبندیها بطور کامل کنار گذاشته میشود و در این دنیای بدون مرز برای مردمی که کتاب میخوانند و میاندیشند،منافع مطرح نیست و نیازی به قانون به دولت و به دادگاه ندارند.
بچه ها برای کلاس امروز کافی است.خسته نباشید.
در زیرِ زمین
شاید تنها پیشزمینهی خواندن این داستان یا بهتر است بگویم اتفاق عجیبی که امروز برایم افتاد، در ذهن یا پیش رو داشتن نقشهی خطوط متروی تهران در شهریور 1398 شمسی باشد.
با اعلام ایستگاه میدان آزادی از بلندگوی مترو، مثل همیشه و با هر جانکندنی که بود خودم را به جلوی درِ واگن رساندم. هنوز قطار کاملاً متوقف نشدهبود که تابلوی آبی آسمانیِ تئاتر شهر را از پشت شیشههای پُرلک دیدم. طبق معمول هیچکس عکسالعملی حاکی از تعجب نشاننداد. راه برگشتی نداشتم. روی دست جمعیت بیرونرفتم. مثل خس و خاشاک در گرداب جلوی در دور خودم میچرخیدم. در، چندبار جیغ خفهای زد که یعنی میخواهد دیگر بستهشود و تنها من هنوز کاملاً بیرون بودم. تا اینکه مردی از دور دوید و هم نصفهایی که بیرون مانده بودند و هم مرا و هم خودش را به داخل واگن فرستاد و ختم داستان کرد.
فقط عدهای سرپا بیرون رفتند و عدهای سرپا جایشان را گرفتند؛ هیاهوی بسیار برای هیچ. مثل دوقلوها، از شکم چسبیده بودم به همان مرد. شاید چون زیادی به هم نزدیک بودیم که لااقل دیگر نگاهش نمیکردم، و شاید چون زیادی به هم نزدیک شدهبودیم که یک آن نگاهش کردم. خلیل؟… نگاه گشادش که انگار همیشه صحنهی سهمگینی را میبیند، مثل مرغ سرکنده روی پیداکردن نقشهی خطوط مترو در داخل واگن میگشت. به کجا میرفت؟ کجا بود؟ خوب یادم است که بچهی خوزستان بود. خالد؟… اسمش را یادم نمیآید. خ داشت. چند کتاب زیر بغلش بود که زنده به گور صادق هدایتش را میدیدم.
قاعدتا باید انقلاب پیاده میشد؛ حدود دو دقیقهی دیگر. قطار هنوز ایستادهبود و تهویهاش کار نمیکرد. عرق سردی روی تنم راه گرفته بود. حالت تهوع داشتم. سرم گیج میرفت و تار میدیدم. مانیتورِ داخلِ واگن هم انگار هنگ کرده بود. ثابت ماندهبود به روی دو ریل راهآهنی که در انتهای پیچشان، در پای گرگ و میشِ کوهی دوردست به هم میرسیدند انگار. انگار باران زدهبود و ابرهای یاسی، باز هم میخواستند ببارند! نمیشد گفت که عکس است یا نقاشی؟ از آن صحنههایی که در فیلم چه رؤیاها ممکن است بیایند میبینیم، با بازی مرحوم رابین ویلیامز. فقط جای خ روی تختهسنگی رو به کوه خالی بود. نه اینکه من آنجا بنشانمش؛ خودش رفتهبود و آنجا نشستهبود و من نمیدانستم؛ از همان 3 صبح که sms داده بود که:
تُنگِ تَنگِ زندگی، بدجوری اذیت میکنه رفیق… شاید تو یه جهان دیگه، باز چشم تو چشم شدیم…
زنگ زدهبودم و جواب ندادهبود. sms دادهبودم که:
قرار ما این بود؟… تنهایی؟…
جواب ندادهبود. گفتهبودم:
تو رو خدا بگو کجایی؟
جواب دادهبود:
میبینی؟ آسمون هم داره فریاد میزنه…
و چه باران بیموقعی بود! آسمان طوری رعد میزد که انگار میخواهد گلویش را پارهکند! جواب نمیداد. چارهای نداشتم جز آنکه بروم دَمِ درِ خانهاش. ولی دریغ از یک ماشین گذری و کرکرهی پایینکشیدهنشدهای! با تاریکشدن هوا، خاک مرگ میپاشیدند در اراک، چه برسد به آن شب که باران آنچنان لباسهایم را خیس و سنگین کردهبود که انگار باید پایت را از باتلاق بیرون میکشیدی برای قدم بعدی! و خانهی خ هم در شهرکی خارج از شهر بود و یک ساعتی تا خانهاش راهبود اگر میخواستم پیاده بروم. همینطوری رفته بودم و سر کوچهی شیما رسیده بودم. شیما؟… خوب یادم است که بچهی اکباتان بود.
شیوا؟… اسمش را یادم نمیآید، ش داشت فکرکنم. فقط میدانستم که خانه دانشجوییاش در آن کوچه است. یک شب با خ تا سر همین کوچه همراهیاش کردهبودیم. در واقع ش را خ برایم لقمه گرفتهبود؛ بعد از اجرای مرغ دریایی که من کارگردانش بودم و یکی از نقشهایش را به خ سپردهبودم. بعد از اجرا، دسته گلی را به خ تقدیمکرد. یکی از همین رشتههای مهندسی را میخواند، ولی به هنر ابراز تمایل میکرد. و خ به او گفت که درخشش نقشش را مدیون کارگردانی من است، و چشمان درشت و شهلای ش روی من نشست. و بعد، سهتایی رفتیم در کافهی روبروی دانشگاه.
مثل سرخپوستها، سیگار برگی را دست به دست میکردیم و مثل لوکوموتیو، دود میکردیم در دود و دَمِ بندریها و پوست سفید ش و هاتداگهایمان. و بعد، قدم زدهبودیم و از پیکاسو و مودیگلیانی و سنفنی ششم چایکوفسکی برایش گفتهبودیم، تا شازدهکوچولو و بخشهای دیگر وجودِ بریدا و آنِ حافظانه، و قدم زدهبودیم و روی دو ریل راهآهن و چوبهای بین دو ریل راهآهن، جاهایمان را عوض کردهبودیم و به هم خوردهبودیم و خندیدهبودیم و دور شمسی ـ قمری زدهبودیم تا رسیدهبودیم سر کوچهی شیما. شمارهاش را به من دادهبود و با همان چشمان درشت شهلا از خ خداحافظی کردهبود و رفتهبود و رفتهبود که رفتهبود. sms دادم که:
تو رو خدا جواب بده، خ خودکشی کرده…
جواب نداد. میدانستم که جواب نمیدهد. مسیر خانهی خ، همان تیرچراغبرقهای داخل شهر که مثل مترسک سر جالیز بودند را هم نداشت. شرشر باران در شبی تاریک و در یک جادهی تاریکتر در خارج از شهر، فریاد هر رهگذر تنهایی را خفهمیکند؛ ترس از حملهی چاقوکشهای کمینکرده، ترس از سگهای بیابانی که زبان آدم را نمیفهمند؛ ترس از بیکسی و تنهایی!… در همین افکار بودم که خ sms داد که:
ایستگاه راهآهنم
نمیدانم که با آن لباسهای خیس و سنگین و پاهای لرزان، چطور تا راهآهن را دویدم؟ روی تختهسنگی رو به کوه نشستهبود. کنارش نشستم. استفراغ کردهبود. با آن چشمهای گشاد که انگار همیشه صحنهی سهمگینی را میبیند، خواباند توی گوشم. برق از چشمانم پرید. و بعد، همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم در زیر ابرهای یاسی. با چشمانی که اشک در آنها حلقه زدهبود، مثل آن دوران نگاهش کردم. گفت:
چیه؟
و بلندی صدا و لحنش در گفتهی اخیر، طوری بود که چند نفر برگشتند و کلهکشیدند. حالا چشمهایش آنقدر گشاد شدهبودند که انگار میخواستند بیفتند! یاد نمکی افتادم… یاد وقتهایی که جلوی آینه اتود میزد و دور چشمهایش را مثل بهروز وثوقی در سوتهدلان، چین میانداخت. گوشهی لبم را با لبخند گزیدم و نگاهم را به نقطهی نامعلومی در گوشهی سقف واگن چرخاندم تا جمعیت، متوجه شود که یک مسألهی شخصی است.
هوا آنقدر خفه بود که صدای بخارشدن عرق روی پیشانی ها را میشنیدم. قطار حرکت کردهبود و فیلم مانیتور هم. کلمات باز این چه شورش است که در خلق عالم است، روی پارچههای سیاهِ انیمیشنی با باد به هم میریختند. محرم کی بود؟ زیر برق ظهر عاشورا، آنقدر با خ خیابان اصلی آن شهر کوچک دانشجویی را برای کشف ریشههای جامعهشناختیِ این شورش بزرگ، بالا و پایین کردهبودیم که پاشنهی پاها و لبهایمان ترکیدهبودند و تخمشربتیهای زعفرانی که از بس خنک بودند، دور لیوانهای یکبار مصرفشان عرق کردهبود، عجب سیرابمان میکردند!؟ گفتم:
باز هم محرمالحرامی دیگر آمد و ما هنوز در قید حیاتیم…
به اقتباس از sms خودش که در سالروز تولدش میفرستاد که:
باز هم خردادی دیگر آمد و ما هنوز در قید حیاتیم…
و به رسم شوخی دیرینه، با مشت زدم توی شکمش، که ناگهان خواباند توی گوشم و برق از چشمانم پرید. نگاهم پایین افتاد، به جدول کلمات متقاطع در صفحهی موبایل یکی از مسافران، و دیگر نگاهم را از جدول کلمات متقاطع برنداشتم و کسی که موبایل دستش بود هم، نتوانست جدول را حلکند؛ تا وقتی که چراغهای واگن، خاموش و واگن خالیشد. نورِ سکوی مترو چشمم را زد. کجا بود؟…
ایستگاه اکباتان بودم.
ممکن بود ش را ببینم؟
ممکن بود خ باز هم به ایستگاه راهآهن رفته باشد؟
چه باید میکردم؟ برمیگشتم به میدان آزادی که از شرکت مرخصی بگیرم و از همانجا سوار اتوبوسی شوم که بزنم به دل جادهی اراک؟
یا همان بهتر که مینشستم در وسط میدان که به چرخشهای بیپایان اتوبوسهای مسافربری خیرهشوم و به آدمهایی که دیگر آنها را نخواهمدید!
شعر سپید
1
بی توبودن را
درامتدادشب
با قرص کامل ماه می گذرانم
ونُه بار
خاطره هایت را مرور می کنم
آنقدر
که نُقل های سپید از آسمان
بر روی سرم ببارند
تا عروس زمستان شوم
وتو
زرتشت تراز زرتشت میشوی
تا بر شعله ی بوسه هایت
ایمان بیاورم.
۲
چقدر درد دارد
زنانه گی هایت
وقتی که جفت بازمانده ات
حبس شود
در قفس پرنده ا ی بی رمق
آه
استخوان هایم
زار میزنند برپوست مچاله ام
آن هنگام که خورشید
غروب میکند
ازلابلای موهای آشفته ام درباد
گاهی دلم میخواهد
آنقدر تنهاییم را فریاد بزنم
تاگوش تمام بی تفاوتی های دنیاکرشود
تازمین دورِ دلواپسی هایم بچرخد
وآسمان
زار
زار
ببارد برای گریه های نکرده ام.
۳
اینروزها
چقدربرای نیامدن کسی
بایدبه انتظارنشست
چقدربایدبه عقب برگشت
زمین
آنقدرهاهم که فکرمیکنیم
گردنیست
تاباردیگر
با دامنی بلند
درخاله بازی های کودکی مان بتوبرسم
همیشه این بوده
توچشم روی هم میگذاشتی
ومن
آرام ازچشمهایت می افتادم
من چشم روی هم میگذاشتم
وتو پنهان میشدی
تا هرگز پیدایت نکنم
خدیجه صفالومنزه
اگر مانده بودم …
ایستگاه اول
امروز می خواهم دو ماهگی ام را در شکم مادرم جشن بگیرم . البته می خواستم . این طور که معلوم است فرصتی برای جشن نیست . امروز روز آخر است . چرا روز آخر ؟ جوابش ساده است . من را نمی خواهند . چرا بزرگترها فکر می کنند ما چیزی نمی فهمیم . من حتی بیرون از این جا را هم دارم می بینم . چه جوری اش دیگر بماند . می ترسم بعد از این همین را هم از ما بگیرند . البته برای من که دیگر فرقی نمی کند . یک خانم اخمو با روپوش سفید بالای سر مادرم ایستاده است و یک آمپول خیلی بزرگ در دستش دارد . فکر کنم از این یکی نمی توانم قسر در بروم . چه زود تمام شد . وقتی بمیرم سنگ قبری هم ندارم که ماهی ، سالی ، کسی بیاید و یادی از من بکند . قبر من یکی از سطل آشغال های این شهر خواهد بود .
کنار انبوهی از زباله ها . این هم تقدیر من بود . نمی دانم چرا می گویند تقدیر را خودمان می سازیم . دلم بیشتر از این می سوزد که هیچ وقت نمی فهمم که اگر پا به دنیا می گذاشتم و شروع به زندگی می کردم چه جور آدمی می شدم .آدم خوبی بودم یا آدم بد؟ دست آدم های دوروبرم را می گرفتم یا آن ها را به زمین می زدم . شاید اگر در آینده ام می دیدم که آدم بدی شده ام راحت تر از این دنیا دل می بستم .کاش می شد بدانم زندگی با من و بدون من چه فرقی می کرد . چشمانم را می بندم و آماده ی رفتن می شوم . مدتی می گذرد ولی خبری نمی شود . چشمانم را باز می کنم . زن آمپول به دست ، بی حرکت مانده است . خیلی خوابم می آید . چشم هایم بی اختیار
بسته می شود .
ایستگاه دوم
امروز زمان برگشتن از مدرسه قلدرهای کلاسمان را دیدم که سعید را زیر مشت و لگد گرفته اند . سعید پسر خجالتی ولی زرنگ کلاسمان است که عینک ته استکانی به چشم می زند . جلو رفتم و قاطی دعوا شدم . خیلی ناموفق نبودم . هر دوتایی که می خوردم یکی هم می زدم . بالاخره با کمک هم بعد از کتک مفصلی که خوردیم و زدیم فراریشان دادیم . امروز من و سعید با هم دوست شدیم .
چند نفر از همکلاسی های سعید او را زیر مشت و لگد گرفتند . کسی نبود به او کمک کند . یک نفری هم از پس چهار نفر برنیامد . عینک سعید در چشمش شکست و چشم راستش کور شد . از فردایش به مدرسه نیامد چون جلوی همکلاسی هایش خجالت می کشید . آن هایی هم که سعید را زدند اخراج شدند .
ایستگاه سوم
هر سال شب عاشورا در محله ی مان نذری می دادیم . امسال تصمیم گرفتم قسمتی از نذری ها را در یکی از محله های پایین شهر پخش کنم .سرمای هوا به قول قدیمی ها استخوان ترکان بود . بخاری ماشین هم جواب نمی داد . در مسیر حرکتم در ایستگاه اتوبوس مرد جوان حدودا سی ساله ای را دیدم که فقط یک پیراهن به تن داشت و از سرما به خود پیچیده بود . در دستش هم یک پلاستیک بود که داخلش دو تا تخم مرغ قرار داشت . پیاده شدم و صدایش زدم .
جواب نداد . چند بار به صورتش زدم . به خودش آمد . پالتویم را از تنم در آوردم ، رویش انداختم و او را به داخل ماشین بردم . کمی که گرم شد از خانواده ی سه نفری شان برایم تعریف کرد و این که چند ماه است به خاطر بیماری عفونی اش از کار اخراج شده است . تا خانه اش او را رساندم و موقع رفتن سه تا غذا به او دادم . لبخند زد و خداحافظی کرد . فردا قرار شد به محل کارم بیاید تا برایش کاری دست و پا کنم . امشب بهترین شب زندگی ام بود .
مرد جوان آن شب در ایستگاه اتوبوس از سرما و بیماری مرد . چون کسی نبود دستش را بگیرد . آن شب همسر و دختر کوچکش کنار سفره خوابشان برد . کنار یک سفره ی خالی . به امید این که پدر خانه در را باز کند و سفره ی شان را پر کند . صبح وقتی جنازه ی مرد جوان را پیدا کردند هنوز پلاستیک تخم مرغش در دستش بود . شاید تا آخرین لحظه امید داشت .
ایستگاه چهارم
مادرمان بعد از فوت پدر سکته کرد و خانه نشین شد . من و فرهاد برادرم ، برایش پرستار گرفتیم و هفته ای یک بار هم به او سر می زدیم . مدتی بعد فرهاد ورشکسته شد و مجبور شد برای پرداخت بدهی اش خانه ی پدری را بفروشد . مادرم مخالفتی نکرد . قرار شد هر هفته یکی از ما در خانه اش از مادر نگه داری کند . فرهاد اوایل مشکلی نداشت ولی بعد پیشنهاد داد که مادر را به خانه ی سالمندان ببریم. می گفت آن جا برایش بهتر است .
من سعی می کردم که مادرم قبل از تصمیم گیری ما ، از موضوع با خبر نشود ولی هر بار که او را می دیدم با نگاهش آتش در دلم می انداخت . انگار همه چیز را می دانست . مادرم را به خانه ی خودم آوردم . اوایل همسرم کمی ناراحت بود اما کم کم همه چیز خوب شد . مادرم با امدنش دوباره عشق و برکت را به زندگی مان بخشید .
فرهاد بعد از ورشکستگی خانه ی پدری را فروخت و مادرش را به خانه ی سالمندان برد . فرهاد جمعه ها به او سر می زد و برایش گل و خوراکی می برد . مادرش هر روز صبح جمعه به شوق دیدن فرهاد زودتر از خواب بلند می شد . پرستارش را صدا می زد تا با کمک او به حمام برود .بعد از حمام هم دستی به سر و صورتش می کشید . سپس رو به پنجره می نشست و منتظر پسرش می ماند . آن روز فرهاد دیر کرده بود . وقت ناهار شد ولی فرهاد هنوز نیامده بود . ناهارش سرد شد . شامش هم سرد شد .ساعت از نیمه های شب گذشته بود . چشمان مادر هنوز به در خیره بود . قطره ی اشکی روی صورتش غلتید ، چشمانش را بست و خوابید . برای همیشه .
ایستگاه آخر
با تکان شدیدی از خواب بلند می شوم . من هنوز زنده ام ؟؟ دوروبرم را نگاه می کنم . دیگری خبری از آن زن بداخلاق آمپول به دست نیست . انگار دستی دارد نوازشم می کند . دست مادرم مثل قرص خواب آور برایم می ماند . باز می خواهم بخابم . ولی این بار با خیال راحت . ممنونم مادر . قول می دهم پسر خوبی برایت باشم . قول قول …
افسانه ی رونیکا
فصل اول : تقلب
نور شدیدی چشمهاش رو به شدت اذیت کرد . نوری بنفش که از دوردستها می آمد .او می دوید و چیزهایی هم پشت سر او می دویدند . باید فرار میکرد ،نباید به او می رسیدند. نور هر لحظه شدیدتر میشد .صدای زوزه ی گرگی می آمد .جنگل تاریک و پر از سایه های عجیب و غریبی بود ،انگار درختان و شاخه ها دست دراز میکردند تا او را بگیرند .صدای پای تعقیب کنندگان نزدیک و نزدیکتر میشد .زمزمه هایی ازپشت سرش شنید ،کسی چیزی خواند و او به زمین پرتاب شد .با ترس و اندک توانی که داشت برگشت تا آنها را ببیند .نور بنفش محو شد .سه نفر با شنل های بلند مشکی ،چهره شان را زیر کلاه پوشانده بودن .دیگه کارش تموم بود ،دستی به شکمش کشید ، خداحافظ دخترم ….
رونیکا از خواب پرید ،خیس عرق بود .باز هم اون کابوس …چرا این کابوس عجیب دست از سرش بر نمی داشت .بلند شد و به ساعتش نگاه کرد ،باید میرفت مدرسه ،آخرین امتحان بود .با عجله آماده شد و قهوه اش رو خورد و از خانه بیرون زد .بار دیگر شهر شلوغ و ازدحامش را بغل کرد وبه سمت مدرسه به راه افتاد ….
فضای دبیرستان اون روز خیلی گرفته و غمگین بود .زمان امتحان بود و همه استرس داشتن ، هر طرف رو نگاه میکردی یکی کتاب دستش بود و غرق در رویا … مدرسه به سخت گیری در امتحانات شهرت داشت .رونیکا با قد بلند و قدمهای آهسته طول حیاط رو راه میرفت و سعی میکرد برای امتحان جغرافی آماده بشه .احساس میکرد هیچ استعدادی در این درس نداره …
قبل از اینکه صدای زنگ در بیاد رفت پیش سارا ….
_ سارا تو چیزی از اینا می فهمی ؟! واقعا مسخره است، من از این درس متنفرم !
سارا با چشمهای آبی و زیبایش به اون نگاه کرد و گفت :
رونی اینا واقعا به درد نمیخوره ،فقط بکنش تو کله ات ،زیپ کله ات رو بکش ،بعد امتحان هم زیپ رو باز کن و _
همه رو بریز دور ! به همین راحتی …
رونیکا گفت : _کجاش راحته ؟ اینا نمی ره تو کله ام … کاش بیشتر درس خونده بودم .
سارا گفت :- آلیس رو نگاه کن با چه غروری کتاباش رو کنار گذاشته و به ناخوناش می رسه. گاهی حرصم میگیره ازش ،چجوری می رسه هم درس بخونه هم موسیقی کار کنه ،هم رهبر گروه رقص باشه ؟ کاش میشد سر امتحان مغز آلیس رو بخونیم ! اون همیشه مثل مموری کارت همه چی رو روی مغزش ضبط میکنه .
رونی گفت : – راستش فکر نکنم چیزی جز فکر پسرا توش پیدا کنیم ! همه این کارا رو برای جلب توجه انجام میده هر چند من واسه جلب توجه هم نمیتونم انقد موفق باشم . وااااااااااااای ۱۰ دقیقه مونده فقط !…
سر جلسه امتحان …
سوالات تقریبا همشون سخت بودند ولی ۳-۴ تا سوال واقعا سخت بودن .رونیکا هر چقد به مغزش فشار آورد نتونست جواب اونا رو به یاد بیاره و اون سوالا خیلی نمره داشت !!! استرس گرفته بود و بدنش یخ کرده بود .فکر مردود شدن تو این درس واقعا اذیتش میکرد .اون همیشه شاگرد متوسطی بود اما مردود شدن واقعا آبروریزی بود … هر چی فحش بلد بود نثار خودش کرد که چرا دیشب جای درس خوندن نشسته و سریال دیده…وقت داشت می گذشت و رونیکا همچنان هیچی یادش نمیومد.
چشمش افتاد به آلیس که راحت و بی دغدغه در کنار صندلی اون نشسته بود و معلوم بود همه رو جواب داده و فقط منتظر اعلام پایان امتحان .کاش میتونست تقلب کنه ولی ناظر امتحان با دیدن کوچکترین تخلفی برگه رو می گرفت. پس اگر مردود میشد بهتر از تخلف انظباطی بود .نوشته های روی برگه بدجوری وسوسه اش میکرد .یاد حرف سارا افتاد “ذهن خوانی” …
آلیس شروع کرد برای بار سوم برگه اش رو خوندن که مبادا یک نقطه جا گذاشته باشد .به طرز عجیبی در نهایت استرس و ناامیدی رونیکا میخواست بدونه توی اون برگه چی نوشته شده …
رود می سی سی پی در راستای …
صدای آلیس بود انگار داشت با صدای بلند از روی برگه اش میخوند ! رونیکا فکرکرد : حتما دیوانه شده !
الان مراقب … اما با دیدن آلیس خشکش زد .لبهای آلیس تکان نمی خورد ولی صدای او به وضوح به گوش می رسید…رونیکا یخ کرده بود و نمی تونست ازآلیس چشم برداره .صدای تپش قلبش رو می شنید که میخواست قفسه سینه اش رو سوراخ کنه و بیرون بپره …پاهاش شروع کرد به لرزیدن .این ممکن نبود نکنه خواب بود و خواب میدید .خودش رو محکم وشگون گرفت .نه بیدار بود .آلیس تقریبا به سوال ۶ رسیده بود همون سوالی که رونیکا بلد نبود .
همچنان صدای آلیس رو به وضوح می شنید خودش رو جمع و جور کرد و ترس از مردود شدن باعث شد تمرکز رو جمع کنه و بنویسه .جمله به جمله ی جواب آلیس رو نوشت …سوال ۷ و بعد سوال ۸ ،تمام سوالهایی که رونیکا بلد نبود .رونیکا سعی کرد سوال ۸ و ۱۰ رو هم بنویسه ،هر چند ثانیه یکبار به لبهای بی حرکت آلیس زیر چشمی نگاه میکرد و دلش از استرس و وحشت پیچ میزد .فقط تونست با خط خرچنگ غورباقه ای مقداری از جوابها رو بنویسه .مراقب پایان زمان امتحان رو اعلام کرد و از همه خواست برگه هاشون رو تحویل بدن .رونی هنوز صدای آلیس رو به وضوح می شنید:
-آخیش حالا میتونم برم به دنی بگم که شرط رو باخته …من این امتحان رو هم نمره ی کامل گرفتم .حالا میتونم بخوام که با ماشین اونجایی که قول داده بود بریم .وااااااااااااای باید خیلی هیجان انگیز …
آلیس از کلاس بیرون رفت و صداش هم قطع شد .
همه به ترتیب برگه ها رو دادن و رفتن ،آخرین نفر رونی بود .مراقب اومد بالای سرش :
-چیزی شده خانم آدامز ؟
-هاا… نه نه
-آخه رنگتون بدجوری پریده و عرق کردید …
-آخه … آخه …سخت بود ،امتحان سختی بود
دهن رونیکا به زور باز میشد چون کاملا خشک شده بود هنوز قلبش به شدت می تپید و می ترسید که همه صدای قلبش رو بشنون .برگه اش رو تحویل داد و کیفش رو برداشت و مثل کسی که تازه یه جنازه دیده باشه با صورتی وحشت زده به حیاط مدرسه رفت .گوشه ای نشست و سرش رو توی دستاش گرفت تا هیچ صدایی نشنوه … به اونچه که پیش اومده بود خوب فکر کرد .شاید اشتباه کرده بود ،شاید همه ی اینا توهمات خودش بود که به خاطر استرس زیاد اتفاق افتاده بود …
اما جواب سوالا …حداقل ۲ تا از سوالا رو مطمئن بود که اصلا تا به حال هیچ چیز در موردشان نخوانده و نشنیده بود ! دستای سردش رو به زحمت حرکت داد ،تمام بدنش یخ کرده و خشک شده بود .کتاب را باز کرد و سراغ جواب سوال ۸ رفت و از اونچه دید به خودش لرزید …بله جواب درست بود اما نکته اینجا بود که رونی تا به حال لای اون صفحه کتاب رو حتی باز هم نکرده بود .
همون لحظه سارا پیداش شد :
-واقعا گندش بزنن با این سوالاتش ، خیلی سخت بود .البته من …وااای چی شده رونی ؟ چرا مثل مرده ها شدی ؟ چته ؟ ؟
+….
-حرف بززززززن
+من …من…
بهت زده سارا رو نگاه کرد
-تو چی ؟
– من باید برم خونه سارا حالم خوب نیست .
-چرا؟؟ چیزی شده؟ امتحانو بد دادی ؟
+نمیدونم،هیچی نمیدونم
-خواهش میکنم حرف بزن ،داری منو میکشی
+بهت زنگ میزنم
رونیکا کیفش رو برداشت و به سمت خونه حرکت کرد…
فصل دوم : خشم
رونیکا خودش را سریع به خانه رساند .مادر و پدرش خانه نبودند و خواهر بزرگش ماریا در اتاقش بود.
مادر رونیکا روانشناس بود و در کلینیک کار میکرد . پدرش روزنامه نگار بود و در دفتر یکی از روزنامه های نه چندان معروف کالیفرنیا کار میکرد .آنها در خانه ی آپارتمانی در یکی از محله های شرق کالیفرنیا زندگی میکردند .رونیکا به اتاقش پناه برد و روی تخت افتاد .شوک او تقریبا برطرف شده بود و حالا مغزش بهتر کار میکرد .باید معنای این اتفاق را می فهمید. قبلا شنیده بود که مادرش در مورد توهم و هذیان و بیماران اسکیزوفرنی چیزهایی میگفت.
با قلبی لرزنده لپ تاپش را باز کرد و صفحه ی جست و جوی اینترنت رو آورد .کلید واژه های توهم و هذیان را سرچ کرد .حدود ۱ساعت مشغول خواندن شد .تعریف توهم به آنچه که امروز برایش اتفاق افتاده بود خیلی نزدیک بود ، بیمار صداهایی را میشنود بدون اینکه منبع خارجی واقعی داشته باشد .ذهن بیمار صداها را میسازد …همین بود دقیقا اما مشکل اینجا بود که چیزهایی که شنیده بود نمی توانست ساخته ی ذهنش باشد چون اصلا اونها رو تا به امروز نمی دونست .هر چقدر بیشتر سرچ میکرد بیشتر گیج میشد …
لپ تاپ را بست و پنجره را به امید هوای تازه ای باز کرد .مدتی به عبور و مرور افراد خیره شد و بعد تصمیم گرفت آن را دوباره امتحان کند ! به پلیس چهارراه خیره شد و سعی کرد روی او تمرکز کند تا افکارش را بشنود …هیچ …نیم ساعتی را به همین ترتیب گذراند و تمام افرادی که در خیابان بودند را امتحان کرد .باز هم هیچ …
-امتحان چطور بود ؟
رونی جا خورد و برگشت .مادرش بود که برگشته بود .
-بد نبود .کار چطور بود ؟
-مثل همیشه بد نبود .خوبی ؟
-ای بدک نیستم .راستی یه سوال .مامان ممکنه یه آدم سالم یهو دچار توهم بشه ؟
خانم آدامز از سوال ناگهانی رونیکا تعجب کرد و گفت :
-چجور توهمی ؟
-مثل شنیدن صدای یک نفر یا خواندن ذهنش
-ممکنه یکدفعه ای باشه اما نادره ،معمولا قبلش مسائل دیگه ای هم برای بیمار پیش میاد .چیزی شده ؟
-نه همینجوری ،ممکنه توی توهماتش چیزایی بشنوه که قبلا اصلا نشنیده بوده و هیچ اطلاعاتی راجع بهش نداشته ولی اونا واقعا درست باشن ؟
-توهمات بیشتر کلی هستن نه جزئی، مثلا توهم صدای مردی که میگه قراره طوفان بشه .
حالا ممکنه واقعا طوفان بشه اما این بر حسب شانس و اتفاقه نه واقعیت .
و اگر اطلاعات دقیق و جزئی باشه ؟
خانم آدامز که داشت کم کم نگران میشد گفت :
-امممم… مثل چی رونیکا ؟
-مثلا افکار یه نفر دیگه رو بشنوی که داره میگه جواب سوال ۱ فلان میشه در حالیکه هرگز جواب سوال رو نمی دونستی…
-نه توهم اینجوری نیست این بیشتر شبیه ذهن خوانیه. رونیکا چیزی شده ؟ نگرانم کردی
-مامان فقط یه سواله دیگه .ذهن خوانی واقعی وجود داره ؟
خانم آدامز اخمی متفکرانه کرد و گفت :
-از دید علمی نه ،چنین چیزی وجود نداره .اما همیشه یک سری فرقه هایی هستن که چنین ادعاهایی میکنن .رونی خواهش میکنم بهم بگو چی شده .خیلی از افراد ادعاهای این شکلی دارن و متقلب هستن ،نباید گول اونا رو خورد .خواهش میکنم بگو تا بتونم کمکت کنم .
-نه کسی نیست …راستش …مامان …من …من حس میکنم امروز ذهن یکی رو خوندم .
خانم آدامز هر کاری کرد نتونست آروم و خونسرد باشه و با تعجب زیاد گفت :
-چی چجوری ؟
رونیکا ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد و در آخر با اضطراب پرسید :
-مامان به نظرت من دارم اسکیزوفرنی میگیرم ؟
-نه عزیزم نه .بزار ببینم بعد از این چی پیش میاد .اگر دوباره چنین اتفاقی افتاد بهم بگو .اصلا نگران نباش هیچی نمیشه ،من مواظبتم …
-تا حالا مریض اینجوری داشتی ؟
خانم آدامز نگاهش رو به زمین دوخت و گفت :
-نه اما هر چی باشه با هم حلش میکنیم .به نظرم بهتره فعلا به دوستات چیزی نگی .
-آره خودمم همین تصمیمو دارم .
خانم آدامز به وضوح آشفته بود اما دلش نمی خواست رونیکا اینو بفهمه بنابراین بلند شد و به بهانه ی درست کردن سالاد به آشپزخانه رفت .
رونیکا حالش بهتر که نشده بود هیچ ،بدتر هم شد .حالا فهمید این ماجرا حتی ربطی به بیماری روانی هم نداره .با خودش فکر کرد :
نکنه من یک قدرت ماورایی دارم ؟ نکنه من از نسل آدم فضایی ها باشم ؟ نکنه …
رونیکا یک ساعتی را غرق در اما و اگرها بود که سارا زنگ زد .
به سارا گفت فکر میکرده امتحان را مردود میشه به همین خاطر حالش بد شده بود .تصمیم نداشت فعلا چیزی به سارا بگه …
یک هفته از امتحانات گذشت و همه ی مدرسه منتظر اعلام نمرات بودن .دیگر کلاسی برقرار نبود و همه برای جشن پایان سال تحصیلی آمده بودند .
رونیکا یکی از مسئولین نظم گروهی بود تا جشن بدون تخلف برگزار شود .هر از گاهی پسر یا دختری را با بطری مشروب می گرفتند و بطری ها رو ضبط میکردند .
سارا هم در گروه رقص بود و داشت آخرین تمرین ها رو قبل اجرای اصلی میکرد .
در پایان جشن نمره ها روی برد بزرگ مدرسه زده میشد و به بهترین ها جوایز و مدال داده میشد .آلیس تقریبا هر سال بهترین بود .بنابراین کسی زیاد امیدی به بخش پایانی مراسم نداشت .رونی و کتی داشتند مچ دو تا پسر رو در حال بردن مواد محترقه به داخل سالن می گرفتند که از بلندگو اعلام شد:
-خانم رونیکا آدامز و آلیس مک پین لطفا به دفتر مدیر آموزشی برن .
قلب رونی فرو ریخت .موضوع چی بود ؟ چرا او و آلیس ؟؟
سریع خودشو به دفتر رسوند.آلیس هم چند دقیقه بعد با ناراحتی آمد و گفت:
-رقص تا نیم ساعت دیگه شروع میشه ،من باید زود برم .کارم داشتین ؟
آقای ویلسون مدیر آموزشی اونجا بود و اشاره کرد که بنشینید .بعد در باز شد و خانم جونز مراقب امتحان جغرافیا آمد .تپش قلب رونیکا ۲برابر شد .اونها فهمیده بودن .قطعا فهمیده بودن اما چجوری ؟!
آقای ویلسون گفت :
-خانمها اینجا یک مشکلی هست که امیدوارم بتونین برای ما حلش کنین .۳ تا از سوالات امتحان جغرافیای شما دقیقا مثل هم و با جمله بندی های مشابه است .اینهمه شباهت نمی تونه اتفاقی باشه .از آنجاییکه خانم آلیس مک پین همیشه شاگرد برجسته ای هستن و از آنجاییکه این ۳ سوال با خط نامرتبی توسط خانم رونیکا آدامز نوشته شده که نشون میده سریع و با عجله نوشته شده.
ما به این نتیجه می رسیم که تقلبی رخ داده .اما خانم جونز دقیقا به یاد دارن که نگذاشته اند هیچ دانش آموزی حتی سرش رو برای چند ثانیه روی برگه ی دیگری نگه داره ،بنابراین احتمال زیاد خانم مک پین در دقایق آخر برگه شونو به شما داده اند و شما زیر دستت گذاشتی و از روش نوشتی و این جرم بسیار بزرگی در مدرسه ی ما محسوب میشه .آلیس که تا اون لحظه به زور سکوت کرده بود از جا بلند شد و با صدایی بلند و لرزان از عصبانیت گفت :
– من برگمو بدم به این ؟؟؟ من برای دوست ای صمیمی ام هم اینکارو نمیکنم ! اصلا هرگز! این یه تهمته .هر تقلبی هم بوده خودش کرده به من هیچ ربطی نداره .یه چیزی بگو .
رونی بهت زده شده بود .میخ شده بود و دهانش خشک شده بود .هیچ حرفی نمیتوانست بزند .آلیس بیشتر عصبانی شد و ادامه داد :
– من دیده بودم که قبلا هم تقلب میکرد دختره ی پرو چرا ساکتی ؟ بگو که خودت نگاه کردی از رو برگه ام .بگو که من برگه ای به تو ندادم.
رونیکا مات مونده بود و خشکش زده بود و هیچ کلمه ای به زبانش جاری نمی شد. اصلا چی میتونست بگه ؟
بگه ذهن آلیس رو خونده ؟ !
سکوت رونیکا آلیس رو عصبانی تر کرد و فریاد زد :
– چرا لالی ؟ حرف بزن .بگو که کار خودت بوده و من بهت برگه ای ندادم .
رونیکا عرق سرد کرده بود و پاهاش می لرزید، هیچی نگفت .آلیس که لحظه به لحظه عصبانی تر میشد به سمت رونیکا حمله کرد و قبل از آنکه آقای ویلسون بتونه جلوشو بگیره موهای رونیکا رو گرفت و سرش داد زد : حرف بززززززززن متقلب کثیف …
چیزی که اتفاق افتاد یک ثانیه بود اما به اندازه ی یک عمر طولانی بود .رونی که درد شدید موهایش آزارش داده بود و حس تحقیر او را رنجانده بود به صدم ثانیه خشم وجودش را فرا گرفت و برای محافظت از خودش دستش را بالا آورد به قفسه ی سینه ی آلیس کوبید .نور عجیب بنفش رنگی از دستش خارج شد و آلیس را ۵ متر به عقب پرتاب کرد و محکم به دیوار کوبید .آلیس غش کرد و روی زمین ولو شد .چند ثانیه ی اول بعد از این ماجرا اتاق در سکوت فرو رفت.
هیچکس چیزی را که دیده بود باور نمی کرد تا اینکه آقای ویلسون و خانم جونز به سمت آلیس دویدند و برای او کمک صدا زدند .رونی اما هنوز غرق در حیرت در جایش خشک شده بود و چشمهایش از فرط تعجب بازمانده بود .آنچه حس کرده بود مثل یک حس پنجگانه ی جدید بود ! حسی عجیب و نا آشنا ولی در عین حال خیلی بدیهی و مانوس ..فکر میکرد خواب میبیند ،جز خواب چه چیز دیگری میتوانست باشد…؟؟؟
یونو
ماجرا از اولین شنبه سال 1340 در روستای میبد یزد شروع میشود. زاراحمد، یک زن و شوهر انگلیسی که به عنوان گردشگر به ایران آمدهاند را به خانه خود دعوت و از آنها پذیرایی میکند. آن روز صبح زود و در حالی که زیر تنها درخت گردوی سر بر آسمان نهاده حیاط به روی تختی چوبی لمیده است، مشغول تماشای زیرچشمی و پنهانی نرمش صبحگاهی آن دو انگلیسی است. همسرش همدم در حیاط و بر روی اجاق هیزمی در حال پختن آش رشته اولین شنبه سال است که درد زایمان بر وجودش چنگ میاندازد و بی طاقتش میکند.
در حین زایمان بیهوش میشود و زن انگلیسی، کمک میکند و بچه را به دنیا میآورد. اما اجازه نمیدهد که زاراحمد به درون اتاق بیاید و دوقلوی متولد شده که هر دو دختر هستند را از پشت شیشه در اتاق نشان او میدهد. زاراحمد که در انتظار تولد پسری بوده است، قهر میکند و از خانه بیرون میرود. عصر وقتی بر میگردد، از توریستها خبری نیست. همدم میگوید که خارجیها از عصبانیت و نارحتی تو ترسیدند و برای همین با عجله رفتند و یک فندک رنگ طلایی را یادگاری گذاشتند.
آن دو انگلیسی به کشور خود باز میگردند. آقای دانیل برونته استاد باستان شناسی دانشگاه آکسفورد است. همسرش امیلی، خانهدار و درکنار تنها فرزندشان سارا، روزگار را در کمال آرامش طی میکنند. سارا دختری کوشا و فعال است که در سن 17 سالگی، بالرین مخصوص کاخ باکینگهام میشود.
در مراسم جشن تولد ملکه، خانواده برونته هم دعوت میشوند. در آن مراسم از آقای برونته به عنوان استاد دانشگاه خواسته میشود تا به ایران برود و دفینه و گنجینههای باستانی ایران را به لندن منتقل کند. به او میگویند در ایران یک انقلاب در حال وقوع است و باید قبل از این که انقلاب جانشین حکومت سلطنتی پهلوی بشود، بتواند آن گنجینههای ارزشمند تاریخی و هویتهای باستانی تمدن پارس را به موزههای بریتانیا منتقل کند.
قبل از انقلاب، سیدملا امام جماعت مسجد محله نارین قلعه میبد، بنا به فتوای مراجع مانع از ادامه تحصیل دوقلوهای زاراحمد در شبانهروزی شهر یزد میشود و این جدایی از خانواده و تحصیل دختر از علوم فرنگی و غیر دینی را خلاف شرع میداند و به واسطهی بیماری همسرش و به قصد کمک به زاراحمد، مایل است تا با یکی از دوقلوها (طیبه) ازدواج کند. اما دخترها نافرمانی میکنند و برای ادامه تحصیل به یزد میروند.
کریم که زنش مرده و خواستگار سمج طیبه است و در روستا با مینیبوس مسافر به شهر میبرد و باز میگرداند، باعث جذب دوقلوها به سازمان مجاهدین میشود و خود تا رده فرماندهی ارتقا درجه پیدا میکند. زاراحمد مخالف سرسخت این وصلت است و ترجیح میدهد برای ثواب، طیبه را به عقد سیدملا درآورد.
دوقلوها به کمک هم شبنامه پخش میکنند و نوارهای سخنرانی امام خمینی را روی کاغذ مینویسند و در همه جا توزیع میکنند.
انقلاب شعله کشیده بود و میرفت تا بر خاندان پهلوی آتش غضب بنشاند. زاراحمد برای پیدا کردن دوقلوهایش به یزد میرود اما در آن جا در تظاهرات گیرمیافتد و دچار قطع نخاع میشود. انقلاب پیروز میشود و طیبه و طاهره (دختران دوقلوی زاراحمد) که درگیر ایدئولوژی سازمان مجاهدین بودند به زندان میافتند. با فراری شدن این سازمان و توبه کردن افراد باقی مانده، دوقلوها از زندان آزاد میشوند. اما روحیهی آنها و بخصوص روان طیبه، بسیار آشفته و درهم میریزد.
از آن سوی، آقای برونته، با مأموریت کشف و انتقال هر آنچه که از گنجینۀ تمدن و آثار باستانی ممکن است به انگلستان منتقل کند، وارد ایران میشود. برای آن که این مأموریت یک بازدید و گردش جلوه کند بنا به پیشنهاد و دستور دفتر نخست وزیری و کاخ سلطنتی، امیلی و سارا را هم به همراه خود میآورد.
آقای برونته در ایران به سرعت در جابجایی و انتقال این دفینه و آثار از درون موزهها، تخت جمشید و پاسارگارد عمل میکند و کارش که تمام میشود به قصد دیدار زاراحمد که بیش از 17 سال از ملاقات آنها گذشته بود، به میبد میرود و البته درصدد است تا یک کنکاش مختصری هم در نارین قلعه میبد داشته باشد. انقلاب در حال شکلگیری و گسترش است. ترس از گیر افتادن و عدم امکان بازگشت و حتی کشته شدن، آنها را وحشتزده کرده است. وقتی برای دیدار زاراحمد میرود، سیدملا آنها را میبیند و قصد اسارت آن اجنبیها را دارد. اما در واقع وقتی سارا را میبیند، به نظرش میرسد که او را دیده و میشناسد و برای همین درصدد کنجکاوی و شناسایی هویت آنهاست.
آنها در خانه زاراحمد، میمانند و همان شب هم دوقلوها از زندان آزاد شده و بیخبر و بدون اطلاع به خانه بر میگردند.
آن شب، شادمانی بیوصفی در جان و دل زاراحمد و همدم مینشیند. سارا و دوقلوها همسن و شباهت زیادی به هم دارند و این باعث تعجب خود آنها میشود. فردا با روشن شدن هوا و قبل از آن که سیدملا بتواند برای اسارت آن اجنبیها اقدامی بکند، از خانۀ زاراحمد میروند.
از سوی کاخ سلطنتی و دفتر نخستوزیری به جهت فعالیت خوب و ارزشمند آقای برونته در انتقال آن گنجینههای تاریخی، مفتخر به دریافت درجه دوک میشود و سارا سرپرست بالرینهای کاخ باکینگهام میشود.
آقای جان میلتون که از شاهزادگان سلطنتی است، به سارا علاقمند می شود. از سوی دیگر سارا علاقهای نه چندان قوی و در حد اولین آشنایی به دوست دوران دانشگاه خود آقای ولتر دارد. در همان حال، خانم شارلوت هم که همسایۀ آقای برونته است و به واسطۀ یک ارث ناگهان به ثروت هنگفتی رسیده و از طریق ثروت و ارتباط در کاخ سلطنتی قصد گرفتن لقبی برای همسر خود دارد، بسیار تلاش میکند تا جان میلتون شیفتۀ دخترش کاترین شود. اما در نهایت و علیرغم مخالفت کاخ، آقای میلتون با سارا ازدواج و به وادرینگ هایتس که ملک شخصی خودش است، نقل مکان میکند. ولی هنوز از سمتهای رسمی و القاب خود، محروم نشده است.
چندی که از ازدواج آقای میلتون با سارا میگذرد، اتفاقی هولناک روی میدهد. آن دو در حالی که سوار بر ماشین و با سرعت زیاد در حال برگشت از لندن به وادرینگ هایتس بودند، در نزدیکی تونلی دچار صانحه تصادف با گاردریلها میشوند و هر دو فوت میکنند.
این اتفاق بر روحیۀ آقا و خانم برونته بسیار تأثیر میگذارد و از تمامی فعالیتهای خود در کاخ دست میکشد و فقط به همان تدریس در دانشگاه میپردازد. او هیچ وقت از آقای ولتر دل خوشی نداشت و حس بدی نسبت به او داشت و عاقبت متوجه میشود که جاسوسی در ایران بوده و نقشی در ارتباط برقرار کردن با سیاستمداران انقلابی ایران دارد و به دستور شاهزادگان کاخ باعث تصادف و مرگ جان میلتون و سارا میشود.
در ایران و در خانواده زاراحمد هم اتفاق عجیبی رخ میدهد. طیبه، به طور غیرمنتظره و باور نکردنی، دچار تغییر حالت میشود و گاهی حرکات و رفتاری در او آشکار میشود که باعث نگرانی اطرافیان میگردد. احساس آن را دارند که جنی در او حلول کرده و بدنش را دراختیار خودش گرفته است. برایش سرکتاب باز میکنند و دعانویس بارها طلسمش را باطل میکند و دعا دفع شر و جن به گردنش میآویزند.
حتی به مشهد میبرند و مدتی را به پنجره فولاد دخیلش میکنند. اما هیچ کدام از اینها در او تغییری به وجود نمیآورد. خواهر دوقلویش طاهره، بسیار محجبه و به شدت اهل عبادت و دعا و قرآن است و همسر سیدملا که سرپرست املاک تملیکی میبد است میشود. مجالس وعظ و روضه برگزار میکند و مسولیت کمیته خواهران را عهدهدار است. جنگ در مرزها شدت گرفته و کوچک و بزرگ به جبهه میروند.
طیبه گاهی به زبان انگلیسی چند کلمه میگوید و گاهی دلش میخواهد تا به بدنش پیچ و تاب بدهد. خودش نگران این تغییر حالتش نیست و شاید اصلاً متوجه آن نیست و ناخودآگاه انجام میدهد یا حرف میزند. در این شرایط است که کریم از اردوگاه مجاهدین در عراق فرار میکند و به ایران میآید. چندماه او را حبس میکنند اما وقتی مطمئن میشوند از مجاهدین بریده است و قصد جاسوسی ندارد، رهایش میسازند. از دیدن طیبه در آن وضعیت، نگران میشود اما به زاراحمد میگوید که طیبه به خاطر سختیها و شرایط نامناسب و بدی که در سازمان گرفتارش بوده دچار افسردگی و غمباد شده و کمکم خوب میشود.
اما هیچ تغییری که نشان از بهبود او باشد به وجود نمیآید. کریم با اصرار، زاراحمد را راضی به ازدواجش با طیبه میکند. اما چند هفته بعد به جبهه میرود و شیمیایی میشود. او را به آلمان میبرند. به طیبه هم اجازه همراهی با او را میدهند. مدتی در بیمارستانی تحت درمان قرارمیگیرد. در اتاق دیگری مردی بستری است که برای طیبه بسیار آشناست و بالاخره با کلماتی ناقص با او سر صحبت را باز میکند و در مییابد که او همان آقای برونته دوست قدیمی پدرش است. از دیدن او خوشحال میشود. اما آقای برونته به شدت بیمار است و میگوید برای یک بورس تحصیلی به آلمان آمده است که دچار بیماری میشود.
آقای برونته وقتی احساس میکند که دیگر چیزی به عمرش باقی نمانده برای طیبه رازی را بیان میکند. او میگوید سال 40 وقتی مادرشان از درد زایمان بیهوش میشود، زنش بچهها را به دنیا میآورد. آنها در واقع سهقلو بودند. ولی امیلی که بچهدار نمیشده، یکی را از زاراحمد پنهان میکند و وقتی او با ناراحتی و عصبی از داشتن دو دختر، خانه را ترک میکند از فرصت استفاده میکند و با یکی از قلها به انگلستان برمیگردند. سارا در انگلستان به خوبی رشد میکند و زندگی شاد و پرانرژی داشته است. اما بعد از این که به ایران میآید و با شما دوقلوها دیدار میکند، دچار خیالات میشود و ما که احساس میکردیم این وهم و خیالات ممکن است به او آسیبی برساند.
مجبور شدیم تا حقیقت را به او بگوییم. بعد از فهمیدن این موضوع بیقرار شد و نتوانست به زندگی عادی خود برگردد. با خواندن کتابها، قصد برقراری ارتباط و تلهپاتی داشت و گاهی خیال میکرد همزادی را یافته است و او را واسطۀ بین خودش و خواهرانش میکرد. شوهرش آقای میلتون تصمیم میگیرد برای آرامش وی، به اتفاق به ایران بیایند. اما آن روز در کاخ سلطنتی به شدت با این موضوع مخالفت میشود و در برگشت از کاخ آنها را دچار حادثه میکنند تا مانع از سفر آنها به ایران بشوند. زیرا ممکن بود در ایران دچار گرفتاری و اسارت و یا ترور شوند و این موضوع برای خانوادۀ سلطنتی مناسب نبود.
طیبه از شنیدن این واقعیت به شدت منقلب میشود. تا مدتها سعی میکند این موضوع را ازخانواده پنهان نگاه دارد اما عاقبت طاقت نمیآورد و به پدر، جریان ملاقاتش با آقای برونته و اعترافش را میگوید. اما پدر میگوید این به واسطۀ علاقهای است که خانوادهها به همدیگر پیدا کردند و چون فرزند خودشان را از دست دادند.
برایشان باور کردنی نیست و برای خود خیالپردازی میکنند تا جای خالی دخترشان را پر کنند. همدم از موضوع با خبر میشود. میگوید همیشه این احساس را داشته که چند قلو حامله است اما هرگز فکر نمیکرده که ممکن است سه قلو باشد. آن شب، همدم از غصه دق میکند و حالا سالهاست طیبه با همزادش سارا، همدم شده است.