عنوان کتاب: سقوط در تاريکی
نويسنده: امیرحسین صمدی
مقدمه کتاب:
درون ما از دو نیمه ی خوب و بد تشکیل شده و اینکه ما آدم ها بخواهیم هر کدام از این ها را انتخاب کنیم به خودمان و اتفاقاتی که در هر لحظه برای ما رخ می دهد بستگی داره.
شاید شما در شرایط سخت در این دو راهی قرار بگیرید و قدرت انتخاب درست را در آن لحظه نداشته باشید. فاصله ی بهترین تا بدترین می تواند یک اتفاق کوچک باشد.
از خوب ترین تبدیل شدن به بدترین بسیار آسان است، اما از بدترین به خوب ترین تقریباً غیر ممکن است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
بهرام که از شدت تعجب به خاطر کم بودن اطلاعات پرونده گیج شده فوراً تلفن را برداشت و با رئیس تماس گرفت.
وقتی رئیس تلفن را برداشت بهرام اجازه ی صحبت نداد و شروع به حرف زدن کرد:
قربان! مرا مسخره کردید؟! این پرونده که روی میز من گذاشته اید داستانش چیست؟ انتظار ندارید که من از روی دوعکس و یک کاغذ گزارش، قاتل را برایتان پیدا کنم؟ من را با چه کسی اشتباه گرفته اید؟ حالا چند پرونده ی سخت را حل کردم ولی قرار نیست که شما فکر کنید که من پوآرو هستم.
رئیس از آن طرف خط با خنده ای حرف بهرام قطع کرد گفت:
نه اصلاً چنین فکری نمی کنم، تو بهرام هستی و نه پوآرو. اگر که می دانستم نمی توانی این پرونده را حل کنی هیچ وقت روی میزت نمی گذاشتم.
یادمه وقتی هم سن و سال تو بودم یه همچین پرونده ای داشتم و پیش رئیسم رفتم و ازش کمک خواستم، از جوابش خیلی تعجب کردم و بهش واکنش نشون دادم، ولی بعداً فهمیدم که حق با اون بوده. میدونی جوابش چی بود؟
(سقوط در تاريکی)