عنوان کتاب: سوری بانو (مجموعه آثار منتخب پنجمین جشنواره ی ملی داستان کوتاه)
گردآوری: عباس علاف صالحی
داستان های کوتاه فارسی
در بخش هایی از کتاب می خوانیم:
اشعه ی دیوانه
اشعه ای به سرعت از دل تاریکی ها گذر کرد. آسمان آبی را از لابه لای ابرها گذراند. بینابین برگها به رقص درآمد. از برگی به علفهای خیس یشمی انعکاس پیداکرد. دخترکی 10 ساله با چهره ای درخشان و حریری توجه اش را جلب کرد. دخترک به دنبال قاصدکی که بین علفها افتاده بود دوید.
برای برداشتن قاصدک دستش را دراز کرد. اشعه آرام بر دستانِ حساسِ دخترک چکید. با هر حرکت دخترک به سمتی کشیده میشد. پابه پای دخترک خندید. ناگهان دست دخترک به شاخه ای کشیده شد. سرخی خون و صدای ناله های دخترک، اشعه را به ترس انداخته بود. به خودش میلرزید. ناگهان احساس گرما و آرامش کرد. تاریک شده بود و نمی توانست ببیند.
فقط صدای بمی شنید که میگفت: دختر زیبای من نگران نباش، پدر کنارت هست. تو در آغوش پدری. آغوش چه کلمه عجیبی، هرچه که بود هرچقدر آرامش دهنده ولی تاریک بود و اشعه برای زنده ماندن نور میخواست.
همین که دخترک لحظه ای از آغوش پدر جدا شد. اشعه به پاهای لطیفِ زنی 20 ساله که از کنارش میگذشت چکید. چه پاهای شادی. پاها دوان دوان به هرسو میرفت و اشعه می توانست دنیا را ببیند. بسیار برایش لذتبخش بود به خودش قول داد دیگر از این پاها جدا نشود. چند روزی دنیا را گشت……
(کتاب سوری بانو)
مه و جاده
دیگر هیچگاه از آن گذرگاه عبور نمیکنم. منظورم همان خیابانی است که درختان کهنسال چنار تا انتهایش دست روی شانهی هم دارند و صبح و غروب از نیمهی تابستان تا آخر زمستان، شاخههایش میزبان اجرای سنفونی قارقار کلاغهاست و از میان همآغوشی دستهای چنارها همیشه نگاه آسمان آبی است.
همان خیابانی که انتهایش در معبر میان دو تپهی سرخرنگ گم میشود و جلوی معبر که میرسی جنگلی در میان دره تا بیکرانهای دور در سبزی و زردی یکدستی فرو رفته است. و از شرجی هوایش تنت بوی خیسی باران میگیرد.
خیابانی که تافتهی جدابافته از شهر است و مأمن آرامشی برای من و کلاغها و گنجشکها، سهرهها، دمجنبانکها، سگها، گربهها، مارمولکها و… وقتی نخستین بار آنها را دیدم هشت تا بودند، بیهیچ شباهتی یه یکدیگر. کنار هم که بودند یک کلونی رنگی زیبا چشم را مینواخت و هر بار تا ظرف پلاستیکی قرمز را میگذاشتم زمین، دورهام میکردند.
ابتدا زل میزدند توی نگاهم با چشمانی که هر کدام به رنگی بودند و در عمقشان بدون هیچ پلکزدنی میتوانستی خودت را به تماشا بنشینی، انگار که آینهای شفاف. انگار که تماشای تصویرت در زلال آب چشمهای که هر وقتی دلتنگ میشوی میروی کنارش مینشینی و به خودت در آینهی آب زل میزنی و آرام میگیری.
که حالا مدتهاست آنجا نرفتهای، یعنی از وقتی این کولونی را دیدهای آرامشت را از آنها وام گرفتهای. به جبران نبودن در آنجا، ظرف را که از روی زمین برمیداشتم این کولونی ناگهان به مانند فوجی پرندهی رنگارنگ، با هم به سمت آسمان اوج میگرفتند، از جا کنده میشدند،……..
زمستان
سرمای ناگهانی گلدان های حیاط را خشک کرده بود، آن همه گل های با طراوت یک شبه و توی چند ساعت همه شان سیاه شده بودند، انگار که آتشی از کنارشان گذشته باشد، آتشی از سرمای سوزان و او هنوز از سرمازدگی گلهای حیاط خبری نداشت.
اینکه چشمهایش نمیتوانست آن وضعیت دردناک گلهای محبوبش را ببیند برایش بهتر بود، سعادت هم که می آمد و گل ها را میدید شاید چیزی به پیرزن نمیگفت تا دلخور نشود میدانست آنها را خیلی دوست دارد و هر گلدان را به یاد یکی از فرزندانش با دستهای خودش کاشته.
با اینکه از روی تختش از آن فاصله پشت شیشه ی اتاق نمیتوانست گل های حیاط را ببیند و به خاطر آن چند پله ای که ازشان زمین افتاده بود میترسید پا به حیاط بگذارد اما همینکه میدانست گل هایش آنجا هستند دلش گرم بود.
زمستان ها سعادت گلدان ها را میآورد توی اتاق اما این زمستان زود هنگام و سرمای ناگهانی همه چیز را خراب کرده بود. و او بی آنکه بداند و غصه خشک شدن گل ها را بخورد فکرهای همیشگی توی سرش میچرخیدند. نود سالی که از سر گذرانده بود شوخی نبود و گاهی خودش کلافه میشد از این حافظه قوی که به تحلیل نمیرفت.
خواهرش بهجت اواخر عمرش هیچ کس را نمیشناخت. و آدمها را با هم قاطی میکرد. پسرش را جای شوهرش که سالها قبل مرده بود اشتباه میگرفت. عروسکی را شبانه روز به خودش میچسباند و سر پسرش فریاد میزد بیا این بچه ات را بگیر صبح تا شب گریه میکند.
در خانه را باز میکرد و توی کوچه پس کوچه ها گم میشد و پیدایش میکردند و در را به رویش قفل میکردند. اما او برخلاف خواهرش هیچ ضعف حافظه ای نداشت……
(کتاب سوری بانو)